eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
166 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_هفتادو_هفتم هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت تمام س
❤️ که توصیف کردنش سخت میشه _میفهمم _ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه _چطور؟ _با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن همونجا کنار فرات شهید میشه بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست نزدیک فرات بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد _نمیخواست؟ چرا نمیخواست؟! بغض کردم: چون... شرمنده بود بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی... نتونست... برای همین نخواست پیکرش برگرده ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم نمیدونم کجای نوحه بود بستمش و برگشتم به اتاق حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم دلم عجیب تنگ بود! ... یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت نه از احوال بچه ها خودم بودم و خودم و حسرت کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی چی شده؟! لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟! لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم: ببخش عزیزم حالا بگو ببینم چی شده _میخوام... خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد اخم کم رنگی بین ابروهام نشست: بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست! تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت: میخوام... میخوام شهادتین بگم! هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد مطمئن بین ما چشم چرخوند: چیه؟ واضح نبود؟! میخوام مسلمان بشم ایرادی داره؟! کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد: چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟! تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟! با اخم جواب داد: متوجه منظورت نمیشم کتی مشکل کارم چیه؟! چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد: واقعا لازمه برات توضیح بدم؟ نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟ لابد میخوای حجاب هم بذاری! _بله چه ایرادی داره _اولین ایرادش بیکار شدنته بعدم زندگی سخت و تحت فشار اصلا برای چی باید اینکارو بکنی تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی‌؟ _کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم! من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم خب چرا به سمتش نرم؟ بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟ خب نداشته باشه من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم ضحی رو ببین پس اون چطور زندگی میکنه؟ اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟ اونا چطور زندگی میکنن؟ اونا کار نمیکنن؟! کتایون عصبی از جاش بلند شد: تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد: تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها خواهش میکنم کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من: میبینی چطور برخورد میکنه؟ مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟ مگه من حق انتخاب ندارم؟ نگاهم رو روی صورتش چرخوندم: ژانت! تو درباره تصمیمت مطمئنی؟ _معلومه اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم! _منظورم اینه که... میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟ کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید: نمیفهمم چی میگی ضحی فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی! فکر میکردم حتما کمکم میکنی
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
✴️استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام ✅بسم الله الرحمن الرحیم استغفار هفتاد بندی م
✴️روز بیستم استغفار امیرالمومنین علیه السلام ۳۹-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ ارْتَكَبْتُهُ بِشُمُولِ عَافِيَتِكَ أَوْ تَمَكَّنْتُ مِنْهُ بِفَضْلِ نِعْمَتِكَ أَوْ قَوِيتُ عَلَيْهِ بِسَابِغِ رِزْقِكَ أَوْ خَيْرٍ أَرَدْتُ بِهِ وَجْهَكَ فَخَالَطَنِي فِيهِ وَ شَارَكَ فِعْلِى مَا لَا يَخْلُصُ لَكَ أَوْ وَجَبَ عَلَيَّ مَا أَرَدْتُ بِهِ سِوَاكَ فَكَثِيرٌ مَا يَكُونُ كَذَلِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۳۹: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به کمک عافیتت آن را مرتکب شدم، یا به نعمت فراوانت متمکّن به انجام آن شدم، یا به واسطه ی رزق واسعت بر آن قدرت پیدا کردم، یا خواستم کار خیری را برای رضای تو انجام دهم، ولی نیّت غیر تو در من وارد شد و کار مرا آلوده ساخت، یا گناهی که وبال آن به واسطه ی این که غیر تو را با آن خواستم دامنگیر من شد که بسیار از موارد همین گونه است، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! ۴۰-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ دَعَتْنِي الرُّخْصَةُ فَحَلَّلْتُهُ لِنَفْسِي وَ هُوَ فِيمَا عِنْدَكَ مُحَرَّمٌ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۴۰: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که رخصت در آن انگیزه ی من شد تا برای خود حلال دانستم، در حالی که نزد تو حرام بود، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💐 تولد دوباره دینداران مبارک باد. مبعث جشن تولد آخرین پیام آسمانی است. مبعث جشن تولد کاملترین دین است. مبعث جشن تولد نبوت آخرین رسول خداست. دین موجب تولد دوباره انسان و رسیدن به حیات برتر است. رسول خدا(ص) فرمود: دین موجب سرور است. کسی با دین به نشاط و سرور می‌رسد به دین عشق می‌ورزد. تولد دوباره دینداران مبارک باد. 🔻علیرضا پناهیان @Panahian_ir
8.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥بدون دونستن این فرمول، نه کارهای خوبِ گروهیمون به سرانجام می‌رسن؛ نه کارهای خوبِ فردی‌مون! ویژه‌ی عید مبعث 🌹 ﷺ instagram.com/ostad.shojae1
جهان‌وهرچه درآن، پیش‌تارمویت هیچ! چگونه از تو بگویم بهانه‌ی خلقت؟ 🎉🎊
‼️ناله‌ها و شیون‌های شیطان 👌 از جمله ایام چهارگانه ایست که شیطان از شدت ناراحتی ، ناله و شیون سرداد. امام جعفر صادق(ع) فرمودند: 🌕إِنَّ إِبْلِیسَ عَدُوُّ اللَّهِ رَنَّ أَرْبَعَ رَنَّاتٍ: یَوْمَ‏ لُعِنَ‏، وَ یَوْمَ أُهْبِطَ إِلَى الْأَرْضِ، وَ یَوْمَ‏ بُعِثَ‏ النَّبِیُّ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ یَوْمَ الْغَدِیرِ». 🔻ابليس چهار شيون و ناله كرد : 👈نخست روزى كه لعنت شد 👈 و هنگامى كه بزمين پرتاب شد 👈و هنگامى كه محمد(صلّى الله عليه و آله) به رسالت برانگيخته شد 👈و روز غدیر. 📖قرب‌الاسناد، ص9  حضرت علی(ع) فرمودند: من شيون شيطان را هنگام نزول وحى بر پيغمبر صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم شنيدم و گفتم يا رسول اللّٰه اين شيون چيست‌؟فرمود:اين شيطانست كه از پرستش خود نوميد شده،راستى تو ميشنوى آنچه من شنوم و مى‌بينى آنچه من بينم،جز اينكه پيغمبر نيستى ولى وزير هستى و راستى كه تو بخوبى بر پا هستى. 📖نهج البلاغه خطبه 192(خطبه قاصعه)- بحار ج 60 ص 26 ♦️و بی صبرانه منتظریم برای روز فرج و ظهور مولایمان که انشاالله شیطان با آخرین ناله منحوسش توسط امام مهربان از صحنه گیتی محو شود و سرانجام شاهد دنیایی بدون شیطان و شیطان صفتان باشیم ...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_هفتادو_هشتم که توصیف کردنش سخت میشه _میفهمم _ضمنا سهمش هم از بقیه در این
❤️ رسیدم اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟ خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم: بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم! من فقط گفتم شاید لازم باشه به تبعاتش فکر کنی _باور کن فکر کردم به تبعات حجاب به اینکه ممکنه کارم رو از دست بدم تو فکر کردی من همینجور از روی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟ مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟ مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیم خب... حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟ لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم: چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی من منظور بدی نداشتم بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو از پای میز بلند شدم به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت ... روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره ولی به نظرم براش لازم بود نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود: _ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم واقعا این حرفا از تو بعیده میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم چرا باید وقتمو هدر بدم؟ بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم! خواهش میکنم _ آخه امروز... تیله های عسلیش به لرزش دراومد: یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم بهتم رو که دید از جاش بلند شد: از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق پشت کرد که بره دستش رو گرفتم و ایستادم محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم: ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم خوش اومدی! ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟! سری تکون دادم: چرا که نه امروز بعد از ظهر دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون امشب شام میخوام ببرمتون بیرون یه رستوران خوب! کتایون با صدای بلند گفت: ولخرجی نکن ورشکست میشی واسه اوقات بیکاری پس انداز کن! لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید روی شونه ش زدم: و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای... آروم لب زد: نمیترسند! _احسنت عادت کن به این حرفا بخندی این قدم اوله حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس ... جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد ژانت فنگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم نمیای؟! سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت ولی اینجا رو نه... نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم! ژانت سعی میکرد دلخور نشه: باشه اصلا من اشتباه میکنم ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی اگر نیای ناراحت میشم رفیق... پشت کرد و از در بیرون رفت نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ! به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم البته با چتر حالش خیلی خوب بود مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام‌! و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم: اینجوری سخت نیست؟! به نظرم با روسری راحتتره _منم همین فکرو میکنم ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا! ولی خب من که روسری ندارم‌! نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد: دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟ لبخندش زیباتر شد: _دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم چقدر خوبه که من یک زنم اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم ولی حالا وقتی حجا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_هفتادو_نهم رسیدم اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟
❤️ دستش رو گرفتم: خوش بحالت ژانت به حالت غبطه میخورم این روزا برات روزای خیلی خوبیه ازشون خوب استفاده کن برای منم حتما دعا کن... *** روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی چند بار عمیق نفس کشید هیجان داشت... حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت: این هدیه مسجد به شماست دخترم امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید خب اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد: اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _لااله _لااله _الا الله _الاالله... طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد _اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _محمدا _محمدا _رسول الله _رسول الله... لبخند روی لبهای ژانت پهن شد حاج آقا آهسته گفت: مبارک باشه اگر قصد تشرف به مذهب شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست _اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _علیا _علیا _ولی الله _ولی الله... دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: مبارکه عزیزم لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : ممنون حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: بفرمایید مبارکه... هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم با ذوق از دستم گرفتش: وای این مال منه چیه؟! همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم: _یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟ پستش نکردم که خودم بهش بدم ولی قسمت تو شد واسه اون یکی دیگه میخرم... با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد: وای ممنونم ازت اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید: خیلی قشنگه اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم اما امروز میتونم خداروشکر! ... پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم: اینجا یکم زیادی گرون نیست؟! لبخندی زد: یه شب که هزار شب نمیشه رفیق! چشمهام گرد شد: جان؟! _مگه این ضرب المثل ایرانی نیست من ترجمه شو گفتم دیگه‌! پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم: خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم! _ماهی بخور خاویار شماره ... ۱۷ آهسته گفتم: ولمون کن دختر مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر خاویار؟! بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار! _خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند همین که از میز دور شد با تردید پرسید: به نظرت کتی میاد؟! _حالا اگر نیاد دلخور میشی؟! _خب... آره نشم؟! _نه... رها کن الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده به هر حال نشده نیومده... دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت غرق فکر نفسش رو بیرون داد: میدونی... دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه _آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و... اما درباره کتایون و تو شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت اما این تاثیر منجر به کنش نشد چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا ولی کتایون برای جنگ اومده بود برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟ چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه و از نظر کتایون این یعنی خطر حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص! تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه پس بیا دیگه... نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد چند قدم باقی مونده رو طی کرد و
📸محور بیانات رهبر انقلاب درباره جنگ اوکراین و روسیه