eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
162 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید حاج حسین همدانی یـار را عـاشـق شـوی آخـر شهیـدت مـی کنـد یا ایهاالرفیق...!
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. با آرامش بشنويد. حضرت خديجه كبرى عليها سلام از ميلاد كوثرش مي گويد. • قطعه اى از كتاب صوتى «ماجراى عشق من» به قلم سركار خانم انسيه سادات هاشمى سلام الله علیها
🍃❤️🍃🍃❤️🍃🍃❤️🍃 ❤️ کعبه_ی_دل خداوند در ظاهر کعبه‌ای بنا کرده که از سنگ و گل است ... و در باطن، کعبه‌ای ساخته که از جان و دل است ... آن کعبه ساخته‌ی ابراهیم خلیل الله است و این کعبه، بنا کرده رب جلیل است ... آن کعبه نظر مومنان است و این کعبه نظرگاه خداوند رحمان است ... آن کعبه‌ی حجاز است و این کعبه راز است. آنجا چاه زمزم است و اینجا آه دمادم است. در راه خداوند دو کعبه آمد حاصل؛ یکی کعبه‌ی صورت است و یک کعبه‌ی دل ... تا توانی زیارت_دل_ها کن ... 👤 "خــواجــه عبــدالله انصــاری " ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که فقط چند صباح در همین فجازی فعالیت کرده‌ام، گاهی به حدی خسته و ناامید می‌شوم که می‌خواهم کلاً رها کنم. مانده‌ام این چه نیرو و چه انگیزه‌ای است در این مَرد که علیرغم همه کژفهمی‌ها، عنادها و لجاجت‌ها، آنهم در بالاترین سطوح، قریب ۳۰ سال است که از تکاپوی ارشاد بازنایستاده؟! «الیاس توکلی»
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 🌹‌شهـــید سپهبد قاسم سلیمانی: خدایا! همیشه خواستم که سراسر وجودم را از عشق به خودت پر کنی.
💌 | امتحان‌های الهی، بستری برای خودشناسی 🕊أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🕊
•﷽• وقتی خداشناس حرفم را گوش نکند؛ خدانشناس را بر او مسلط میکنم...! 🌱
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹قسمت_صدو پنجاه روزهای بارانی ساعت ها بین قبرهای باران خورده می چرخید و بو می کشید . وقتی حرف می زد احساس می کردم یک قدیس از جنس معجزه است و با عالم دیگری در ارتباط است . ما حرف او را نمی فهمیدیم . کنار قبرها آرام بود فقط برای اینکه مادران دیگر را آرام کند ، نه اینکه خودش آرام باشد . بیش از یک سال از نبودنت می گذشت و من و دیگر برادران کم کم از زنده بودنت نا امید شده بودیم . می خواستیم با اینکه چند ماه از سالگرد گم شدنت گذشته بود ، هر طور شده مادر را به برگزاری مراسم سالگرد راضی کنیم و برایت سنگ قبر بگذاریم تا سندی مکتوب و مشهود برای باورهای خودمان ساخته باشیم . از آقا پرسیدیم : موافقی برای معصومه سنگ قبر بسازیم ؟ گفت : رضا نمی ده و قلبم به این کار مطمئن نیست . من هنوز ازش دل نکنده ام وقتی روی سنگ نوشتی تاریخ وفات23/07/1359 ، یعنی مرگشو پذیرفتی و دیگه انتظار بی معناست . در تمام این مدت بی بی همپای مادر در کوچه ها ، قبرستان ها می چرخید و هیچ وقت اظهار خستگی نمی کرد اما بی بی یکباره زمین گیر شد و از پا افتاد . مادر چند هفته ای سرگرم مراقبت از بی بی بود و به او دلداری می داد : - بلند شو، سر پا شو! مگه نگفتی عید با خودش خبرای خوش میاره و انتطارمون سر میاد . اما بی بی با چشمهای باز و منتظر وسط حرف هایش که داشت می گفت : " معصومه زنده است ، چرا تو قبرستونا دنبالش می گردین ، اون یه روزی می آد " توی بغل مادر با دنیایی که شصت سال در آن زندگی کرده بود و پنجاه سال آن را سقا و روضه دار سیدالشهدا بود خداحافظی کرد . بی بی این اواخر مچاله و کوچولو شده بود . مثل بچه ای که توی بغل مادرش به خواب رفته ، باورمان نمی شد ؛ بی بی که همیشه سرپا بود و از این شهر به آن شهر می رفت یکباره زمین گیر شد و همه امید ها و آرزوها را به مادر سپرد و رفت . نفس قدسی و قدم های خیرش از زمانی که چشم باز کرده بودیم با ما بود اما او همه ما را تنها گذاشت و رفت . مادر اسرار داشت مراسم بی بی را در حسینیه خودش در آبادان برگزار کنیم تا حق او ادا شود . همزمان با برگزاری مراسم ترحیم ، گزارشی به دستم رسید که بین راه ماهشهر- آبادان ، یک اتوبوس مسافربری مورد حمله هوایی میگ های عراقی قرار گرفته و یا همه سرنشینانش سوخته بود . بلافاصله همراه احمد و محمد در محل حادثه حاضر شدیم ، نیروهای اورژانس امداد مشغول بیرون کشیدن اجساد بودند . دیدن این صحنه ها خاطره سوختن مردم در سینما رکس را برایمان تداعی می کرد . به کمک نیروها جنازه ها را بیرون کشیدیم . اتوبوس چنان سوخته بود که بدنه های آهنی اش هم ذوب شده بودند و فقط اسکلتش مانده بود چه برسد به جنازه ها که اصلا" زن و مردشان قابل تشخیص نبود . فقط از روی چند پلاک متوجه شدیم اینها نیروهای اعزامی بودند و احتمالا توی مسیر، مادر و کودکی را سوار کرده بودند . دوباره دست خالی و بی خبر با تنی خسته به حسینیه بی بی رفتیم . آنقدر آدم در مراسم بی بی حاضر شده بود که باورمان نمی شد این همه آدم در آبادان زندگی می کنند و اصلا نمی دانستیم چه کسی آنها را خبر کرده بود . خیلی از آنها را نمی شناختیم . گویی هر رهگذری که از سقاخانه بی بی آبی نوشیده بود آنجا حاضر شده بود و با نوحه و ذکر مصیبت سیدالشهدا به سرو سینه می زد . فکر می کردم اگر همین الان از شانس بدمان یک خمپاره به حسینیه بخورد ما چقدر شرمنده مردم خواهیم شد . کاش مراسم را زود تر تمام کنیم اما لحظه به لحظه شلوغ تر می شد . پایان قسمت صد و پنجاه