eitaa logo
خالدین
714 دنبال‌کننده
438 عکس
180 ویدیو
2 فایل
🔸«گروه خالدین»🔸 آدرس سایت و آپارات: 🌐https://khaledin.com https://www.aparat.com/khaledin_com ارتباط با پشتیبان : @tahoor110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 هروقت تَرسِت ریخت، مثل من داد بزن 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 اگر نگویم صددرصد ، حداقل نود و پنج درصدِ مسجد امیرالمومنین علیه السلام با پول مردم ساخته شد. یکی از جاهایی که برای مسجد پول جمع می شد، بهشت رضوان بود . آخرهای سال هم برای جمع آوری پول ساخت مسجد به بهشت زهرا می رفتیم . حاج آقا بهرامی برای آن جا مجوز می گرفتند و برای پول جمع کردن به آن جا می رفتیم . من خجالت میکشیدم و اصطلاحا رویم نمی شد که بگویم به ما کمک کنید . به همین خاطر به آقا مصطفی گفتم من اصلا نمی توانم بگویم. آقا مصطفی می گفت مجید جان دو سه بار بگویی ترست می ریزد. میگفتم : آقا مصطفی! خدا شاهده اصلا نمی توانم بگویم . نه اینکه از گدایی کردن برای ساخت مسجد خجالت بکشم. زبونش را ندارم و رویم نمی شود که بخواهم بگویم. آقا مصطفی گفتند باشه. پس من می گویم و هر وقت شما ترست ریخت و اعتماد به نفس پیدا کردی ، شما هم بگو . گفتم باشه . من صندوق را دستم می گرفتم و آقا مصطفی جلوی من راه می رفت. جثه ی ضعیفی داشت اما خداوند سه برابر جثه اش بهش صدا داده بود. داد می زدند : کمک در ساخت خانه ی خدا، مسجد امیرالمومنین … یک نفر می آمد پول می داد ، یک نفر تیکه می انداخت ، یک نفر می گفت این پول ها را می خواهید برای خودتان چه کار کنید؟ یعنی یک ساعت آقا مصطفی بدون این که یک استکان آب بخورند، داشتند برای برای کمک جمع کردن مسجد داد می زدند. من دیگه کم کم ترسم ریخت، من هم پشت سر آقا مصطفی شروع کردم به داد زدن . تا شروع کردم ، آقا مصطفی لبخندی زدند و گفتند خدا خیرت بده، زبانم خشک شد. به روایت دوست و هم محل شهید منبع : مستند آقا مصطفی 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 بچه گربه های آقا مصطفی صدرزاده 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 روش مصطفی کاملا متفاوت بود. می گفت جمع کردن این بچه هایی که خودشون بچه های خوبی هستن هنر نیست. این که شما یک بچه ی یک آخوند یا بچه ی یک روحانی یا مثلا فرزندان یک پاسدار ، فرزندان یک مسئول متعهدی رو برداری و بیاری و اینجا نگهش داری که هنر نیست. دور مصطفی پر از نوجوان های رنج سنی ده تا شانزده- هفده سال بود. دورش پر بود. اونهایی که سنشون بیشتر بود به خنده اسم گروه کوچکتر هاشون رو بچه گربه ها گذاشتند . همین اسم هم روشون موند. خودشون هم خوششون میومد و بدشون نمیومد. می گفتند ما بچه گربه های اقا مصطفی هستیم. خود مصطفی هم خوشش میومد و می گفت این ها بچه گربه های من هستند. بچه ها همه اش دور و برمون می لولیدند و میومدند پیش مصطفی و درد و دل می کردند و مشکلات خانوادگیش رو می گفتند. یا مثلا مشکلات درسیشون رو می گفتند . سر همین موضوع اصطلاح بچه گربه ها دراومد. به روایت دوست شهید منبع : مستند آقامصطفی 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نرسیده 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 تو حلب شب­‌ها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش می‌رساند. ما هروقت می‌خواستیم شب‌ها به نیرو‌ها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم تا غذا به بچه‌ها برسونیم، چراغ موتورش روشن می­‌شد. چند بار گفتم چراغ موتور و خاموش کن، امکان داره قناص‌ها بزنند. خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را می‌زنند. دوباره خندید! و گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندی؟ که شب روی خاکریز راه می‌رفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد می‌شد. نیروهاش می‌گفتند فرمانده بیا پایین تیر می­‌خوری». در جواب می­‌گفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است». حسن می­ خندید و می­‌گفت نگران نباش آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق‌هایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید. به روایت شهید مصطفی صدرزاده 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 نحوه شهادت شهید حسن قاسمی دانا 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 شش نفر بلند شدند که بریم به ساختمان شماره سه . با بنده و حسن شدیم هشت نفر . وقتی حرکت کردیم به سمت ساختمان شماره سه ، آقای حسن قاسمی دانا با یک لحنی که انگار میخواست مطلب مهمی را گوشزد کند گفت : آقا! هشت نفریما ... گفت : حالا که هشت نفر هستیم ، پس اسم عملیاتمان یا علی بن موسی الرضا علیه السلام است . از بچه ها چند عدد نارنجک هم گرفته بودیم و همراه داشتیم . به ساختمان شماره سه که رسیدیم ، به حسن آقا گفتم نارنجک ها رو به من بده . ایشان نارنجک ها را به من نداد ، آمد ، من را کنار زد و جای من ایستاد و نارنجک ها را انداخت . یک تعداد نارنجک بین ما و دشمن رد و بدل میشد یعنی ما نارنجک می انداختیم و آنها هم نارنجک به سمت ما می انداختند . در حال درگیری ، حسن آقا داشت رجز میخواند و آنها هم همینطور رجز میخواندند . با اشک چشم و بغض گلو رجز میخواند و میگفت : نحن شیعه علی بن ابیطالب . نحن ابناء رسول الله ، نحن ابناء فاطمه الزهرا ... همینطور شروع کرد به رجز خواندن . کار گره خورده بود . حسن آقا به من گفت میخواهم بروم و کار را تمام کنم . تو فقط یک مقدار آتش تامین برای من بریزید . ما هم شروع کردیم به آتش تامین ریختن . تا این لحظه ، با یک دستش اسلحه داشت و با دست دیگر نارنجک می انداخت اما اینبار اسلحه را روی زمین گذاشت . گفتم حسن نارنجک ها را بده من بروم . خنده ی آرومی کرد و گفت : تو که زخمی شده ای و نمیتوانی اما من اینبار میروم و کار را تمام میکنم . همینکه رفت و وارد ساختمان شد صدای تیراندازی آمد . صدای شلیک شش عدد گلوله را شنیدم و وحشت کردم چون حسن اسلحه نداشت ، پس حتما اینها صدای تیر اندازی دشمن بود . رفتیم داخل ساختمان و حسن را پیدا کردیم . زیر کتف حسن را گرفتیم . حسن تیر خورده بود ‌. جالب اینجاست ؛ با اینحال که تیر خورده بود اما نارنجک ها را پرتاب کرده بود . همینطور که ما داشتیم حسن را میکشیدیم ، از طرف مقابل هم صدای ناله می آمد . خلاصه حسن آقا رو آوردیم عقب . این اتفاق شب جمعه صورت گرفت و فردای آن شب ، بین ساعت ده یا یازده بود که آقا حسن قاسمی دانا در بیمارستان حلب به شهادت رسیدند . به روایت شهید مصطفی صدرزاده 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 او همان شخصی بود که در کتاب ها خوانده بودم 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 قبل از این که وارد جنگ و مناطق جنگی شوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم، می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آن طور که باید جنگ را درک نکرده بودم. چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد. آن روزها که با حاج حسین بادپا آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود. بعد مدتی که او را شناختم فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم. همان کسی بود که دنبالش می گشتم. بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم. بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد. یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد. عجیب بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد. همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم. یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد. 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
سلام حتما اسم شهید مصطفی صدرزاده رو شنیدید... جوون شهریاری باصفایی که برای دفاع از حرم، قصد اعزام به سوریه میکنه اما بخاطر ایرانی بودنش بهش اجازه ی اعزام نمیدن. مدتی میره زبون افغانستانی ها رو یاد میگیره و خودش رو افغانی جا میزنه ... بعد از اعزام به سوریه، سپاه متوجه ایرانی بودنش میشه ولی حاج قاسم مانع میشه از این که آقا مصطفی رو به ایران برگردونن... اگر مایل بودید خاطرات آقا مصطفی که تا حالا درخالدین منتشر شده رو بخونید این هشتگ رو لمس کنید :
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 هرچه میخواهی بگو اما نگو بی معرفت 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 حسن کار همه را راه می‌انداخت. از صبح تا شب برنامه‌ه­اش يک چيز بود، آن هم خدمت به رزمند­‌گان. همه بچه‌ها می‌گفتند: «حسن آخر معرفت هست». همه را می‌خنداند. همه به یک طریقی عاشقش شده بودند. يک روز که می‌خواستيم غذا به دست بچه‌ها برسانيم با موتور راه افتاديم. وسط راه حسن و گم کردم. يک لحظه خيلى ترسيدم. بعد از مدتی حسن برگشت. من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم خيلى بى‌معرفتى. خيلى ناراحت شد. گفتم من را تنها رها کردى. گفت نمی­‌دانستم که راه و بلد نيستى. تا شب حرفى نزد، حتى شب شام هم نخورد. وقت خواب آمد کنارم و گفت ديگه به من بى معرفت نگو. من تمام وجودم را براى همه شما می گذارم. هر چى می‌خواهى بگى بگو، ولى به من بى معرفت نگو. با این حرف حسن، من گراى او را پيدا کردم. بعد از شهادتش هر وقت کارش داشتم بهش متوسل می‌شدم و می‌گفتم اگر جواب من را ندهى خيلى بى‌معرفتى. خيلى جاها به کمکم آمد. خيلى داداش حسن و دوست دارم. با اينکه ٢٢ روز بیشتر با هم نبوديم، اما انگار که ٢٢ سال با هم بوديم. روحمان به هم نزديک شده بود. هميشه کنارم حسش مى‌کنم. به روایت شهید مصطفی صدرزاده 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 حاج حسین غرق در (افوض امری الی الله) شده بود 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 ✍ به روایت شهید مصطفی صدرزاده 🔹حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین اذکار مزین بود.تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا الله مزین است. 🔸وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ… ؛ حاج حسین بادپا غرق در این آیه بود و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود. وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ. حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود. 🔸 @khaledin_com 🔸 ╰━━━🌹🌹━━━╯
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 از توجه به معنویّت تا تزریق روحیه به رزمنده ها 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 همیشه به بحث معنویات عنایت داشت خصوصا روضه، کاری به مستمعین متنوع نداشت خودش تنهایی برای خودش می‏‏‌خواند اغلب اوقات که در ماشین هم مسیر می‏‌شدیم می‏‌گفت شیخ یک روضه و یا مدح مولا را برایم بخوان. اولین بار که دیدمش، فهمیدم بچه تهران است. همیشه تلاش می‏‌کرد تا نشاط و شادابی در بین نیروهای مقر پخش شود و نیروهایش روحیه بگیرند، بالاخره فضای جنگ و شرایط خاص آن، گاهی روحیه رزمندگان را دچار تحلیل می‌‏کند. به روایت یکی از همرزمان شهید 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.