هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
سادات عزیز عیدی معنوی ما یادتون نره...
🌸🌷🌸🌷🌸🌷
دعا جهت عاقبت بخیری
هدایت شده از مجمعجهانیحضرتعلیاصغر(ع)
﷽
💠اسامی برنــــ🎁ــــدگان مسابقه غدیر به قید قرعه...
🎊سرکار خانم: محدثه حسینی جم
🎉سرکار خانم: نجمه کلهری
🎊سرکار خانم: زینب غلامی خسرو
🎉سرکار خانم: نجما احمدی
🎊سرکار خانم: بهار ربیعی
🎉سرکار خانم: مریم سلگی
🎊جناب آقـای: هاشم ضمیری اکمل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برندگان جهت دریافت جوایز خود به نشانی
@majmae_aliasghar_account
در تلگرام و ایتا مراجعه کنند.
#مجمع_جهانی_حضرت_علی_اصغر_علیه_السلام_استان_همدان
🆔@majmae_aliasghar
هدایت شده از برداشت های نادرست از احکام
فال یا نفوس بد زدن
برخی از مردم پریدن کلاغ، عطسه کردن، دیدن جغد، قدم برخی افراد و... را به فال بد می گیرند، در میان غربی ها هم رد شدن از زیر نردبان، افتادن نمکدان و هدیه دادن چاقو، به شدت به فال بد گرفته می شود.
و این در حالی است که از فال بد و یا نفوس بد زدن در آیات مختلف قرآن1 و روایات اهل بیت علیهم السلام به شدت نهی شده و در برخی روایات "نفوس بد زدن" در حدّ شرک و کفر معرفی شده است.
از پیامبر اکرم روایت شده که فرمود: "هر کس برای سفر، خانه اش را ترک کند و بر اثر فال بدی برگردد، به آنچه بر محمد نازل شده کفر ورزیده است."2
فال بد گرچه اثر طبیعی ندارد، ولی اثر روانی آن یک حقیقت انکار ناپذیر است.
در روایات اسلامی راه مبارزه با فال بد، توکل کردن بر خدا و اعتنا نکردن به آن، معرفی شده است.3
1. یس 19، نمل47، اعراف131
2. میزان الحکمه ج7 ص3344 حدیث11338
3. میزان الحکمه ج7 ص3345، ح11343
🌱
🔸کانال برداشت های نادرست از احکام👇
http://eitaa.com/joinchat/39976963Ca74763d797
🌺تذکر روزانه
وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ
در زمين چيزهايى با رنگهاى گوناگون آفريد، در اين عبرتى است براى مردمى كه پند مىگيرند.
نحل/۱۳
🌹
حکمت 7️⃣4️⃣
✅شناخت ارزش ها
♥️ وَ قَالَ (علیه السلام):
❤️ قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ، وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ، وَ شَجَاعَتُهُ عَلَى قَدْرِ أَنَفَتِهِ، وَ عِفَّتُهُ عَلَى قَدْرِ غَيْرَتِهِ.
💌 و درود خدا بر امیرمومنان فرمودند:
🌹 ارزش مرد به اندازه همّت اوست،
🌹 و راستگويى او به ميزان جوانمردى اش،
🌹 و شجاعت او به قدر ننگى است كه احساس مى كند،
🌹 و پاكدامنى او به اندازه غيرت اوست
🕊 خلقت به روی دست،
علی را گرفت و گفت:
دست کسی،
نظیرش اگر هست؛
رو کند...
#کامران_اسدی_تبریزی
﷽
☄🍀☄
به كودك دستور ده كه با دست خودش صدقه بدهد، اگر چه به اندازه تكّه نانى يا يك مشت چيز اندك باشد؛ زيرا هر چيزى كه در راه خدا داده مى شود، هر چند كم، اگر با نيّت پاك باشد زياد است.
(مُرِ الصَّبيَّ فلْيَتَصدَّقْ بيدِهِ بالكِسْرةِ و القَبْضةِ و الشَّيءِ و إنْ قَلَّ ، فإنَّ كلَّ شيءٍ يُرادُ بهِ اللّهُ ـ و إنْ قَلَّ ـ بعدَ أنْ تَصدُقَ النِّيّةُ فيهِ عظيمٌ)
[ #امام_رضا عليه السلام ]
📚 ميزان الحكمه ج۱ ص۱۰۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حیدر امیرالمومنینِ...
💐🌼💐🌼💐
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💠 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💠 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💠 سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
💠 صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💠 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
💠 او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد