eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
326 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
✅امام علے علیه السلام: 🌺از سه ڪار حيا نبايد ڪرد: 👌خدمت به ميهمان 👌از جا برخاستن در برابر پدر و آموزگار خويش 👌و طلب حق گرچه اندك باشد. 📚تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص69 ح978 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌼🌾🌼🌾🌼🌾🌼 دیدن گنبدتان می‌برد از دل غم را حس آرامش‌من‌درحرمت تکمیل‌است...😇💓 🌾🌼🌾🌼🌾🌼🌾 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✨✨✨✨✨✨ اگر فرزندمون رو در محیطی بزرگ کنیم که هیچ گونه "مهر و محبتی" وجود نداشته باشه باعث میشه که فرزندمون در آینده به "فردی مهرطلب" تبدیل بشه و یک انسان مهر طلب👇 ۱) خودش رو دوست نداره. ۲) هیچ ارزشی برای خودش قائل نیست. ✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
⃣ ✨🍃✨🍃 💥ارتباط و مهارت ارتباطی، بر خلاف آنچه در نگاه نخست به نظر می‌رسد کار ساده‌ای نیست. 🔎💡اگر بخواهیم کمی دقیق‌تر فکر کنیم، ما با مهارت ارتباطی می‌خواهیم بخشی از ساختاری را که در مغزمان شکل گرفته به مغز فرد دیگری در نقطه‌ی دیگری منتقل کنیم و ساختار مغز او را تغییر دهیم.🧐🤔 ☑️برای اینکار از ابزارهای کلامی و غیرکلامی استفاده می‌کنیم 🔹و امیدواریم آنچه در ذهن ما نقش بسته است، به همان شکل در ذهن طرف مقابل ثبت شود.🔹 ✅ با توجه به این توضیح، اگر چه در تعریف ارتباط موثر صرفاً از چند جمله و تعبیر ساده استفاده می‌کنیم، 👈 اما لازم است همواره به خاطر داشته باشیم که اصل ماجرا، کاری بسیار پیچیده است و به سادگی در قالب کلمات قابل تشریح نیست. ✨🍃✨🍃 ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿 ✳️ ویژه بزرگسال برخی از عناوین 🌻 مولفه ها واجزای خودآگاهی 🌻شناسایی احساسات و خود پنداره 🌻 عزت نفس احساس ارزشمندی و اعتماد به نفس سرکار خانم سرلک کارشناس ارشد اخلاق اسلامی سرکار خانم رمضانعلی زادا کارشناس ارشد روانشناسی تربیتی : ۱۵ ساعت در قالب ۱۰ جلسه حضوری : ۱۰۰ هزار تومان ☎️ جهت ثبت نام و اطلاعت بیشتر تماس بگیرید. ۵۵۴۶۷۷۴۲ ۵۵۴۵۱۲۷۳ ۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰ 🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🛑 به آنکه تمام محبتش را نثار تو می‌کند، با تمام وجود خدمت کن امام هادی(ع)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عیدی رسیده است، که در آن امید نیست صدها بهار هم برسد، بی تو عید نیست تکراری و شبیه به هم، چون گذشته ها امسال هم اگر تو نیایی جدید نیست 💜 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 🍂🌸🍂🌸 🌸🍂 👭 برای کودکان یعنی همه چی(۱۴)🤔 💝پدر مهربان سلام، مامان جون عزیز سلام💝 👈ویژگیهای بازی مفید : ۸. زمینه ساز خلاقیت🤔 👈پسرخونه هر روز آجربازیهاشو رو پخش میکنه تا یه بازی جدید بسازه،دخترخونه هم هر روز ظرفهای آشپزخونه رو میریزه بیرون تا باهاشون غذای جدید درست کنه😄 👈 ولی مادرخونه دیگه کلافه شده و هر روز برای پدر غر میزنه . 👈پدر خونه یه روز با دو کادوی بزرگ وارد خونه میشه،بچه ها با عجله کادوها رو باز میکنن،یه ماشین کوکی برای پسر و یه عروسک بزرگ برای دختر.بچه ها با خوشحالی زیاد با اسباب بازیهای جدیدشون بازی میکنن و مادر دائم در حال تشکر از پدر.🙏 👈ولی فقط چند روز این آرامش کاذب در خونه حاکمه.بچه ها سراغ اسباب بازیهای قبلی رو میگیرن😡 👈چون تو بازیهای قبلی خودشون سازنده و همه کاره بودن ولی تو اسباب بازیهای جدید فقط یه دکمه داره همه کارها رو میکنه.😯 👈بعضی والدین با این ناآگاهی و غفلت بزرگ، دائم در حال خرید اسباب بازی جدید هستن.😢 👈پس والدین عزیز ،وسایل بازی هایی برای بچه ها فراهم کنین که کودک خودش سازنده و دست اندرکار باشد و بتواند خلاقیت بخرج دهد.مثل لگو،بازیهای از هم جداشدنی،خاک بازی و...😍 با ما باشین🌸 🌸🍂 🍂🌸🍂🌸 🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌿🌾🌿🌾🌿🌾 🔹والدین همیشه برای نصیحت و راهنمایی کردن نوجوان خود دلایل خوبی دارند امابرای نوجوان سخت است تا نصیحت و راهنمایی والدین را بشنود. 🎄چون والدین همیشه عجله دارند تا نصایح خود را شروع کنند. 🎄به حرف و صحبت نوجوان خود گوش نمی دهند و یا برایشان اهمیتی ندارد. ▪️به محض این که نوجوان به این باور برسد که به حرف هایش گوش نمی دهند پذیرای صحبتهای آنها نخواهد بود. و در عوض خشم و آشفتگی خود را بروز خواهد داد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🍀به نوجوان٬ اجازه دهید نظرش را در مورد موضوع پیش آمده بیان کند حتی اگر نظر او با نظر شما متفاوت است. 🍀اگر نظر وخواسته اش به ظاهر غیر معقول است بلافاصله به او (نه) نگویید اجازه دهید عقیده اش را بیان کند. 👌اگر نوجوان احساس کند صحبت هایش شنیده شد حتی اگر تقاضای او را رد کنید این حقیقت که شما به حرف های او گوش داده اید سبب می شود که او راحت تر به عقیده و نظر شما توجه کند. و نصیحت شما را بپذیرد. 🌿🌾🌿🌾🌿🌾 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... _ به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . __ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . :فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور