📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوهفتادوچهار
_ صبر کن!
قرآن را برداشتم بالای سرت گرفتم. نگاهم کردی و محکم بغلم کردی.
_ این سری حتما با پیروزی برمیگردم. خیلی انرژی گرفتم!
تا جلوی ماشین آمدم. وسایلت را گذاشتم داخل ماشین و بدرقه ات کردم و تو رفتی. بعد از صبحانه، بچهها را برداشتم و با چند نفر از کاروانیان رفتیم حرم. ساعت دوازدهونیم برگشتیم هتل. ساعت حرکت، سه بعدازظهر بود. در فرصتی که مانده بود، نشستم دعا خواندم. بیست دقیقه به سه بچه هارا برداشتم و آمدم لابی هتل. صدایت را شنیدم که با تلفن صحبت میکردی. تعجب کردم، آمدم جلو.
_ اینجا چه میکنی آقا مصطفی؟
_ مأموریتمون افتاده شب، اومدم خودم ببرمتون فرودگاه!
وسایلمان را چیدی داخل ماشین. چون دوستت همراهت بود، من و بچه ها نشستیم عقب ماشین. پشت سر ماشین ها راه افتادی. داخل فرودگاه کمکم کردی و محمدعلی به بغل، چمدان را گرفتی. حتی از گیت هم رد شدی. محمدعلی بیقراری میکرد. احساس میکردم در بغل تو بیشتر گریه میکند، چون اورا که میگرفتم ساکت میشد، اما تلاش میکرد دوباره بیاید بغلت. وقتی میگرفتیاش گریه میکرد. این حالم را بد میکرد.
_ چقدر این بچه مامانیه! دو دقیقه هم بغل من نمیمونه!
_ عوضش این یکی باباییه!
سعی میکردم با گفتن این حرف ها، به خودم دلداری بدهم. در آخرین لحظه عمیقا نگاهت کردم. چقدر لباس سبزی که پوشیده بودی به تو میامد! چقدر قدت بلند شده بود و شانه هایت پهن و صورتت نورانی.
...
با شنیدن پیامکی که ارسال شد گوشی را باز کردم.
_ رسیدی؟
_ بله.
_ خدارو شکر!
تازه رسیده بودم ایران.
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
آقاي امام حسین!
گر کسی عاشقِ رخسارِ تو باشد چه کند
طالب دولتِ دیدارِ تو باشد چه کند؟
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن (ع)
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📿محور همه فعالیتهایش نماز بود؛
ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند.بیشتر هم به جماعت و در مسجد میخواند.
|شهید ابراهیم هادی|
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+دوست دارم همنام تو باشم ...🌱
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨نگذارید یاد شهدا به فراموشی سپرده بشه
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
چه زیبا گفت شهید سید مجتبی علمدار:
چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه؛
ای شهیدان، از همان لحظهای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطرههای دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته ...
ما به عشق شما زندهایم و به امید وصل کوی شما زندهایم.
#شهدادلایماتنگهبراتون
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
یادتباشه_قسمتسیوهشتم_1.m4a
حجم:
1.74M
🎧| کتاب صوتی | #یادت_باشد ...
✨زندگینامه شهید مدافعحرم "حمیدسیاهکالیمرادی"
📕| قسمت سیوهشتم
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran
📔| #اسمتومصطفاست | قسمتصدوهفتادوپنج
گوشی را خاموش کردم و به بچه ها رسیدم. ساک هارا باز و وسایل را جا به جا کردم.
صبح با صدای پیام بیدار شدم: «نمیخوای بیداری بشی؟»
_ تازه بیدار شدم. خیلی خسته بودم!
_ مگه با شتر مسافرت کردی!
_ با محمدعلی برگشتم که پدرم رو توی هواپیما درآورد. هواپیما هم چهار ساعت و نیم تأخیر داشت.
از ساعت هفت درای هواپیما رو بستن و موتور خاموش. نمیدونی چقدر گرم بود! این بچه هم مدام جیغ میزد. هواپیما که میخواست پرواز کنه خودمم کم آورده بودم و بیحال شده بودم. خدا پدر مادر خانم صابری رو بیامرزه که بچه رو گرفت و دوید انتهای هواپیما تا اون رو آروم کنه. چند تا مهماندار فقط بچه رو باد میزدند، چون کل مسیر بیتابی کرد. خونه هم رسیدیم همینطور!
کمی باهم صحبت کردیم. باز دوری، باز فاصله و باز امید به هم رسیدن. روزها از پی هم یکی یکی میرفتند و من امید داشتم با تمام شدن هر روز، یک قدم به تو نزدیکتر شوم. نمیتوانستم با تو حرف نزنم. زمان میگذشت و چون زیاد با تو صحبت میکردم، دوبار از طرف مخابرات تلفنم قطع شد. باید برای رفتن به هرجا و هرکاری از تو اجازه میگرفتم. گاهی که این ارتباط قطع میشد، دست به هیچ کاری نمیزدم تا وقتی که صدایت را میشنیدم. آن وقت یک نفس حرف میزدم. میگفتی: «فاطمه هم به تو رفته. موبهمو! پله اول، پله دوم!»
زودرنج و عصبی شده بودم و حساسیتم بالا رفته بود. شده بودم گل قهر و ناز، به کلامی میرنجیدم و در خودم فرومیریختم. شب تولد سارا، بچه خواهرت بود. همه بودند.
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran