eitaa logo
خاڪریزشهـدا
909 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
31 فایل
"مقام معظم رهبری" 💠دشمنان بدانند کہ به توفیق الهے نمیگذاریم،و این ملت هم نمےگذارد کہ نام"شهید"و"شهادت"در این ڪشور فراموش شود. هدیه ورود بہ کانال=14صلوات نذر ظهور آقا(عج)😍 انتقادات و پیشنهادات👇 @montazer72
مشاهده در ایتا
دانلود
خاڪریزشهـدا
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هفدهم: شاهرگ 🍃مثل ماست کنار اتاق وا ر
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... 🍃سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... 🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... 🍃زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... 🍃یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... 🍃شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ... ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
°•🌙ـشبـ جمعھ شده🙌→ 『↜♥اࢪبٖاب بیٖا خِیری کُن //🌱بِده یِڪ ₁ تَذکره ی➜ کࢪبـ و بَلٖا[👣]•• خیࢪاتی👐↛』 💫 😔 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
هوای مهدی فاطمه (س) رو داشته باشید... خیلی تنها ست... 😔😔😔 دمتون حیدری شبتون مهدوی یا علی✋ ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
هدایت شده از خاڪریزشهـدا
❣❣❣❣❣❣ ❣زیارت "شهــــــداء"❣ بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ 🌹 اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ❣❣❣❣❣❣ 🌹 هدیہ بہ ارواح طیبہ شهدا صلوات🌹 🌸اللهم عجل لوليک الفرج🌺 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛ 🍃🌹🌹🍃🌹🌹🍃
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید حیدر حیدری هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
حیدر حیدری در سال ۱۳۴۳ در روستای گناوکان از توابع برازجان در خانواده ای مذهبی پا به عرصه جهان گذاشت. در سن ۶ سالگی به روستای تل سرکوب وارد دبستان گردید. سپس به اتفاق خانواده به شهر برازجان آمد و دوره راهنمایی را در این شهر به پایان برد. او دوره متوسطه را در هنرستان صنعتی حاج جاسم بوشهری در رشته اتومکانیک ادامه داد. ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
اوج گیری انقلاب اسلامی به فرمان امام (ره) همراه با مردم در راهپیمایی ها شرکت فعال داشت و چندین بار مورد ضرب و شتم ماموران رژیم قرار گرفت. حیدری با شناختی که از شهید نواب صفوی داشت به امید اینکه ادامه دهندهی راه وی باشد مدتی در شاخه فداییان اسلام در بوشهر به فعالیت پرداخت. او در سال ۱۳۶۲به علت علاقه ی زیاد به کسب علوم اسلامی دوره مقدماتی حوزه را نزد برادر عالم خود، حجت الاسلام و المسلمین امراله حیدری فرا گرفت و مدتی در حوزه علمیه بوشهر به تحصیل پرداخت. ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
به قم عزیمت کرد و در آنجا به کسب علم و معرفت ادامه داد. حیدری در ۱۵/۱۰/۱۳۵۹ عازم جبهه گردید و در درگیری های خرمشهر شرکت جست. در سال ۱۳۶۰ در عملیات ثامن الائمه شکست حصر آبادان شرکت داشت. او به تناوب در سالهای ۶۱ و ۶۲ و۶۳ حدود ۴ سال در جبهه های مختلف به امر ارشاد و ادامه نبرد مشغول بود؛ تا اینکه سرانجام در عملیات افتخار آفرین آزاد سازی بندر فاو عراق، در نبرد با مزدوران بعثی در تاریخ ۲۱/۱۱/۱۳۶۴ به درجه رفیع شهادت نایل آمد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
اللہم‌عجل‌لولےک‌الفرج
🌺🍃 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
#فرازے_از_وصیت_نامہ ‌‌✍حاج حسین یکتا : کُلُّ یَومٍ عاشورا وَ کُلُّ عَرضٍ کَربَلا؛ راجع به تک‌تکِ‌تون پیاده میشه! #شهید_حامد_جوانی ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
🌷 💠 شمر و شلمچه!! 🔸 از آن درشت های بمی بود که گلوله های فرانسوی صد بمب هم به او کار نمی کرد. مثل برق بلا 🔹شنیدن و دیدن این که شده، مثل این بود که بگویند، آتش، آتش گرفته یا تیر، تیر خورده. مگر کسی می کرد که او از پا درآمده باشد. 🔸هرکس می دید، می گفت: «شما دیگر چرا؟»، «آدم قحطی بود؟»، «حیف تیر، حیف ترکش» کنایه از این که تیر و ترکش نصیب کسانی می شود که حسابشان پاک باشد. 🔹واقعاً داشتند که افراد خلاف، چیزیشان نمی شود. یکی از بچه ها که همراهش آمده بود، گفت: « این حرف ها نیست، هم که بیاید، تیر می خورد، چه برسد به این!؟» بلند شد که با دنبالش کند، که بچه ها جلویش را گرفتند. 😁 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
#شهیدانه ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
.... 🌷خاطره و روایتی از برادر بزرگوار شهید جوانی🌷 در روزهای اول که باخبر شدیم آقا حامد مجروح شده، اطلاعات دقیقی از داداش نداشتم یعنی یکی میگفت چشماش از بین رفته، یکی میگفت یک چشمش فقط مجروح شده، یکی میگفت دستاش قطع شده یکی میگفت دست داعش افتاده یا میگفتن چون قابل شناسایی نیست شما رو میبرن سوریه یکی میگفت کماست اعضاش سالمه و سرش پر ترکشه خلاصه هر کسی یک چیزی به ما میگفت ولی اطلاعات مؤثقی و کلی که به ما دادن حاکی از این بود که وضعیت آقا حامد وخیمه و هر دوتا چشم و دستاش رو از دست داده و در حالت کماست خلاصه با هزار دلهره رفتیم سوریه، چون دیر وقت رسیدیم مارو پیش داداش نبردن گفتن فردا میریم. من تو اون چند ساعت تو سوریه به همه جا زنگ زدم تا ی اطلاعاتی در مورد داداشم بدست بیارم اما چون داداش حامد اسم مستعار داشت کسی حامد جوانی رو نمیشناخت. تا این که با بهداری اونجا تماس گرفتم و گفتم به من گفته شده که داداشم دوتا چشماش و دستاش رو از دست داده آیا واقعا حامد اینطوری شده؟ نفر بهداری به من گفت: شما داداش اون شهید ابوالفضلی هستی؟ گفتم داداش من شهید نشده مجروحه. گفت نمیدونم ی مجروح ایرانی داریم که عین حضرت ابوالفضل مجروح شده و تو کماست و هوشیاریش خیلی پایین هستش و تو سوریه معروف شده به شهید ابولفضلی. اونجا فهمیدم چون داداشم حضرت عباس رو خیلی دوست داشت مثل ایشون جانباز شده و قبل اینکه شهید بشن معروف شدن به شهید ابوالفضلی. شادی روحمون با یاد شهید جوانی 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛ 🌹 🌹🕊 🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹
┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
#چادرانه ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
. ❌حجاب به چادری بودن نیستا ! اونایی که میگین افتخارم چادرمه و اینا ... 👈حرمت چادرتو نگه دار!👉 . ✔کسی که چادر سرش میکنه باید عفت و پاک دامنی و شرم و حیا به همراه داشته باشه...😇🌷 . ❌چادر بدون عفت و پاک دامنی. بی حرمتی به چادر هستش.✋ . 🔼️خواهرم... ❌لازم نیست برای تبلیغ چادر،عکس با چادرتو بزاری جلو دید همه! ❌لازم نیست نشون بدی که چادری هستی...👌 . ✔با رفتارت،🚶♂ ✔حرف زدنت،🗣 ✔لحن بیانت، ✔نوع تایپ کردنت و ... نشون بده که با شرم و حیایی! نشون بده عفیف هستی!🎈 نشون بده که سنگین هستی! . 🔹جوری برخورد کن که کسی به خودش اجازه نده هر جور که خواست باهات برخورد کنه!👌🌷 . 👈تو حد و مرز تعیین کن👉 . ✔تو ثابت کن که انقدر ارزشت بالاست که هر کسی به خودش اجازه نده هر جوری که خواست باهات حرف بزنه. . 🔹بزار بگن مغروری،😐 🔹بزار بگن خودتو میگیری،😏 🔹بزار بگن نچسبی و ...! . ✔لبخند رضایت امام زمانت رو بخر . ♻اگه میخوای باب میل اونایی باشی که بهت بگن چه دختر اهل دلی ... و چقد با فرهنگ و فهمیده و روشنفکر و اینا هستی،🌷 اگه میخوای اجازه بدی هر کسی به خودش جرات بده هر جور باهات حرف بزنه، همون ادما⬅ بعدها بهت میگن. ❌"بی ارزش. ❌هرزه. ❌خراب و ..." . ↩برای خودت زندگی کن... نخواه که بازیچه دست دیگران باشی... . ↩خودت به خودت احترام بزار... خودت هستی که تعیین میکنی، چجوری باهات برخورد کنن... . 🔹حجب 🔹حیا 🔹عفت 🔹شرف 🔹پاک دامنی و .... خودتو حفظ کن🙏🎈 . ❌مبادا شرمنده مادر سادات بشی... ❌مبادا مادر سادات ازت گلایه کنه... ❌مبادا بگه از ما نیستی...! ⛔️ بدون لینک کانال حرام مےباشد و مورد رضایت ما نیسـت.😐😊@zahraei_alavi ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 ☆ امام حسین(علیه‌السلام): ▪️سوگند بہ خدا خون من از جوشش باز نمی‌ایستد تا خداوند مهدی(عج) را برانگیزد. 📓بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۲۹۹ ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
بسم الله الرحمن الرحیم امروز مهمان شهید حیدر حیدری هستیم🌹 ┏━✨⚜ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜ ⚜✨━┛
❤️🍃❤️ اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 هـــرشبــــــ ع‌ بــہ‌نیـــابتــــ‌‌شهـــــداو ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رهبرانه دلخوشم زانکه درین دهر خدایی دارم چون تویی! رهبری و راهنمایی دارم کشتی من به هدف می رسد آخر؛ آری زانکه چون خامنه ای قبله نمایی دارم ســـــید خــراســانــی🌾 ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚 بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت هجدهم: علی مشکوک می شود ... 🍃 من برگشت
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت نوزدهم: هم راز علی 🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... 🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... 🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... 🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... 🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... 🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... 🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... 🍃توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛
خاڪریزشهـدا
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت نوزدهم: هم راز علی 🍃حسابی جا خورد و خ
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚 🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀 قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ... 🍃سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... 🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... 🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... 🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... 🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... 🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... 🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... 🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... 🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ... ┏━✨⚜️ ⚜✨━┓ @khaterat_shohada ┗━✨⚜️ ⚜✨━┛