🚨 رهبر معظم انقلاب: در #دهه_فجر بر سر در هر خانهای پرچمِ جمهوری اسلامی بزنید.
#هر_خانه_یک_پرچم🇮🇷
دهه فجر بر فجر افرینان مبارک باد💐🌼💐🌸💐🌼💐🌸
🦋🦋🤍🦋🦋
✅ #درنگ
فخر رازی از مفسران قرآن کریم میگوید:
مانده بودم «لَفی خُسر» را چگونه معنا کنم
از بس فکر کردم خسته شدم و با خود گفتم
بروم سراغ سورههای دیگر تا فرجی شود...
نقل میکند روزی گذرم به بازار افتاد و دیدم کسی با التماس فراوان به مردم میگوید:
مردم رحم کنید به کسی که سرمایهاش در حال آب شدن هست و داره نابود میشه!!
نگاه کردم دیدم او یخ فروش است...
یک قالب یخ آورده، هوا هم گرم است و یخ هم در حال آب شدن و او التماس میکند از مردم که از من یخ بخرید...
من معنای «لَفی خُسر» را در سوره عصر از این یخفروش فهمیدم.
ما هم لحظهبهلحظه یخ زندگیمان در حال آب شدن است، اما قدر این نعمتها و فرصتهای ناب را نمیدانیم و درک نمیکنیم!
مگر زمانی که دیر میشود و جز افسوس کاری از ما ساخته نیست...
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آقایونی که صبح تا شب کار میکنید، شب تا صبح بچهداری، این کلیپ رو برای خانمتون بذارید و بگیرید بخوابید
قطعا خانمها از این ثواب بزرگ نمیگذرن
☺️☺️☺️
•﷽•
خداوند مؤمن حقیقی را؛
از ظلمت خارج میکند...!
#آیت_الله_جاودان🌱
#رایحهیولایت
💢انقلاب ما؛ نقطه ی شروع برای انقلابی بزرگ به پرچمداری حضرت حجت👇
امام خمینی(ره):
مسئولان ما باید بدانند که انقلاب ما محدود به ایران نیست. انقلاب مردم ایران نقطه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام به پرچمداری حضرت حجت - ارواحنا فداه - است که خداوند بر همه مسلمانان و جهانیان منت نهد و #ظهور و فرجش را در عصر حاضر قرار دهد.
❌مسایل اقتصادی و مادی اگر لحظه ای مسئولین را از وظیفه ای که بر عهده دارند منصرف کند، #خطری بزرگ و خیانتی سهمگین را به دنبال دارد. باید دولت جمهوری اسلامی تمامی سعی و توان خود را در اداره هر چه بهتر مردم بنمایند، ولی این بدان معنا نیست که آنها را از اهداف عظیم انقلاب که ایجاد حکومت جهانی اسلام است منصرف کند.
صحیفه نور،جلد 21،صفحه 108
📗1368/01/02
#انتظار_فرج
#دهه_فجر
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷امام آمد...
#دهه_فجر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از حضور صبح امروز رهبر معظم انقلاب در مرقد مطهر امام خمینی (ره) و گلزار شهدا
اسڪناس را دیده اے؟
هر چه تکانش بدهی صدا نمیدهد.👌
صداها براے پول خرد وسکه است☝️.
آدم ها هم همینند.😊
دانه درشت هایش بےصدا اند.
#گمناماند💔
همه اجرها در #گمنامے است.👌💔
هرچــــه #گمـــنامـــتر،خــــوشنــــامتــــر💔🍂
مرا بِکُشید اما چادرم را برندارید
صاحب خانه اش گفته بود:" طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود ، بی حجاب بودیم.
این قدر پند و نصیحت کرد و از قران و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود".
به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود :" مرا بکشید ولی چادرم را برندارید" .
🌹 شهـــیده "طیبه واعظی"
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
بهترين زنان شما، زني است که براي شوهرش آرايش و خودنمايي کند، اما خود را از نامحرمان بپوشاند.
بحارالانوار، ج 103، ص 235
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹قسمت_صدو چهل و ششم
مادر سجاده ی نمازش همیشه پهن بود و مرتب ختم قرآن نذرمی کرد.
احمد برایش قرآن می خواند و علی و حمید هم دلداری اش می دادند و امید و آرزوهای تازه برایش می ساختند.بی بی و مادر و سه تا خاله ها جاده ی شیراز-ماهشهر را صاف کرده بودند.پیک خبر بین ماهشهر و شیراز شده بودند.دائم از شاهچراغ برای خضر نبی و از خضر نبی برای علی ابن مهزیار و از علی ابن مهزیار برای سید عباس و از سید عباس به قدمگاه های متبرکه در حال نذر کردن و جارو زدن صحن و ضریح بودند.بی بی و مادر و خاله نصرت و خاله عصمت جارو می زدند،خاله صنوبر هم کار خرید فرش و مرمت و نوسازی و بازسازی را متقبل می شد.مرتب نذر می کردند معصومه که پیدا شد هر شب جمعه می آوریمش اینجا را جارو کند .این نذر بی خرج و همیشگی بی بی بود.
با این همه ارادت خالصانه ای که به امام و امامزاده ها داشتند،گاهی آدم های کلاش و حقه بازی به تورشان می خورد که آنها و به خصوص خاله صنوبر را سرکیسه می کردند.سرو کارشان به جن گیر و فالگیر و کف بین و آینه بین افتاده بود.مارا دنبال نخود سیاه تا مرز افغانستان و پاکستان فرستادند.بعد متوجه شدیم سرکاری است و پوچ از آب در می آمد.
هر کدام از ما که نوبتی به مادر و بچه ها سر می زدیم ،مارا روانه ی شهری یا کوره دهی می کردند.برای اینکه آنها را راضی کنیم هر جا که می گفتند می رفتیم.عبدالله ماشین تویوتا داشت.راه های دور دست را با رحمان و عبدالله می رفتیم.آدرس و مشخصات را به همه ی استانداری ها داده بودم.هر جنازه ای که پیدا می شد و مجهول الهویه بود ما را خبر می کردند و سریع آنجا حاضر می شدیم.
هیچ وقت مثل آن روز خوشحال نشدیم که بعد از شش ماه یکی از دوستان از استانداری خراسان تماس گرفت و گفت جسد یک دختر هجده ساله ی مجهول الهویه در شهر تربت حیدریه پیدا شده که به مشخصات دختر شما نزدیک است.
در هوای سرد و سوزناک بهمن ماه این خبر همه را به وجد آورده بود!نمی دانستم چرا همه اینقدر خوشحال شده ایم!یعنی ما به گرفتن جنازه ات هم راضی شده بودیم؟یا اینکه من اشتباه می کردم و ما به دنبال جنازه نمی رفتیم.مادر برایت لباس نو دوخته بود و آقا برخلاف همیشه که ژاکت های قبلی را می شکافت وژاکتی با طرح جدید می بافت،کلاف نو خرید و شروع به بافتن ژاکتی کرد.فاطمه مقدار زیادی سبزی گرفته بود و آماده می کرد که با همسایه ها بساط آش رشته راه بیندازد.
مادر که تا آن زمان حاضر نشده بود از ماهشهر جا به جا شود و در همان کانکس ها مستقر بود،تمام در و دیوار کانکس چرک مرده ی کارکنان شرکت ایران-ژاپن را جلا و صفا داد و دو دست لباست را مثل قاب عکس به دیوار آویزان کرد و گفت:حالا دیگه همه ی خونه و خونواده آماده ن!برین،خدا به همراهتون.
البته اول شال و کلاه کرده بود که با ما بیاید.بعد با خواهش و التماس راضی اش کردیم که راه سخت و جا تنگ است و بچه ی کوچک داری،من و عبدالله و رحمان را از زیر قرآن ردکرد و آب پشت پایمان ریخت که زودتر برگردیم.همه می گفتند:خوش خبر باشی،دست پر برگردید.نمی دانستم چه جوابی باید به آنها بدهم ،به معنی مجهول الهویه شک کرده بودم.
بین راه فکر می کردیم حرف های جن گیر ها و فالگیرها چقدر مایه ی دلخوشی است و چقدر این حرف های دلخوش کننده به مادرم روحیه داده بود و چقدر ما به این قصه ها عادت کرده بودیم.
سرمای زمستان و جاده های برفی و نداشتن امکانات لازم برای حرکت در آن برف و یخبندان،خستگی ما را صد چندان کرده بود.هر کدام از ما توی لاک خودمان بودیم و آن حرف های دل خوش کننده را در ذهن مرور می کردیم و کمتر به راهی که در آن بودیم و جایی که باید می رفتیم.فکر می کردیم به تربت حیدریه که رسیدیم،وقتی سراغ قبرستان و سردخانه را گرفتیم چشم هایمان خیس اشک شد و انگار تازه یادمان آمد برای چه آنجا آمده ایم و ممکن است با چه چیزی مواجه شویم.به غروب خورده بودیم و راه قبرستان را نمی دانستیم به علت برف و کولاک بین راه نتوانستیم در روشنایی روز قبرستان را پیدا کنیم.نمی دانم چرا اینقدر منگ شده بودیم.
سرانجام بعد از کلی پرس و جو به قبرستان رسیدیم.سکوت سنگینی قبرستان را فرا گرفته بود.جز چند نفری که خاک عزیزانشان هنوز تازه بود،کسی توی قبرستان نبود.آنها هم کم کم داشتند قبرستان را ترک می کردند و می رفتند.آسمان رو به غروب وتاریکی می رفت پرسیدم:غسالخانه همین جاست؟
به گوشه ای دورتر که دو سالن چسبیده به هم بودند، اشاره کردند.به سمت سالن ها راندیم.بی آنکه با هم حرفی بزنیم.هر یک به نقطه ای خیره بودیم و گاهی آهی از ته دل می کشیدیم و زیر لب "استغفرالله ربی و اتوب الیه" یا "سبحان الله"می گفتیم.
پایان قسمت صد و چهل و ششم