eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
ازآنچه‌به‌تدریج‌رخ‌می‌دهدبترس؛ فاصله‌های‌تدریجی،لـرزش‌هـای‌تدریجی، سستی‌های‌تدریجی،"شدن"های‌تدریجی، این‌تدریجی‌هاصدای‌پای‌ارتداداست‌و بریدن‌از‌حق...! پ.ن:‌پیشنهاد‌میشه‌حتمااین‌کتاب دلنشین‌رومطالعه‌کنید(:
❤ مردی شبیه آسمان از ایل خورشید با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد پای تمام چشمه ها نرگس بکارید نور دل چشم انتظاران خواهد آمد یاس سپید من به صبح عشق سوگند روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج ❣سلام آرامش هستی ❣ ✧════•❁❀❁•════✧ ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج
🖼 | افتخار به شهدا 👈 توصیه‌های رهبرانقلاب برای بزرگداشت شهیدان
1_1258622642.mp3
11.64M
۳۸ ✨ فلسفه گریه و مویه در دعای ندبه، به معنی گریه‌ بر خواسته های کوچک دنیایی نیست؛ 💥 بلکه، ناشی از فقدان متخصص معصوم و قتل عام شدن میلیون ها انسان است که ابدیت آنها از دست رفته! ※ چه کنیم که این نوع ندبه را در قلبمان زنده کنیم؟ 🎤 @Ostad_Shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1258718638.mp3
7.29M
★ ما همه چشم انتظار كى ميايى..... ✨اللهم عجل الوليک الفرج✨ 🎤
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت139 عطیه خندید: - ای خدا لعنت کنه مستکبران عالم رو! حالا چایی م
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمه‌های پیراهنش، دارد ادامه شعر را زمزمه می‌کند: - ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان، لایق که نبودیم در آن جنگ بمیریم... . از صمیم قلب آه کشید. دلش آغوشِ برادرانه سپهر را می‌خواست. خسته بود. -تقصیر کسی نیست که این‌گونه غریبیم، شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیریم... . از اتاق بیرون رفت. عطیه با دیدن چهره‌ی برافروخته حسین نگران شد؛ اما حرفی نزد. ترسید چیزی بپرسد. می‌توانست حدس بزند حسین چه چیزی را زمزمه می‌کند: - یک جرأت پیدا شدن و شعر چکیدن، بس بود که با آن غزل‌آهنگ بمیریم... . کفش‌هایش را پوشید. عطیه و نرگس در آستانه در ایستادند. حسین می‌خواست برود که نرگس صدایش را کودکانه کرد و صدایش زد: - بابایی! بوس خداحافظی یادت رفت ها! حسین برگشت: - دیگه بزرگ شدیا! و لپ نرگس را کشید و بوسه‌ای بر آن نشاند. عطیه؛ اما آرام نبود؛ به دلش بد افتاده بود و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد. به زور خندید: - مواظب خودت باش. کمیل رسیده بود دم در و داشت بوق می‌زد. حسین دست تکان داد: - چشم. یا علی. *** آن شب برعکس همیشه، خیابان غلغله بود. قرار آشوب را گذاشته بودند برای شب و باز هم، خیابان را بند آورده بودند. انگار می‌خواستند آخرین زورشان را برای همراه کردن مردم با خودشان بزنند. حسین در فکر آخرین گزارش رهگیری امید بود. به مرصاد سپرد سوژه‌ای که امید آن را رهگیری کرده است را تحت‌نظر داشته باشد. بی‌سیمش را برداشت و روی خط همه رفت: - بچه‌ها؛ الان چند وقته که همه‌مون از کار و زندگی افتادیم؛ ولی اگه امشب خوب عمل کنیم، حداقل تا هشتاد درصد پرونده جلو می‌افته و ان‌شاءالله دیگه از مراحل سختش رد می‌شیم و می‌افتیم توی سرازیری. امشب خیلی مهمه بچه‌ها؛ پس خوب دقت کنید. ماموریت‌ها رو دونه‌دونه ابلاغ می‌کنم، هرکی شنید بگه یا زهرا. بعد، جداگانه روی خط صابری رفت: - خانم صابری، شما چشمت فقط به سارا باشه؛ توی موقعیت مناسب جلبش کن. صدای صابری از میان شلوغی‌ها می‌آمد: - شنیدم قربان؛ یا زهرا. - عباس جان! شما تامین خانم صابری باش. فقط در صورتی وارد عمل شو که خودش درخواست کنه؛ درصورت بروز خطر جدی. - چشم قربان؛ حواسم هست. یا زهرا.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت140 حسین به خودش که آمد، دید موقع بستن دکمه‌های پیراهنش، دارد ا
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق - آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داشت جلبش کن. هماهنگ شده و دسترسی لازم رو داری. - به روی چشمم. یا زهرا. - ابراهیمی جان؛ شمام که از قبل توجیه شدی. با من هماهنگ باش. صدای ابراهیمی از میان تظاهرات به سختی شنیده می‌شد: - چشم. یا زهرا. حسین نگاهی به امید انداخت که پشت سیستم بود و کمیل که ایستاده بود کنارش. به امید گفت: امید جان؛ تو هم مثل همیشه پشتیبانی مخابراتی عملیات رو انجام می‌دی. با من هم مرتبط باش و خبر تازه‌ای شد درجریانم بذار. امید از جایش بلند شد و لبخند زد: - درخدمتم آقا. یا زهرا. کمیل طاقتش تمام شد: - پس من چی حاجی؟ من چکار کنم؟ - تو با خودم بیا. لب‌های کمیل به خنده باز شد؛ طوری که کنار چشمانش چروک افتاد و دندان‌هایش پیدا شدند. گردنش را کج کرد و گفت: - غلامتم حاجی! یا زهرا! * نیازی چند پوشه و وسایل مورد نیازش را در سامسونت رمزدار گذاشت و درش را بست. گوشی غیرکاری‌اش را در آورد و برای بهزاد پیام داد: - یه یادگاری به دکتر بخش دادم که بتونی بهش سر بزنی و ازش تشکر کنی. نگاهی به اتاق کارش کرد، سرش را به چپ و راست تکان داد و از اتاق خارج شد. داشت تندتند در راهرو قدم برمی‌داشت که مرصاد را دید؛ مرصاد با دیدن نیازی، ایستاد و احترام گذاشت: - سلام قربان. نیازی حتی نایستاد تا جواب مرصاد را بدهد؛ سر تکان داد و زیر لب سلامی پراند. مرصاد با دیدن این واکنش نیازی تعجب نکرد و لبخند زد. پیام نیازی که برای بهزاد رسید، میان حرص خوردن و اخمش لبخند زد. دوتا کوکتل‌مولوتف و اسلحه کمری‌ای که داشت را گذاشت داخل کوله‌اش و در آینه مسافرخانه، به چهره جدیدش نگاه کرد. ریش پرپشتِ جوگندمی و سر کچلش از او بهزادی دیگر ساخته بود یا شاید وحیدی دیگر؛ فرقی نمی‌کرد. خیلی وقت بود که برایش اهمیتی نداشت نامش چه باشد؛ هویت برایش تبدیل شده بود به یک قراردادِ بی‌اعتبار. کوله‌اش را در گونیِ بزرگی انداخت و لباس مندرسی پوشید؛ گونی را انداخت روی کولش و دوباره در آینه نگاه کرد: دارم میام سراغت حاج حسین! و الفِ «حاج حسین» را کشید. *
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت141 - آقا مرصاد! شمام ماموریتت همونه که گفتم. اگه قصد تخلیه داش
☘🇮🇷☘ 🇮🇷☘ ☘ 📓رمان امنیتی رفیق *** - بپیچ توی یه کوچه‌ها؛ این‌جا یهو به سرنوشت اون ماشینه دچار می‌شیم! حسین این را گفت و با چشم، به پرایدی اشاره کرد که وارونه وسط خیابان افتاده بود و در آتش می‌سوخت. کمیل ماشین را روشن کرد و با تاسف سر تکان داد: - بیچاره صاحبش! فردا بیاد ببینه اینا به بهانه آزادی و تغییر حکومت زدن ماشینش رو سوزوندن چه حالی می‌شه...آخرشم چیزی تغییر نمی‌کنه، فقط اون بنده خداست که ماشینش رو از دست داده! حسین آه کشید. کمیل به سختی ماشین را از جای پارک درآورد و سعی کرد راهش را در خیابان‌های تنگ مرکز شهر باز کند. زیر لب غُر زد: - بابام همیشه می‌گفت من کلاهمم وسط شهر بیفته نمی‌رم برش دارم، برای همین می‌گفت. خیابوناش تنگه، همیشه خدا هم ترافیکه. آدم خفه می‌شه. خواست بپیچد داخل یک کوچه که دید کیوسک تلفن را از جا در آورده و انداخته اند ورودی کوچه. چاره نداشت؛ پایش را گذاشت روی گاز و محکم زد به کیوسک. صدای خراشیده شدن بدنه آهنی کیوسک روی آسفالت خیابان، در هیاهو گم شد. حسین آرام گفت: - حیف بیت‌المال که زدن نابودش کردن! کمیل کیوسک را کنار زد و انداخت داخل جوی آب کنار خیابان؛ نزدیک شمشادها. وارد کوچه که شد، حسین گفت جلوتر نرود و همان‌جا پارک کند. پشت سر هم صابری و ابراهیمی را در بی‌سیم صدا می‌زد؛ اما جوابی نمی‌گرفت. کمیل گفت: - نباید خانم صابری رو می‌فرستادید دنبال یه جاسوس آموزش‌دیده مثل سارا. حسین یک بار دیگر صابری را صدا زد و وقتی جواب نگرفت، پاسخ کمیل را داد: - اولاً صابری خودش رو توی جریان دانشگاه صنعتی ثابت کرد. دوماً به عباس سپردم صابری رو پوشش بده؛ سوماً هرچی خدا بخواد همون می‌شه. این سومی از دوتای اولی مهم‌تر بود. کمیل خواست حرفی بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد؛ مادرش بود. حسین رویش را برگرداند و دوباره صابری را پیج کرد؛ می‌خواست کمیل هنگام صحبت کردن راحت باشد. کمیل تماس را وصل کرد و از جایش کمی نیم‌خیز شد: - سلام مادر! خوبید ان‌شاءالله؟ صدای مادر کمیل کمی دلخور بود: - سلام عزیزم. می‌دونی چند شبه نیومدی خونه؟ شبا کجا می‌خوابی؟ نمی‌گی ما دلمون تنگ می‌شه و نگرانت می‌شیم؟ کمیل می‌دانست راه دیگری ندارد جز این که زبان بریزد و مادرش را راضی کند: - دورتون بگردم، شما که شرایط من رو می‌دونید. ببخشید دیگه...اصلاً این ماموریتم تموم بشه، میام یه ماه مرخصی می‌گیرم نوکری شما و بابا رو می‌کنم. خوبه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃خوشا به حال اهالی قم! که تو همسایه‌ شان هستی، پناهگاهشان هستی، نور چشمشان هستی . سالروز ورود حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) به شهر قم گرامی باد. . وصف او را نتوان گفت به صد منظومه گفته معصوم به او «فاطمة معصومة»