✅ بعضی ها در فضای فتنه، این جمله را : «كُنْ فِي الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ لَا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ»( حکمت ۱ #نهج_البلاغه) بد میفهمند و خیال میکنند معنایش این است که وقتی فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بکش کنار!
✅ این معنایش این است که: به هیچ وجه فتنه گر نتواند از تو استفاده کند؛ از هیچ راه! «ِ لَا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ» نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود!
⚠️حرف نزدن، خودش کمک به فتنه است. در فتنه همه بایستی روشنگری کنند...
🔺رهبر معظم انقلاب
🇮🇷حماسه ۹ دی گرامی باد.
اگࢪ زنها ایڹ انقݪاببـ را نمےپذیرفتند🍁
وبہ آن بـآوَر نداشتد↻
مطمئنا انقلاب ِاسݪامے واقع نمیشد !✨
• حضرت آقاツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو خط روضه از زبان آقای قرائتی برای خانم #فاطمة_الزهراء (س) 😭😭
"سرباز سید علی🇮🇷 "
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
دو خط روضه از زبان آقای قرائتی برای خانم #فاطمة_الزهراء (س) 😭😭 "سرباز سید علی🇮🇷 "
🌹🌴🌹🌴🌹اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وَالسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُکَ.
🌹🌴🌹🌴🌹
✍ هر چه بیشتر تواضع کرد؛ بیشتر بالا رفت؛ بیشتر محبوب خدا و بیشتر معشوق ما شد...
حاج قاسم! کاش این قدر ما را عاشق خودت نمیکردی خوشانصاف!فکر این هجران را نکرده بودیم .... هنوز قلبمان میسوزد سرباز ولایت😭😭
#عند_ربهم_یرزقون
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
قسمت صدوپانزدهم
بعداز روزها انتظار یک روز صبح همگی دور کاسه شوربا نشسته بودیم وسخت ومشغول تماشای بازی موش ها وجست وخیزآن ها بودیم که بکباره یکی از سربازان عراقی به نام خلف که البته مابه او ناخلف می گفتیم,در سلولمان راباز کرد ومثل همیشه باحنجره ی بلندگو قورت داده ,دادکشید وبا لگدبه در زد وباکابل به دیوار کوبید وبا فریادهایی که بیشتربه پارس سگ شباهت داشت گفت:لبسن النظارات وبسرعه طلعن.(عینک هارا روی چشم بگذارید وسریع بیاید بیرون)کفش هایمان را به سرعت پوشیدیم وعینک هارا روی چشم گذاشتیم.هنوز از افتادن وسقوط ازبلندی ترس داشتم,دوباره کورمال کورمال وتلوتلو خوران به پشت یک دربزرگ رسیدیم.درتمام طول مسیربه سنجاقم فکر می کردم که برایم حکم یک چرخ خیاطی پیشرفته را داشت وآن را کنار دریچه ودور چراغ مخفی کرده بودم.فرصتی برای برداشتن آن نداشتم.درباز شد ویک عالمه نور وگرما برتنمان تابید.هفده سال خورشید را دیده بودم اما انگار آن را حتی درگرمای پنجاه درجه ی آبادان حس نکرده بودم.اگرچه آفتاب سال هابر جسمم تابیده بود وصورتم را سوزانده بود,اما هرگز به ارزش آن پی نبرده بودم.آن روز اولین بار با تک تک سلول های بدنم نور خورشید را حس کردم واز آن لذت بردم.خورشید دامن طلایی اش را چنان فرش کرده بود که به همه چیز رنگ داده بود.تابش نور طلایی آفتاب بر پوستی که ماه ها در دخمه های بی نور,سرد وبی رمق شده بود,لذتی وصف ناشدنی داشت.چقدر این گرمارا دوست داشتم.نور آفتاب همراه با نسیم ملایم بهاری در تمام تنم می چرخید و چشم هایم رابیدار می کرد.گوش هایم زنگ می زد,دست وپای به خواب رفته ام تکان می خوردند.آن روز آفتاب تعارف می کردیم و نور تقسیم می کردیم.
به چشم های فاطمه نگاه کردم؛رنگ عسلی چشم هایش چقدر زیباتر از قبل بود.مویرگ های نازک زیر پوست صورتش,گونه هایش را گلگون کرده بود.سال هابود زیبایی را جور دیگری می دیدیم.از همان روزهایی که پای درس امام نشستم,فهمیدم زیبایی مفهومی عمیق تراز جلوه های ظاهری دارد.خواهرانم باهمه ی زردی,لاغری و ضعفشان زیبا شده بودند.چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت.حلیمه که تلاش می کرد هوای بیشتری را در ریه های خود ذخیره کند؛می گفت:کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم وبرای روزهایی که درپیش داریم ذخیره کنیم.به انگشتان ظریف وکشیده اش که نگاه می کردم صدای تولد صدها نوزادی را می شنیدم که با محبت ومهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند.دست های اورابط بین خالق ومخلوق بود؛دست هایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید وباما زندگی کند,رسالت آنهابود.حلیمه بادست های مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت:پوستهایمان چقدر نرم ونازک شده اند.چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت برپوست مهتابی اش می درخشید ولب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هرلحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد.خواهرانم یکی ازدیگری دیدنی تر شده بودند.در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم.آن روز بودکه متوجه خورشید زیبایی آن شدم؛حتی اگرآن را از یک حصارمشبک ببینم.درهوا چند پرنده درحال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند.دلم می خواست زیر آفتاب بدوم.آنچنان بدوم وبالا وپایین بپرم که همه ی خاطرات کودکی ام زنده شوند.دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تاخانه را باپاهای کودکانه با احمد وعلی به شوق دیدار آقا می دویدم.دلم می خواست این لحظه هارا در ذهن وقلبم جاودانه کنم.دلم برای نوشتن تنگ بود.ذوق نوشتن درمن زبانه می کشید.کاش من آن روز تکه کاغذ وقلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم.حتی بدون این هاهم میل به نوشتن در من زبانه می کشید.مثل پرنده ای که اگر بال هایش را بگیری بازهم تازنده است میل پرواز دارد.سنجاقم را که حالا حکم یک خودنویس نوک طلا داشت نتوانستم با خودم بیاورم.یک تکه سنگ سیمانی برداشتم,نمی شد همه ی آنچه رادر ذهن دارم بنویسم.باید به جمله ای راضی می شدم؛جمله ای که احساس وآرمان وآرزویم در آن خلاصه شده باشد.باتمام سعی واستعداد وهنرم باخطی زیبا نوشتم:"لا شرقیه لاغربیه جمهوری اسلامیه".فاطمه,حلیمه ومریم دور وبرم را گرفته بودند که مبادا نگهبان مرا ببیند,پشت هم می گفتند:سریع تر,سریع تر.
-آجی دایرة المعارف می نویسی؟
-مگه داری با انگشت می نویسی؟
توانستم جمله ام را کامل کنم.ازشادی بالا وپایین می پریدم ومی خندیدم.وسط این بالا وپایین پریدن ها متوجه چندقاصدک شدم که در اطرافمان درچرخش بودند؛پس ما میهمان داشتیم.آن هم نه یک نفر,بلکه چند نفر!شاید آن قاصدک ها ازآبادان آمده اند.بچه که بودم فکر می کردم فقط شهر من قاصدک دارد.باخودم گفتم قاصدک ها معمولا ازجایی می آیند که خبری باشد.اینها اینجا چه می کنند؟یکی از آن هارا به آرامی در دست گرفتم.مراقب بو
دم به آن آسیبی نرسانم چون می دانستم اگر پرپروازش در دست های من بشکند نمی تواند خبر مرا تا آبادان ببرد.حس می کردم قاصدک هم ترسیده.می خواستم بفرستمش به سمت دوستانش اما دلم نیامدتااینکه چشمم به قاصدک بزرگتری افتاد که دور سرم می چرخید ومی رقصید.آرام وبا لبخند؛اورا بریک دست نشاندم ودست دیگرم را تکیه گاهش کردم وگفتم:تئ تنهاکسی هستی که می تونه بره پیش مادرم وبهش بگه حال من خوبه.می تونی بری,مگه نه؟می دونم خیلی راهه,ولی تولابد را رو بلدی که تا اینجا اومدی؟اصلا شماها ازکجا اومدین؟نکنه ازپیش مادرم میاین؟قاصدک ها مارا تنها نمی گذاشتند.احساس می کردم دارند دم گوشم پچ پچ می کنند وبامن حرف می زنند,اما افسوس که زبانشان را نمی فهمیدم.به قاصدک گفتم:الآن نمی دانم خانه مان کجاست.اگر راه خیلی طولانی است سوار باد شو وبا باد به خانه مان برو.راستش خانه مان را گم کرده ام وآدرس هیچ کس وهیچ خانه ای را ندارم.فقط آدرس ایران را دارم.همین که وارد ایران شدی شروع کن به رقصیدن تا گوششان زنگ بزند.آخه بی بی می گفت:هروقت گوشتون زنگ بزنه یعنی اینکه یکی داره درباره ی شما حرف می زنه...
پایان قسمت صد و پانزده ام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چطور ناموس عراقی را تفتیش میکنن!!!
اگه کماندوی سیاه آمریکایی ناموسمان را در خیابون و محله جلو چشم همه اینجوری از فرق سر تا نوک پا تفتیش بدنی نمیکنه مدیون شهدایی چون سردار شهید قاسم سلیمانی هستیم
هنوز هم خیلیها ارزش کارشان را نفهمیدن
رونوشت به اون مزدورانی که به حاج قاسم ،سپاه ..حمله میکنن که چرا الکی رفتید در عراق ،سوریه و تهمت میزنن که پول ملت الکی بردن خرج عراقی ها!سوریه....کردن!!
🚨افشین واقعی در سریال «خانه امن» که بود؟ سرباز گمنامی که توسط موساد سر بریده شد!
🔹شهید «سید علی حسینی» سرباز گمنام امام زمان (عج)، فرزند شهید «سید ابوالقاسم حسینی» شهید دوران جنگ تحمیلی است
🔹او متولد یکم بهمن ماه ۱۳۴۱ و از سربازان گمنام امام زمان (عج) بود که پس از نفوذ به لایههای حساس در سرویس جاسوسی اسرائیل شناسایی و توسط موساد سر بریده شد
🔹وی در تاریخ بیست و سوم دی ماه ۱۳۹۲ به شهادت رسید و مزار او در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران است!
روح تمام سربازان گمنام امام عصر «عج» شاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبکه چینی:
ایران با ساخت "واکسن کرونا" موجب شگفتی در جهان شد
🔸ایران با ساخت "واکسن کرونا" اهداف به ظاهر غیر ممکن را محقق کرده و در پیشرفتهای تحقیقاتی در خصوص کرونا در کنار چین، آمریکا، روسیه و اروپا قرار گرفته است؛ این امری است که انسان را به شگفتی و تحسین وا میدارد.
🔹آنچه موجب قدرت و پیشرفت ایران شده، روحیه عدم ظلمپذیری ایرانیهاست.