دیگر بستنی اش خوشمزه تر نیست
سال های بچگی ام دلخوش به دو شیرینی بودم یکی کیک تی تاپ و دیگری بستنیِ کیمِ میهن!
بستنی میهن اما چیز دیگری بود. در هوای گرم و خشک تابستان میبد، خنکی و شیرینی اش حالی می داد که از مغز سر تا نوک انگشتان پایت احساسش می کردیم.
شاید جز معدود خوراکی هایی بود که تبلیغ تلویزیونی هم داشت.
یک گوساله¬ی شیطان که پستان پر از شیر مادر را رها می کرد و از گاری بستنی فروش، یک بستنی می گرفت و می خورد.
هر چه مادرش اصرار می کرد بیاید شیرش را بخورد یک جمله جواب می داد: « نمی خوام، مامان جون بستنیش خوشمزه تره»...
تا همین اواخر هم، اگر قرار بر خرید بستنی داشتم حتماً یکی از اولین انتخاب هایم بستنی کیم میهن بود.
هم قِرِچ قُروچ شکستن رویه کاکائویی اش، قند تو دلم آب می کرد، هم خاطرات بچگی ام را زنده می کرد.
اما چند روزی است که میهن دیگر میهن نیست!؟
میهن علیه هم میهن است!
بعد از آنکه فیلم رفتار غیر انسانی آن مدیر حقیر را با کارگران عزیز کارخانه میهن دیدم
با خودم حساب می کنم اگر یک بستنی کیم بخرم.
قبل از آنکه دندان هایم از سردی اش یخ بزند در آن نگاه اول به قامت قهوه ای اش...
آیا در ذهنم، خاطرات بچگی ام زنده می شود!؟ یا نه! تصویری نقش می بندد از چشمان به زمین افتاده¬ی پدری، که دندان صبر بر جگر خونی اش گذاشته تا خاطرات بچگیِ بچه هایش شیرین بماند!؟
آیا از صدای قِرِچ قُروچ رویه¬ی کاکائوییش لذت می برم یا از صدای عربده یک «بَلْ هُمْ أَضَلُّ»ی که همه¬ی اقتدار پوشالی اش مدیون گاوی است، عذاب می کشم.
درست است که «إِنَّ الاْءِنسَانَ لَیطْغَی أَن رَآهُ اسْتَغْنَی» اما گُلی به جمال طغیانِ فرعون ها و قارون ها.
مدیرِ بخش کوچکی از کارخانه ای که سر تا پای حیاتش وابسته به ترحّم گاوهاست و این اندازه استکبار و طغیان!!!؟
شاید از بس به جای شیر مادر، بستنی اش را خورده اند بعضی ها!!؟
که یخ زده است قلب ها و مغزهایشان.
هر چه هست برای من، دیگر بستنی اش خوشمزه تر نیست...
#جستار
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۲۴ آبان ۱۴۰۳
علی، علی نیست
خدا بیامرزد علی شریعتی را، کتابی داشت به نام فاطمه، فاطمه است در رثای عظمتِ فاطمه (س)، که کتابش را با این جملات به پایان می رساند...
خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد (ص) است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است…
ایامِ فاطمیه است. خواستم با سواد نداشته، قلم نپخته و معرفت اندکم چیزی بنویسم.
هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم با این همه ضعف، نگاهی به نور فاطمه(س) بیاندازم.
اما...!؟
دراین ایام، دلم برای علی (ع) می سوزد.!؟
وقتی کسی مثل علی(ع) باشی،
از گوشت و خون پیامبر هم باشی،
امیرالمومنین هم باشی،
عاشق زهرا هم باشی،
پهلوان خیبر شکن هم باشی و
با همه¬ی این بودن هایت...
وقتی در خانه ات را بسوزانند.
پهلوی فاطمه ات را بشکنند.
محسنت را شهید بکنند.
و با گستاخی تمام بیعت هم از تو بگیرند...
باید صبور هم باشی.
و علی صبور بود.
چون... علی، علی است. همانطور که فاطمه، فاطمه است.
چون... فاطمه هنوز هست.
اما...
اگر فاطمه همیشه فاطمه است.
گمان نکنم بعد از فاطمه،
دیگر علی، علی باشد...
#جستار
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۲۷ آبان ۱۴۰۳
از ماست که بر ماست
از خرید یک کفش نو شروع شد. کفش قدیمی پاره شده بود و از قیافه افتاده.
کفش نو، از این مدل پارچه ای های سبک بود که به اسکیچرز معروفه. مثل اینکه اسم ایرانی ای برایش ابداع نشده. می شود گفت نسل زِدِ کتانی های دهه شصت خودمان.
دوشنبه صبح خریدم اما سه شنبه صبح پوشیدم. برای کار گرفته بودم. کفیِ طبی و سبکی دارد و در پا راحت جا می گیرد
برای من که در فروشگاه زیاد سر پا هستم بهترین گزینه بود.
با پوشیدنش حس خوبی به انسان دست می دهد. حسی از جنس پرواز، قدرت و چابکی.
همان سه شنبه، اول صبح، مشتری برای خرید یک تن بذر گشنیز مراجعه کرد. من هم با کفش نونوارم سوار بر ماشین مشتری، رفتم انبار برای تحویل بار.
حس های کذایی کفش و البته شادابی آن روزم، باعث شد به مشتری بگویم: «خودم بار را تا ماشین می آورم شما فقط بگذار داخل وانت مزدایت».
وقتی کیسه های بذر گشنیز را روبروی خودم دیدم. کبک شدم و دویدم از پشتهی آنها بالا.
بِ دو، کیسههای گشنیز را می آوردم تا دم مزدای درب و داغون مشتری.
از بس تیز و بُز بودم کبکم خروس نمی خواند، عقاب می خواند!. عقابی تیزپرواز که بر کیسه ها حمله می برد و آنها را به چنگال می گرفت و تحویل مشتری می داد.
یک لحظه نگاهی به خودم و نگاهی به کفش هایم انداختم و در دلم گفتم: « امروز اگر در این انبار یکی پشه بجنبد، جنبیدن آن پشه عیان در نظر ماست. بسیار منی کردم و ز تقدیر نترسیدم، بنگر که ازین چرخ جفا پیشه چه برخاست»
آخرین کیسه ها بود که ناگاه یکی کیسه، بد قلقی کرد یا من بد بلند کردم که احساس کردم در کمرم صدایی به هوا خواست. گفتم که اوه اوه... انگار که گرفت کمرم و روزی سیاه در پیش نظر ماست.
درد کم کم شدیدتر می شد عصرهای سه شنبه یک در میان جلسه سرای اهل قلم دارم. دلم نیامد نروم. جلسه سرای اهل قلم را هم با دردی رو به افزایش شرکت کردم.
تجربه¬ی این مدل گرفتگی کمر را چندین باری داشتم. به قول پزشکان اسپاسم عضلانی.
می دانستم این درد را نمی شود با کارهای خانگی درمان کرد. مثل روغن مالی و ماساژ و گرم کردن کمر.
در راه برگشت از سرای اهل قلم رفتم پیش یک پزشک. البته دارو و درمان را خودم هم بلد بودم اما دارو را باید پزشک می نوشت تا بیمه قبول کند.
تند و تند، چشم و چشم می گفتم که دکتر سریع دارو را بنویسد و من بروم برای تزریق.
دارو مشخص بود یک آمپول دگزامتازون و یکی متوکاربامول. البته دکتر مثلاً خواست کلاسی هم بگذارد یک مسکن و یک ویتامین ب 3 هم نوشت.
آن دو تا قرص هم گرفتم اما فکر کنم پول مفت از کیسه ام رفت.
درد مدام در حال افزایش بود رفتم به خانه و دست به دامان خواهرم شدم که بیاید آمپول ها را شبی بزند. خواهرم پرستار هست و دست به آمپولش خوب. بی درد می زند خدایی.
خواهرم علاوه بر تزریق ها، کمی روغن مالی و ماساژ هم انجام داد و کمر را با پارچه ای نخی محکم بستم و من خوابیدم.
صبح چهارشنبه و ما ادراک چهارشنبه (البته باید نوشت جهارشنبه😅).
چشمتان روز بد نبیند چنان فلج شده بودم که برای از دنده ای به دنده دیگر چرخیدن چنان دردی در تنم می پیچید که اشک در چشمانم حلق می بست. ناله ای سر می دادم که تمام خانواده وحشت می کردند. برای یک نشستن ساده، شاید اغراق نباشد که بگویم پنج دقیقه ای زمان می خواستم. آن هم با کلی آخ و اوخ.
چاره ای نبود باید تا اثرگذاری آمپول ها درد می کشیدم و دراز به دراز می خوابیدم. دو روزی اوج درد این مدل گرفتگی عضله است.
البته در بستر بیماری افتادن حُسنی دارد که آدم ها فیلسوف می کند!
من هم سر در گریبان به فکر افتادم.
دیروز را به یاد آوردم که چگونه برای خودم عقابی شده بودم و باد و فیسی در خود انداخته.
سری به تاسف تکان دادم و گفتم:
عجبا که یکی دستور دادند به عصب ها، که جمع کنید اندک ماهیچه ای را.
زان پس، آن تیزی و تندی و پریدن زکجا خاست!؟
ناگه بر هیکل در هم فرورفته خود نظری انداختم و گفتم
ز که نالیم که از ماست که بر ماست.!
#روایت
#ناصر_خسرو_قبادیانی
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۳ آذر ۱۴۰۳
پیری کوری
فهمید مادرش گریه کرده.
کنارش نشست. بی مقدمه از مادر پرسید: «ماما چی شده؟»
مادرش انکار کرد. گفت چشمش کمی سوخته. شاید حساسیت، شاید...
پسر دست مادرش را گرفت و گفت:« بابا چی گفت؟»
مادر دست راست مچ شده اش را بالا آورد و یک پنجاه هزار تومنی کثیف و چروکیده به پسرش نشان داد.
پسر گفت: «فقط همین»
مادر لبخند تلخی زد و جواب داد: « تازه گفت زیاد خرج نکن و بقیه اش هم برگردون»
پسر از عصبانیت داشت می ترکید. مادر را خیلی دوست داشت. مادر هیچ وقت هیچ گلایه ای نمی کرد. همیشه سوخته بود و ساخته بود. اسم مشهدش را هم خودش نوشته بود. اسم پدر را هم می خواست بنویسد اما پدر قبول نکرده بود. زمین و گوسفندان را بهانه کرده بود. همیشه همین بهانه را می آورد. تا حالا یک امام زاده هم نرفته بود. مسیرش مشخص بود. از خانه به طویله و سپس زمین هایش. بیشتر پول فروش محصول را هم دوباره زمین می خرید و به زمین های قبلیش اضافه می کرد. ثروتمندی بود که زندگی اش از گدا ها هم پست تر بود. بچه ها را مثل یتیم بی پدر به سر زندگی فرستاده بود. تنها کار مفیدش فقط امضا در دفترخانه بود. بچه ها خودشان خرج و مخارج عروسی را فراهم کرده بودند.
مادر اما دلی دریایی داشت. مهربان بود و با نوه ها خوب می جوشید. عروس و دامادها خیلی دوستش داشتند. بیشتر از شوهر خسیسش او خجالت می کشید. با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشت. بچه ها اما شیر پاک خورده بودند و هوای مادر را حسابی داشتند.
پسر، هشتصد هزار تومنی به مادر داد. مادر قبول نمی کرد اما با اصرار پسر قبول کرد.
پسر می دانست مادر نوه هایش را دوست دارد و دوست دارد سوغات برایشان بخرد. مادر این بار اشکش را از پسر مخفی نکرد. اشک شوق بود. انگار گره اش را پسر باز کرده بود. پسر را دعا کرد. با دل سوخته هم پسر را دعا کرد.
مادر که سوار اتوبوس کاروان شد. شاد بود. پایش قرص شده بود. حالا پولی داشت که درخواست سوغاتی های رنگارنگ نوه هایش را اجابت کند. مادر که رفت. پسر پا تند کرد سمت زمین های پدر. عصبانی بود. اشک مادر سوزانده بودش. وقتی رسید به پدر. به تندی گفت:
«بابا این همه پول داری، زمین داری، گوسفند و گله داری، این ها را برای کی جمع می کنی. برای ما!؟ به خدا ما نمی خواهیم. ما هیچ کاریش نداریم. خرج خودت کن. خرج مادر کن. برو زیارت، بخر، بخور. بابا یخورده زندگی بکن...»
پدر نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و گفت: « بچه تو هیچی سرت نمی شه... اینها برای پیری کوریه!»
پسر چهره در هم کشید کمی صدایش بلند شد. گفت: « بابا هشتاد سالته. این پیری کوری پس کی می رسه!!؟...»
پدر بیل در دستش را روی شانه گذاشت روبرگرداند به سمت زمین هایش و آهسته از پسر دور شد. در حالی که زمزمه می کرد
تو نمی فهمی... اینها برای پیری کوریه... اینها برای پیری کوریه...
#روایت
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۷ آذر ۱۴۰۳
ما همه فرعونیم!
فکر می کردم با این همه بگیر و ببندی که دولت سر نان در آورده، دیگر بساط دزدی آرد تمام شده.
اما زهی خیال باطل!
صبح آمد دم مغازه بار بزند. وانت پیکان سفیدی دارد و علاوه بر کشاورزی و دامداری، کمک یکی از مغازه دارها، بار جابجا می کند. یعنی دربست در خدمت اوست. هم مزد شاگردی هم مزد کرایه حمل بار. البته با تخفیفی چون شاگرد دائمش هست.
ما در مغازه آرد گندم کامل را هم می فروشیم از من پرسید: « آرد شما کیلویی چند؟»
جوابش دادم بیست و پنج هزار تومان برای هر کیلو.
نیشخندی زد و با انگشتانش عدد نه را نشان داد. آهسته گفت: « من کیلویی نه تومن می خرم!»
فهمیدم ماجرا از چه قرار است البته همانطور که گفتم تصورم این بود بساط اینها جمع شده. اما مثل اینکه نشده! چکار می شود کرد آدمیزاد است و شیر خام خورده.
هر جور بخواهی زورکی مال حلالش بدهی و بهشتی اش کنی. مثل اینکه مال دزدی مزه ی دیگری دارد.
بی معطلی گفتم: « اون که دزدیه»
تلخ گفتم و گزنده. بلکه اگر به خودش رحم نمی کند، به گاوهایش رحم کند. بی فایده بود آدمیزاد حسابگر، به خیالش این دنیا نقد است آن دنیا نسیه. نقد را با نسیه عوض نمی کند.
وجدانش اما، قلقلکی خورد. اوه بلندی کشید و گفت: « اینقدر تو این مملکت دزدی های گُنده می شه اینها توش گُمه».
و شروع کرد به اینکه چه ثروت عظیمی تو این مملکت هست و آن بالایی ها همه اش را دارند می دزدند و اصلاً همه دزدند و فلان کس چه کرده و چه نکرده....
بعضی وقت ها شیطنتم گُل می کند. دیدم او که صراط مستقیم برو نیست. گفتم کمی بیشتر وجدانش را ناخوش کنم. شاید در آینده اثری کرد. گفتم: « دزدی، دزدیه... اگه همه عالم هم دزدی کنند دلیل نمی شه شما هم دزدی کنی. اونها حساب خودشون را باید بدهند شما هم حساب خودتون رو»
فهمید امروز اوضاع خیطه. سری تکان داد و دوباره یک اوه بلند دیگری کشید و در رفت...
اینبار من نیشخندی پشت سرش زدم و البته بر خودم ترسیدم!؟
یاد حرف استاد علی صفایی حائری افتادم که می گفت
ما همه فرعونیم، مصرهایمان کوچک و بزرگ می شود.
#روایت
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۱۰ آذر ۱۴۰۳
۱۳ آذر ۱۴۰۳
خرده بارها
«بیست و سه میلیون تومن خرج ماشینم شد».
وانت پیکان سفیدش را می گفت. کارش خرده بار بردن برای مغازه دارهاست و این وانت عصای دستش.
لحنم را متعجب کردم و پرسیدم « چرااا...!!؟»
البته خبرش را داشتم اما اگر می گفتم: « می دونم... چشمت کور... تا تو باشی اینقدر از این بی زبون کار نکشی». آن وقت روایتی کاسب نمی شدم. پس جوری خودم را نشان دادم که سر حرف بیاید ببینم روایت خوبی کاسب می شوم یا نه.
جواب داد: « امان از این خرده بارُگ ها... اگه بار یک جا می بردم که این بلا سرش نمی آمد...»
دید من شش دانگ حواسم به حرف هایش هست. سر ذوق آمد و برای چند لحظه دست از کار کشید و رخ به رخ روبرویم ایستاد و گفت: « این خرده بارُگ ها گناهه».
متوجه منظورش نشدم گفتم شاید منظورش از گناهه یعنی طفلکی ها تقصیر ندارند اما این معنی به بحث ما نمی خورد. فکر کردم شاید منظورش این است که این خرده بارها مثل گناه خیلی چیز پلیدیه.
اما خودش فرصت نداد و با مثال بحثش را باز کرد و گفت: « ببین اون دنیا که می ری وقتی پای حساب می رسی دلت خَشه که هیچ گناهی نداری. نه دزدی کردی. نه کسی کُشتی. نه ظلمی کردی. اما وقتی پرونده ات می آرن، می بینی اووو... وَک... چه خبره... می گی خدا اینها کجا بوده!!؟ فرشته ها شروع می کنند به خوندن. می گن اونجا گفتی این بینی اش کَجه. فلان جا گفتی این چقه زشته... یه جا دگه یکی نیش و پوز پیش فلانی کردی... یه جا دگه یکی خنده پشت سر یکی کردی... این گناه های کوچیک یکی یکی جمع شده یکی پرونده گُنده برات قطار شده.»
خیلی از مثالش خوشم آمد. برای اینکه ادامه بدهد گفتم: « باریکّلا عین حقیقته»
بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد: « این خرده بارُگ ها هم مثل اون گناه هاست. دو تا کارتن اونجا بار می زدم. دو تا کیسه اینجا. چهار تا یه جا دیگه. این خرده خرده که بار می زدم حساب وزن بار، دستم در می رفت. یه وقت ماشین وانت که حداکثر باید یک تُن بارش می کردم، بدبخت یک و نیم تن بارُش کرده بودم. نفهمیدم... نفهمیدم... تا اینکه خراب شد و بیست و سه میلیون تومن خرج رو دستم گذاشت. تازه پونزده روز هم تو تعمیرگاه بود و کاری هم نتونستم بکنم. اونجا بود که مکانیک گفت از بس بار سنگین بارُش کردی این بلا سرش اومده. حالا دیگه دقیق حساب وزن این خرده بارُگ ها دارم وقتی هم یک تن شد هر چی بگَن این یکی قلم دگه هم بذار روی بار می گم ابدا... می خواهی دوباره می آم نمی خواهی ما را به خیر و شما را به سلامت».
دیرش شده بود و خداحافظی کرد و رفت.
اما روایتش خیلی تکانم داد. با خودم گفتم ای دل غافل... ببین خدا از زبان یک راننده وانت چه تذکری به من داد. این خرده بارهایی که اصلاً حواسم نیست و مرتب روی پشتم می گذارم عاقبت روزی می رسد که به قول اون مثل معروف که می گفت فردا صدایش در می آید.
فرداست که صدای شکستن کمر من را در آورد.
زبانم را گزیدم و گفتم: «خدایا پناه می برم به تو، از این خرده بارها»...
#روایت
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۱۳ آذر ۱۴۰۳
۱۷ آذر ۱۴۰۳
ته تغاری ها
کلاً سیستم عاملم کند بسته شده. البته تو بعضی چیزها.
ان شا الله که از سی پی یو نیست. فوق فوقش یک کارت گرافیک یا رَم را ارتقا بدهند مشکل حل بشود. پنجشنبه هم یکی از آن روزهایِ کندِ سیستم عاملم بود. ساعت دو و نیم بعد از ظهر شروع مراسم تشییع جنازه شهیدِ گمنامِ پارک غدیر بود ما ساعت سه و نیم تازه تصمیم گرفتیم برای رفتن.
پیامک دادم به دوستم احمد، که می دانستم الان یا شهید گمنام تو بغلش هست یا شانه به شانه اش در حال حرکت.
خواستم مطمئن شوم بیایم یا نه. جواب نداد. حتما شهید تو بغلش بود و دستش بند.
بیخیال نشدم. فوق فوقش همه رفته بودند و پذیرایی ها هم تمام شده بود.
یک سلام که می شد داد!؟
ساعت یک ربع به چهار رسیدم شهرک صنعتی حسن آباد. ابتدای سراشیبی بلند پارک غدیر. بعضی ها در حال برگشت بودند اما خوشبختانه سیستم عامل کندها تعدادشان کم نبود. ماشین را که پارک کردم خودم را انداختم داخل سیستم عامل کندها. انگار نه انگار مثلاً دیر آمده ام. خیلی دیر!
از خصلت های آدمیزاد است که وقتی شریک جرم داشته باشد جری تر می شود. البته من زیاد جری نشدم اما دیگر خجالت هم نکشیدم. دست بچه ها را گرفتم و افتادیم به جان کندنِ بالا رفتن از سراشیبی.
ما سیستم عامل کندها یه جورایی شده بودیم ته تغاری های شهید. درست بود دیر رسیده بودیم اما مهم این بود که آمده بودیم. و این حس خوبی داشت.
چند قدمی که با ته تغاری ها قدم زدم و با جمعیت یکی شدم رفتم تو نخ جمعیت.
خوب که به جمعیت ته تغاری ها دقت کردم. نظرم در مورد ته تغاری ها عوض شد. هم نظرم عوض شد هم خیلی خجالت کشیدم. دیدم اینجا شریک جرمی برایم نیست و من تقریباً تنهایم.
باز هم از خصلت های آدمیزاد است که وقتی تنها شد به فکر فرو می رود. من هم به فکر فرو رفتم. دیدم این ها که من شریک جرمشان می پنداشتم اتفاقاً از آن سیستم عامل تندهایند. از آنها که سوار بر نور هستند و به سرعت نور پردازش می کنند.
آنها پیشتاز بودند. شاید پیشتازتر از کسانی که تابوت شهید بر روی دوششان بود.
که اگر آنها داشتند شهید را همراهی می کردند. این ته تغاری های سیستم عامل تند را، شهید داشت همراهی می کرد. شهید دستشان را گرفته بود و قدم به قدم و با عزت و تعارف به بالا می کشیدشان.
ته تغاری های سیستم عامل تند، درست بود که لنگان لنگان یا با دو عصا یا به کمک فرزندانشان، خیس عرق، خودشان را بالا می کشیدند. اما اینها در گروه همان ها بودند که در وصفشان گفته اند:
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
#روایت
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۱۷ آذر ۱۴۰۳
۲ دی ۱۴۰۳
حراج!
همیشه حراجی ها هستند. همیشه که مسیر میبد تا یزد و برعکس را طی می کنم.
حراجی ها تنوع بالایی دارند. از پرتقال و هندوانه گرفته تا قوری و کفش و دمپایی.
همه حراج کرده اند. همیشه حراج کرده اند. حراجی هایی که حرجی در فروششان نیست!.
آنقدر بعضی تابلو های پارچهایِ زرد رنگِ «حراج» با چند علامت تعجب، در این مسیر استفاده شده اند که تابلو ها به چرک نشسته اند. حتی بعضی تابلوها چندین بار قیمت هایش ناشیانه رنگ مالی شده و بالا رفته، ولی «حراج» ها هنوز همان رنگ کهنه قدیمی خود را دارند.
با خودم فکر می کردم چه فایده ای دارد این حراج نوشتن های قلابی!؟
هنوز از فکرم بیرون نیامده بودم که از کنار یکی از آنها عبور کردم. شلوغ بود. دلم به هول و ولا افتاد، نکند این یکی واقعی باشد؟
خواستم نیش ترمزی بزنم و قیمت پرتقال را بگیرم که ترمز نزدم و به خودم آمدم.
مگر همین من نبودم که تا چند لحظه پیش این حراج نوشتن ها را مسخره می کردم. پس چه شد که خودم نزدیک بود در دامشان بیافتم؟
خوب که توجه کردم تابلوی پرتقال فروش هم، کهنه و چرک گرفته بود.
انگار این خاصیت بشر است که به جای واقعیت، دوست دارد در رویا سیر کند. رویایِ کشف بزرگ. رویایِ سود زیاد. رویایِ زندگی راحت. رویایِ...
اصلاً انگار این یک مرض جمعی است که از بزرگان ما به ما ارث رسیده.
می گویند «الناس علی دین مُلوکِهِم».
وقتی مُلوک ما هنوز که هنوز است با تابلوی حراجیِ پوسیدهی مذاکره و برجام و گفتگوی برد، برد و بیا تو بغلم آمریکا و بنشین کنارم فرانسه و غیره، رای می آورند و چهار سال، چهار سال بر تخت حکمرانی تکیه می زنند.
چرا ناس هایی مثل من هم نگویند شاید اینبار این حراجی فرق دارد و بخت و بُرد با من است؟
انگار پایه های تاج و تخت بعضی ها بر رویاهای ما استوار است.
بیخود نیست که مُلوک ها، میلیارد، میلیارد، خرج ملیجک هایی می کنند که تازگی ها به آنها می گویند سلبریتی!
یا میلیارد میلیارد پول به پای خبرچین ها و چاپلوس هایی می ریزند که تازگی ها به آنها هم می گویند اصحاب رسانه! واقعی و مجازی!
ملیجک ها و خبرچین ها و چاپلوس ها، کارشان رویا سازی است و رویا فروشی و رویا پروری.
به قول خدا بیامرز سهراب سپهری: «چشم ها را باید شست» تا توانست پوسیدگی و چرک مردگی این رویاهای قلابی را دید. تا در مسیر رو به جلویمان، نیش ترمزی نزنیم و خدای نکرده برنگردیم...
#جستار
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۲ دی ۱۴۰۳
ما یک غول خریدیم
با اینکه من علاقه ای نداشتم، اما با درخواست خانم و اصرار بچه ها تصمیم گرفتیم یک غول بخریم.
گفتند بیست دقیقه ای آماده می شود. بچه ها ذوق و شوق عجیبی داشتند چون تا حالا غول نخریده بودیم.
بیست دقیقه، شده و نشده من را از خانه بیرون کردند برای گرفتن غول.
غول را که تحویل گرفتم. بزرگ بود. آلومینیوم پیچ.
کم کم خودم هم مشتاق شده بودم غول را تجربه کنم. وارد خانه که شدم بچه های غول ندیده، انگشت به دهان مانده بودند. صدای وای وای شان خانه را برداشته بود.
مادرشان سینی بزرگی آورد. غول را داخل سینی گذاشتیم. همگی دور تا دور غول حلقه زدیم.
بچه ها طاقت نداشتند و برای کندن ورق آلومینیومی از هم سبقت می گرفتند.
غول ما که رُخش را نمایان کرد کمی توی ذوقمان خورد. غول، غول نبود!
شش تا کوتوله را در دو ردیف سه تایی کنار هم گذاشته بودند و مثلاً غول درست کرده بودند.
حالا مشکل اصلی ما غول ندیده ها، این بود که چگونه غول را بخوریم.
بهترین راه حل این بود که با چاقو به تکه های کوچکتر تقسیمش کنیم بلکه بتوانیم دل به قار و قور افتاده و لب و لوچه به آب نشسته را آرام کنیم.
هر چه تلاش کردیم تکه ها، مثل هم در نیامد. یکی خیارشورش بیشتر شد و یکی گوجه.
البته از قبل گفته بودیم بدون سوسیس و کالباس!
واقعاً جایتان خالی نبود.!؟ گوشت مرغ و گاو را آنقدر در روغن، چرب و چیلی اش کرده بودند که حال آدم به هم می خورد. بچه ها همگی زیاد آوردند و پا پس کشیدند.
من به زور تکهی خودم را تمام کردم. دست آخر به اندازه یک تکهی بزرگ از غول زیاد آمد.
جالب بود بچه ها بعد از خوردن غول، می گفتند «دیگه غول نخر! همون ساندویچ کوتوله ها خوشمزه تره»
البته تجربهی خوبی بود. حداقل، بچه ها فهمیده بودند غول ها غول نیستند فقط کوتوله ها را کنار هم گذاشته اند تا غول به نظر بیایند.
انگار این هم یک قاعده است در این دنیا...!!؟
غول ها اگر غول شده اند از صدقه سری همین کوتوله هاست.
نمونه اش همین شرکت های چند ملیتی که از به هم چسبیدن چند ده یا چند صد شرکت کوچک، غول شده اند.
یا همین کشورهای زورگو که از صدقه سری کشورهای بی عرضه و کوتوله برای خودشان غولی شده اند.
ای کاش کوتوله ها می فهمیدند وقتی از غول ها جدا شده و برای خودشان مستقل شوند خوشمزه ترند...
#روایت
خواجه شَدیدُالبینْ ๏๏
@khajeshadidolbin
۱۰ دی ۱۴۰۳