🦋 وقتی عجله میکنیم، احساسات و توانایی بچهها برای آماده شدن برای تغییرات را نادیده میگیریم.
🦋 عمل کردن به قولهایمان برای بچهها بسیار مهم است
🦋 مدام درگیر تلفن همراه بودن، نه تنها به حس ارزشمندی و عزتنفس بچهها آسیب میزند، بلکه بهمرور رابطهای که با آنها داریم را هم خراب میکند.
🦋 شکایت کردن در مقابل بچهها باعث میشود آنها فکر کنند که منبع مشکلات و خستگیهای ما هستند و همین رفتار را از ما یاد میگیرند.
🦋 بیاحترامی به همسر در مقابل بچهها میتواند خیلی مخرب باشد. این کار باعث میشود که بچهها حس عدم هماهنگی و اختلاف بین شما دو نفر را ببینند که میتواند منجر به احساس ناامنی در آنها شود.
🦋 و در آخر، مقایسه کردن به شدت سمی است.
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
💕 وقتی همسرت صدات میزنه،
با عشق جوابش رو بده
مثلا به جای اینکه بگی: هان یا بله!
بگو جان دلم، بله عزیزم💖
مطمئن باش، کارت بدون پاسخ نمیمونه. #احترام بذاری , عشق دریافت میکنی
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
🌸✨منطقی رفتار کنیم
✍🏻 مسائل را منطقی و درست بررسی کنیم و بجای منافع شخصی، مصالح زندگی مشترک را در نظر بگیریم و بی طرفانه قضاوت کنیم.
•● آقایان باید بهترین رفتار با زن را آموزش ببینند و خانم ها هم نبایدها در رفتار با همسر را رعایت کنند تا هر دو از زندگی مشترک لذت ببرند.
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چشم چرانی علاقه زن و شوهر را به هم کم میکند.
🎙 استاد #قرائتی
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#فرزندپروری
✍ صحبت موثر با کودک
☝️برای اینکه #صحبت_کردن با کودک
تاثیرگذار باشد؛
کلمات باید دارای بار احساسی و هیجانی باشند😊
☝️جملات با بار منطقی و عقلانی
معمولا تاثير کمتری دارند .
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
✨﷽✨
🔴خوشحالی شدید شیطان از دعوای زن و شوهر!
✍از پیامبر گرامی اسلام (ص) نقل شده است:
💠 زمانی که زن با همسرش در منزل مرافعه و مشاجره میکند، در همان لحظه در هر یک از زوایای منزل یک شیطان مشغول کف زدن و شادمانی است و میگوید: خدایش خوشحال کند کسی که مرا این چنین شاد و خوشحال کرده است!! از نظر ابلیس بلند مرتبه ترین، نزدیک ترین و رفیق ترین با شیطان کسی است که میان زن و شوهر تفرقه و اختلاف بیافکند.
🌼پیامبر اکرم (ص) می فرماید:
ابلیس تخت خویش را بر آب قرار می دهد، سپس سربازانش را گسیل می دارد. نزدیک ترین آنان از لحاظ رتبه و منزلت به ابلیس کسی است که فتنه بیشتری را پدید آورد، یکی یکی می آیند و می گویند: چنین و چنان کرده ام. (ابلیس) می گوید: کاری نکرده ای. سپس دیگری می آید و می گوید: او را رها نساختم تا وقتی میان وی و زنش جدایی انداختم. (ابلیس) او را نزد خود می خواند و می گوید: آری، تو! و او را (باخوشحالی) در آغوش می گیرد. »
💥بنابراین هر زن و شوهری باید بدانند که شیاطین اجنه و انسان درکمین آنان بوده و هرکدام از زوجین را تحت نظر دارند و در اندیشه ی ایجاد دشمنی و کینه در میان آنان هستند و اختلافات ساده ی آن ها را پیچیده و بزرگ می کنند تا آن ها را بیشتر و دشوارتر از آنچه در اصل بوده اند بنمایانند. تا جاییکه این اختلافات ممکن است به جدایی زن و شوهر نیز بیانجامد...
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۳
امروز من و علیرضا سر یکی از همکلاسیهامون دعوامون شد
به همین منظور علیرضا مثل بچهها قهر کرد و شب رفت حجره همون پسره
ناصرم رفته بود اتاق محمدتقی مومنی
و من اون شب تو اتاقم تنها بودم. بخاطر اینکه راحت باشم پنجرهها رو با ملحفه پوشوندم به جز پنجره ای که رو به جنگل باز بود
تو حوزه کسی نبود
اکثرا رفته بودن امامزاده و حوزه تقریبا خالی از سکنه شده بود.
بعد از شام رفتم کنار پنجره با اینکه هوا تاریک بود اما پرواز خفاشها و جغدها تو شب به زیبایی دیده میشد.
لب پنجره نشسته بودم که حس کردم یه چیزی خورد به شیشه، اول حس کردم شاید خیالاتی شدم توجه نکردم. تا اینکه دوباره چیزی شبیه به یه سنگ خورد به شیشه. خیلی ترسیدم اومدم داخل اتاق و پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و مشغول درس خوندن شدم.
اینم بگم اتاق من طبقه دوم بود
و دور و اطرافش اصلا اتاقی نبود که بخوام احتمال بدم کسی داره سر به سرم میذاره
سرم رو کتاب بود که این باز یه چیزی محکمتر خورد به شیشه. باترس و دلهره رفتم لب پنجره هوا خیلی تاریک بود و چیزی لابلای درختا دیده نمیشد
-کیه؟؟؟ میگم تو کی هستی؟؟ هرکی هستی خیلی شوخی مسخرهای بود
تا خواستم پنجره رو ببندم
یه سنگ گنده که به دور یه کاغذ پیچیده بود افتاد تو اتاق. ناخواسته جیغ بنفشی کشیدم و از تو اتاق زدم بیرون. خواستم برم پیش علیرضا بگم برگرده سر خونه زندگیش اما غرورم اجازه نداد.
برگشتم تو اتاق سنگ رو برداشتم
و کاغذ دورشو خوندم
-سلام تروخدا بیا پایین
بسمالله این چه وضعشه
همین جمله کوتاهو چند بار خوندم
گیج شده بودم به خودم گفتم حتما یه شوخی بچهگانست تو فکر بودم که دوباره سنگی به شیشه خورد.
دیگه خیلی ترسیده بودم
از اتاق من تا اتاق بعدی یه راهروی پیچ در پیچ بود که چیزی جز تاریکی نشون نمیداد
دوباره رفتم لب پنجره آب دهنمو قورت دادم و گفتم
-کسی اون پایینه؟ علیرضا تویی؟ ناصر تویی بچهبازی در نیار اگه تویی بیا بیرون
داشتم مطمئن میشدم کسی اون پایین نیست
که یهو از لابلای درختا و تاریکی مطلق یه سایه پیدا شد خوب که دقت کردم دیدم یکی داره لابلای شاخ و برگ درختا بال بال میزنه که خودشو به من نشون بده
وقتی مطمئن شدم آدمیزاده پرسیدم
-شما کی هستی؟ اون پایین چکار میکنی؟
-بیا پایین آقا خواهش میکنم بذارید بیام تو تا نیمساعت دیگه اینجا پر از حیوانات درنده میشه نمیتونم برگردم شهر مطمئنم نرسیده به جاده طعمه گرگها میشم
این تمام حرفی بود که سعید داشت میگفت
یه جوون خوش برخورد و تر و تمیز که از ظاهرش مشخص بود گدا و سائل نیست
-نمیشه اقا اینجا خوابگاهِ، مسول خوابگاه هم من نیستم. تازشم ما اینجا اردو اومدیم نمیتونم که مهمون دعوت کنم مسولیت داره
سعید باصدای مظلومتری گفت
-داداش تو جوونی منم جوونم درک کن. بخدا من آدم بدی نیستم فقط یه گوشه کنار شبم صبح شه میرم یزد. اما الان میترسم برم سمت جاده . این روستا شبای خطرناکی داره
میخواستم پنجره رو ببندم
و بیخیالش بشم اما وجدانم راضی نشد با دودلی و استرس توام با عطوفت گفتم
-صبر کن الان میام پایین
نمیدونستم کاری که میخوام انجام بدم چقدر درسته . فقط میدونم اگه آقای صالحی بفهمه پوستم کندهست
داشتم از پله ها میرفتم پایین
از ابتدای ورودی پله ها تا درب حوزه یه راهرو بود که پوشیده بود از درخت و گل و گیاه که هر آن ممکن بود ماری عقربی چیزی از لابه لای درختا بیاد بیرون.
کمی که جلو رفتم و چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. دستی محکم دستمو سمت خودش کشید
این صحنه چند ثانیه بیشتر طول نکشید
اما تو این مدت قلبم چند ثانیه کپ کرده بود
بدجور ترسیده بودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که همه اینها نقشه بوده و من گرفتار یه عده ناشناسم که قرار بود بهم کمک کنم.
اما ماجرا برخلاف ظن من بود
دست علیرضا بود
با دیدنش دلم میخواست هرچی فحش بلدم و نثارش کنم. بدجور ترسیده بودم با عصبانیت که کارد بهم میزدی خونم درنمیومد
گفتم
-چه مرگته وحشی این چه کاری بود کردی زهر ترک شدم
-کجا میری این موقع شب؟
-به تو چه دارم میرم سر قبرت فاتحه بخونم. نمیای؟
-اسماعیل اون پسره رو نمیاری تو حوزه
تعجب کردم. مات شده بودم. این از کجا خبر داره
-کدوم پسره از چی داری حرف میزنی
-از من پنهان نکن من پشت پنجره سمت راست اتاقت بودم از پشت ملحفه دیدم چطور مثل جنزده ها ترسیده بودی. حرفهاتم با اون پسره شنیدم. حالا هم اگه میخوای حاجآقا صالحی روزگارتو سیاه کنه برو اون پسره رو بیار تو
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸