هشتم شوال، یوم الهدم، روز عزای دنیای اسلام، روز حاکمیت تهجر بر حرمین شریفین، روز قربت اسلام بر عاشقان بقیع تسلیت باد.
هشتم شوال، سالروز غمانگیز تخریب حرم شریف ائمه بقیع (ع) به دست وهابیان آلسعود است. در این روز، تفکر ارتجاعی وهابیگری به بهانه برداشت غلط از دین، مضجع شریف و حرم نورانی ائمه بقیع(ع) و صحابه بزرگوار را ویران کردند و به خیال خود، سنت پیامبر (ص) را احیا کردند.
هر شیفتهای که دل به مدینه روانه میکند، بر غربت قبرستان بقیع ناله میکند.
تربت مطهر چهار امام معصوم (ع) تنها با سنگچینهایی نمایان است که زائران آن اجازه زیارت ندارد و باید با دل گریه کنند،
بقیع سند مظلومیت همیشگی شیعه است.
وهابیان در هشتم شوال سال ۱۳۴۴ هجری قمری حرم امامان بقیع را ویران کردند. این روز به «یوم الهدم» (روز ویرانی) مشهور است. تخریب بناها در بقیع توسط جریان وهابیت در عربستان سعودی برای از بین بردن اماکن زیارتی بود. تا آن زمان بر روی مقبره پیشوایان و سایر بزرگان اسلام که در مدینه مدفون بودند گنبدها و بناهایی قرار داشت. پس از تسلط وهابیان بر مدینه آنها ضمن تخریب قبور، آثاری که بر روی قبور قرار داشت را نیز از بین بردند
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با #اشکهایم به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا پیداش کنید!»
بیقراریهایم #صبرش را تمام کرده و تماسهایش به جایی نمیرسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟»
💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» #مادرش مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمیخواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد.
دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال میزد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟»
💠 از صدایم تنهایی میبارید و خبر #زینبیه رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من #سُنیام، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمیتونم اینجا بشینم تا #حرم بیفته دست اون کافرا!»
در را گشود و دلش پیش اشکهایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر #شیعه را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعهاس یا #ایرانیه!» و میترسید این اشکها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد.
💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من میترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
تلوزیون #سوریه فقط از نبرد حمص و حلب میگفت، ولی از #دمشق و زینبیه حرفی نمیزد و از همین سکوت مطلق حس میکردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم.
💠 اگر پای #تروریستها به داریا میرسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه میکردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهاییمان اضافه شد.
باورمان نمیشد به این سرعت به #داریا رسیده باشند و مادرش میدانست این خانه با تمام خانههای شهر تفاوت دارد که در و پنجرهها را از داخل قفل کرد.
💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم #آیت_الکرسی میخواند و یک نفس نجوا میکرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمیدانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد.
حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریستهای #ارتش_آزاد جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهمالسلام) چنگ میزدم تا معجزهای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد.
💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود.
خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه #وحشت کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بیپاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟»
همچنان صدای تیراندازی شنیده میشد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاریام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.»
💠 این بیخبری دیگر داشت جانم را میگرفت و #امانت ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی میافتاد نمیتونستم جواب برادرتون رو بدم!»
مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمیرفت جلوتر بیاید و دلش پیش #زینبیه مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!»
💠 و حکایت به همینجا ختم نمیشد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه #شیعههای اطراف دمشق رو آتیش میزنن تا مجبور شن فرار کنن!»
سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمیذارم کسی بفهمه من شیعهام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی میکرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال #سلیمانی رو میشناسید؟»
💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و میدانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق #شهید شده!»
قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. میدانستم از فرماندهان #سپاه است و میترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفسنفس افتادم :«بقیه ایرانیها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✳ اگر قرآن را نشناسی و بمیری نیز به مرگ جاهليت مردهای!
📌 ای کاش به ما میگفتند هر شب #قرآن به سر کنيد! به ما گفتند: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة»، اين را به ما گفتند يا نگفتند؟ هر فضيلتی که برای قرآن هست، برای #امام هست، هر فضيلتی که برای امام هست، برای قرآن هست. فرمودند اگر کسی بميرد و امام زمانش را نشناسد، مرگ او مرگ جاهليت است. اگر کسی بميرد و قرآنش را نشناسد، مرگ او هم مرگ جاهليت است.
آیت الله جوادی آملی
#قرآن_دربیان_علما
💠💠پویش ملی علی یاوران💠💠
🌸ای کاش علی شویم و عالی باشیم🌸
🌸هم سفره کاسه سفالی باشیم 🌸
🌸چون سکه به دست کودکی برق زنیم 🌸
🌸نان آور سفره های خالی باشیم🌸
🌷مراسم تجلیل از خادمین و برگزار کنندگان رزمایش همدلی هیات های حسینی و پویش ملی علی یاوران با حضور آقایان
🔻حجت الاسلام و المسلمین شعبانی امام جمعه محترم
🔻حجت الاسلام والمسلمین نظیری رییس سازمان تبلیغات اسلامی استان همدان
🔻حجت الاسلام مراد کیانی مسئول تبلیغات اسلامی شهرستان همدان
🔻سردار مهدی فرجی جانشین سپاه انصار الحسین(ع) استان همدان
🔻آقای عباس صوفی شهردار محترم شهرستان همدان
🔻حجت الاسلام سید حسن فاضلیان
📍مورخه📍
یازدهم خرداد ماه 1399 شمسی
🌙رمضان کریم 1441 قمری🌙
💠جامعه ایمانی مشعر استان همدان
✅ •••| @mashar_hmd|•••
🆔 instagram.com/heyat_hmd
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 ذکری سیاسی که شهید باکری بعد از نماز، یک دورِ تسبیح گفت، چه بود؟
#استکبارستیزی #مرگ_بر_آمریکا
#شهیدمهدی_باکری
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀
🌷 #آیت_الله_حق_شناس
مـــــن ڪمال خود را در #خــدمت به
خانم میدانم و خود را موظف میدانم
ڪه آن چه ایشان میخواهد فــــراهم
ڪنـــــم.
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
📛 پروژهی جنگ فرهنگی سازمان سیا و #رومینا_اشرفی!!
💢 از زاویه اندلسیزاسیون فرهنگی ببینید.
در اندلس، دختران مسیحی فاسد سرباز غرب برای نابودی مسلمین بودند. اما در طرح سیا، خود دختران شیعه باید نقش اصلی نابودی اسلام در اندلسیزاسیون را در ایران محقق کنند. پروژه اعلامی سیا از قول مادر الکس در #مستند_پول_و_پورن این است که باید دختر شیعه را به فساد بکشید و از آن پول در آورید.
⭕️ در اوایل دهه ۷۰ که اندلسیزاسیون در ایران مطرح شد روند اقدام دشمن مبهم بود اما اکنون کاملا آرایش نیرویی دشمن مشخص است:
گروه اول که متولی اجرای طرح سیا در به فساد کشیدن دختر شیعه و پول در آوردن از آن است گروهک بهائیت است که تجربه این کار را از قبل انقلاب دارد. ۲۰۰هزار بهایی در جامعه ایران امروز مهمترین وظیفه خود را گسترش زیرپوستی فساد در بین دختران شیعه میدانند. این گروه از تجربه تاریخی یهود در این زمینه استفاده میکنند.
⭕️ گروه دوم وهابیون هستند که با پول سعودی و امارات در مناطق سنینشین ایران از دهه ۷۰ جوانان اهل سنت را ترغیب کردند که بر دختران شیعه در منطقه خود متمرکز شوند و با آنها دمخور شده و آنها را به فساد بکشند، که این پروژه در برخی مناطق کشور موفق هم بوده است.
⭕️ گروه سوم لیبرالها و مشخصا اصلاحطلبها هستند که با جهتگیری سیاسی برای رایآوری در مدل پورنوکراسی عملا تسهیلکننده اقدامات مورد نظر سیا در اندلسیزاسیون هستند که از تابوشکنیهای دختر هاشمی رفسنجانی در مجلس و حرکت کارگزارانیها تا رویه سیاسی باند مشارکتی خاتمی همه در این مسیر اقدام کرده و میکنند.
⭕️ گروه چهارم که کاملا در بستر عمل گروه اول و گروه سوم اقدام میکنند، سلبریتیها هستند که عامل عادیسازی سبک زندگی خوکی هستند.
📛 ماجرای رومینا را در این چهارچوب ببینید که اول جوان سنی در ۲۵ سالگی با رومینای ۹ ساله طرح آشتی میریزد و در ۱۱ سالگی که رومینا صاحب موبایل میشود رابطه این دو بیشتر میگردد و در ۱۳ سالگی با این جوان ۲۹ ساله میگریزد. او این دختر شیعه را اغوا و منحرف کرد، و پس از واکنش پدر او که به قتل دختر نوجوان انجامید، گروه سوم یعنی لیبرالها و اصلاحطلبها میداندار شدند و اکنون سلبریتیها هم با سنگرگیری پشت فیلم خانه پدری، در حال ریختن اشک تمساح هستند.
♨️ کل این نوع اقدامات در حوزه حیازدایی و غیرتزدایی است که پروژه جنگ فرهنگی سازمان سیا از اوایل دهه ۱۳۷۰ محسوب میشود. فقط به صحنه بنگرید تا سربازان بدون یونیفورم سیا را ببینید.
سالروز ارتحال ملکوتی و جانسوز حضرت امام خمینی (ره)برگزار میشود
🏴🏴🏴🏴
چهارشنبه ۱۴ خرداد ماه
ساعت ۵ الی ۷ عصر
@khaharankhademozahra
📢📢📢
اطلاعیه کلاسهای آموزش اصول و فنون مداحی
🥀🥀🥀🥀
شروع کلاسها
یکشنبه و چهارشنبه ها
ساعت ۴ و نیم
به همه خواهران کلاس اطلاع رسانی فرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جا داره يه تشكر ويژه از بروبچه هاي #كف_خيابون #آمريكا داشته باشیم
امسال #روز_قدس كه بيرون نرفتيم زحمت آتيش زدن پرچم افتاد گردنشون،
تو شادي هاتون جبران كنيم✌️😁
#افول_آمریکا
#دلنوشته_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لهکردنِ مردمِنیویورک، فقط به خاطرِ اعتراض به #نژادپرستی در آمریکا!
#ننگ_به_نژادپرستی
#ننگ_به_امپریالیسم
#ننگ_به_دیکتاتور
#دلنوشته_های_یک_طلبه
🌿اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌿
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
﷽
🔸حاجمیرزااسماعیلدولابی :
امام خمینی(قدس سره الشریف)
پرنده ای بود که در هنگام سیـر
بال او به کـره زمین برخورد کرد و رفت
و این انقــلاب را به وجود آورد...
وَ هیچ ننشست اگر مینشست چکار میکرد...
◼️رحلت جانسوز امام خمینی(قدس سره الشریف) تسلیت باد.
#مجمع_جهانی_حضرت_علی_اصغر_علیه_السلام_استان_همدان
#قرارگاه_رسانهای_شهید_خلیلی
🆔 @digital_resistances
هدایت شده از مجمعجهانیحضرتعلیاصغر(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
السلام علیک یا روحالله
ایها العبد الصالح...
◼️سالها پیش، مردی از جنس نور در مقابل لشکر ظلمت و طاغوت فریاد برآورد، و در چشم پیران و جوانان این ملت بارقهای از امید و آزادگی خلق کرد.
◼️اکنون، پس از نیم قرن از قیام شورانگیز خرداد 42، برماست تا نام و یاد آن بزرگ مرد تاریخ و پرتو اندیشههای آن عزیز را پر فروغتر از گذشته پاس بداریم.
◼️سالروز ارتحال ملکوتی فقیهی عادل، رهبری عالم، مجتهدی اعلم، سیاستمداری عارف، فیلسوفی محجوب و شاعری دلسوخته، شجره پرفیض فیضیه، پیر جماران، روح خدا، ابراهیم زمان، معمار و بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(قدس سره الشریف) بر اراتمندان و دوستداران امام راحل تسلیت و تعزیت باد.
#مجمع_جهانی_حضرت_علی_اصغر_علیه_السلام_استان_همدان
#قرارگاه_رسانهای_شهید_خلیلی
🆔 @digital_resistances
🌺تذکر روزانه
قُلِ انْظُرُوا مَاذَا فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا تُغْنِي الْآيَاتُ وَالنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لَا يُؤْمِنُونَ
بگو: بنگريد كه چه چيزهايى در آسمانها و زمين است. و اين آيات و هشدارها قومى را كه ايمان نمىآورند سود نمىكند.
یونس/۱۰۱
🌹
🌹 زنان، ایثارگران همیشگی
🏴 فرازی از وصیتنامهی امام خمینی رحمةالله علیه:
«ما مکرر دیدیم که زنان بزرگواری زینب گونه- علیها سلام الله- فریاد میزنند که فرزندان خود را از دست داده و در راه خدای تعالی و اسلام عزیز از همه چیز خود گذشته و مفتخرند به این امر؛ و میدانند آنچه به دست آوردهاند بالاتر از جنات نعیم است، چه رسد به متاع ناچیز دنیا.»
🔴استاد شهید مطهّرى از خاطرات خود درباره امام(ره) می فرماید:
♦️من قریب دوازده سال در خدمت این مرد بزرگ (امام خمینى) تحصیل کردهام. وقتى که در سفر اخیر به پاریس به ملاقات و زیارت ایشان رفتم، چیزهایى از روحیه او درک کردم که نه فقط بر حیرت من بلکه بر ایمانم نیز اضافه کرد. وقتى برگشتم، دوستانم پرسیدند: «چه دیدى؟». گفتم: «چهار تا آمَنَ دیدم:
♦️ آمَنَ بهَدفه؛ به هدفش ایمان دارد. دنیا اگر جمع بشود، نمی تواند او را از هدفش منصرف کند.
♦️آمَنَ بسَبیله؛ به راهى که انتخاب کرده ایمان دارد. امکان ندارد بتوان او را از این راه، منصرف کرد. شبیه همان ایمانى که پیغمبر به هدفش و به راهش داشت.
♦️آمَنَ بقُوله؛ به سخنش ایمان دارد. در میان همه دوستانى که سراغ دارم، اَحَدى مثل ایشان به روحیه مردم ایران، ایمان ندارد...
♦️ آمَنَ برَّبه؛ به خدایش، ایمان دارد«.
در یک جلسه خصوصى، ایشان به من می گفت: «فلانى! این ما نیستیم که چنین میکنیم. من دست خدا را به وضوح، حس می کنم.
🌹نثار روح حضرت روح الله الموسوی الخمینی صلوات وفاتحه