eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.4هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
آرامش به این نیست که گناهان گذشته را فراموش کنۍ و یا به مرگ و مجازات آیندھ فکر نکنۍ! غفلت از گذشته و آینده تنها یک آرامش سطحی مۍآورد؛ آرامش عمیق در این است کھ درباره گذشته و آیندہ خودت بارها با خدا حرف بزنۍ و مناجات کنۍ؛ آنگاھ این خداست که به تو آرامش می‌دهد و تو را نوازش می‌کند🌿'! ‌‹ استاد پناهیـانِ بزرگوار ›
1_1194658889.mp3
4.04M
💌 در میدان مسابقه‌ای به وسعتِ تاریخ، به وسعتِ تمام عالَم، نزدیک‌ترین آدم‌ها، به مقصدِ ؛ دورترینِ آنها، از شانند .... دورترینِ آنها از خودشان، یعنی چه کسانی؟ 🎤 @Ostad_Shojae
‌ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﻰ ﻛﻠﻰ قهرمان بوکس جهانﻣﯿﺨﻮﺍﺳـﺖ ﻣﺸﻌﻞ ﺍﻟﻤﭙﯿﮏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩست ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ! ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ میکروفن ﺑﺮُﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ یکصد ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﮔُـﻔﺖ : (ﻳَﺎ ﺃَﻳُّﻬَﺎ ﺍﻟْﺈِﻧْﺴَﺎﻥُ ﻣَﺎ ﻏَﺮَّﻙَ ﺑِﺮَﺑِّﻚَ ﺍﻟْﻜَﺮِﻳﻢِ ‏) ﺗﺮﺟﻤﻪ : ﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ! ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﺮﺍ ‏(ﻧﺴﺒﺖ‏) ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﮐﺮﯾﻤﺖ ﻣﻐرﻭﺭ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ؟ ‏ ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﻫﺴـﺖ ﻣﻦ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﺸﻌﻠﯽ ﺭﺍ ﺁﺗـﺶ ﺑﺰﻧﻢ. ﺟﻮﺍﻧﯿﺖ ، ﻋﻤرﺕ ، ﭘﻮلت، ﻗﺪﺭﺗﺖ ، ﻗﻮﻣﺖ ، ﺯباﻧﺖ ، ﺑرﺍﺩﺭﺍﻧﺖ ، ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﺖ ، ﭘﺴﺘﺖ... ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺳﺎﺧﺘﻪ!
9.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درست از نظر علامه حسن‌زاده آملی(ره) 🔸آقای عزیز، خانم گرامی دنیا شما رو شکار نکند... ┄┅═══❉☀❉═══┅┄
🌹قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید.گفت: حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین  عليه السلام  بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: به زودی به دیدارت خواهم آمد. یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟ همینطور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهید شد. 🌹امام حسین  عليه السلام  به عهدش وفا کرد... "شهید محمدباقر مؤمنی راد"
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
📡 #بشقابهای_سفره_پشت_باممان 📡 #قسمت1 🍃رهایم کن! 🍃سنگینم نکن! 🍃بندِ زمینم نکن! 🔆من برای پرواز
🗺 نا آگاهی از اهداف 🗺 👨👩👧👦این، یک قاعدۀ کاملاً روشن است که: «در هر جامعه‌، نقطۀ پیشرفت و سقوط، نهاد خانواده است. ✅ برای پیشرفت جامعه، باید بنیان‌های خانواده را محکم کرد ❌ و برای ساقط کردن آن نیز باید خانواده را به انحراف کشید. ❗️با توجّه به همین قانون، یکی از اصلی‌ترین اهداف شبکه‌های ماهواره‌ای، فروپاشی💣کانون خانواده است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻برخی از ابعاد اصلی این هدف عبارتند از: 1️⃣ ترویج خانواده‌های بی‌قید در برابر خانواده‌های سنّتی 2️⃣ ترویج خیانت زن و شوهر 3️⃣ از بین بردن قبح ارتباط دختر و پسر، حتّی تا حدّ باردار شدن 4️⃣ از بین بردن مفهوم مقدّس و متعالی خانواده 5️⃣ ارزش‌زُدایی از مفهوم غیرت و عفّت 6️⃣ تحریک حسّ رقابت در میان زنان و مردان 7️⃣ ایجاد حسّ رقابت در میان زنان و دختران برای جلب توجّه مردان 8️⃣ ایجاد بلوغ زودرسِ جنسی 9️⃣ ایجاد روحیّۀ تنوّع‌طلبی جنسی 0️⃣1️⃣ خارج کردن خانواده از قید مذهب و تغییر شیوۀ زندگی 1️⃣1️⃣ رواج اعتیاد 📌ان‌شاء‌الله در ادامه مباحث هر جمعه یکی از ابعاد فوق را بررسی می‌کنیم.
پرچمت‌ر‌اهرکجا‌دیدم‌دویدم‌یاحسین زیر‌این‌پرچم‌همیشه‌خیر‌دیدم‌یاحسین ‌من‌زمین‌گیرم‌ولۍ‌تو‌دست‌گیرم‌بوده‌اۍ غیر‌خوبۍ‌ا‌زشما‌چیزۍ‌ندیدم‌یاحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت77 مرد زانوهایش را در شکمش جمع کرد و سرش را روی آن‌ها گذاشت. نف
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📗رمان امنیتی رفیق شهاب پلک‌هایش را بر هم فشار داد: - هرکاری که محفل بگه. مثلا گوشمالی دادن به بهائی‌هایی که می‌خواستن بِبُرن و مسلمون بشن، یا جمع و جور کردن گندهایی که اعضای محافل بالا می‌آوردن. کمیل تکیه از دیوار گرفت و با چشمان متعجب به شهاب نگاه کرد: - تو خودتم متوجه گندکاری‌هاشون می‌شدی و بازم همکاری می‌کردی؟ شهاب پوزخند زد: - معلومه! اوایل واقعا به بهائیت ایمان داشتم؛ ولی بعد فهمیدم چرت و پرته. فهمیدم اعضای محفل و حتی خودِ بیت‌العدل هم به چیزایی که می‌گن عمل نمی‌کنن. فهمیدم حرفایی که از بچگی به خوردم دادن احمقانه‌س. ولی اگه می‌بریدم ولم نمی‌کردن، طردم می‌کردن، بدبخت می‌شدم. درضمن، چه اشکالی داشت؟ داشتم پول می‌گرفتم بابت کارام. راستش نه مشکلی با احمقانه بودن عقایدشون داشتم، نه با کثافت‌کاری‌هاشون. دیگه منم یه جورایی توی اون منجلاب شریک بودم. کمیل پرسید: - ببینم، دستور بیت‌العدل برای امسال چی بود؟ و باز هم نیشخند معنادار شهاب و کلامی که به سختی از دهانش خارج شد: - بیت‌العدل گفت امسال همه می‌تونن توی انتخابات شرکت کنن، با این که سال‌های قبل ممنوع بود، چون دخالت توی سیاست برای بهائی‌ها ممنوعه. امسال هم نگفتن حتماً شرکت کنین، ولی گفتن اشکالی نداره. کمیل حالا معنای نیشخند شهاب را می‌فهمید. فرقه‌ای که منبع دستوراتش، هوی و هوس انسان بود و نه حکم الهی، به راحتی قوانینش را بر اساس منفعت تغییر می‌داد؛ درست مانند یک آفتاب‌پرست. *** - قربان، سوژه‌ها از باغ خارج شدن. صدای امین بود؛ یکی از سه نیروی جدیدی که حسین وارد تیم کرده بود. حسین دست از مطالعه اعترافات شهاب کشید و به پاسخ امین را داد: - با حفظ فاصله و احتیاط برو دنبالشون. - بله قربان. قبل از این که دوباره برگردد سراغ اعترافات شهاب، نگاهی به نقشه اصفهان کرد که به دیوار نصب شده بود. با چشمانش محدوده میدان انقلاب را پیدا کرد؛ کاش می‌توانست خودش را برساند آن‌جا؛ فردا صبح، قرار بود در آن محدوده تظاهرات برگزار شود. لیوان چای را از کنار دستش برداشت و بی‌هوا به دهان برد؛ بدون این که حواسش باشد که هنوز از آن بخار بلند می‌شود. به محض رسیدن اولین قطرات چای به دهانش، احساس سوختگی زبانش را بی‌حس کرد. با شتاب لیوان را گذاشت روی میز و دستش را بر دهان گذاشت. نفسش را با حرص بیرون داد؛ این داغیِ چای، آشفته‌ترش کرده بود. از صبح، احساس خوبی نداشت و دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد؛ مثل همان شب در کردستان.
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت78 شهاب پلک‌هایش را بر هم فشار داد: - هرکاری که محفل بگه. مثلا گ
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📗رمان امنیتی رفیق آن شب، سرمای بدی خورده بود. گلویش پر از چرک شده بود و در تب می‌سوخت. قرار بود با وحید بروند برای شناسایی ارتفاعات منطقه، آن هم در دل خاکِ کردستانِ عراق؛ اما سپهر که حال بدش را دیده بود، گفت خودش بجای حسین می‌رود. حسین؛ اما دلش نمی‌خواست سپهر برود؛ می‌ترسید تارِ مویی از سرش کم شود و تا ابد به پدرش بدهکار بماند. همین را هم به سپهر گفت؛ اما سپهر اصرار داشت که برود؛ مانند کودکی که لباس‌های نو بر تن کرده و برای رفتن به مهمانی عجله دارد. حسین نمی‌دانست سپهر در این سرمای کوهستان چه چیزی می‌بیند که اینطور شوق رفتن دارد. سپهر واقعاً بچه شده بود؛ پر از شوق و ذوق، سرحال و بدون نگرانی و ترس. وحید؛ اما گویا اضطراب داشت؛ ترکیب دلهره و میل به رفتن. هم اصرار داشت برود و هم از چیزی نگران بود. شاید او هم می‌ترسید بلایی سر سپهر بیاید؛ اما به آمدن سپهر اعتراضی نمی‌کرد. حسین آن شب، نه حال سپهر را می‌فهمید و نه حال وحید را. نه دلیل دلهره وحید را می‌دانست و نه دلیل شوق سپهر را. آن شب، تا سحر خوابش نبرد. نه بخاطر تب شدید؛ که از دلشوره‌ای که برای سپهر داشت. دلش می‌خواست زودتر عصر فردا برسد تا وحید و سپهر برگردند. حال کودکی را داشت که پدر و مادرش او را به مهمانی نبرده‌اند. هزاربار خودش را سرزنش می‌کرد بابت نرفتنش. احساس می‌کرد از وحید و سپهر جا مانده است؛ انگار از چیزی محروم شده بود. دلش گواهی اتفاق بدی را می‌داد و دائم سعی می‌کرد به خودش دلگرمی بدهد که در یک عملیات شناسایی، اتفاق بدی نمی‌افتد. غروب روز بعد هم رسید؛ اما خبری از وحید و سپهر نشد؛ نه وحید، نه سپهر و نه بلدچیِ کُردی که همراهشان رفته بود، برنگشتند. شب شد، فردا شد، غروب شد، و دوباره شب شد، فردا شد، غروب شد، و باز هم شب شد، فردا شد، غروب شد... و شب‌ها و روزهای زیادی گذشت بدون این که از سپهر و وحید خبری برسد. کسی نمی‌دانست چه بلایی سرشان آمده. حتی جنازه‌هایشان هم پیدا نشد؛ و حسین امیدوار شد به آن که اسیر شده باشند. منتظر ماند تا پایان جنگ و آزادی اسرا؛ اما هیچ‌کدام برنگشتند. صدای در زدن تند و پرشتابِ صابری، حسین را از گذشته بیرون کشید. حسین صدا زد: - بفرمایید داخل! صابری نفس‌نفس می‌زد و صورتش از شدت ناراحتی و شاید هم فشار عصبی، کمی کبود شده بود. سعی داشت خودش را کنترل کند: - قربان...اون متهم... . حسین می‌دانست حس ششم‌اش به او دروغ نمی‌گوید. مطمئن شد اتفاق بدی افتاده است. از جا بلند شد و گفت: - کدوم؟ صابری لب‌هایش را از فشار دندان‌هایش خارج کرد: - شهاب نمازی...شهاب نمازی حالش بد شده! جملات صابری در ذهن حسین اکو می‌شدند؛ اما معنایشان را نمی‌فهمید. بلند گفت: - یعنی چی؟
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📗رمان امنیتی رفیق #قسمت79 آن شب، سرمای بدی خورده بود. گلویش پر از چرک شده بود و در تب می‌
📓رمان امنیتی رفیق صدای صابری از خشم می‌لرزید: - نمی‌دونم قربان... . حسین از اتاق بیرون دوید تا خودش را برساند به بهداری. پشت سرش، صابری می‌دوید و توضیح می‌داد: - مثل این که دم غروب حالش بد شده و تشنج کرده، الانم بردنش بهداری. حسین: چطوری یعنی؟ صابری: نمی‌تونسته نفس بکشه. حسین دیگر جواب نداد. تمام احتمالات در یک لحظه از ذهنش گذشتند. رسیدند به بهداری و اول از همه، چشمش به شهاب افتاد که بیهوش، با صورتی رنگ‌پریده و لبانی کبود که گوشه آنان کفی سپید رنگ خودنمایی می‌کرد، بر تخت افتاده بود و پزشک و پرستار بالای سرش برای نجاتش تقلا می‌کردند تا راه تنفسش را باز کنند. پرستار بر پیشانی شهاب فشار می‌آورد و چانه‌اش را به بالا می‌کشید؛ اما دکتر با دیدن وضعیت رو به موت شهاب، راه خشن‌تری را انتخاب کرد. انگشتانش را دور فک قلاب کرد و آن را به جلو کشید تا هوا به گلوی شهاب راه پیدا کند. با دقت به داخل گلوی شهاب نگاه کرد، جسم خارجی به چشم نمی‌خورد. پرستار بی‌.وی.ام را بر صورت شهاب قرار داد و با تمام توان هوا را به ریه‌هایش فرستاد؛ اما تغییری حاصل نشد. هوا می‌توانست وارد مجاری تنفسی شود؛ اما انگار دستگاه تنفسی شهاب بلد نبود کارش را انجام دهد. حسین ترجیح داد تمرکز پزشک را به هم نزند و جلوتر نرود. شروع کرد به صلوات فرستادن؛ شهاب نباید می‌مرد. یاد دیروز افتاد و کارِ جنون‌آمیز و نتیجه‌بخش کمیل. انصافاً کتک خوردن کمیل به اعترافی که از شهاب گرفته بودند می‌ارزید؛ ولی کافی نبود. شهاب حتما بیشتر از این حرف برای گفتن داشت. ناگاه چشمان شهاب باز شدند و وحشت‌زده به سقف خیره شد. چشمانش داشتند از کاسه بیرون می‌جهیدند. نور امیدی در دل حسین تابید. به خدا برای زنده ماندن شهاب التماس می‌کرد. شهاب برای نفس کشیدن دست و پا می‌زد، دهانش باز مانده بود و تلاش می‌کرد هوا را به ریه‌هایش بکشد؛ اما نمی‌توانست. انگار عضلاتش خشک شده بودند. نوک انگشتانش هم بنفش شده بود و می‌لرزید. از دهانش کف بیرون ریخت و سرش بر تخت افتاد. چشمانش هنوز باز بودند و مردمک‌هایش گشاد. بدن شهاب در تقلا برای نفس کشیدن در هم پیچیده بود. پزشک فریاد زد: - نبضش رفت! نبضش رفت! شوک رو آماده کن! دکتر شروع کرد به دادن تنفس مصنوعی و ماساژ قلبی؛ اما فایده نداشت. دست به دامان شوک شد. بدن شهاب مانند ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده، زیر دستان دکتر بالا و پایین می‌شد؛ اما شوک هم جواب نداد. دکتر باز هم عملیات سی.پی.آر را از سر گرفت؛ نمی‌خواست به این راحتی بی‌خیال شود؛ اما بعد از چند لحظه، دست از کار کشید و نفسِ حبس شده‌اش را مانند آه بیرون ریخت. با آستین عرق از پیشانی گرفت و پرستار ملافه سپید را بر صورتِ کبود و بی‌روح شهاب کشید. صابری با کف دست بر پیشانی کوبید و حسین، بر چارچوبِ در آوار شد.