#سوتی
باسلام وشب بخیر .
یه روز داییم اومد خونمون
بجای سلام بهش گفتم خداحافظ
داییم گفت دایی جون بزار من برسم بعد تو خداحافظی ڪن😂
#خاطره😁
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
شادی و نکات مومنانه
♦لیزا لوته عبید زن تازه مسلمان و شرق شناس واسلام شناس اتریشی اسلام هم معقول است هم به نیازهای زندگی
🔸اسم من لیزا لوته عبید است. یک اسم اسلامی هم دارم. جمیله. جمیله صحرا. اسم جمیله گرفته شد از یک دختر الجزایری که در وقت جنگ با فرانسویها برای استقلال الجزایر میجنگید. من خودم در سال ۱۹۴۹ در اتریش، در اطراف وین (پایتخت اتریش) به دنیا آمدم و در سال ۱۹۶۹ مسلمان شدم...
🔹چرا و چطور مسلمان شدید؟
همانطور که قبلا اشاره کردم من در سال ۱۹۶۹ مسلمان شدم و آن وقتی بود که جوانان اروپا، بهخصوص دانشجویان، یک جنبش عظیمی را شروع کردند. یک جنبش فکری ـ اجتماعی. یعنی بیشتر نوعی تفکر اجتماعی. در آن زمان حدود نوزده سال داشتم و در خانوادهی زندگی میکردم که اصلا متدین نبودند. احساس کمبود میکردم. دین در زندگی انسان به نظر من مهم است. یعنی یک پایهی خیلی مهمی هست. و من این کمبود را احساس کردم دربارهی ادیان مختلف خیلی خواندم. مثلا دربارهی مسیحیت که من چندان اطلاعی نداشتم چون خانوادهی من به هیچ آیین و دینی نه کاتولیک نه دیگر مذاهب مسیحی یا غیر مسیحی یا حتی آیینهای شرق دور هم توجهی نداشت. در مورد بسیاری از ادیان مطالعه کردم. بودایی، هندو.. یهودی و خیلی از مذاهب دیگر.. اما چیزی که واقعا خوشم آمد اسلام بود. دین اسلام بود. که من با دانشجویان مسلمان آشنا شدم...
🔸ادامه در سایت #رهیافته
rahyafteha.ir/4148/
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
✍ملانصرالدین
👳♂به یکی از دوستانش گفت خبر داری فلانی مرده⁉️
دوستش گفت نه علت مرگ چه بوده⁉️
👳♂ ملا گفت علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش
📝حکایت خیلی از ماست...
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
💞💞💛💞💞💞💛💞💛
@Dastanvpand @Dastanvpand
از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
*یاد گرفتم*
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
*یاد گرفتم*
که دنیا ی ماهر لحظه ممکن است تمام شود اما ماغافل هستیم.
*یاد گرفتم*
که سخن شیرین ،گشاده رویی وبخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
*یاد گرفتم*
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت وآرامش بهره مند باشد.
*یاد گرفتم*
کسی که جو را می کارد گندم را
برداشت نخواهد کرد.
*یاد گرفتم*
که عمر تمام می شود اما کار تمام نمی شود.
*یاد گرفتم*
کسی که می خواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
*یاد گرفتم*
که مسافرت کردن وهم سفره شدن با مردم بهترین معیار ودقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت ودرون آنان است.
*یاد گرفتم*
کسی که مرتب می گوید: من این می کنم وآن می کنم تو خالی است و نمی تواند کاری انجام دهد.
*یاد گرفتم*
کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی می ماند بدون تغییر،
اما کسی که معدنش آهن است تغییر می کند وزنگ می زند.
*یاد گرفتم*
تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند وآرمانهایی داشتند که نتوانستند محقَق گردانند.
*یاد گرفتم*
که:بساط عمرو زندگیمان رادردنیا طوری پهن کنیم که درموقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
📚#داستان_کوتاه_خواندنی
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر آن مرد را بزنند
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دزدی که مرزهای خلاقیت در سرقت را جابجا کرد! 😂
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
#داستانک
قابل تامل برای متاهلین😊
"مکث"
تو لیست خرید برای همسرم نوشته بودم: "یک و نیم کیلو سبزی خوردن."
همسرم آمد.
بدوبدو "خریدها" را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد.
وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم، "یک و نیم کیلو" نبود.
از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد.
"حسابی جا خوردم!"
چرا اینطوری گرفته خب؟!
بعد با خودم حرف زدم که "بی خیال" کمتر میگذارم سر سفره.
سلفون رویش را که باز کردم بوی "سبزی پلاسیده" آمد.
بعله...
تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. در "بهت و عصبانیت ماندم،"از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است.
به جای یک و نیم کیلو میرود "سبزی سوپری" میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، از شکل سبزی ها هم "متوجه" نمی شود!!
یک لحظه خواستم همان جا "گوشی تلفن" را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!
و یک "دعوای بزرگ" راه بیاندازم.
ح
بعد"بی خیال"شدم، توی ذهنم کمی "جیغ و داد" کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم، فکر کردم:
"شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم.!"
بعد به خودم گفتم:
خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم "نرم تر" صحبت کن.!
رفتم سراغ "بقیه کارها" و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا "اتفاق مهمی" نیفتاده...
"ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم.
ارزش ندارد غرغر کنم.
ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟!
یک خرید اشتباهی، همین.!"
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و "آسمان و زمین" را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟
"آرام گفتم:"
"راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه...
تمام. "
همسرم هم در ادامه گفت:
آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز "خیلی کار داری" و"خسته ﻣﻴﺸﻲ،" دیگه نمیخواد سبزی هم "پاک کنی."
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق "عجیب و غریبی" هم نیفتاد.
* مکث را تمرین کردم....*
و ﺑﻪ همسرم "عاشقانه تر نگاه میکردم.
"فهمیدم اگر اونموقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر..."
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی 🎤
فقـط کسانی #سالم به برزخ متولد میشوند،
کـــه ؛ .....
@ostad_shojae
#ضرب المثل ...
زنی که پیش پسر و عروسش بسر میبرد زندگانی را به سختی میگذراند، زیرا عروسش غذای کافی به او نمیداد، همیشه در وقت بردن غذا برای پیرزن سنگی را توی دوری مینهاد و مقداری پلو رویش میریخت و آن را طوری میبرد که شوهرش میدید و در دل از اینکه زنش آن چنان صادقانه به مادرش خدمت میکرد خوشحال میشد،
بیچاره پیرزن هم از ترس جرات نمیکرد موضوع را به پسرش بگوید لابد با همان غذای ناچیز میساخت، روز به روز در اثر گرسنگی لاغرتر میشد.
یک روز که جمعه بود با خود گفت : «امروز جمعه است.
به خانه دامادم بروم هم از دخترم دیدن کنم و هم یک شکم سیر غذای مناسبی بخورم.»
با این خیال به خانه دخترش رفت. دختر از دیدن مادرش که مدت زیادی بود او را ندیده بود خوشحال شد و غذای خوب و چربی برایش پخت ولی از بی اقبالی پیرزن هنگامی که میخواست سفره را با غذا پیش مادرش ببرد شوهرش پیدا شد، با دیدن سفره و غذا فهمید که این غذا به خاطر مادرزنش پخته شده، شروع کرد به داد و فریاد و کتک زدن زنش. پیرزن بدبخت غذا نخورده بیرون رفت و به سوی خانه پسرش راه افتاد و در راه زیر لب زمزمه می کرد: «سرش پلو، زیرش سنگ، قربونت بشم یه دونه پسر»
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆