eitaa logo
راویان فتح وخادم الشهداء همدان
645 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
191 فایل
🌷 "خدمت به شهید،خدمت به نبی اکرم (صل الله وعلیه واله وسلم) است." امام خمینی (رحمته علیه) 🔴کانال خادم الشهداء /راویان فتح استان همدان 🔺اعزام خادمین و زائرین به مناطق راهیان نور و فعالیت در حوزه شهدا ⁦✌️⁩ارتباط : @ravianfath
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطره سردار سلیمانی در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: «نمی‌دانستم دیگر پاهای خسته مادرم را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.» مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید.  بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.  سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. شادی روح سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و پدر و مادر بزرگوارش صلوات.
🔹خواهر شهید جهاد مغنیه مادر من یک زن فوق العاده است. وقتی خبر شهادت بابا رسید، رفت دو رکعت نماز خواند. همه ما را مادرمان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده‌ایم خطاب به بابا گفت: الحمدالله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده‌ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نکردند. همین که یک جمله ما را آن قدر خجالت داد که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می‌شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند. خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور. دلم سوخت وقتی پیکر جهاد را دیدم. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بود ولی جای زخم ها و پارگی‌ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها. تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بود. یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم ما را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید، گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به اربا اربا نرسیده. لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع). ما هم از خجالت آرام شدیم. بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا در قبر خواند. 🔸تاریخ شهادت ۲۸ دی ماه ❄️ @Khademsho ✌️خادم شو❄️
🕊❤️🕊 جهاد را خیلی دوست داشت. هر وقت دلش می‌گرفت و وقت آزاد داشت، می‌گفت بریم مشهد. خودش می‌رفت. گاهی هم به من زنگ می‌زد و می‌گفت فاطمه، بریم مشهد؟ می رفتیم.. خیلی سفرهای خوبی هم می‌شد. بعد از شهادت بابا، متولیان حرم های متبرکه، پرچم‌های متبرکه را برایمان فرستادند، تا با بابا دفن کنیم. پرچم کربلا، نجف، حضرت زینب.... بعد از شهادت جهاد هم پرچم‌های کربلا و حرم حضرت زینب را بر ایمان فرستادند. موقع تدفین اول پارچه امام حسین را که جهاد عاشق عزاداری برایشان بود را پهن کردیم. در همون حین، کسی رسید که پرچم گنبد امام رضا را آورده بود. آن فرد اصلا از زمان دقیق مراسم خبری نداشت. خواست خدا بود که به موقع رسید. این پرچم را حتی برای بابا هم نفرستاده بودند. انگار خود امام رضا آن را فرستاده بود.💚 "خاطره‌ای از زبان فاطمه مغنیه" 🌺 🌺 🦋 💚 💚 📅مناسبت مرتبط: تاریخ تولد موسسه راویان فتح کمیته خادم الشهداء استان همدان 🇮🇷 @khademsho
♥️ گفتیم: در این هوای سرد، باموتور چرا راه دور می روی؟! می گفت: میرم هیاتی که شهید پروره!✨ نَفَس شهید توی هیات باشه، یه چیز دیگه ست(: آقارسول می رفت هیات ریحانه، چیذر هم پر از شهیده، شاید منم مثل آقارسول عاقبت بخیر شدم و زیبا رفتم ...🕊 هم زیبا رفت، هم عاقبت بخیر شد، هم مثل آقارسول شد😇🌹 🌷 🌷 مثل شهید شو / @khademsho
🎞 پدرشہید: «وقتی بابڪ می خواست بره سوریہ من گفتم که بابڪ دیگه بر نمی گرده بابک شهید میشه...🕊🥀 او می گوید: موقع خداحافظے نای بلند شدن نداشتم..😞 منو و بابڪ با چشم هایمان از همدیگر خداحافظے ڪردیم ومن از پشت سر پسرم را یڪ دل سیر نگاه ڪردم...👀🚶‍♂ خواهرش می گوید: وقتے بابڪ سوار ماشین شد و رفت من و مادرم خیلے گریہ می کردیم ڪہ دیدیم بابڪ برگشت و گفت: خواهش می کنم گریہ نکنید این جورے اشک ها تون همیشہ جلوے چشمامہ..😓 بابڪ‌سہ بار و رفت و برگشت و دفعہ چهارم ما رو خنداند☺️ و رفت»🍃 ♥️
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ چند خانم رفتند جلو تا سؤالاتشون رو بپرسن. در تمام‌ مدت سرش بالا نیومد. نگاهش هم به زمین بود. خانوما که رفتن، رفتم جلو گفتم: تو چرا انقدر سرت پایینه؟ نگاهم نمی‌ندازی به طرف که داره حرف می‌زنه باهات، اینا فکر می‌کنن تو خشک‌ و متعصبی و اثر حرفات کم می‌شه. گفت: من به نامحرم نگاه نمی‌کنم تا خدا به من نگاه کنه! 🍃 شهید عبدالحمید دیالمه
•🌸• همرزم‌شہید : من‌یڪ‌ریش‌تراش‌داشتم. ڪہ‌سروصورت‌رزمنده‌ها رو‌اصلاح‌میڪردم🧔 این‌ماشینِ‌ریش‌تراش‌بعضی وقتهاموقع‌اصلاح‌گازمیگرفت ودادرزمنده‌هادرمیومد شهیدبابڪ‌ڪلے‌میخندید:) 🕊 ••✾🌸
🎞 برادر‌شهیــد : بابک‌فارق‌التحصیل‌حقوق‌بود👨🏻🎓 تورشته‌ای‌که‌فارق‌التحصیل‌شده‌بود به‌بچه‌هامشاوره‌میداد، تاجایی‌که‌مشکل‌داشتندبابک‌پیگیری‌میکرد ومشکلشون‌رو‌حل‌میکرد. حتی‌یک‌موردی‌براش‌پیش‌اومده‌بود ، یکی‌ازدوستاش‌در "فومن" بایک‌مشکلی‌ روبه‌روشده‌بود، به‌من‌زنگ‌زد📞 باهم‌دیگه‌رفتیم‌مشکلش‌روحل‌کردیم. هلال‌احمر‌میرفت‌با‌دوستاش‌وکمک‌میکردند وفعالیت‌میکردند🚑 "دوستان‌بابک‌هم،مثل‌بابک‌بودند " اونها‌هم‌همینجوری‌درجاهای‌مختلف مثل‌هلال‌احمرومؤسسات‌غیردولتی که‌کارخیرخواهانه‌میکنند، بااونهاهمکاری‌میکردندومیکنند. .💙.
دوست شهید: "دوست شهید به یکی دیگر از خاطرات خود با بابک رابه روز کشیش دردرمانگاه جمعیت هلال احمر اشاره کرد... که آنروز شیفت نبود و افزود:در آنروز من به جشنی دعوت شده بودم که می بایست حتما می رفتم بنابراین با چند نفر از دوستان تماس گرفتم📞 که بتوانم روزم را با کسی تغییر بدهم ولی متاسفانه کسی قبول نمی کرد☹️ که در نهایت با بابک تماس تصویری گرفتم وبابک قبول کرد که جای من شیفت بماند و من در جوابش به صورت شوخی گفتم :که داداش حتما در شادی هایت جبران میکنم که بابک لبخندی زد و گفت: ”من خودم کلاس اصلی هستم نیازی به جبران نیست“🥰 •° 🧡¦⇢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 - خاطره‌ی‌کربلا‌ از زبان دوست ‌شهید 5روز مانده تا اولین سالگرد شهادت شهید آرمان علی وردی😍🌿