🌱 امام علیعلیه السلام اولین کسی
است که وارد بهشت میشود.
حضرت فرمود: رسول خداصلی الله علیه
وآله به من فرمود:
تو اولین داخل شونده بهشت هستی.
گفتم: یعنی قبل از شما وارد بهشت
میشوم؟
👈فرمود: آری؛ چون تو پرچمدار و صاحب
لوای من هستی. تو هم در دنیا و هم در
آخرت پرچمدار من هستی، و پرچمدار نیز
جلوتر حرکت میکند. من آن روزی را
میبینم که تو وارد بهشت شدهای و لوای
حمد نیز، در دست توست و همه در زیر
آن هستند.
📚بحارالانوار، ج 39، ص 217
http://eitaa.com/khaterat_shohada
💠امام علی (ع) :
هرگاه كسی به نماز می ايستد، شيطان حسودانه به او می نگرد ، زيرا كه می بيند
رحمتِ خداوند او را فرا گرفته است.
📚 بحارالانوار ج۸۲ ص ۲۰۷
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🌹🕊
🌹🕊🕊
پای درس عاشقےشهید :
#سینه_زن واقعی یعنی ڪه
رفتارت، نگاهت،حتی نفس زدنت هم
سرشار باشد از سیره ی اهل بیت
آنقدرڪه تو را از خودشان بدانند
همچون شهید هادی؛
سلمان گونه باشیم...
http://eitaa.com/khaterat_shohada
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹▫️بعد از شنیدن #خبر_شهادت سید مرتضی خواستم خودم این خبر را به بچهها بدهم، به همین علت ظهر در راه بازگشت از #مدرسه به آنها گفتم:« پدر هست، #همیشه هست، فقط ما توانائی دیدنش را نداریم و این میتواند زیاد مهم نباشد».
🔸▫️انسان حقیقی در فناست كه #حیات مییابد، و به دیگران نیز حیات میبخشد، و چنین مقدر است كه در قید حیات ظاهر جز برای تنی چند از اهل دلـ ناشناس بماند، #تنهایی و غربت او نیز تا واپسین روز مؤید همین معنا بود.
🔹▫️در روز تشییع جنازه از دیدن آن خیل دلسوختگان بر خود لرزیدم. چگونه او در تنهایی خود این همه #عاشق داشت؟ بسیار گفتند و شنیدیم که او لیاقت #شهادت داشت. #شهادت_حقش_بود. باب شهادت به روی شایستگان باز است. چگونه باور کنم
🔸▫️این روزگار كه #روزگارشهادت نیست. او همواره در پی #جاودانگی بود. از مرگ نمیهراسید و باور داشت كه این تن نه جای پروراندن كرم است، پیلهای است تا كه #پروانه آن را بشكافد و آن همه بر گرد #شمع_ولایت طواف كند
🔹▫️تا خود شمع صفت شود و در مدح عشق، #كربلا، ندای هل من ناصر ینصرنی، را ندای حقطلبی تمام اعصار را لبیك گوید، او #كربلا را #درفكه یافت و از همان جا نیز به یاران #امام_حسین (ع) پیوست
👈راوی : #همسرشهید
#شهید_سیدمرتضی_آوینی
┏━✨⚜️ ⚜✨━┓
@khaterat_shohada
┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
#رهبری
#آقا
الهے چشات پرازغم نشہ آقا🙏🏻
سفره ے حسینیہ ات جمع نشہ آقا🏴
خدا بہت سلامتے بده ڪہ سایَت🌸🍃
از سرڪشور ما ڪم نشه آقا✋🏻
#لبیک_یا_خامنه_ای
http://eitaa.com/khaterat_shohada
💠✨💠✨💠✨💠
💠 #حدیث_مهدوی
⚜ رسول خدا (ص) فرمودند: در آن هنگام، چیزی از #مغرب و چیزی از #مشرق می آيد پس به جان امتم در می افتد وای بر #ضعیفان_امتم از آنها و وای بر آنها از جانب خدا نه به کوچکترها ترحم و نه احترام بزرگترها را نگاه می دارند.
💠✨💠
📙 مشارق انور اليقين للبرسی ص ۱۱۱
http://eitaa.com/khaterat_shohada
⚫➰
بیامهدی که دلها بی قراره
محرم یک مدینه ناله داره
بیامهدی که آمد موسم غم
مه اشک ودعا ماه محرم
بیامهدی که دل درشوروشین است
عزای جدعطشانت حسین است
#ای_منتقم_کوچه_و_گودال_کجایی 😔
⚫➰
@khaterat_shohada
ای دل محرم آمده وقت عزا شده
ماه عزای حضرت خون خدا شده
ماتم میان چشم همه موج می زند
چشمان گریه، چشمه ی شور و شفا شده
فرا رسیدن ماه عزای حسینی بر تمامی شیعیان تسلیت باد.
http://eitaa.com/khaterat_shohada
خاڪریزشهـدا
#او_را.... 126
ابروهاش رو انداخت بالا.
-اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓
-بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
-گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته!
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه .مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود،با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد!
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش،که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
-این چیه ترنم!؟
بابا غرید
-این؟؟دسته گل توعه!تحویلش بگیر!تحویل بگیر این تف سر بالا رو!
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه،سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم!
چادر رو از سرم کشید و داد زد😞
-این چیه؟؟این نکبت چیه؟؟این رو سر تو،رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم .اومد طرفم و بلندتر داد کشید
-لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟
-خفه شو!خفه شو ترنم!خفه شو!دختره ی نمک به حروم،اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد!
-بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟
هر روز یه گند جدید میزنی،هر روز یه غلط اضافی میکنی،آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین.
اونقدر دستش سنگین بود،که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید،دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
-مگه با تو نیستم؟؟لکه ی ننگ!!کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم.
مثل ابر بهار باریدم...
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
-خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ساکت شو،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم!
چرا حرف نمیزنی؟برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
-چه ربطی به آخوندا داره؟؟
-عههه؟پس زبونم داری!!پس به کی مربوطه؟
"محدثه افشاری"
خاڪریزشهـدا
#او_را.... 126 ابروهاش رو انداخت بالا. -اینم مسخره بازی جدیدته؟؟ -مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓 -بیا
#او_را.... 127
از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده!
-من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین.
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
-چی چی؟؟یه بار دیگه تکرار کن!!خدا؟؟
دوباره هلم داد
-آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟
تو تو این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله!کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
-همون خدایی که من و شما رو آفرید!همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
-عههه؟آهان!!اون خدا رو میگی؟؟
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد
-احمق بیشعور!حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم!
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی،همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره،
ولی اگر اون رو انتخاب کردی،هم دور ما رو خط میکشی،هم دور ثروت مارو.
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم!برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن!
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن؛
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن!
تو دوراهی سختی مونده بودم.
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد.
چون علاوه بر مامان و بابا،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود...
میدونستم عهد بستم،اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود،از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم.
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت.😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه!
😞😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم!
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم،
😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
😓
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار،رو به رو نشم!
😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم....
من بخاطر نپذیرفتن این رنج،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف،برام از همه چیز بدتر بود!
"محدثه افشاری "