eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
اینم عیدی ما به شما همراهان عزیز علوی....🌹
اینم عیدی ما به شما همراهان عزیز علوی....🌹
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
سادات عزیز عیدی معنوی ما یادتون نره... 🌸🌷🌸🌷🌸🌷 دعا جهت عاقبت بخیری
اللهم عجل لولیک الفرج 🌺🌸🌺🌸🌺
هدایت شده از مجمع‌جهانی‌حضرت‌علی‌اصغر(ع)
﷽ 💠اسامی برنــــ🎁ــــدگان مسابقه غدیر به قید قرعه... 🎊سرکار خانم: محدثه حسینی جم 🎉سرکار خانم: نجمه کلهری 🎊سرکار خانم: زینب غلامی خسرو 🎉سرکار خانم: نجما احمدی 🎊سرکار خانم: بهار ربیعی 🎉سرکار خانم: مریم سلگی 🎊جناب آقـای: هاشم ضمیری اکمل ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برندگان جهت دریافت جوایز خود به نشانی @majmae_aliasghar_account در تلگرام و ایتا مراجعه کنند. 🆔@majmae_aliasghar
فال یا نفوس بد زدن برخی از مردم پریدن کلاغ، عطسه کردن، دیدن جغد، قدم برخی افراد و... را به فال بد می گیرند، در میان غربی ها هم رد شدن از زیر نردبان، افتادن نمکدان و هدیه دادن چاقو، به شدت به فال بد گرفته می شود. و این در حالی است که از فال بد و یا نفوس بد زدن در آیات مختلف قرآن1 و روایات اهل بیت علیهم السلام به شدت نهی شده و در برخی روایات "نفوس بد زدن" در حدّ شرک و کفر معرفی شده است. از پیامبر اکرم روایت شده که فرمود: "هر کس برای سفر، خانه اش را ترک کند و بر اثر فال بدی برگردد، به آنچه بر محمد نازل شده کفر ورزیده است."2 فال بد گرچه اثر طبیعی ندارد، ولی اثر روانی آن یک حقیقت انکار ناپذیر است. در روایات اسلامی راه مبارزه با فال بد، توکل کردن بر خدا و اعتنا نکردن به آن، معرفی شده است.3 1. یس 19، نمل47، اعراف131 2. میزان الحکمه ج7 ص3344 حدیث11338 3. میزان الحکمه ج7 ص3345، ح11343 🌱 🔸کانال برداشت های نادرست از احکام👇 http://eitaa.com/joinchat/39976963Ca74763d797
🌺تذکر روزانه وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ در زمين چيزهايى با رنگهاى گوناگون آفريد، در اين عبرتى است براى مردمى كه پند مى‌گيرند. نحل/۱۳ 🌹
حکمت 7️⃣4️⃣ ✅شناخت ارزش ها ♥️ وَ قَالَ (علیه السلام): ❤️ قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ، وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ، وَ شَجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ، وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَيْرَتِهِ. 💌 و درود خدا بر امیرمومنان فرمودند: 🌹 ارزش مرد به اندازه همّت اوست، 🌹 و راستگويى او به ميزان جوانمردى اش، 🌹 و شجاعت او به قدر ننگى است كه احساس مى كند، 🌹 و پاكدامنى او به اندازه غيرت اوست
یا بن الحسن... بعيد نيست عاقبت فقط بخاطر حسين تو زودتر بيايي وبگيري انتقام را  بيا بخواه خون آن ذبيح راکه ذبح او به کربلا تمام کرد،حجّ ناتمام را.. . اللهم عجل الولیک الفرج
🕊 خلقت به روی دست، علی را گرفت و گفت: دست کسی، نظیرش اگر هست؛ رو کند...
﷽ ☄🍀☄ به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاك باشد زياد است. (مُرِ الصَّبيَّ فلْيَتَصدَّقْ بيدِهِ بالكِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّيءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ كلَّ شيءٍ يُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّيّةُ فيهِ عظيمٌ) [ عليه السلام ] 📚 ميزان الحكمه ج۱ ص۱۰۹
✍️ 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟» پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم می‌برمت درمانگاه.» 💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم می‌دانست در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شود و نمی‌خواست دل من بلرزد که چفیه زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟» در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :« نمی‌ذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری رو دست به سر می‌کنه تا هلی‌کوپترها بتونن بیان.» 💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!» اشکی که تا روی گونه‌ام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«می‌خوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!» 💠 و از چشمان شکسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کرده‌ام که با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد :«ان‌شاءالله می‌شکنه و حیدر برمی‌گرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است. دلم می‌خواست از حال حیدر و داغ بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمی‌داد. 💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون بیارن!» نفس بلندی کشید تا سینه‌اش سبک شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچه‌ها شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی که واسه کردها می‌فرسته دست ما بود، نفس داعش رو می‌گرفتیم.» 💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا می‌جنگیم! فقط و پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت می‌داد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :« با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها می‌کرد، آخر افتاد دست داعش!» 💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمی‌خواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمی‌ذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!» 💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمی‌کردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟» من هنوز نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او اضطرابم را حس می‌کرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دست‌تون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای به شهر باز شد...» 💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به صورت رنگ پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.» با دست‌هایی که از تصور داعش می‌لرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد. 💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا می‌گرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمنده‌اش به پای چشمان وحشتزده‌ام افتاد :«ان‌شاءالله کار به اونجا نمی‌رسه...» دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، به‌سختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پله‌های ایوان پایین رفت. 💠 او می‌رفت و دل من از رفتنش زیر و رو می‌شد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد. عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بی‌حال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما دارید؟»... ✍️نویسنده: