شادی و نکات مومنانه
⏳ [ #معما 1 ] 🧐 ♦️ معما شیر و پارچ" 💢 یک شیر فروش دو پارچ خالی دارد : یکی به ظرفیت سه لیتر و دیگری
🚧 [ #پاسخ_معما 1 ] 🚧
♦️ پاسخ معما شیر و پارچ"
♨️ شیر فروش ابتدا پارچ سه لیتری را پر میکند و محتویات آن را داخل پارچ پنج لیتری میریزد ؛ پارچ بزرگ هنوز دو لیتر جا دارد.
او یک بار دیگر پارچ سه لیتری را پر میکند و با آن پارچ پنج لیتری را پر میکند ؛ از آنجا که پارچ بزرگ فقط دو لیتر دیگر جا داشت ، مقدار شیری که در پارچ کوچک مانده یک لیتر است.
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
👤توییت استاد #رائفی_پور
#امام_جواد علیه السلام : چگونه گمراه و درمانده خواهد شد كسى كه خداوند سَرپرست و متكفّل اوست و نجات نيابد كسى كه خداوند طالبش باشد ، هر كه از خدا قطع اميد كند و به غير او پناهنده شود، خداوند او را به همان شخص واگذار مىكند.
#یا_جواد_الائمه
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
#ارسالی
سلام علیکم
سلام به همه ی دوستان و دوستداران شهدا😍😍 امیدوارم همگی حالتون عالی باشه و به هر حاجتی که دارید برسید .... خیلی خوشحال میشم اگر که پیام بنده حقیر رو بخونید ☺️☺️
اول در رابطه با آشنا شدن با دوست شهیدم بگم
من ۱۹ سالمه. من توی یه خانواده با عقاید معمولی بودم نه مذهبی یعنی ماهواره داشتیم و این حرفا و چیز زیادی از دین و مذهب نمیدونستم اما خیلی خدا و امام ها به ویژه امام رضا رو دوست داشتم 😇. از همون بچگی هم عاشق کتاب خوندن بودم .خلاصه حدود کلاس چهارم ابتدایی بودم که برادرم که راهنمایی بود رفت راهیان نور وقتی برگشت یه کتاب اورده بود اون کتاب رو من برداشتم و رفتم توی اتاقم که بخونم اسم کتاب ( شیرین تر از زندگی ) بود در رابطه با زندگینامه شهید احمد اسدی ، خیلی برام جالب بود زندگینامه ایشون هنگامی که داشتم نحوه شهادتشون ( چون این شهید بزرگوار پیکر مطهرشون به علت اصابت راکت های هواپیما به ماشین حامل ایشان و دوستان شهیداشون اربا اربا شده بود )رو میخوندم خیلییییییی گریه کردم به گونه ای که تا حدود یه ربع کامل سر یه کلمه فقط داشتم گریه میکردم اصلا برای خودم هم خیلی عجیب بود که من چِم شده .... کلا یه حال عجیب اما قشنگی بهم دست داده بود از اون روز من به نیابت ایشون کارهای خوب انجام میدادم و توی تاریخ شهادتشون خیرات میدادم و با اینکه کتاب رو خونده بود اما بازم از اول میخوندم در واقع تنها دلخوشیم بود این کتاب و خیلییی معجزه ها از داداش احمدم دیدم😍😍😍 (( این نحوه ی آشناییم با دوست و برادر شهیدم بود)) و یکی از بزرگترین آرزوهام دیدن خانواده شهید اسدی هست . شهید بزرگوار احمد اسدی از شهرستان برازجان بوشهر هستند .....خلاصه این ها رو گفتم تا برسم به تلنگری که امروز خوردم .... امروز یه مطلب خوندم در مورد رجعت در زمان ظهور امام زمان که امامان ، یاران خاص ایشان ، شهدا و... و همچنین کافران خالص به دنیا برمیگردند که در دنیا به مجازات برسند یکم که فکر کردم دیدم اگه من توی زمان ظهور زنده باشم و جزء منتظران آقا باشم میتونم دوست شهیدم رو ببینم در این دنیا 😍😍😭😭😭😭😭😭😔😔😍😍😍 وای نمیدونید چه حالی شدما اصن هرچی ارزو و خواسته داشتم از خدا یادم رفت فقط گفتم که ایشالا بتونم ظهور آقا رو درک کنم ..... همه ی این ها را گفتم که بگم همگی بیایم برای ظهور آقا خالصانه دعا کنیم و کار انجام بدیم تا بتونیم دوستای شهیدمون رو هم ان شاءالله ببینیم و سرباز آقا امام زمان(عج) بشیم 😍😍😍❤️❤️❤️ ...... همه ی خواهرای گلم رو ندیده دوست دارم ...ممنون که وقتتون رو در اختیارم قرار دادید ... یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #پادکست |شهادت امام جواد علیه السلام
💠 گزیده بیانات حجت الاسلام و المسلمین رفیعی
#پادکست_صوتی
#شهادت #امام_جواد #اهل_بیت
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
CQACAgQAAxkDAAEKzu1fFnlBfNhs1hxU0dgyrGRfZDppEwACEggAAooVsVDhT0gjyhUbLxoE.mp3
4.63M
🎙یا جوادالائمه ادرکنی...
🔻مناجات با #امام_جواد(ع)
🔻روضه #حضرت_زهرا(س)
🔹مجلس #آیت_الله_بهجت
⏱ #ده_دقیقه | 07:11
👤حاج محمد #خرم_فر
💡 روضه کوتاهِ کاملِ خانگی
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
CQACAgQAAxkDAAEKzutfFnk-V4NP60iIxigXN4Dph3FPhgACuwcAApURsVA3XnFqhVoRphoE.mp3
12.48M
🎙عزیز فاطمه ابن الرضا زپا افتاد ...
🔻روضه #امام_جواد(ع)
⏱#ده_دقیقه | 09:25
👤حجت الاسلام یونس #سمیعی
💡 روضه کوتاهِ کاملِ خانگی
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چلوندن پارچه و دستمال خیس توی فضا☺️
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
barbalemaleh_149302.mp3
34.54M
لطیف عشق
نمایشنامه رادیویی «لطیف عشق» بر اساس زندگي شهید سروان لطیف رنجبری از شهدای نیروی انتظامی که در درگیری با اشرار کمله به شهادت رسید (24:00)
#شهادت
#دفاع_مقدس
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
#ارسالی
امسال وقتی ازشبکه قرآن برنامه تحویل سال ازحرم امام رضا ع رامیدیدم بی اختیارخیلی برای غربت این روزهای حرم امامان گریه کردم😔 وناراحت بودم که زائر ندارن،شب که خوابیدم خواب دیدم سوار هواپیماهستم وبغیر من فقط یه جوان که لباس خاکی پلنگی داشت بود گفتم شما کی هستید⁉️ گفت من حامدبافنده ام، #شهیدحامدبافنده!
گفتم کجامیخاهیم بریم؟گفت من میخام ببرمتون زیارت باتعجب گفتم منکه بلیط نگرفتم😳 نگاهی به عقب کرد وگفت اشکال نداره شماتابرسیم فقط صلوات بفرست🍃.
همین موقع بودکه همسرم برای نمازشب بیدارم کرد،فقط تایادم نرفته بود زودی اسم ایشون راروی کاغذنوشتم که یادم نره،صبح که سرچ کردم دیدم ایشون مدافع حرم بودن💔
راهشون پررهرو و روح مادرشون شاد🕊
✨﷽✨
🌼فرمانده لشکر تا صبح سر پست ماند!
✍یک شب برادر زینالدین برای شناسایی به منطقه آمد. نصف شب از شناسایی برگشتند و در چادر ما خوابیدند. آن شب من سر پست بودم. ساعت چهار صبح بود که برگشتم. بعد از آن نوبت پست برادر دیگری بود. من در تاریکی آمدم که آن برادر را بیدار کنم. اسلحه را روی پایش گذاشتم و گفتم بلند شو و برو سر پست. او رفت و من خوابیدم. حدود یک ربعی خوابیدم که آن برادر سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: چه کسی سر پست است؟ گفتم: مگر خودت سر پست نرفتی؟ گفت: نه گفتم: پس کی رفته؟ نگاهش به جای خالی زین الدین افتاد.
موقعی که زین الدین برای خواب آمده بود آن برادر دیده بود که او کجا خوابیده است. با تعجب به من گفت: فرمانده لشکر سر پست رفته است. زود برو اسلحه را از او بگیر. با هم پیش او رفتیم. مشغول ذکر با تسبیح بود. هر چه به او گفتیم اسلحه را بدهید، نداد و گفت: من کار دارم می خواهم اینجا باشم. هر چه التماس کردیم، قبول نکرد و تا صبح سر پست باقی ماند.
📚 برگرفته از کتاب سردار عشق
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#تکبر
#داستان
#فقر
حجه الاسلام عالی
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
توسل شهید مدافع حرم سید محمد جواد حسن زاده به سریال مختارنامه برای کسب رضایت همسر
برای رضایت همسر همه تلاشش را میکرد؛ برای اینکه راضی شود به رفتنش، به نبودنش و یا شاید هم به شهادتش. آن زمان از شبکههای تلویزیون فیلم مختارنامه پخش میشد. درست آن قسمتی که زنان کوفه در میدان جمع میشوند تا مانع رفتن همسران و فرزندانشان برای قیام اباعبدالله الحسین (ع) باشند، سید جواد سراسیمه همسرش را صدا میزند: «خانم بدو بیا کار واجب دارم. بدو. این قسمت رو با دقت نگاه کن بعد برداشتت رو از فیلم بگو.» همسر ایشان که اصلاً فکرش را هم نمیکرد از صحبتهایش علیه خودش استفاده میشود، بعد از دیدن فیلم خیلی با تحکم و ناراحتی میگوید:
- اینها خیلی نامردن؛ کارشون خیلی بد بوده؛ نه اینکه فقط مختص زمان خودشون باشه. نه، این کار توی کل تاریخ اسلام نقش داشته.
- پس تو مخالفی و میگی که کارشون درست نیست؟!
- آره مخالفم
- پس تو مثل اینها نباش؛ تو راهشون رو ادامه نده!!
همسر «سید جواد» متعجب از این صحبتها چند دقیقهای سکوت میکند و به فکر فرو میرود. بعد با اطمینان میگوید: «من کاملاً قانع شدم. از نظر دین و وظیفه شرعی و اسلامی که بر عهده من هست، کاملاً راضی هستم. اما از نظر احساسی دیگه دست خودم نیست. شاید گریه کنم یا هر کاری که عواطف زنانه ایجاب میکنه اما تو اهمیت نده به گریههای من. نکنه رفتار من مانع رفتنت بشه».
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
این داستان فوق العاده زیباس حتما بخونیدش🙏
🔹ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه... برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
🔹پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام میگفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در میزد و نون رو همون دم در میداد و میرفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
🔹دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند. صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت میکرد بالا.
🔹برای یک لحظه خشکم زد! آخه ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
🔹خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را میکنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردامون هم درست کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نشده؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
🔹پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نون ها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
🔹پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد!
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست میگفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
بیایم برای عزیزان پر کشیده از دنیا با دعا و اعمال صالح برای آنها صدقه باشیم
و قدر عزیزان در حال حیات زندگیمون رو بیشتر بدونیم...❤️
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شفای بازیگر معروف در حرم امام رضا(ع)-مهدی صباغی
اخبار داغ سلبریتی ها
❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅
@BaSELEBRTY
کانالهای ما 👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
🌹شـــیـخ نخـــودکی اصفهـــانی🌹:
💧✨💧✨💧✨
💧✨💧✨💧
💧✨💧✨
💧✨💧
💧✨
💧
#کراماتـــ_ایشـــان
🌎 طی_الارض : 🌎
💠مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل می کند:
به همراه حاج شیخ حسنعلی نخودکی به کوه معجونی از کوهپایه های مشهد رفته بودیم.در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد غوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که اگر حرک کنید کشته خواهید شد.
🔑مرحوم حاج شیخ به من فرمود: وضو داری؟؟
عرض کردم آری.
🌪دست مرا گرفتند و گفتند چشم خود را ببند.پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم،فرمودند: باز کن. چون چشم گشودم دیدم که نزدیک دروازه شهر هستیم.
↩️بعدازظهر آن روز،به خدمتشان رفتم،کاسه بزرگی پر از گیاه،در کنار اطاق بود.از من پرسیدند در این کاسه چیست؟
عرض کردم :نمی دانم و در جواب چند سوال دیگرشان نیز اظهار بی اطلاعی کردم.آنگاه فرمودند :قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟
گفتم خیر.
📛 فرمودند خوب است،تو زبان را در اختیار داری.از آن ماجرا سخنی مگو و گرنه موجب مرگ خود خواهی شد.📛
#شیــخ_نخـودکی_اصفهانی
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
💠﷽💠
🔴 #زنی که #امام_زمان به دیدنش آمد
💠 مرحوم سید محمدباقر سیستانی میگوید: تصمیم گرفتم به گونهای خدمت امام زمان(عج) برسم، #چهل هفته در مسجد محلهمان مراسم زیارت #عاشورا رفتم، تا آقا را #زیارت کنم. یکی از جمعهها احساس کردم حال خوشی دارم، بعد از زیارت عاشورا از #مسجد بیرون آمدم، بوی خوشی از خانه نزدیک مسجد حس کردم و #نوری از آن بیرون آمد. مردم در حال عبور بودند ولی نگاه نمیکردند، این #نور مرا به خودش جلب کرد. جلوتر رفتم، دیدم در باز است، پیش خود گفتم: اجازه دارم وارد شوم؟ وقتی وارد شدم دیدم #جنازهای روی زمین است روی آن هم پارچهای کشیدهاند! آقایی نورانی کنار این بدن نشسته بود، هنگامي که وارد شدم #اشک میريختم سلام کردم...
💠 فرمود: «چرا اينگونه به دنبال من میگردی و اين #رنجها را متحمّل میشوی؟! #مثل اين باشيد (و اشاره به آن #جنازه کردند) تا من به دنبال شما بيايم!» بعد فرمودند: «اين #بانويی است که در دوره کشف حجاب (در زمان رضا خان پهلوي) #هفت سال از خانه بيرون نيامد تا (مجبور نشود #حجابش را کنار بگذارد) و چشم نامحرم به او نيفتد.»
📙 محمدرضا باقي، عنايت امام مهدي(عج) به علما و طلاب،ص ۳۶۷
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆
✨🔅✨🔅✨🔅
✨🔅✨🔅✨
✨🔅✨🔅
✨🔅✨
✨🔅
✨
#کراماتـــ_ایشان
🍃داستان دوم طی الارض حاج آقا نخودکی اصفهانی(ره)🍃
⚜رهایی از دام قوش آبادی، در یک لحظه!
💥درباره ی یک نمونه از کرامات ایشان از مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل شده است که وی فرموده است:
🔰«روزی در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه (معجونی) از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد!
❇️در این بین مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری.آن گاه دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند، پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند: چشمانت را باز کن؛ و چون چشم گشودم، دیدم که که نزدیک دروازه ی شهر می باشیم!
💠بعدازظهر آن روز، خدمت ایشان رفتم و فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟گفتم: خیر.
⭕️سپس ایشان فرمودند: تو باید زبانت را در اختیار داشته باشی و بدان که تا من زنده ام، از این ماجرا نزد کسی سخنی نگویی، وگرنه موجب مرگ (نابهنگام) خود خواهی شد!
#شیــخ_نخـودکی_اصفهانی
🕊🍀
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
#داستان_شگفت_ایت_الله_دستغیب
مردِ زائر مقداری گوشت خرید تا آبگوشتی بپزند ظهر می شود میبینن گوشت نپخته ،شب شد گوشت نپخت ،تا صبح هم دیدند هنوز نپخته مرد با عصبانیت به قصابی میرود و می گوید مرد حسابی گوشتی که خریدم تا امروز صبح گوشت اصلا نپخته ،
قصاب گفت وقتی گوشت را خریدی مستقیم رفتی داخل حرم امام حسین (ع) ؟ زائر گفت بله قصاب گفت ........
جل العجب از این داستان عجیب👇😭
http://eitaa.com/joinchat/192544789Ca024ccbaef
🌙🌸🌙🌸🌙🌸
🌙🌸🌙🌸🌙
🌙🌸🌙🌸
🌙🌸🌙
🌙
#کراماتـــ_ایشــــان
#داستان_طی_الارض_آیت_الله_شیخ_نخودکی_اصفهانی_ره
🌊هنگامى كه ارتش روسيه خراسان را در اشغال خود داشت ، ما در خارج شهر مشهد در نخودك خانه داشتيم و مرحوم پدرم هفته اى دو روز براى انجام حوائج مردم و امور ديگر به شهر مى آمدند.
🌤 يكروز عصر كه از شهر خارج مى شديم ، احساس ناامنى كردم و به پدرم عرض كردم : چرا با وجود اين هرج و مرج ، تا نزديك غروب در شهر مانده ايد؟
🔱فرمودند: براى اصلاح كار علويه اى اجبارا توقف كردم گفتم : راه خطرناك است و سه كيلومتر راه ما در ميان كوچه باغهاى خلوت ، امنيتى ندارد.
💥اراذل و اوباش شبها در اينگونه طرق ، مزاحم مردم مى شوند پدرم در آن اواخر، بر اثر كهولت بر الاغى سوار مى شدند و رفت و آمد مى كردند.
⚠️ آنروز هم بر مركب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند: تو هم رديف من بر الاغ سوار شو. عرض كردم : پدر جان اين الاغ ضعيف است و شما هم را به زحمت حمل مى كند وانگهى شخصى نيز لازم است كه دائما آن را از دنبال فرا خواند.فرمودند: تو سوار شو من دستور مى دهم تند برود.
🌳اطاعت كردم وارد كوچه باغها شديم كه مؤ ذن تكبير گفت . در اين وقت از من پرسيدند فلان كس را ملاقات كردى ؟ گفتم : آرى
🌪ناگهان و با حيرت ديدم كه سر الاغ به در منزل مسكونى ما رسيده و مؤذن مشغول گفتن تكبير است در صورتى كه براى رسيدن به خانه ، لازم بود از پيچ چند كوچه باغ مى گذشتيم و پس از عبور از دهى كه سر راهمان قرار داشت ، به قلعه ، نخودك كه در آنجا خانه داشتيم ، مى رسيديم ،
💟با شگفتى پرسيدم : پدر جان چگونه شد كه ما طرف چند لحظه به اينجا رسيديم ؟
🍄فرمودند: كارى نداشته باش ، تو دوست داشتنى زودتر به مراجعت كنيم و مقصودت حاصل شد.باز متعجبم كه پس از ورود به خانه چى شد كه حادثه را به كلى فراموش كرم تا آنكه پس از فوت آن ، مرحوم به خاطر آمد.
#شیــخ_نخـودکی_اصفهانی
🌙
🌙🌸
🌙🌸🌙
🌙🌸🌙🌸🌙
🌙🌸🌙🌸🌙🌸
هدایت شده از سوال بارداری،،بانوی بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺دیر بچهدار شدم، چوبش را هم خوردم!
✴️ بانوی مبلغ که سعی کرده همه زندگیاش بر مبنای قرآن و دستورات الهی باشد میگوید در یک مسئله اشتباه کردم، یعنی دیر تصمیم به بچهدار شدن گرفتم و چوبش را هم خوردم.
👈 زهرا امینی مبلغ و مدرس علوم دینی و نهج البلاغه به زبان انگلیسی و پایهگذار یک گروه جهادی که فعالیتهای خارج از کشور هم دارد.
#فرزندآوری
تجربه فرزندآوری بانوی بهشتی
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
شهیدی که به صورت ایستاده دفن شد❗️
محسن علاقه شدیدی به پرواز داشت گویی خداوند را به هنگام پرواز میدید و در دوران زندگانی کوتاه اما پربارش هرگز کسی را از خود ناراحت نکرد☝️ و تمام هم و غمش انقلاب و نظام بود آن زمان نیز به ما تعلیم رانندگی میداد و می گفت که باید روی پای خود بایستید.
همرزم شهیدان شیرودی و کشوری بود که ضد انقلاب او را پس از اسارت به صورت #ایستاده دفن کردند😞 و تا #گردن در خاک بود و به صورتش عسل مالیدند و روز بعد که صورتش بخاطر #نیش حشرات از بین رفته بود😞 و کمی رمق داشت با گلوله تیر خلاص زدند😭
سرلشگر شهید محسن درخشان معروف به #شهید_ایستاده💔
یادشان با صلوات
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻ مداحی سید مجید بنی فاطمه
🌷 سالروز شهادت مظلومانه #امام_جواد علیه السلام تسلیت باد.
کانالهای ما را دنبال کنید👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY