صبح شد باز #دلم تنـــــگ تـــــو.....
از دور سلام
تــــو نیاز و ضــــربان دلمے
خــتم ڪلام ... ❤️
#شهید_مهدی_عزیزی
#صبحتون_شهدایی🌷
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
http://eitaa.com/khaterat_shohada
یاحضــرتِ #عشــــــــق !
#زمان به وقت ِ #دلــم ،
همیشـه #هشـت است ...
میـلادِ شاهِ انیس النفـوس ، 🌹🍃
حضرت ِ شمس الشموس ، 🌹🍃
خســروِ اقلیمِ طوس ... 🌹🍃
بر #عاشقان ِ پنجره فولادش ، 🌹🍃
بر دلبسته گان ِ ضــریحش ، 🌹🍃
بر #شیعیان ِراستینش ... 🌹🍃
بر #نقــــــــاره_زن ها ، 🌹🍃
#خادمان و #زائران و 🌹🍃
بر #کبـــــــوتر ها ، 🌹🍃
مبــــــــــــــارک باد ... 🌹🍃
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🌺🍃🌺🍃
#عاشق هم بودیم
شب آخر تا صبح بیدار بودم و #نگاهش میکردم
موقع رفتن بهم گفت:
#دلم را لرزاندی، اما #ایمانم را نمی توانی بلرزانی
در #معراج بهش گفتم:
#حلالم کن که دلت را #لرزاندم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکلی_مرادی 🕊
🌺🍃🌺🍃
@khaterat_shohada
❄️✨❄️✨
✨
❄️
اے #شهید
این روزها عجیب #دلم
به سیم خاردار های دنیا !
#گیر کرده است ...
دسٺـم را بگـیر ...
#صبحتون_شهدایی
🌷 http://eitaa.com/khaterat_shohada
#خاطرات_شهدا 🌷
💠اون سال تکیه یه حس دیگه ای داشت
#سید_مهدی_صفویان
✨🌷✨هر سال #محرم که می شد، با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم، تو پارکینگ خونه #شهید ولایتی. یک سال به خاطر یه سری از مشکلات نمی خواستیم #تکیه رو برپا کنیم.
✨🌷✨تو جمع رفقا #حسین می گفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه. باید این #روضه ها برقرار باشه. حسینی که از جون و دل مایه می گذاشت در خونه ارباب و نمی خواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمی کنه اومد در خونه ما
✨🌷✨گفت: من #دلم نمیاد که امسال تکیه نباشه. سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت. اونشب #خودش تکیه رو برپا کرده بود. تنهای تنها از قرار معلوم شب رو هم تو #تکیه خوابیده بود.
✨🌷✨صبح روز بعد سراسیمه و البته با خوشحالی زنگ خونمون رو زد. بهش گفتم چی شده حسین جان گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون #تکیه خوابم برد. تو خواب دیدم #امام_حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت چه تکیه قشنگی زدی. دستی به #سیاهی ها کشید و بهم #خسته_نباشید گفت.
✨🌷✨وقتی حسین این جملات رو می گفت، اشک تو چشمای قشنگش حلقه زده بود. می دیدم که چقدر #خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده بود. اون سال تکیه مون #حس و حال دیگه ای داشت
#شهید_حسین_ولایتی_فر
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khakriz_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
#خاطرات_شهدا 🌷
💠اون سال تکیه یه حس دیگه ای داشت
#سید_مهدی_صفویان
✨🌷✨هر سال #محرم که می شد، با بچه های محل تکیه ای برپا میکردیم، تو پارکینگ خونه #شهید ولایتی. یک سال به خاطر یه سری از مشکلات نمی خواستیم #تکیه رو برپا کنیم.
✨🌷✨تو جمع رفقا #حسین می گفت هر طور شده باید این سیاهی ها نصب بشه. باید این #روضه ها برقرار باشه. حسینی که از جون و دل مایه می گذاشت در خونه ارباب و نمی خواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمی کنه اومد در خونه ما
✨🌷✨گفت: من #دلم نمیاد که امسال تکیه نباشه. سیاهی ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت. اونشب #خودش تکیه رو برپا کرده بود. تنهای تنها از قرار معلوم شب رو هم تو #تکیه خوابیده بود.
✨🌷✨صبح روز بعد سراسیمه و البته با خوشحالی زنگ خونمون رو زد. بهش گفتم چی شده حسین جان گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهی هارو نصب کردم تو همون #تکیه خوابم برد. تو خواب دیدم #امام_حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت چه تکیه قشنگی زدی. دستی به #سیاهی ها کشید و بهم #خسته_نباشید گفت.
✨🌷✨وقتی حسین این جملات رو می گفت، اشک تو چشمای قشنگش حلقه زده بود. می دیدم که چقدر #خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده بود. اون سال تکیه مون #حس و حال دیگه ای داشت
#شهید_حسین_ولایتی_فر
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khakriz_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
[
#خاطرات_شـهدا
🔰عملیات شده بود. خیلی نگران بودم، 😰چون ازابراهیم خبری نداشتم. شب، مادرم گفت: ابراهیم #مجروح شده استو ماه رمضان بود. افطاری را خوردم و تا سحر آرام و قرار نداشتم. ❌با خودم فکر می کردم حتی اگر دست و پا نداشته باشد، فقط می خواهم کنارم باشد، من هم تا آخر #عمر کنارش می مانم و از او پرستاری می کنم.😇
🔰حال #عجیبی داشتم. بعد از سحر، مادرم صدایم زد و گفت: بیا دایی های آقا ابراهیم آمده اند کارت دارند.‼️ وقتی وارد اتاق شدم، دیدم همه مردهای فامیل نششته اند، #دلم ریخت. مطمئن بودم برای مجروحیت ابراهیم اینجا جمع نشده بودند. ⚠️وقتی خبر شهادت ابراهیم را دادند، سرم گیج رفت. انگار آب جوش روی سرم ریختند. صدای هیچ کس را نمی شنیدم.😔 خودم را نگه داشتم و سوره #والعصر را خواندم. آرام شدم، دلم داشت از بغض💔 می ترکید.
🔰کارهایشان را کرده بودند. قاب عکس حاضر بود 🖼و اعلامیه ها را هم چاپ کرده بودند. عکس را که دیدم باور کردم #شهید شده است. عکسش را به بغل گرفتم و بلند بلند گریه کردم، با ابراهیم حرف می زدم.😭 به یاد اولین روزهای زندگی مشترکمان افتادم. همیشه از #شهادت حرف می زد و از من رضایت می طلبید.😢 حالا فقط #عکسش پیش من بود و نگاهم می کرد
✍️به روایت همسر شهید
#شهید_ابراهیم_امیرعباسی🌷
❣️ڪانال خاڪریز❣️
┏━✨⚜️ ⚜️✨━┓
@khakriz_shohada
┗━✨⚜️ ⚜️✨━┛