هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🌃#شب_بخیر | #بهانه_بودن
🌱زیـاد شـنـیـدهایـم کـه نـبـایـد بـه دنــیــا دل
بـسـت و باید همیشه بـرای مـرگ آمـاده بـود.
دل بـسـتـگی بـه دنیایی که تو در آن غایب از
دیـدگـان بـاشـی، عـیـن حـمـاقـت است و فرار
کـردن از مـرگ، عـیـن بُـزدلی؛ اما آقا میشود
بگویی چگونه میشود از دنیایی که تو در آن
ظـهور کردهای و میشود تو را دید، دل کند و
آمادۀ مرگ شد؟
🌱مـن در خـیـالـم حال کسانی را به تصویر
مـیکـشـم کـه چند روز بعد از آمدنت، صدای
پــاک مـــرگ را شـنـیـدهانـد. اصــلاً نـمـیتـوانـم
خـودم را جـایـشـان بـگـذارم. بهـ گـمـانم وقتی
عـزرائـیـل به سراغ آنها میآید، وعدۀ دیدار بـا
پــدرانــت را خـواهـد داد تـا دل کـنـدن از دنـیـا
برایشان آسان شود. این طور نیست؟
🌱شبت بخیر دنیا و آخرتم!
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144238335636615629.mp3
6.62M
#قیمت آمدن تو...
خوب شدن ما...🦋
#او می آید....🦋
#امید غریبان تنها.... کجایی؟!!
💌عاشقانه های من...
و
💌مهربان ترین پدر عالم هستی...
💌 الهی عظم البلا...🦋
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🍃 جنگ به روستای ما آمد 🍃
قسمت هفتم
چشمم افتاد به تابلوی بزرگ سبزی که با فلش جهت جبیل را نشان میداد. این یعنی به جبيل نزديك شده بوديم. ساعتم را نگاه کردم. ساعت از ۳ نیمه شب هم گذشته بود. بچه ها هر کدامشان بغل یکی از خواهرهایم خوابشان برده بود. یادم افتاد داروی فاطمه دختر بزرگم را نداده ام. بچه روی دستم خوابیده بود. با یک دست توی کیفم دنبال قرص های فاطمه می گشتم. صدای ناله ام بلند شد. داروهای فاطمه هم در جنوب جا مانده بود. زینب دختر خواهرم هم آن پشت سرش را روی یکی از لاستیک ها گذاشته بود و شاید از گریه خوابش برده بود. این اولین باری بود که کسی از رفتن به خانه پدری خوشحال نبود. باورم نمی شد این وقت شب پشت فرمان باشم. تمام نمیشد این ترافیک لعنتی. چشم انداختم به دو طرف جاده. بعضی زده بودند کنار جاده و داخل ماشین خوابیده بودند. یعنی جایی برای رفتن نداشتند. جنگ فرصت خوبی برای شناخت عیار آدمیت آدم هاست. وقتی جنگ فقط در روستاهای مرزی بود و مردم آواره شدند عده ای درهای خانه هایشان را باز کردند. بدون اجاره. بعضی هم شدند کاسبان جنگ و از مردمی که دیگر چیزی برایشان نمانده بود اجاره های سنگین می خواستند. خرمگس های داخلی هم شده بودند استخوان لای زخم. مثل مگس هایی که فقط دور سر شیر وز وز می کنند. همان روزها زنی از دشمنان مقاومت ویدئویی منتشر کرد و از مردم شهرهای دیگر خواست مردمی را که از روستاهای مرزی آمده بودند را به خانه هایشان راه ندهند یا چند برابر اجاره بگیرند. گفت اینها پشت مقاومت بودند و حالا باید بهای کارشان را بپردازند. این حرف ها را که زد مردم شهر بعلبک درهای خانه هایشان را به روی آواره ها باز کردند. بدون هیچ هزینه ای. به کوری چشم دشمنان مقاومت آواره ها را روی چشم هایشان گذاشتند. مردم بعلبک به کرم معروفند. جانشان را هم فدای مهمان می کنند. اما حالا بعلبک هم زیر آتش بود. دقیقا مثل جنوب. دقیقا مثل ضاحیه.
پاهایم خشک شده بود دیگر. بوی بنزین بوی دود اگزورها اذیتم می کرد. بچه روی دستم خوابش برده بود. نگاه ماشین بغل دستی کردم. مادری موهای دختر کوچکش را نوازش می کرد و زیر لب سرودی که برای سید حسن نصرالله می خواندیم را می خواند. مثل لالایی
"خدا با توست. ما با تو هستیم. در هر تلخ و شیریني ما در کنار تو هستیم ..."
از عمق جانش مي خواند. اینقدر که من هم زیر لب بی اختیار تکرار می کردم. قرار نبود که فقط در روزهای خوش در کنار مقاومت باشیم. قرار نبود فقط وقتي همه چیز خوب است در كنارش باشيم. امروز هم باید در کنار مقاومت می ماندیم. حتی بیشتر از همیشه. دوباره همه چیز را مرور کردم. اصلا چرا ما امشب اینجاییم؟ ما هم می توانستیم غزه را رها کنیم. می توانستیم چشمهایمان را ببیندیم و حالا به جای آوارگی در خانه هایمان خوابیده باشیم. اما نمی خواستیم. ما نمی توانستیم غزه را رها کنیم. رها کردن غزه ننگ بود و ما از حسین یاد گرفته بودیم زیر بار ننگ و ذلت نرویم. زیر لب آرام زمزمه می کردم. "هیهات منا الذلة". می دانستیم اگر امروز همسایه ات را جلوی چشمانت سلاخی کنند و تو ساکت باشی فردا به سراغ تو خواهند آمد. اما این ما بودیم که حسرت بازگشت به شمال فلسطین را به دلشان می گذاشتیم. حتی اگر همه ما فدای این راه بشویم
ماشین دیگری ضبطش را روشن کرد. دعای سوزناکی بود
- الهی عظم البلاء ...
انگار بغضی هزار ساله در من شکسته باشد. دلم می خواست خودم را در آغوش خدا بیندازم. بگویم که چقدر به او احتیاج دارم. می دانستم که می داند. می دانستم که می بیند. صدای زنگ تلفنم بلند شد و با یک دست کیفم را زیر و رو کردم. شوهرم بود. نمی دانم در چه شرایطی بود که می توانست به ما زنگ بزند. نپرسیدم. می دانستم که نباید چیزی بپرسم. تا صدایش را شنیدم بی اختیار به گریه افتادم
گفتم: کاش نمی اومدیم. کاش توی خونه خودمون توی جنوب می موندیم و می مردیم. من و این زن و بچه ها آواره این راه شدیم
این را گفتم و گریه نگذاشت که بیشتر بگویم. شوهرم مثل معلمی که شاگرد دست پاچه اش همه چیز از یادش رفته باشد با مهربانی دوباره همه چیز را به یاد من می آورد.
- عزیزم. یاد حضرت زینب بیفت. پس اون چکار می کرد با یک کاروان زن و بچه های کوچیک؟ صبور باش. اگر تو گریه کنی دل بقیه خالی میشه. تموم میشه این روزها.
می دانم که نباید گریه می کردم. می دانم که وقت گریه نبود. اما دست خودم نبود. خسته شده بودم. اشک هایم را پاک کردم. چشمم افتاد به عکس کوچک سید حسن نصرالله که از آینه ماشین به من لبخند می زد. ناخود آگاه لبخند زدم. می دانستم این روزها تمام می شود. نباید کسی می فهمید که خودم را باخته ام. با صدای بلند گفتم:
- دیگه کم مونده برسیم ...
ادامه دارد
راوی : زنی از جنوب لبنان
رقیه کریمی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
2_144244932724161596.mp3
13.78M
#روایتی_زنانه_ازقلب_لبنان🕊️🥀
#قسمت_هفتم
#جنگ_به_روستای_ما_آمد
✍ خانم رقیه کریمی
#قصه
#غزه
#لبنان
#مقاومت
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم ...
#شهادت_هنر_مردان_خداست🕊️🥀
#اللهم_ارزقناتوفیق_الشهادت
#فی_سبیلک...🦋
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
@parvarestan_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی🕊️🌷
6.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷شهید ابراهیم هادی
میگفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی میرفتم، همیشه دو رکعت نماز میخواندم.
پرسیدم چرا....؟
گفت: از خدا میخواهم توی مسابقه حال کسی رو نگیرم.
✨صبحتون شهدایی✨
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌷
#ما_ملت_شهادتیم
#رفیق_شهیدم
#بازگفت
#شهدا
@bazgoft_media
هدایت شده از پرورستان
23.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐شهید عطری بهشت زهرا🌱
شهید سید احمد پلارک که مانند یکی از یاران پیامبر (ص) در جنگ احد غسیل الملائکه است.🌷
#شهدا
#بوی_عطر
#شهید_پلارک
#پرورستان
@parvarestan_ir