eitaa logo
خانه سبز🌿
460 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
_امشب شهادت نامه ی عشاق امضا میشود _بِفاطِمهَ اِلهی‌العَفو..🌱 @amaneh_roman
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعه_وخمسین . ابراهیم نیز در چشمانش اشک جمع
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . پاهایم می‌لرزید. نمی‌دانستم چه میکنم. نفس در سینه ام حبس شده بود. ای رب مگر من جز بکیر چیزی از تو میخواستم؟؟ آخر خواسته ی زیادی است؟ چگونه به ملحدان و کافران و مرتدان هرچه که می‌خواهند می‌دهی؟! از مال و ثروت و سلامتی و فرزند گرفته تا عشق و خانه و کاشانه... دیگر تاب و تحمل این همه مصیبت را ندارم. مگر نمی‌گویند آرزو ها دلیل بر استعداد هستند؟! حال چرا من مستعد نیستم؟ چرا باید در این سن با طفلی در شکم خودم را از بلندای کاخ یک خلیفه نامدار عرب به پایین بیاندازم. . همه حتی حورا فریاد می‌کشید. چشم هایم کم سو شده بود. بکیر با زانو بر روی خاک ها نشسته بود و دستش را به سمت من دراز کرده بود و ملتمسانه با محاسنی پر از اشک میگفت : امانه مرا ببخش پایین بیا تورا به خدای محمد ص قسم میدهم. اما هیچ چیز برایم خوشایند تر از مرگ نبود. در میان انبوه جمعیتی از خدام و اهل حرم و سربازان چشمانم، خیره به چشمان آشنایی خورد. یکی دستار به سر داشت با قدی بلند. چشمانی نافذ و درشت. که بود چرا چهره اش را نشان نمی‌داد. خدای من رحم بر من چه سخت شده. عبود در میان جمعیت با آن دو چشم تیغ مانندش به من نگاه می‌کرد. افسوس و صد هزار افسوس که چرا آن شب دخل مرا نیاوره بود. امانه بیا از خر شیطان بیا پایین. مرتد شده ای؟! قتل نفس حرام است حرام. با خودم گفتم : پس بکیر دل من را شکاند حرام نبود؟! حورا تهمت زد حرام نبود؟! عبود مرا بیچاره کرد حرام نبود؟ اینکه در ماه های گذشته می‌خواستند به خاطر یک ظرف میوه مرا به دار بکشند حرام نبود؟؟ پس چرا حکم هر کاری هنگام مستی برای شما حلال می‌شود؟ حالا دو پایم آن طرف نرده بود. و بکیر بلند تر فریاد میکشید. چند سرباز در اتاق را میکوبیدند تا در بشکند و به نجات من بیایند. لبانم میسوخت اشک شور در ترک لبانم فرو میرفت و باعث سوزش آن ها میشد. اما عبود میخکوب من شده بود و از جایش تکان نمی‌خورد. پایم را از نرده جدا کردم که 18 بهار از عمرم را تمام کنم. خودم را رها کردم. اما بخت با من یار نبود. از پنجره طبقه ی بالا دو جفت پا به درون سینه ام خورد و مرا نقش بر زمین کرد. ابراهیم از پنجره آویزان شده بود و با پاهایش مرا به دورن هول داده بود. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . سینه ام به شدت درد گرفت. دستم را روی درد گذاشتم و با سرعت بلند شدم تا خودم را دوباره از بالا به پایین بیاندازم. اما دستان مردانه ابراهیم مانع شد. گیج شدم و تسلیم. ابراهیم مرا در اتاق کشاند و گفت : امانه تورا قسم میدهم به ذات مقتدر خداوند. اگر بخوای دست از پا خطا کنی. دیگر جلوی جهنم رفتنت را نخواهم گرفت. و بعد مچ دستم را رها کرد وبا فریاد گفت :بنشين. نشستم زانوانم را در بغل گرفتم و های های گریه کردم. ابراهیم دستار از سرش باز کرد. کمی بازوانش را ماساژ داد و از اتاق بیرون رفت. . صدای دهل می آمد. اسمان پر از ستاره بود. نسیم خنک پرده سفید حریر را تکان میداد. زهرا موهایم را شانه میزد و در لا به لای شاخه های موهایم گل های بابونه را می‌گذاشت. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : بانو حالتان چطور است. اشک گرم را از روی گونه چپم پاک کردم و گفتم : خوب نیستم. زهرا رو به رویم نشست و گفت : بانو یک رازی به شما بگویم؟؟ سرم را تکان دادم. درنگ نکرد و گفت : من غنیمت یک جنگ ام. پدرم در قیامی برای خون خواهی مولایمان امام حسین علیه السلام به شهادت رسید. من نیز همراه او بودم زیرا جز او کسی را نداشتم. سپاه مرا به کنیزی به دربار آورد. من شیعه ای از شیعیان علی بن ابی طالب علیه السلام هستم. یعنی از مذهب و ریشه شما نیستم. اما اما گفتم : خب انتهای حرفت را بگو. گفت: فردا قرار است مولایمان امام جعفر صادق علیه السلام به بغداد بیایند. جمعی از شیعیان به دیدار ایشان می‌روند. من نیز با هزار و یک مصیب قرار است بروم. دوست دارید که ایشان را ببینید؟؟ قلبم به تپش افتاد. گفتم : یعنی میشود اورا از نزدیک دید؟؟. و با او سخن گفت : زهرا گفت : آری ایشان بسیار مردم دارند. فردا محیا شوید تا باهم بعد از صلاة صبح به دیدار ایشان برویم. قطعا حلال مشکلات شما خواهند شد. لبخند زدم. و بعد از شدت اشتیاق گریه کردم. آخر قرار بود فرزند حسین بن علی علیه السلام را ملاقات کنم. کسی که او و پیروانش همیشه به داد لحظات مصیبت من رسیده اند. . درب اتاق را بستم و آرام به سمت قصر احمریه حرکت کردم. آخر قرار بود ابراهیم را ببینم. وارد قصر شدم. خادمه ای در حال گرد گیری اطراف کتابخانه ابراهیم بود. پرسیدم: جناب ابراهیم حضور دارند. خادمه به من نگاهی کرد و گفت : خیر ساعتی می‌شود. که رفته اند. با نا امیدی مسیرم را منحرف کردم و به سمت اتاق رفتم. در میان راه احساس کردم سایه ای مرا تعقیب می‌کند. سرم را برگرداندم. چشم های شمشیری عبود مقابلم بود. جیغ کشیدم اما دستش را که به اندازه تمام سرم بود روی دهانم گذاشت و دست دیگرش را روی شکمم. و گفت : فرزند من در شکم تو حیات دارد. وای به حالت اگر فکر شومی به سرت بخورد. اگر بلایی سرش بیاوری خونت را مباح میکنم. و بعد به چشم برهم زدی از من دور شد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #سته_وخسمین . سینه ام به شدت درد گرفت. دستم ر
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . دویدم با سرعتی که نظیرش را در زندگی ام ندیده بودم. لحظه ای ایستادم. تا آنچه میبینم را با چشمانم مرور کنم. بکیر در کنار درختی نشسته بود.حورا نیز سرش را روی شانه بکیر گذاشته بود. هردو لباس هایی قرمزی به تن داشتند. بکیر کتاب می‌خواند و حورا در دهانش انگور یاقوتی می‌گذاشت. حسرت خوردم. با شجاعت می‌گویم حسادت کردم. به تک تک لحظه های در کنار بکیر بودن. از کنارشان رد شدم. بکیر صدایم کرد. پاسخ دادم از شوق به سمتش دویدم و اورا در آغوش کشیدم. می‌دانستم که هرچه به او محبت کنم او از من دور تر و دور تر خواهد شد. اما چه کنم که عقل همیشه تسلیم قلب است. بکیر گفت : قرار است فردا یک مراسم خیلی کوچک بگیریم. تا شرعا ما به عقد هم در آییم. از خشحالی پاهایم شروع به لرزیدن کرد. با ذوق فراوان گفتم : قبول است. حورا نگاهی به بکیر کرد و گفت : مراسم دیگر چه صیغه ای است؟ اینکه موقتا همسرت باشد نیاز به ساز و دهل و فخر و لباس نیست. تعجب کردم و گفتم: موقتا؟؟ بکیر گفت : آری من از فردای خودم خبر ندارم. هرازگاهی ممکن است بمیرم و به لقاءالله بپیوندم. گفتم : بلا به دور اما این کاملا غیر منطقی است. حورا با بغض به بکیر گفت : آخر چگونه دلت می آید چنین سخن بگویی؟؟ این دخترک شوم پاقدمی خوشی برای هیچ کدام از اهل حرم نداشت. از وقتی که وارد قصر شد. حتی عایشه نیز مریض احوال تر شده. و بعد رو به من گفت : آری موقت زیرا تنها همسر بکیر من هستم. و کسی جز من لیاقت همسری اورا ندارد. چیزی نگفتم. در ظاهر حق با حورا بود اما روزی به او ثابت خواهم کرد که بکیر اول و آخر برای خود من است. و بعد مسیرم را کج کردم و به سمت اتاق رفتم. با دیدن چهره زهرا یادم افتاد که فردا قرار شد به دیدار امام صادق علیه السلام برویم. اما قرار بر این بود که برای من و بکیر مراسم ازدواج بگیرند. نمی‌دانستم چه کنم. دست آخر تصمیم بر این شد که بمانم و بهانه دست احدی ندهم. شاید بعد تر ها بتوانم امام را زیارت کنم. . صبح با صدای زهرا از خواب برخواستم. گفت : بانو میتوانی دستخطی از خودتان به من بدهید تا راحت آمد و رفت کنم. دادم و راهی شد برای رفتن. من نیز شروع کردم تا کارهایم را بکنم و تا شب به عقد بکیر در ایم. ظهر بعد از خوردن وعده نهارکه مفتح بود. به حمام رفتم. حمام عروس معروف است به طول کشیدن های زیاد. من نیز با خشحالی و با ذوق فراوان وارد حمام شدم. خادمه ها همه به صف برای کمک کردن به من آماده بودند. بعد از حمام تمام دستانم را حنا گذاشتند و موهایم را به طرز زیبایی بافتند و در لابه لای آن غنچه های رز قرمز گذاشتند. در دلم نوا های عاشقانه را می‌خواندم. صورتم را سرخ آب و سفید آب گذاشتند. تنم را گلاب و مشک پاشیدند. زیبا شده بودم. با آن پیراهن... نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . موهایم به خاطر حنا گذاشتن رنگش قهوه ای روشن شده بود. و غنچه ها در میانشان بسیار زیبا شده بود. پیراهنی سفید به تن داشتم که رویش با نگین ها و زری های شیری رنگ کار شده بود. پر از الماس های درخشان بود و این مرا چندین برابر درخشان تر کرده بود. توری بلند که اطرافش با مروارید های سفید خالص تزئین شده بود روی سرم بود و تاجی زیبا که بلندی اش دل را نمیزد روی سرم جا داشت. گردنبد و گوشواره های طلای سفید و دستبند ظریف ماه و خورشید... پابند نقره ای و عطر مشک مکه ای... همگی دست به دست هم داده بودند تا مرا زیبا ترین قصر کنند. با لباسم میچرخیدم و میرقصیدم. پیراهنم آنقدر زیبا بود که هر چشمی را خیره می‌کرد. چشمان سرمه کشیده ام حتی از چشمان آبی حورا نیز زیبا تر شده بود... . قصر. پر شده بود از بوی اسپند. صدای نوا ها ساز و دهل هلهله ها و شادی وپایکوبی همگی آن ها مرا به وجد اورده بود. شوق عجیبی در دل داشتم. هر لحظه گریه ام می‌گرفت. مرا بر روی ارابه ای نشاندند و تور بر صورتم کشیدند. هلهله کنان و شادی کنان با هزار و یک پاشش نقل و نبات و سکه و گل به داخل قصر وارد شدم. چشمانم به دنبال بکیر می‌گشت... بکیر آه بکیر آنقدر زیبا شده بود که میخواستم جان بدهم. از این همه جمال عربی اش. آن قد و بالای مردانه اش. آن چشمانش ان محاسن شانه کشیده اش. آن موهای مشکی لختش. آن پوست سفید مرمرینش. آن عطر خوش حجازی اش. آن صدایش که چون نی داوود می مانست. هر دو بر روی صندلی های قصر نشستیم. که درست مجاور خلیفه بود. اولین بار بود که من گدا زاده در جوار بزرگ ترین و ثروتمند ترین شخص در تمامی خلق عرب می‌نشستم. همه ی خانواده بکیر زیبا شده بودند. اما خبری از ابراهیم نبود. هرکسی از اهالی قصر نگاه عجیبی به من داشتند. نگاهی پر از نفرت و حسادت. اما هیچ چیز برای من مهم تر از وصال نبود. عاقد خود خلیفه بود. کتاب را باز کرد تا با چند آیه از قرآن کریم شروع کند. خطبه را جاری کرد. منتظر بود تامن کلمه قبلتُ را بگویم. در همان هنگام خادمه ای وارد قصر شد و گفت : خطبه را عقب بندازید. شخصی آمده و در حیاط اربده کشی می‌کند. کیست و چه میگوید نمی‌دانم. اما تا به حال 5 تن از سربازان را با شمشیرش کشته است. بکیر وخلیفه هردو به سمت درب خروجی دویدند. اما سربازان نگذاشتند که ما زن ها خارج شویم. حورا با ادا و کنایه رو به جمع زنان گفت :گفته بودم که شوم است و پا قدمی نحس دارد. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
ذڪࢪلبم‌شبِ‌قدࢪاین‌است مࢪابھ‌عشق‌ِبچگیم‌حسیـــن‌ بࢪسانیددیگࢪطاقت‌دوࢪۍنداࢪم( :💔! @amaneh_roman
ضربه‌اۍ‌زد‌عدو‌ فرقِ‌سرش‌ریخت‌‌‌بھَم رستگارشدعَلی‌علیھ‌السلام هستیھ‌ماریخت‌بھَم💔!' ؏. @amaneh_roman
‌∞♥∞ شهرها میدانِ مین بودند و میدانگاهِ جنگ! گر میانداری نمی کردند میدان دارها ... 🌱 @amaneh_roman
-سال‌بعد دراین‌شب‌ها یك‌عده‌رابانام‌ میشناسند؛ همان‌هایی‌ڪہ‌میدانستند چگونہ‌بخواهند و چگونہ‌بگیرند(:💔 @amaneh_roman
اگر میخواهید در شب‌های قدر دعای مستجاب داشته باشید... را شفیع قرار دهید 🥀 @amaneh_roman