هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وپنجم این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_دویست_وششم
بریم زیارت
البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی
رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم
...
بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد:
ضحی حرم نمیای ما بریم؟
از ترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجا
با دست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟
_سه و نیم
_تو این آفتاب بریم؟!
_آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم
همین الانشم غلغله ست
امشب شب اربعینه ها
باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم
از جا بلند شد: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه
هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت:
زودباش بپوش حنانه پایینه
رفیقاتم اگر میان بیدار کن
با دست تکانی به ژانت دادم:
ژانت جان
حرم میای یا نه؟!
فوری از جا بلند شد: آره
الان میرید؟
_آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده
کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت:
دارید میرید؟
چرا منو بیدار نکردی؟
_والا منم همین الان بیدار شدم
داریم میریم حرم
مگه میخوای بیای؟
نیم خیز شد:
_پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟
وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم!
پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم
خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد:
مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید
همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن
رضوان گفت: خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید
سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت:
رضوان میخوای من با شما بیام؟
_نه داداش
برید شماها
ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم
خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله
احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم
خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه...
کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم
احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد:
خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید
حتما تا قبل غروب...
رضوان با لبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا
رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت:
زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید
تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید
دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در:
خیالت راحت باشه برو دیگه
ناچار رفتن و ما هم با فاصله ازشون بیرون رفتیم
از کوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم
جز انسان هیچ چیز دیده نمیشد
هیچ منظره ای
تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که...
برای اولین بار حرم حضرت عباس دیده شد
از فاصله ی بسیار دور
با حائل یک خیابان
به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم
همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد
دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم
آهسته نجوا کردم:
خوشا راهی که پایانش تو باشی
السلام علیک، یا قمرالعشیره، یا عباس بن علی
حجم موج رو به افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت
دوباره راه افتادیم
نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛
صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت!
مسیر باقیمانده رو با تپش قلب و چشم خیس طی میکردم به امید وصال ولی...
امان از ناامیدی...
وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده، انگار چیزی شبیه ستون برسرم فرود اومد و توانم رو گرفت
با حسرت و دوچندان اشک میریختم و زیر لب گله میکردم
آخرین فرصت دیدار هم از دست رفت
رضوان گرفته تر از من گفت: میدونستم حرمها رو بستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه!
نشد
بریم...
کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟
یعنی برگردیم؟
پس اینهمه راه واسه چی اومده بودیم؟
رضوان_ما اینهمه راه رو برای پاسداشت شعائر حسینی و فرهنگ عاشورا میایم نه زیارت
همه میدونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه
بیاید بریم از سمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم و برگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم
تغییر مسیر دادیم و طول خیابان موازی بین الحرمین رو طی کردیم و توی ازدحام پیچیدیم سمت حرم
همین که تصویر دیوار های حرم و اندکی از گنبد نمایان شد با هق هق دست روی سینه گذاشتم و بعد از سلام گله کردم:
اینجوری قبول نیست
بعد ده سال تشنه بیاری لب چشمه و برگردونی
بخدا اگر اینجوری برگردم دق میکنم
اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم!
هدایت شده از علیرضا پناهیان
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥در قرن جدید، وارد عصر جدیدی خواهیم شد
👈🏻 تمدن نوین اسلامی، به جای تمدن شکست خورده غرب
#تصویری
@Panahian_ir
میگفت طلائیه ،
عجب طلائیه
میدونی چرا اسم اینجا رو گزاشتن طلائیه؟
واسه اینکه اینجا مقرِ علمدارِ کربلاس...
بچه های ِ تفحص هرچی گشتن ، هیچ جنازه ای پیدا نکردن ..نا امید شدن..
یکی گفت تو کربلا خود ِ ارباب هم گره به کارش میوفتاد رو میکرد به عباسش...
بیاین توسل کنیم به قمر بنی هاشم..
بعد از توسل شروع کردن ..
شهیدِ اول...
شهید عباسِ امیری...
گفتن اتفاقیه ..
ببینیم شهید بعدی چی میشه
گشتن یه جنازه پیدا کردن
یه دستش قطع شده بود ..
یه دستش هم مصنوعی بود
شهید ابوالفضل ِ ابوالفضلی
دیگه مطمئن شدن اینجا خیمه گاهِ عباسِ...
🔰 توصیه رهبر انقلاب به پسران در امر ازدواج
⚠️ رهبر انقلاب: سختگیری های پسران و مردان در گزینش و انتخاب دختر جزو #موانع_بزرگ است.
✅ به پسران جوان نصیحت میکنم که #ازدواج کنند و نصیحت میکنم که در ازدواج #تقوا و #عفاف دختران را در نظر داشته باشند و نه جمال آنها را.
💐 ای بسا دخترانی بی بهره از جمال امّا برخوردار از والاترین صفتهاي انسانی؛ آنها را بخواهید و قدر بدانید. ۶۰/۲/۴
قلب فکه..
کانال کمیل و حنظله اس
خیلیا از اینجا یه طور دیگه برگشتن..
جای جایِ اینجا
میشه شهید هادی رو حس کرد..
یکی دوماه میشه که بیسم چی شونو تفحص کردن
حس اینکه ما تو جایی نشستیم و چادرمون خاکی شد که جای قدم های حضرت زهراس رو نمیشه تبدیل به کلمه کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هشت توصیه امام هشتم برای روزهای آخر ماه شعبان 👌
🔸اباصلت میگوید:
در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیهالسلام رسیدم.
فرمود:
❤️ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است،
پس در روزهای باقیمانده کوتاهیهای روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی:
۱. زیاد دعا کن.
۲. زیاد استغفار کن.
۳. زیاد قرآن تلاوت کن.
۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی.
۵. هر امانتی که گردنت هست ادا کن.
۶. تمام کینههایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن.✋
۷. هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن...
۸. و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو:
🤲اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
📚 عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۵۱
📚 بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وششم بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی رضوان مثل همیشه فر
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_دویست_وهفتم
دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده:
بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه
پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم
تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم
کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین
هیچی عکس نگرفتم
دیگه نمیایم؟!
رضوان سری تکون داد: دیگه نه
فردا صبح راه میفتیم
امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره
کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟
_خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه
_خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه!
رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست
یعنی دیگه جایی برای موندن نیست
مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه
قیمت کرایه ها بالا میره و...
_حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید
_آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا
کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل
_خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز
لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه
تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود
ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم
کتایون مغموم گفت:
خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان
ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه
رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟
کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟!
ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!!
نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد!
...
در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد
با احترام سلام کردیم و وارد شدیم
همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟
_آره دیگه
زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت:
سلام خوش آمدید
اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم
رضوان با محبت بغلش کرد:
خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم
ژانت آروم کنار گوشم گفت:
کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم
رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم:
ببخشید باعث زحمت شدیم
دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن
با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید
شما ضحی هستی درسته؟
با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله
_دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده
دوستانتون هم ایرانی ان؟!
دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه
ژانت
هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم
حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد
کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست
حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن
نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛
شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم!
ما هم که ابایی نداریم
تمام وجودمان تمناست؛
بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین...
...
تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم
تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت:
فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم
چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم
مستقیم میریم مهران
من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف
من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست
فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم
رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی!
مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی
میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد
آمد به سرم از آنچه میترسیدم!
از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم
ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم
میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت
خودم رو میشناختم
اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم
نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه
مُصر گفتم:
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وهفتم دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده: بیا بریم تا ی
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_دویست_وهشتم
نه ممنون ما برمیگردیم
رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی
اشاره ای به ژانت کردم:
انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه
_بیخود پشت ژانت قایم نشو
قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم
ژانت با خجالت گفت:
نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم
کتایون از خداخواسته گفت:
ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران
نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم:
چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟
ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی
رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟
رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره
_خودت داری میگی چند روزه
شما که فردا صبح عازمید!
کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت:
خب دو سه رور میمونیم اینجا
میریم هتل به خرج من
خوبه؟
کلافه و جدی گفتم:
من ایران نمیام بچه ها
یعنی نمیخوام که بیام
الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم
من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی
ژانت ناراحت گفت:
نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم
اگر تو میری منم میام
_آخه چرا؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه!
کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد
فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم
من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه!
صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم
حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود
اشکهام رها شدن
آرزوی من هم موندن و زیارت بود
آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود
ولی نمیشد
اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد
من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم
مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم!
ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد
چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟
چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟!
بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه
پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم
از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه:
_ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟
خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی
پس چرا مقاومت میکنی؟
برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟
با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران
با پرواز هم برید
منم میرم نیویورک
منتظرتون میشم تا برگردید!
مظلومانه گفت:
بدون تو نمیمونم
من با تو اومدم زیارت
تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟
_تنها که نیستی کتایون هست
_ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم و ازش سوال کنم!
من با تو اومدم زیارت تو راهنمای من بودی!
کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد:
نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم
دل سیر زیارت میکنیم
بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران!
خوبه؟
ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟
اینکه عالیه
ولی پس ضحی چی؟
_ضحی هم میاد!
اخمهام رفت توی هم: از قول من واسه چی قول میدی من فردا برمیگردم
سجاده رو تحویل حنانه داد:
اگه تونستی برگرد
اونی که باید رو انداختم به جونت!
_جان؟!
_رضا اینا خیلی وقته رسیدنا
با انگشت اشاره تهدیدش کردم:
وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی
کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد: ولش کن چکارش داری
رضوان_ دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم!
الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره
حنانه قبل قامت بستن گفت:
سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟
من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست
رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن
من و رضا که میمونیم
برو دیگه
منتظرته!
با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم!
❌اینکه ما ازدواج را صحنهی تفاخر قرار بدهیم، غلط اندرغلط است
💍رهبر انقلاب: بعضیها #ازدواج را که یک امر عاطفی و انسانی و وجدانی است، به صحنهی #تفاخر تبدیل میکنند. مثلاً میگویند که #جهیزیه ی ما اینچیزها را داشت؛ آیا جهیزیهی دختر شما هم اینها را دارد؟! تفاخر و تنافس! اینکه ما اینجا را صحنهی تفاخر قرار بدهیم، غلط اندرغلط است. هم محیط ازدواج را آلودهی به مادّیات میکند، هم این صحنهی پاک و لطیف وجدانی را صحنهی تفاخرها و تنافسها و زیادهرویها میکند، بعد هم این دختر و پسر از اول عادت میکنند که بایستی زندگی آنان بر #تجمل و #تشریفات بگذرد؛ چرا؟ بگذارید از اول به یک زندگی متوسط عادت کنند. ۷۰/۰۴/۲۰
#سبک_زندگی
#ازدواج_آسان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا همه چیز امتحانه.....🌷
استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ زندگی انسان سراسر امتحانات الهیست، و اگر کسی نتونست ازدواج کنه بالاخره امتحانات دیگری خداوند در زندگی براش قرار می ده.💠
اگر انسان بتونه رابطه عبد و مولا رو حفظ کنه و هدفش فقط خداوند متعال باشه، قطعاً نتیجه و لذتش رو میبره.🎈
🔸پس وظیفه ما تو دنیا، بندگی خداونده و یکی از روش های عمیقتر کردن بندگی خداوند ازدواج کردنه؛💞
اما اگر نتونستیم زودتر شرایط ازدواج رو فراهم کنیم تا با رنج ازدواج به خداوند نزدیکتر شویم راههای دیگری برای عمیقتر کردن رابطه خودمون با خداوند وجود داره.⭐️
💯 دختران و پسران باید شرایط ازدواج رو برای خودشون فراهم کنند و به افرادی بسپارند و خجالتهای نابجا🙈 رو کنار بگذارند.
اگر اطرافیان دختر و پسر متوجه نیاز اونها به ازدواج نشدند، باید خودشون اقدام کنند و خجالت🙊 رو کنار بگذارند.
و با والدین و یا مشاور و یا هر فردی که میتونه در این زمینه کمک کنه موضوع ازدواج خود رو مطرح کنند.☺️💍
در امر دین و اطاعت از خداوند نباید بهانه جویی کرد.✅
🔆بعضی از افراد به خصوص دختران در این موارد میگن که ما اگر خودمون بخواهیم برای ازدواج پیشقدم بشیم به غرورمون لطمه میخوره😭❗️
🔷 این غرور وقتی قراره به شما ضربه بزنه باید کنار گذاشته بشه و اجازه نداد که شیطان از این طریق ما رو از راه دین دور کنه.📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با گوش دادن به این دو دقیقه صحبت حضرت آقا
هم دشمن شناسی یاد میگیری هم راه مقابله. 👌🏻👌🏻👌🏻
#جهاد_تبیین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️کلیپ بسیار زیبای #رفیق_شهیدم از گروه سازنده کلیپ #سلام_فرمانده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گفتوگو با تهیه کننده نماهنگ فاخر سلام فرمانده
🔹سعید نعیمی: آری #سلام_فرمانده "سلامی از نسل غیور جامانده "، سلامی که در آن "عهد بسته شد تا کودکان روزی به کار امامشان بیایند" تا "عشق جانمان " غصه سرباز را نخورد که سربازان آقا همه هزار و چهارصدی هستند آری "از صف ۳۱۳ به شما سلام میکنیم "سلام فرمانده.