eitaa logo
خاکریز زمان
44 دنبال‌کننده
166 عکس
14 ویدیو
10 فایل
مسجد مقدس حضرت صاحب الزمان(عج) انجمن اسلامی یاوران حضرت مهدی(عج) کانون فرهنگی هنری رهروان شهدا با ما در ارتباط باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکریز زمان
#شیطان_پرستی #نمادهای_شیطانی_۸ #صلیب_شکسته #چرخ_خورشید @khakriz72
۸ نماد صلیب شكسته یا چرخ خورشید (swastika or sun wheelc):چرخ خورشید یك نماد باستانی است كه در برخی فرهنگ‌های دینی همچون كتیبه‌های بر جای مانده از بودایی‌ها و مقبره‌های سلتی و یونانی دیده شده‌است . لازم به توضیح است این علامت سال‌ها بعد توسط هیتلر به كار رفت ،‌ لكن برخی با هدف به سخره گرفتن مسیحیت این سمبل را وارد شیطان‌پرستی كردند . در مصاحبه‌ای در کتاب “اربابان هرج و مرج” نوشته‌ یموینهان و سادرلیند، از آنتون لاوی، موسس کلیسای شیطان سوال می‌شود که “بسیاری افراد از ارتباط قوی بین شیطان پرستی و فاشیسم می‌ترسند. آیا این ارتباط واقعا وجود دارد؟” او در جواب می‌گوید ” ابعاد فاشیسم برای شیطان پرستی نیز کاربرد دارد ـ نمایش، رعد و برق، طراحی رقصی که با آن میلیون‌ها نفر را تحت تاثیر قرار دادند”. بلانچ بارتون نیز همینطور جواب می‌دهد “زیبایی شناسی بیش از هر چیز دیگری بین شیطان پرستی و فاشیسم مشترک است. زیبایی شناسی سوسیالیسم ملی گرایانه و شیطان پرستی با یکدیگر هماهنگ است”. تم‌های تئاتری، افراط، شوک و قدرت، هم برای فاشیسم و هم برای شیطان پرستی که به دنبال خلق تصاویر هستند، طبیعی است. @khakriz72
خداوند تبارک و تعالی میفرماید: يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع! وَ يا مُحلفا عَلي هجرنا، كَفَر! إنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُد لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحته وَ هَجَرتَنا. ای كسی كه وصال ما را ترک كرده‌ای، برگرد! و ای كسی كه بر جدايی از ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشكن! ما ابليس را برای اين از خود رانديم كه بر تو سجده نكرد. پس چقدر عجیب است كه تو او را دوست خود گرفته‌ای و ما را ترک كرده‌ای! 📚بحرألمعارف، جلد ۲، فصل ۶۲ @khakriz72
(ع) ✔️داستانی جالب .... حتما بخوانید: 🍃💔🍃روزی حضـرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش ڪند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ 💠مولا فرمودند: آن شبی که به دستور خلیفه ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای خلیفه به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با خلیفه بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین گفت: شما دو توهین به من کردید; اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید ، دوم بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من "علی" فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی "علی" عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست. 🍃💔🍃مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان "علی" در دست اوست قسم آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان خلیفه محکم بست... سه شبانه روز بود که او و خانواده اش هیچ نخورده بودند . 📚الکافی، ج ۸ استقامت در ولایت به معنای واقعی @khakriz72
به طور مداوم از همسرتان انتقاد نکنید زیرا انتقاد پیاپی باعث می‌شود که همسرتان از شما فاصله بگیرد. @khakriz72
۳۵ نویسنده: وقت را نباید از دست میدادم... لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون... پوشیدم... چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم... آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم... رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم... یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد... تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم... بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم... چشمای نفیسه خون بود... یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود... جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد... هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم... برای آخرین بار... قبل از اینکه تشییعش کنند...» فهمیدم که باور کرده... با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم... خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه... اما نه... اجازه نمیدن... چون ... چون صلاح نیست... اوضاع خوبی نداره... ببخشید رک گفتم... متوجهی که؟! بیشتر جا خورد و ناراحت شد ... گفت: ینی اینقدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟! گفتم: تو الان به خاطر همین اینجا هستی! ... چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟! میون همون اشک و آه گفت: ینی چی؟ منظورت چیه؟! گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم... فقط دنبال حل یه معادله هستم... معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه... گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم! گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان... داداش مژگان پیدا میشه(!!)... از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! ... چرا پات وسطه؟! نفیسه تا مرز سکته پیش رفت... تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد... «نه... نه... نه... آرمان نمرده... آرمان بیگناهه... آرمان هیچ کاره است...» گفتم: آروم باش دختر! اونا دیگه رفته اند... دیگه اونا برنمیگردن... خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی... هرچند حال و روز خوبی نداری... اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه... و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند... یه آرام بخش بهم زدیم... یه کم آروم تر شد... غذا و آب نمیخورد... بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم... اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟! گذاشتم خوب گریه کنه... آروم تر که شد... کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم... اولین باری که دیدمش... حالش خوب نبود... خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی... ینی ماهی یک بار... اونجا جمع میشیم دیدمش... استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم... وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش ... شاید هم خواب عمیق... اونجا دیدمش... استادم گفت: این خانم خوشکل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده... احساس میکنم تو با اون میتونین دوستای کاملی بشین... اینقدر کامل که بتونین حتی با هم سالیان سال زندگی کنین و به هم آرامش بدین... اسمش مژگانه...» وقتی نفیسه میخواست آب بخوره... بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟! نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!! کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @khakriz72
و من خطبة علی ( عليه السلام ) (يذكر فيها ابتداء خلق السماء و الأرض ) الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَا يَبْلُغُ مِدْحَتَهُ الْقَائِلُونَ وَ لَا يُحْصِي نَعْمَاءَهُ الْعَادُّونَ وَ لَا يُؤَدِّي حَقَّهُ الْمُجْتَهِدُونَ الَّذِي لَا يُدْرِكُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا يَنَالُهُ غَوْصُ الْفِطَنِ الَّذِي لَيْسَ لِصِفَتِهِ حَدٌّ مَحْدُودٌ وَ لَا نَعْتٌ مَوْجُودٌ وَ لَا وَقْتٌ مَعْدُودٌ وَ لَا أَجَلٌ مَمْدُودٌ فَطَرَ الْخَلَائِقَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَشَرَ الرِّيَاحَ بِرَحْمَتِهِ وَ وَتَّدَ بِالصُّخُورِ مَيَدَانَ أَرْضِهِ خطبه ۱-آغاز آفرينش آسمان و... عجز انسان از شناخت ذات خدا سپاس خداوندي را كه سخنوران از ستودن او عاجزند، و حسابگران از شمارش نعمتهاي او ناتوان، و تلاشگران از اداي حق او درماندهاند. خدايي كه افكار ژرف انديش، ذات او را درك نميكنند و دست غوّاصان درياي علوم به او نخواهد رسيد. پروردگاري كه براي صفات او حدّ و مرزي وجود ندارد، و تعريف كاملي نميتوان يافت و براي خدا وقتي معيّن، و سر آمدي مشخّص نميتوان تعيين كرد. مخلوقات را با قدرت خود آفريد، و با رحمت خود بادها را به حركت در آورد و به وسيله كوهها اضطراب و لرزش زمين را به آرامش تبديل كرد. ۱ @khakriz72
شهادت دخت نبی مکرم اسلام صل الله علیه و آله، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و آغاز ایام فاطمیه را به همه محبین و دوستان خاندان عصمت و طهارت تسلیت میگوییم. @khakriz72
✅ *بچه های ما آینه ارزش ها، باورها و رفتارهای ما هستند* . *اگر ما میخواهیم فرزندانی در مسیر حضرت زینب (سلام الله علیها )و حضرت امام حسین (علیه السلام) و امام حسن (علیه السلام) تربیت کنیم* ، *بایستی خودمان هم در مسیر حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امیرالمومنین (علیه السلام ) باشیم* و از این موضوع مهم غفلت نکنیم. 👈وقتی حضرت زهرا( سلام الله علیها) اول برای همسایه دعا می کنند و می فرمایند: الجار ثم الدار 👈یا وقتی داستان شان نزول سوره انسان را می خوانیم که سه روز اهل این خانه روزه گرفته اند و دم افطار هر چه داشتند را به سائل و یتیم و مسکین انفاق کردند. 👈یا وقتی از فقر در زندگی امیرالمومنین( علیه السلام) صحبت می کنیم ، معنایش این نیست که ایشان درآمدی نداشته اند، بلکه معنایش این است در امد داشته اند اما بیشتر از آنکه درآمد خود را صرف خودشان کنند، صرف براورده کردن نیاز مستمندان می کرده اند یا چاه ها و نخلستان هایی اطراف مدینه احداث می کرده اند و وقف مستمندان می کرده اند. و بعد در نقل های تاریخی داریم که حضرت زینب سلام الله علیها در سالهایی که در کوفه بوده اند، مستمندان کوفه نیازشان را به در خانه ایشان می برده اند و حضرت چیزی شبیه خیریه های امروز داشته اند، *خب ایشان اینها را از پدر و مادر خود آموخته اند* ✅ *پس فرزندان ما آینه اند، آینه آنچه که در خانه اتفاق می افتد، یعنی آینه انچه که در پدر و مادر می بینند، آینه ارزش های حاکم بر زندگی آنها. اگر ارزش های حاکم بر زندگی ما مادیات است، به فرزندان مان اموختیم که فقط ما مهمیم، همسایه و آشنا و بقیه مهم نیستند، فردا این بچه ما خواهد گفت فقط من مهم هستم و پدر و مادرم هم مهم نیستند* ❌ @khakriz72
#شیطان_پرستی #نمادهای_شیطانی_۹ #صلیب_وارونه @khakriz72
خاکریز زمان
#شیطان_پرستی #نمادهای_شیطانی_۹ #صلیب_وارونه @khakriz72
۹ این همان صلیبی است که پطرس مقدس روی آن مصلوب شد زیرا احساس می‌کرد لیاقت ندارد بر همان صلیبی مصلوب شود که عیسی مسیح روی آن مصلوب شد. این صلیب نماد بی ارزشی و احترام عمیق یک فرد به به مافوقانش بود: نشانه‌ی بی‌خردی، سختی، شکست و احترام به مسیح. البته در گذشته به این معنا بود ـ یک نماد بسیار مسیحی. از زمان ظهور فیلم‌های درجه ب و اطلاعات عمومی محدود، صلیب برعکس به یک نماد مسیحی معکوس تبدیل شد ـ نماد نگرش ضد مسیحیت. از آن جا که در دوران مدرن به نشانه‌ی ضد مسیحیت تبدیل شده است، برخی شیطان پرستان از آن استفاده می‌کنند. این صلیب نشانه‌ی تمسخر و رد کردن مسیح است. شیطان پرستان زیادی گردنبندهای آن را استفاده می‌کنند. می‌توان آن را در میان خواننده‌های راک یا روی جلد آلبوم‌هایشان مشاهده کرد. @khakriz72
📌 🔺زغال هاي خاموش را کنار زغال هاي روشن ميگذارند تا روشن شود چون همنشيني اثر دارد 🔺ما هم مثل همان زغال هاي خاموشيم اگر کنار افرادي بنشينيم که روشنند که گرما و حرارتي دارند... ما هم به طبع آن ها نور و حرارت و گرما پيدا ميکنيم. 👥پس در انتخاب همنشینان و دوستانتان دقت کنید و هوشیار باشید 🔅رسول خدا (ص) : انسان بر دین دوستش خواهد بود ، بنابراین هر یک از شما دقت کند که با چه کسی دوست می شود. 📚بحارالانوار جلد 74 صفحه 192 @khakriz72
۳۶ نویسنده: نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود... مجبور شدیم بردیمش بیمارستان... میگفتن از صبح بیهوش شده... من تمام اون شب را پیشش موندم... تا اینکه به هوش اومد... دوس داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش... همینطور هم شد... تا چشم باز کرد، گفت: من کجام؟! ... گفتم: بیمارستان! ... کم کم داره صبح میشه... تو خیلی حالت بد بود... بیهوش شدی... الان هم یه کم تب داری... مژگان پرسید: تو کی هستی؟! منم گفتم: یکی مثل تو... نمیتونم اینجوری رهات کنم... اسمم نفیسه است... مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم... میشه به خانوادم اطلاع بدید؟! گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! ... بذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم... الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست... اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه... چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد... رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد... خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی... گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی... و یه چیز دیگه هم بهم گفت... گفت... گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازات را با مژگان برطرف کنی... نفیسه سکوت کرد... بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونا چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟ نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسین... راستشو بخواید... من... من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگن «عکس های سکس یا مستهجن» ... زنگ بعدش امتحان داشتیم... امتحان زبان بود... من صندلی آخر بودم... آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصلم سر میره... یواشکی... جوری که کسی متوجه نشه... عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاش میکردم... توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده... تمام بدنم یخ کرد... آبروم رفت... خیلی ترسیده بودم... اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت... فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخر کلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟! ... من که دیگه چاره ای نداشتم... قبول کردم... وقتی همه رفتند... خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم... منم مثل تو بودم... اما اگر دوس داشته باشی، دوس دارم امروز عصر بیایی خونمون تا بیشتر با هم صحبت کنیم... من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم... عصر ساعت 5 رفتم خونشون... تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه... خیلی به خودش رسیده بود... از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم... مهربون تر شده بود... همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردن... چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش... بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگن: «همجنس بازی» ... حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود... جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و... کم کم به جمع هایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودن... ینی دخترایی که همدیگه را دوس داشتن... مهمونی میگرفتن... تفریح میرفتن... خلاصه با هم الکی خوش بودند... یه چند نفر هم بودن که بزرگتر ما بودن... خانم های خیلی خوبی بودن... نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتن یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستم یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتن... یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود... من با ایشون خیلی دوس شده بودم... اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد... با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم... احساس میکردم زندگی منم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم... تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد... نمیدونم از کجا اومده بود... اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش... چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزای من خبر داشت.... به خاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم... اونها به من گفتند این کار را بکن... منم فهمیدم مژگان دختر خوبیه... باهاش مچ شدم... کانال دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour @khakriz72