فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید | بعد از ۳۵سال صبوری خبر پیدا شدن پیکر شهید محمدحسین لطفی رو به مادرش دادند.
🌷 مادر شهید میگه وقتی دلتنگ میشم برای حضرت زهرا گریه میکنم و این شعرو میخونم
حسینم میدوید و من می دویدم......
بسم الله الرحمن الرحیم
#من_زنده_ام
🔹قسمت_صدو سی
روز هفتم عراقی ها برای اطمینان از اینکه ما از قبل غذایی با نانی ذخیره نکرده باشیم وارد سلول شدند.یادشان رفته بود آن سلول آنقدر موش دارد که فرصت ذخیره ی یک تکه نان را به هیچ کس نمی دهند سلول را تفتیش کردند ولی چیزی پیدا نکردند و رفتند.
روز دهم از راه رسیده بود.قوای جسمانی مان آنقدر تحلیل رفته بود که به سختی به دیوار ضربه می زدیم و خبر سلامتی خودمان را به همسایه ها می دادیم.سرمان سنگین شده بود و دیگر نمی توانستیم نماز را ایستاده بخوانیم .نمازمان را نسشته می خواندیم .به سجده که می رفتیم وقتی سر از سجده بر می داشتیم ،سلول دور سرمان می چرخید.تصمیم گرفتیم برای اینکه انرژی کمتری مصرف کنیم،کمتر با یکدیگر حرف بزنیم یا کمتر ضربه بزنیم .ما که همه ی حرف ها را زده بودیم و با هم اتمام حجت کرده بودیم .اما از اینکه حالمان روز به روز بدتر می شد و عراقی ها هیچ واکنشی به وضعیت ما نشان نمی دادند احساس بدی داشتیم .هرچند از این قوم انتظاری جز این نمی رفت.
روز یازدهم تصمیم گرفتیم نمایش یک تراژدی را بازی کنیم و هر کدام عهده دار نقشی شدیم تا شرایط را وخیم تر از آنچه هست جلوه دهیم و از این طریق واکنش را بسنجیم.
مریم در نقش یک بیهوش به زمین افتاد و ما دورش را گرفتیم و با نفس هایی که تا آن زمان در قفسه ی سینه ذخیره کرده بودیم شروع به جیغ و فریاد کردیم:وای یا حسین ،یا ابوالفضل ،مریم موت ،مریم موت .)مریم مرد،مریم مرد)حلیمه به سرو صورت خودش می زد . و فاطمه چنان فریاد می زد که خود من هم یادم رفت داریم فیلم بازی می کنیم.احساس کردم واقعا مریم مرده و هرچه می توانستم جیغ و داد کردم.در را باز کردند و دیدند بله مریم بیهوش افتاده و ما هم می گوییم که مرده است و حلیمه هم هنوز به سر و صورت خودش می زند .عراقی ها اولین کاری که کردند پای مریم را کشیدند تا اورا بیرون ببرند .وقتی مریم دید که قرار است روی دست نامحرمان قرار گیرد یکباره بلند شد و نشست .مریم نمی خواست حتی مرده اش هم دست عراقی ها بیفتد.با بلند شدن او اوضاع به هم ریخت و نمایش برملا شد.سرباز بعثی لگد به پهلوی مریم زد و فحش داد و رفت .لگدی که رنگ پستی و حماقت داشت.آنها رفتند و ماندیم و ادامه ی اعتصاب غذا آهنگ صدای اعلام روز اعتصاب مان هر روز ضعیف تر می شد.دیگر فقط می توانستیم به هر دو دیوار سلام بفرستیم و همسایه هامان را از نگرانی بیرون آوریم .بوی همان غذای »تمن مرگ«ظهر که به سختی آن را می خوردیم دهانمان را آب می انداخت و دل و روده مان را به هم می ریخت .در این بی غذایی نمی دانم موش ها چه می خوردند.آنها هم کمتر توی دست و پایمان ظاهر می شدند.مثل شمعی که در پناه باد می سوزد تا به انتها برسد و محو شود به خاموشی نزدیک می شدیم و شاهد زوال یکدیگر بودیم.فقط گاهی برای روحیه دادن لبخند رضایتی به هم هدیه می کردیم .آرام آرام به درون متمایل شده بودیم.به معده ای که از صدا افتاده بود و قلبی که مثل سندان برسینه می کوبید و نفس هایی که تند تند از پی هم می امدند از ترس اینکه جا بمانند و نفس دیگری در کار نباشد.
یک روز در حالی که هر چهار نفر بی حال و بی رمق در گوشه ای در سکوت مطلق به نشانه ی همدلی می گرفتیم اما توان فشردن نداشتیم باز هم صدای چرخش خشمگین کلید در قفل های آهنی نگاه مان را به سمت در چرخاند.علی رغم همیشه که می ایستادیم و حتی چند روز پیش که فیلم مرگ را بازی کردیم،دیگه توان هیچ حرکت و تکانی را نداشتیم .نکبت وارد سلول شد و با صدایی خشمگین تر از همیشه گفت:
-معصومه ،مریم طالب.
این بار ما دو نفر را صدا زدند.به سختی تکان خوردیم و با نگاه گنگ از فاطمه و حلیمه جدا شدیم .نگاه هایمان نمی گذاشت از هم دل بکنیم اما امیدوار بودیم اعتصاب غذایمان نتیجه داده باشد و رئیس زندان بخواهد با ما مذاکره کند.بی هیچ کلامی از هم جدا شدیم .پشت سر ما با مقداری فاصله حلیمه را هم با یک سرباز دیگر آوردند .آنقدر ضعیف شده بودیم که اگر یک انگشت به ما می خورد فرش زمین می شدیم.مسیری که برای دیدن خورشید نیز از آن رد شده بودیم.وقتی با چشم ها و دست های باز،آرام و بی صدا با تک سرفه های بی رمق از راهروی بند عبور می کردم و یا هر قدم دوباره به در یا دیواری تکیه می زدم یقین حاصل کردم که از دست ها و چشم ها دیگر کاری ساخته نیست.
پایان قسمت صد و سی ام
مولا جان💐
این جمعه هم گذشت... و ما لیاقت پیدا نکردیم که به غربت چندیین صد ساله امام زمانمان پایان بدهیم ...
تو را به جان مادر مظلومه ات برای اینکه ما لایق بشویم... خودت برای ما دعا کن مولا جااااان😭😭
میخواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اوّل رفته بود سراغ اهل بیت
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (علیه السلام) مشهد .
یک کارت برای امام زمان (ارواحنا فراه ) مسجد جمکران
یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (سلام الله علیها) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش ! فرموده بود :
"چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیایم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی"
"شهید مصطفی ردانی پور"
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
⛔️تصویردلخراش
عکس یادگاری سرباز آمریکایی درحال پاره کردن شکم یک اسیر ویتنامی
آمریکاپرستان خائن،چنین آرزویی برای ایران دارند.
به خاک سیاه بشینید
#تمدن_نکبت
#غرب_شناسی
چرا رهبری مانع نشد؟؟
بله خواهند گفت!همانطور که الان میگن اگه برجام بد بود چرا رهبری جلوی تصویب آن را نگرفت !
و با وقاحت به دروغ میگن رهبری موافق برجام بود!
#واکسن_خارجی_آلوده
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#یا_صدیقه_الشهیده🥀
جنس عزای فاطمیِّه جنس دیگریست
🍂قلبی که فاطمی شده وَالله حیدریست
سینه زن مدینه ی غم های مادرم
🍂الگوی ناب سینه زدن یابن العسکریست
#ایام_فاطمیه🥀
#شهادت_حضرت_زهرا_س🥀
#تسلیت_باد🥀
@khaharankhademozahra
حجت الاسلام والمسلمین مطهری روز سوم فاطمیه دوم۹۹.m4a
34.89M
سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین مطهری
🏴🏴🏴🏴🏴
روز سوم دهه دوم فاطمیه
۲۵دیماه ۹۹
هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
@khaharankhademozahra
@khaharankhademozahra
🏴🏴🏴🏴🏴
روز چهارم دهه دوم فاطمیه ۹۹
حجت الاسلام والمسلمین رضاپور روز چهارم فاطمیه دوم۹.m4a
35.31M
سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین رضا پور
🏴🏴🏴🏴🏴
روز چهارم دهه دوم فاطمیه
۲۶دیماه ۹۹
هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
@khaharankhademozahra