🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_نوزدهم
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ...
ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ...
👈ادامه دارد....
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_نوزدهم
احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ...
آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ...
دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ...
یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
جواب ندادم ...
- پرستار ... با توئم پرستار ...
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ...
رسما قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ...
- فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
- بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...
و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ...
حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ...
تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ...
باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ...
تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ...
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ...
غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ...
بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ...
چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ...
زمان برای من متوقف شده بود ...
سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ...
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا ... علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات ...
ان شاء الله به حرمت صلوات ... ادامه دهنده راه شهدا باشیم ... نه سربار اسلام ...
👈ادامه دارد....
امام على عليه السلام:
رأى خويش را به چيزهايى كه مربوط به تو مى شود محدود كن
أقصِرْ رَأيَكَ على ما يَعنِيكَ
ميزان الحكمه جلد4 صفحه351
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
"اَینَالمُرتَجیلِاِزالَةِالجَورِوَالعُدوانِ..."
برایآمدنتڪدامسندِتاریخرا ؛
بایدواسطہڪرد ؟!
دستھاۍبستہیحیـدر ...
یاپھلوۍشکسـتهـۍِمـادر ...
نبضهاازرمقافتادھحضرتعشق(:
#العَجـل...
الّٰلهُمَعَجِلِوَلیڪالفَرج
#روزتون_مهدوی
🌴💎🌹💎
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#همسرانه
☆شماره 6
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺علل عدم وفاداری مردان(خیانت )🌺
🌹رفتار تحکم آمیز زن با شوهر🌹
🌺زمانی که یک زن با صدایی مردانه و حالتی دستوری به همسرش امر و نهی می کند، ویا مدیریت تمام امور را به عهده بگیرد باعث میشود فاصله عاطفی بین او و همسرش به وجود بیاید
🌹زنی که به همسر خود دائما میگوید:چرا این را برنداشتی،چرا این را پوشیدی ،تا حالا کجا بودی ،تو اصلا چرا حرف زدی؟حق نداشتی فلانی را دعوت کنی ،این احساس را در همسرش به وجود می آورد که خانمش قصد کنترل و محدود کردن او را دارد و به نوعی باعث ایجاد یاس وسرخوردگی در مردش می شود واقتدار او را ازبین میبردواینجاست که تمایل مرد به عدم وفاداری زیاد میشود
🌹آقایی دلیل عدم وفاداریش را اینطور بیان میکرد که :اخلاق همسرم اصلا خوب نیست من همه کاری تو منزل انجام میدم ولی اصلا به چشمش نمیاد ودریغ از یک تشکر خشک و خالی ،همیشه ازم طلبکاره طوری با من حرف میزند عین کسی که با نوکرش حرف میزنه همیشه به من سرکوفت میزند ومرتب از دیگران تعریف میکند و این وضعیت برای من درد اوربود
🌹 بدانید مردان در برابر چنین زنانی یامقاومت می کنند و یا ترجیح می دهند با بی تفاوتی به تدریج از علاقه و احساسات مثبت خود نسبت به همسرانشان کاسته و به دنبال ارتباط عاشقانه دیگری بروند🌺
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#کودک
#شکل_گیری_رفتار_عبادی
۲.شیرینی و حلاوت نماز خواندن را به کودک بچشانید!!
چشاندن حلاوت نماز به کودکان به این معنی نیست که از حضور قلب در نماز و یا اثار اخروی نماز مثل بهشت رفتن و... به او بگویید چرا که کودکان درک انتزاعی ندارند و متوجه حرف های شما نمی شوند .
بلکه کودک وقتی که شما نماز می خوانید و قبل و بعد از نماز خواند ن و یا حین نماز خواندن حس و حال خوبی را با شما تجربه می کنند نسبت به نماز حس خوبی پیدا می کند.
به عنوان مثال:
کودک ۴ ساله ای که بسیار گرسنه است و وقت نماز شده و قبل از نماز خواندن غذای خوشمزه ای به او می دهید و بعد کودک در کنار شما که نماز می خوانید به غذا خوردن مشغول می شود، مادر و نماز در ذهن او به زیبایی نقش می بندد.
و یا وقتی کودک دبستانی شما دلواپس امتحان است و شما قرار بوده که با او تمرین کنید، اگر با او تمرین دروسش را انجام دهید وسپس به نماز خواندن مشغول شوید ارتباط خوبی با نماز پیدا می کند.
اینکه بچه ها دوست دارند روزه بگیرند و کمتر تمایل به نماز خواندن دارند، یکی از دلایلش احساس خوب روزه داری است که از کنار هم بودن ها درسر سفره های افطار و...ایجاد شده است.
#خانم_رمضانعلیزاده
#مدرس_مشاور
✨🍃🌸✨🍃🌸✨🍃🌸
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💚💛🧡💜❤️
💚💛🧡💜
💚💛🧡
💚💛
💚
✨امیرالمومنین علی علیه السلام: گفتن راز و اسرار زندگی موجب هلاکت است.✨✨
☝️میزان بدهی و وام هاتون رو به کسی نگین.
همان طور که دارمد خانواده و میزان دخل و خرجتون باید مثل یه راز بین زن و شوهر بمونه،میزان بدهی ها هم از همین قانون پیروی میکنه.
بازگو کردن میزان قسط و بدهیتون باعث میشه خانواده ها فکر کنن شما به اندازه کافی خوشبخت نیستین و مشکلاتتون زیاده.
در صورتی که تو تمام زندگی ها فراز و نشیب زیاده.
✅پس با سکوت کردن در این زمینه به دیگران فرصتی برای قضاوت و دخالت کردن در زندگیتون ندین.
#نیکوزاد
#مدرس
🍃
🌾🍃🌾🍃
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🏴🏴🏴🏴
صحبت اگر به ساحت ام البنین کشد
بر شعر پرده غیرت روح الامین کشد
🏴 وفات حضرت ام البنین(س) تسلیت باد
🏴🏴🏴🏴🏴
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان_مذهبی_بی_تو_هرگز
#قسمت_بیستم
وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ...
علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد…
دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...
آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ...
کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...
و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ...
بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ...
و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ...
سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ...
اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ...
#چطوری_گناه_میکنیم_به_راحتی😭#جون_دادن_بخاطر_ناموس😭
یا علی گفت و ... در رو بست ...
با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ...
پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ...
جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ...
👈ادامه دارد....
إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغی
به یقین انسان طغیان می کند،
أَنْ رَآهُ اسْتَغْنی
همین که خود را بی نیاز می پندارد
آیه 6 و 7 سوره علق
https://eitaa.com/khaneAram_Basir