فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه رام کردن نفس
┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🎤 استاد مسعود عالی
#موعظه_کوتاه
۱۱ مهر ۱۴۰۰
"پیام حضرت علامه حسن زاده (ره) برای نسل جوان "
چه پیامى براى نسل جوان دارید ؟
جواب حضرت علامه:
همان پیامى که خدا، قرآن و همه انبیا دارند. دو کلمه است ، یکى این که پاک باشید و دیگر آن که در پى تحصیل کمال و معارف بروید . مهم ترین کارى که هر کس مى تواند بکند این که خودش را درست بسازد و صنع الهى را آلوده نکند .
جوانان ما باید در صنع وجودشان تامل کنند . هیچ نبودند و هیچ نداشتند ، ولى الان این همه سرمایه هاى علمى دارند ، این همه قوا دارند ، این همه معارف دارند .
جوانان بدانند که حقیقت هستی ، کلمات وجودی ، منطق وحی ، قرآن و تمام آیات و روایات ، کتابخانه های علمی ما ، رجال علمی ما و هر چه هست ، علم است و آنها دنبال علم و عالم باشند . امیدواریم که جوانان ما بیدار باشند و دنبال کمالات علمى خود و اعمال شایسته و صالح باشند.
سوال : اگر با همین تجربه ی فعلی به سنین جوانی برگردید ، چه می کنید ؟
جواب حضرت علامه : سعی می کنم خودم را پاک کنم و باز به دنبال تحصیل معارف بروم . میروم به دنبال علم ، تحصیل علم می کنم و دنبال تحصیلات بالاتر می روم . بهترین لذت بهشت همان تحصیل معارف است .
منبع : کتاب گفتگو با علامه حسن زاده
#علامه_حسن_زاده_آملی
┄┅═══❉☀❉═══┅┄
۱۱ مهر ۱۴۰۰
+ هرکاری میکنی خاکِش کن،
خدا رشدش میده...
کاری که انجام میدهید حتی نایستید که کسی بگوید خسته نباشید!
از همان درِ پشتی بیرون بروید.
چون اگر تشکر کنند تو دیگر اجرت را گرفتهای و چیزی برای آن دنیایت باقی نمیماند...!
#شهید_طهرانی_مقدم
۱۱ مهر ۱۴۰۰
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نامه تأثیرگذار دختر شهید صدرزاده از کربلا...
🔹برنامه عشق بی پایان از شبکه دو سیما
#عشق_بی_پایان
۱۱ مهر ۱۴۰۰
۱۱ مهر ۱۴۰۰
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان #قسمت4 🗺 نا آگاهی از اهداف 🗺 👨👩👧👦این، یک قاعدۀ کاملاً روشن است که: «در
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#قسمت5
📡 ابعاد فروپاشی خانواده در برنامه های ماهوارهای
⚠️ ترویج خانوادههای بیقید در برابر خانوادههای سنّتی:
⛔️ خانوادههای مورد نظر شبکههای ماهوارهای، نباید در قید و بند قواعد سنّتی خانواده باشند؛👆بویژه سنّتهایی که ریشۀ دینی دارد.
‼️ به دو مثال توجه کنید:
1️⃣ بدون شک در محیط خانواده، پوشش مادر👩و خواهر👧در مقابل پسران خانواده، باید حساب شده باشد.
❌ بسیاری از خانوادهها، به اشتباه گمان میکنند مردان یا پسران👦به وسیلۀ محارم خویش، تحریک نمیشوند و به گناه نمیافتند؛
غافل از این که آتش🔥انحراف برخی از نوجوانان و جوانان با جرقّهای💥توسّط اعضای خانواده، روشن میشود.
👈 البته مادر و خواهر، از روی عمد این کار را انجام نمیدهند؛
🚫 امّا در این گونه مسائل، عمدی یا سهوی بودن، اثر چندانی در نتیجه ندارد.
▫️آنها با تماشای برنامههای ماهوارهای📡، به تدریج، فرهنگی را که این برنامهها از پوشش خانوادگی ارائه دادهاند، قبول کردهاند و آن را در محیط خانه اجرا میکنند.
⬆️ بنا بر این، بی آن که خود بدانند و بخواهند، از عوامل تحریک غریزی پسر خانواده میشوند.
❗️ پس از تغییر فرهنگ پوشش، مشکلات بعدی را در مشاورهها میتوان شنید.
🔸 مثلاً همین مادر و خواهر، در مشاورهها میگویند:
▪️در برخی از اوقات، مثل خداحافظی یا استقبال، وقتی با هم دست میدهیم یا روبوسی میکنیم، حرکات پسر یا برادرمان عجیب است،
▪️و تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مُجمل!
2️⃣ در شبکههای ماهوارهای📡، به صورت مستقیم و غیرمستقیم، کاری میکنند که مخاطب پس از مدّتی، حسّاسیتی در ارتباط با نامحرم نداشته باشد؛
✖️ در حالی که در خانوادههای سنّتی، حسّاسیت خاصّی در ارتباط میان دو نامحرم وجود دارد.
📚بشقابهای سفره پشت باممان، ص۳۰-۳۸
#بشقابهای_سفره_پشت_باممان
#ماهواره
#محسن_عباسی_ولدی
۱۱ مهر ۱۴۰۰
۱۱ مهر ۱۴۰۰
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🌿 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت84 بهزاد نفس عمیقی کشید و شلیک کرد. نه یکی، نه دوتا؛ بلکه پنج گلوله از
🔸🔹🔸
🔹🔸
🔸
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت85
بعد از رفتن وحید و سپهر هم زیاد این سوال را از خودش پرسید. بعد از آنها، تا مدتی جرأت نمیکرد با کسی دوست شود. رفاقتهای جبهه، طول کمی داشتند؛ اما عرضشان زیاد بود. اصلا همه چیز در جبهه همینطور بود. لحظهها ظاهراً کوتاه بودند؛ اما در همان زمانِ کم، روح میتوانست فرسنگها راه تا عرش را طی کند.
رفاقتهای جبهه هم همینطور بودند؛ ظاهراً رفاقت با شهادت یکی از دوستان تمام میشد؛ اما آنها که ریزبینتر بودند میفهمیدند این رفاقت، ادامهاش در بهشت اتفاق میافتد؛ آن هم با زمانی نامحدود. حسین اولش از این رفاقتهای ظاهراً کوتاه میترسید. طاقت نداشت صبح با کسی صبحانه بخورد و شب، کنارِ جنازهی غرق در خونش نوحهسرایی کند؛ اما جنگ، کمکم صبر همه را زیاد میکرد، از جمله صبر حسین را. و حسین هم یاد گرفت در همین زمانِ کوتاه رفاقت، به اندازه یک عمر درس بگیرد و روحش را بزرگ کند؛ و دلش خوش بود به مرامی که رفقایش روز قیامت برایش میگذاشتند.
کمیل سر شانهاش زد:
- حاجی، میخوان شهید رو ببرند.
حسین دستی به صورتش کشید و بلند شد. باز هم نگاهی به چهره خندان امین کرد. چقدر فرق بود میان امین و شهاب و مجید. انگار سبک زندگی و اعمال آدمها، در مرگشان خود را نشان میداد. زندگیِ زیبا، مرگ زیبا رقم میزد و... .
رو به کمیل کرد و خواست حرفی بزند؛ اما نتوانست. حالا بهزاد و سارا را هم گم کرده بودند؛ یعنی سرنخی جز همان مهرههای سوخته نداشتند. یاد این عبارت فیه ما فیه افتاد که پدر آن را زیاد میخواند: «اگر هزار دزد بیرونی بیایند، در را نتوان باز کردن، تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.»
حسین شک نداشت همان نفوذی امین را لو داده و این که نمیدانست نفوذی کیست و کجاست، اعصابش را بهم میریخت. نفوذی داشت معادلهها را به نفع دشمن بهم میریخت؛ وگرنه حسین دست برتر را داشت. همیشه، از نفوذیها بیشتر خورده بود تا خود دشمن. خواست سوار ماشین شود که همراهش زنگ خورد. شمارهای هم نیفتاده بود. حدس زد از اداره باشد. جواب داد؛ اما صدای ناآشنایی شنید و لحنی نه چندان دوستانه:
- سلام حاج حسین! خوبی؟ احوالت چطوره؟
با این که مطمئن بود این صدا، صدای بچههای خودشان نیست، احساس میکرد آن را قبلاً جای دیگری شنیده است. هیچ نگفت و منتظر ماند. مردی که پشت خط بود ادامه داد:
- حتماً کادوهای من بهت رسیده، مگه نه؟ بعید میدونم شهاب تا الان زنده مونده باشه.
حسین نفس عمیقی کشید و برای چند لحظه پلک بر هم گذاشت. و باز هم صدای مرد مانند سوهان بر روحش کشیده شد:
- اون نیروی بیچارت هم که الان بالای سرشی، یه یادگاریه برای این که یادت بمونه با کی طرفی و دیگه هوس پیدا کردنم به سرت نزنه. هرچند، از این که با هم بازی کنیم خوشم میاد. مخصوصاً الان که بازی حسابی جالب شده.
حسین حدس زد مرد پشت خط، باید همان بهزاد باشد؛ پیرمرد ساکن در باغ که حالا از مخفیگاهش بیرون زده بود. بوق اشغال در گوش حسین پیچید و آخرین سر نخش کور شد. چقدر صدای پیرمرد آشنا بود... حسین میخواست با امید تماس بگیرد و درخواست بدهد برای رهگیری تماس؛ اما باز هم همراهش زنگ خورد. اینبار، صابری بود.
- بله خانم صابری؟
صدای صابری کمی میلرزید:
- قربان...یه مشکلی پیش اومده.
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
۱۱ مهر ۱۴۰۰
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
🔸🔹🔸 🔹🔸 🔸 📓رمان امنیتی رفیق #قسمت85 بعد از رفتن وحید و سپهر هم زیاد این سوال را از خودش پرسید. بعد
🔸🔹🔸
🔹🔸
🔸
📓رمان امنیتی رفیق
#قسمت 86
حسین با خودش گفت دیگر مشکل از این بیشتر؟ لبانش را بر هم فشار داد:
- دیگه چه مشکلی؟
صابری: بهتره حضوری بگم قربان...کِی میرسید اداره؟
حسین سوار ماشین شد و با دست به کمیل اشاره کرد که حرکت کند:
- ما تا یه ربع دیگه اونجاییم.
***
‼️ششم: من اعتراف میکنم، به صاف بودنِ زمین...‼️
صابری با نظم برگههای اعترافات شهاب را روی میز چیده بود. حسین دست به شقیقههایش گرفت با صدایی که از خستگی میلرزید گفت:
- خب، اون خبر بدتون چی بود خانم صابری؟
صابری لبانش را کج کرد. متوجه خستگی حسین شده بود و دلش نمیخواست کام او را با دادن یک خبر بد دیگر تلخ کند؛ اما چاره نداشت. گفت:
- قربان، چند صفحه از اعترافات شهاب نیست.
چشمان خمار و خوابآلود حسین با شنیدن این خبر باز شدند:
- یعنی چی؟
صابری سعی کرد دست و پایش را گم نکند و خبر را طوری بدهد که حسین هم نگران نشود:
- نمیدونم قربان؛ من اینا رو دقیقاً چندین بار خوندم. اعترافاتش درباره تشکیلات بهائیشون کامل هست؛ درباره ماموریت اون شبش هم همینطور. ولی هیچی درباره قرارهاشون توی تظاهراتهای این چند روز و برنامههای بعدیشون نیست. محاله که درباره اینا حرف نزده باشه.
یکی از برگهها را نشان حسین داد و به قسمت پایینش اشاره کرد:
- قربان اینو ببینید! اینجا بازجو درباره قرارهای بعدیشون پرسیده، شروع کرده جواب دادن، ولی اولین جمله صفحه بعد، با آخرین جمله این صفحه پیوستگی نداره! من مطمئنم یه چیزی از این کم شده!
حسین کاغذها را از دست صابری گرفت و با دقت نگاه کرد. چندبار از روی جملات خواند. راست میگفت؛ معلوم بود چیزی کم شده است. حسین با خودش فکر میکرد لیست بدبختیهای امروزش تکمیل است و از این بهتر نمیشود؛ اول مرگ مشکوک متهم، بعد شهادت امین و گم شدن سارا و بهزاد و حالا هم گم شدن بخشی از اعترافات شهاب که حالا روی تخت پزشکی قانونی خوابیده بود. همه اینها وجود یک نفوذی را بدجور به رخ حسین میکشید و ذهنش را به هم میریخت. نفوذی هرکه بود، حتماً در آن تیم هم عامل خودش را داشت. ذهنش رفت به سمت کمیل؛ کمیل بود که از شهاب بازجویی کرد. نکند...اصلاً نمیتوانست به چنین چیزی فکر کند. اعضای تیم را یکییکی از نظر گذراند. به نتیجه نمیرسید.
باید از یک راهی، تلهای طراحی میکرد تا حداقل عاملی که در تیم خودش هست را پیدا کند. برگشت به سمت کمیل و پرسید:
- روی سوژههای تیم شیدا سوارید؟
کمیل: بله حاجی؛ ولی من فکر میکنم فایده نداره، اینا مهره سوختهن. به درد نمیخورن.
حسین: فعلا همینا رو داریم. چهارچشمی حواستون بهشون باشه. فردا هم توی تظاهرات خانم صابری رو پوشش بدید که بتونه مواظب شیدا و صدف باشه. ترجیحاً دستگیرشون کنید. اون دوتا پسرا که با شیدا و صدف بودن...اونا رو هم بگیرید. اسمشون چی بود؟ آهان...حسام و شاهین.
کمیل: چشم. حواسمون هست. فقط شر نشه حاجی؟ آخه اینام بعیده اطلاعات زیادی داشته باشن!
#ادامه_دارد
#رمان_امنیتی_رفیق
#به_قلم_فاطمه_شکیبا
۱۱ مهر ۱۴۰۰
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رهبر انقلاب، امروز: کسانی که با توهّم تکیه به دیگران گمان میکنند که امنیتشان تأمین میشود، سیلی خواهند خورد. ۱۴۰۰/۰۷/۱۱
۱۱ مهر ۱۴۰۰
🕊🍃...
بهجایاینکهعابدباشی،عبدباش!
تاعبدنشویعبادتتسودیبهحالت
ندارد.
عبدبودنیعنی: ببینخدایتچه
میخواهدنهدلت!♡
|علامهحسنزادهآملی|
#درمحضرعلما
』
۱۱ مهر ۱۴۰۰