حکایت
این حکایت از اینجا شروع شد که صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد و او را به طویله خران انداخت.
در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت.
هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد.
روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید.
خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن ها و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد.
دیگری گفت: آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی.
خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد.
آهو گفت که دوست ندارم.
خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از این که به طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده ام.
خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی.
آهو گفت : من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در طویله با بوی بد عادت کرده اید.
#مثنوی_معنوی
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
8.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تهران زیبا 😍
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان اون ته دیگ رو دست به دست کنید به ایشون هم برسه، ۱۶ساله منتظرن!!😂
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
"چرا شنیدن توهین اینقدر برای آدما دردناک، ناراحت کننده و عذاب آوره!؟"
واسه رسیدن به جواب این سوال یه گروه از پژوهشگران هلندی پژوهش جالب و خلاقانهای رو به راه انداختن. روش کارشون هم اینطوری بود که از یه سری افراد خواستن که در موقعیتهای مختلف
(با اسم خودشون و با اسم یه نفر دیگه) یه سری متن رو که یا تعریفی بود (مثلا اصغر خیلی بچه گلیه، دمش گرم با مرامه)، یا واقعی بود (اصغر پسره و بیست سالشه) و یا توهین آمیز بود (به نظر من اصغر یه عوضی تمام عیاره) رو بخونن و همزمان شروع کردن به تصویربرداری مغزی از این افراد.
خروجی کار نشون میداد که توهین برای مغز، حکم سیلی خوردن رو داره.
یعنی همون نواحیای از مغز رو فعال میکنه که سیلی زدن یه نفر به صورت مبارک فرد اون ناحیه رو فعال میکنه و همون حال و احوالی رو بالا میاره که انگار یکی چک افسری خوابونده تو گوش آدم....
اما تفاوت این نوع سیلی خوردن روانی با سیلی خوردن واقعی در این بود که معنای احساسی توهین در حافظه بلندمدت افراد ثبت میشه.
واسه همینه که درد چک خوردن چند ساعته و درد توهین تا مدتها با فرد باقی میمونه
در تبیین چرایی فعال شدن نواحی درد و دردناک بودن این ماجرا تو مقاله اشاره شده که: از اونجایی که ما آدمها موجودات اجتماعیای هستیم و رشد و بقای ما وابسته به روابط بین فردیمونه؛ توهین، شأن، اعتبار و شهرت ما رو زیر سوال میبره و برای مغز حکم به خطر افتادن بقا رو داره.
مخلص کلام
توهین، عین سیلی زدنه.
تو هر رابطه و در هر سطحی باشیم، با هر توهین سیلیای به صورت مخاطب میزنیم و این سیلی به نسبتی که فرد به ما نزدیکتره دردناکتره.
اینجاست که دکتر جان گاتمن میگه؛ اگه دنبال نابود کردن رابطهای! به شریک عاطفیت توهین کن!!
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
اگه تو زندگی تون کسانی رو دارید که هدیه ی عشقولانه ی شما رو میگیرن ،تشکر میکنن ،خوشحال میشن و حداقل یکبار هم که شده به پاس محبت شما جلوتون استفاده ش میکنن قدرشونو بدونید .
اینجور آدما خیلی کمیابن
آدمای باشخصیتی که قدر عشق و محبت رو میدونن،اصالت دارن در حالیکه مناعت طبع دارن و بی نیازن.
رفیق خوب کم پیدا میشه ولی اگه پیدا بشه دیگه گم نمیشه 🥰
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
1.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این روش پیاز خردکردن به عقل جن هم نمیرسه 😂😂
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
معامله فقط با بیگانگان!
منیر خانم پیرزنی بود که از بچگی به خونش رفت و شد میکردیم ،گهگاهی که دلتنگ میشدیم گوشه چادر مادرمو میگرفتم و به خونه ی منیر خانوم همسایه و دوست قدیمی مادرم میرفتیم .توی اون خونه پر رمز و راز خیلی بهم خوش میگذشت .خیلی آزاد و راحت بودم .برای من که بچه بودم خونشون پر از ماجرا و سوراخ سنبه های شگفت انگیز بود که تو هر گوشه ش یکچیز زیبا یا جالب گذاشته بودند .خرپشته ی نقلی ای داشتن که پر از کتاب هایی که به نظرم خیلی عجیب بود گذاشته بودند .آشپزخونه ی بزرگی داشتن که دورادور کابینت ها و بوفه های چوبی درجه ۱ کار شده بود که توشون پر بود از دکوری های زیبا و خوراکی هایی که به نظرم جدید و خوشمزه بود .منیر خانوم زن مهربانی بود و از همه ی چیزایی که داشتن برام می آورد و میخوردم . بالا رفتن از راه پله های خونه به قدری برام هیجان داشت که یواش یواش پله پله بالا می رفتم تا بالاخره به اتاقهای شگفت انگیز بالا و بالاترش برسم .خلاصه که من از کودکی از خونه منیر خانوم خیلی خاطره های خوبی داشتم خیلی تو خونشون آتیش سوزونده بودم و بازی کرده بودم .حتی وقتی پدرم در بستر مرگ بود و من دختری دبیرستانی بودم و امتحانات ثلث دوم داشتم از اونجایی که رفت و آمد در خونه خودمون که خانه کوچکی بود بسیار زیاد شده بود به خونه منیر خانوم میرفتم ودرس میخواندم .دخترکوچک منیر خانوم،زهرا که اسمشو به فهیمه تغییر داده بود ، در حال آماده شدن برای مراسم عروسیش بود و خریدهای عروسیشو که بازم خیلی برام زیبا و قشنگ بودن یکی یکی با حوصله نشانم میداد.دخترای منیر خانوم جلوی نامحرمها بی حجاب بودند .منیر خانوم خودش قرآن میخوند ولی کاری به دختراش نداشت .از نظر من که دختر بچه بودم منیر خانم و دختراش خیلی باکلاس و شیک و چیتان پیتان بودن .نامزد زهرا لیسانس ریاضی داشت .زهرا به من میگفت توکه اینقدر به ریاضی علاقمندی یک روزی مثل همسر من میتونی لیسانس ریاضی بگیری .اونزمان واقعا رسیدن به این مدارج برای هر نوجوانی یک آرزو محسوب میشد .
خلاصه که سالها گذشت و من هم لیسانس ریاضی گرفتم و با همسرم که او هم لیسانس ریاضی داشت ازدواج کردم .خیلی سریع پس از چند سال با تلاش و کوشش فراوان خودم و همسرم تصمیم به خریدن خونه گرفتیم . حدودا ۲۵ سال پیش بود .یک روز که مادرم پیش منیر خانوم رفته بود ازش شنیده بود که قراره خونشو بفروشه .مادرم به ما گفت و ما هم خونه رو دیدیم و همسرم خیلی پسندید .خونه آرامش و گرمای خاصی داشت . نماش آجر بهمنی و توش جادار و تمیز بود .زیر زمین خوبی داشت و خیلی رویایی به نظر میرسید .قیمت خونه هم به پس انداز ما نمیرسید ولی با خودمون گفتیم خودمونو میتکونیم ،قرض و قوله هم میکنیم و تو این فرصت باقی مونده باز هم کار اضافه میکنیم و خداهم جورش میکنه .تصمیم گرفتیم با منیر خانوم معامله کنیم .اولش همه چی خوب پیش رفت منیر خانم و دختراش از این معامله شیرین خیلی خوشحال بودند و میتونستن به سهم خودشون برسن .رفتیم بنگاهی و قولنامه نوشتیم ولی چشمتون روز بد نبینه به محض اینکه قولنامه رو نوشتیم منیر خانم از این رو به اون رو شد .دبه درآورد و گفت که سر من کلاه گذاشتید و من ِ پیرزن خام شما دو تا جوون شدم !
برای کارهای پایان کار و دارایی و شهرداری لازم بود منیر خانم مراجعه کنه و نامه بگیره .قانونا وظیفه خودش بود ولی عین خیالش نبود هر وقت همسرم زنگ میزد جواب سر بالا میداد ،میگفت من که نمی تونم جایی برم باید بیایی منو ببری ! وقتی میرفتیم دنبالش و زنگ درو میزدیم دخترش در رو باز نمیکرد ! خلاصه پس از چندین بار رفت و آمد وقتی هم که میومد مرتب غر میزد .عصاشو بالا میگرفت و با همه حتی کارمندای شهرداری و دارایی مثل پادشاها حرف میزد و هر جا هم لازم میدونست ننه من غریبم بازی درمیآورد و خودشو به نداری میزد که خرج نکنه .ما هم تو شرایط خیلی بدی بودیم .توی خزانه دم خط راه آهن یک اتاق ارزان اجاره کرده بودیم که فقط بتونیم اثاث توش بذاریم ، اونور هم با زن صاحب خانه داستان های غم انگیز فراوان داشتیم .به همین خاطر مجبور بودیم با هر ساز منیر خانم برقصیم .
خلاصه بعد از ۶ ماه دربدری و دوندگی رفتیم دفتر اسناد و خونه رسما مال ما شد . رابطه ی ۳۶ ساله ما با منیر خانم هم پر😊
این اولین معامله زندگی ما بود که هنوز که هنوزه از به یاد آوردن اون روزها و سختی هاش حس بدی پیدا میکنیم که نتیجه ش پر از تجربه بود
اونجا بود که فهمیدیم همه ی آدمای آشنا تا وقتی باهاشون معامله نکردی خوب و مهربون و مودبن .ولی وقتی بخوای باهاشون معامله کنی چهره اصلی شونو نشون میدن ،حالا خوب یا بد
ولی اگه با غریبه معامله کنی اولا رک و پوست کنده حرفتو میزنی دوما اگر هم ناراحتی ای پیش اومد بعد از اتمام معامله دیگه همو نمیبینید .دوستی ای هم نبوده که بخواد به هم بخوره و دلخوری ایجاد بشه.
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
تو هر خونه ای برای هر نفر داشتن یکی از این معجزه ها الزامیه
هر وقت احساس سرماخوردگی ،گلو درد ،سردرد ، خلط پشت گلو وخروپف کردید شب موقع خواب دو قطره در هر بینی بچکانید و بخوابید .خواهید دید که چقدر در رفع این مشکلات کارسازه
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
خانمهایی که آقاشون برای #روز_زن براشون کادو نگرفتن،
برای #روز_مرد برای خودتون لباس خونگی خوشکل بخرید، روز مرد بپوشید و بگید تقدیم به چشمان زیبایت عزیزم 😌
یه تکه طلا هم وسعتون رسید و برا خودتون خریدید و ضمیمه کردید که دیگه بهتر 😎
😉😅😅
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
پندانه ای دیگر
زن زیبا:
زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
داستان مرد نابینا و امان نامه
شیخ عباس قمی(ره)
در فوائدالرضوي میگوید :
كاروانی از سرخس اومدند پابوس امام رضا علیه السلام ، یه مرد نابینایی تو اونها بود ، اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند و از مشهد خارج شدند و در منزلیه مشهد اُطراق كردند ، و به اندازه یه روز راه از مشهد دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم خسته ایم بخنیدیم و سر گرم بشیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند ، بعد به هم میگفتند ، تو از این برگه ها گرفتی؟
یكی میگفت : بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟
گفت : آره منم یه دونه گرفتم ، حیدر قلی یه مرتبه گفت : چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری ؟
گفت : نه من اصلاً روحم خبر نداره !
گفتند : امام رضا برگ سبز میداد دست مردم ،
گفت : چیه این برگ سبزها ، گفتند : امان نامه از آتش جهنم ، ما این رو میذاریم تو كفن مون قیامت دیگه نمیسوزیم ، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم ، تا این رو گفتند
دل كه بشكند عرش خدا به لرزه درمیاد ، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست با خودش گفت : امام رضا از تو توقع نداشتم ، بین كور و بینا فرق بذاری ، حتماً من فقیر بودم ، كور بودم از قلم افتادم ، به من اعتنایی نکردی
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد ، گفت : به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم باید بگیرم.
گفتند : آقا ما شوخی كردیم ما هم نداریم ولی هرچه كردند آروم نمیگرفت خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره
شیخ عباس میگه : هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده ، یه برگه سبزم دستشه ، نگاه كردند دیدند نوشته :
اَمانٌ مِّنَ النار انا ابن رسول الله على بن موسى الرضا
گفتند : این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی ؟
گفت : چند قدم رفتم ، یه آقایی اومد گفت : نمیخواد زحمت بكشی من برات برگه امان نامه آوردم بگیر و برگرد.
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi
من فقط معلم نیستم...
لنگان لنگان داشتم تو خیابون راه میرفتم که یه خانم زیبا و شیکپوش بهم نزدیک شد ازم پرسید: شما آقای نصیری هستید؟!
گفتم: بله...
گفت: من شاگرد شما بودم، دبیرستان توحید، یادتون میاد؟!
با اینکه قیافش آشنا بود گفتم: نه! متاسفانه...! آخه من خیلی دانشآموز داشتم...
و بعد ادامه دادم: خب مهم نیست، شما خوبید خانم...؟
گفت: بله! ممنون استاد، من شیمی خوندم و تا دکترا ادامه دادم، البته نه اون سالهای جنگ، دکترام رو چند سال بعد گرفتم و در حال حاضر محقق هستم. آقای نصیری! سماک بحری هستم...
شناختمش... آره خودش بود خیلی دلم میخواست از احوالش با خبر بشم و حالا دیده بودمش که فرد موفقی شده بود...
یه هو رفتم به بیشتر از بیست سال پیش...! اون موقعها با اینکه انقلاب شده بود و مدارس تفکیک شده بود ولی به علت کمبود دبیر بعضی از دبیران مرد مدارس دخترانه تدریس میکردند، من هم اون وقتها به دانشآموزان دختر جبر درس میدادم...
یادم اومد این دختر چند جلسهای که صبحها من کلاس داشتم دیر سر کلاس میومد و من هم همیشه دعواش میکردم و بدون اینکه چیزی بگه میرفت سر جاش... من هم کلی عصبی میشدم و واسه اینکه بچهها درس رو بفهمند، سریع درس رو ادامه میدادم...
همیشه میخواستم واسه دیر کردش به مدیر بگم ولی یادم میرفت، تا اینکه یه روز زنگ آخر تویِ کلاس بغلی، آخرین نفری بودم که از کلاس میرفتم بیرون یه هو همین دانشآموز سماک بحری رو دیدم که به دیوار راهرو تکیه داده و تو چشماش پر از اشکه...!
پرسیدم: سماک چی شده؟!
با بغضی که تو گلوش بود جواب داد: پام پیچ خورده آقا حالا نمیدونم چه جوری برم خونه...!
یه هو گفتم: بیا من میرسونمت
اون وقتها یه ماشین پیکان داشتم که هرکسی نداشت...
جواب داد: نه آقا خونهمون دوره...
گفتم: اشکالی نداره میرسونمت، میتونی تا ماشین یه جوری بیای؟
در حالی که برق خوشحالی تو چشماش موج میزد گفت: بله آقا...!!
بلاخره هر جور بود خودش رو تا ماشین رسوند، من هم که بهخاطر معذورات نمیتونستم دستش رو بگیرم، بلاخره به سمت خونهاش حرکت کردیم، وقتی آدرس میداد تازه متوجه شدم خونهاش خارج از شهر و در یکی از دهات اطراف قرار داره...
وقتی رسیدیم سر یه جاده خاکی گفت: آقا تو همین جاده است، دیگه خودم میرم، ممنون...
گفتم: نه! چه جوری میخوای بری...؟! میرسونمت...
همینطور که میرفتیم، چون راه خیلی طولانی شد ازش پرسیدم: این جا رو با کی میای بری مدرسه؟!
گفت: با هیشکی آقا! پیاده میام تا سر خیابون، ۵ صبح بلند میشم، اما خب گاهی بارون و باد باعث میشه کمی دیر برسم...
داشتم دیوونه میشدم، این همه راه رو این دختر، پیاده میومد...!!
خلاصه رسیدیم خونهشون، یه خونه روستایی دیدم که از امکانات اون زمان هم خیلی چیزها کم داشت، به سختی رفت بالا و گفت: بفرمایید...
صدای پیرمردی از تو اتاق شنیده شد که پرسید: طاهره کیه؟!
دانشآموزم جواب داد: آقا معلممه...!
پیرمرد اصرار کرد که برم بالا و یه چایی بنوشم...
من هم رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی، پیرمرد که فهمیدم پدر طاهره دانشآموزم بود، گفت: آقا معلم این دختر همه زندگی منه، الان دو ساله مادرش رو از دست داده، منم مریضم، هم تو مزرعه کار میکنه، هم تو خونه به دو تا برادرهای کوچیکش هم میرسه، میگم دختر نمیخواد درس بخونی، راه به این درازی چه کاریه آخه...! ولی هی اصرار میکنه میخوام درس بخونم...، آه ببینین الان شما رو تو درد سر انداخته
گفتم: این چه حرفیه...!
در حالی که با بغضی که گلوم رو گرفته بود به زور چایی که طاهره آورده بود رو میخوردم، گفتم: ببخشید من دیگه باید برم...
تمام راه رو که برمیگشتم گریه کردم...
پیش خودم گفتم؛ من فقط یک معلم نیستم، من باید بیشتر از اینها از حال دانشآموزم باخبر باشم...
از اون روز به بعد بهش زنگهای تفریح کمک میکردم... چند تا کتاب بهش دادم و دیگه دعواش نکردم، اینها تنها کاری بود که از دستم برمیومد...
حالا اون با تمام وجود مشکلات اینقدر موفق شده بود و من بهش افتخار میکردم...
همینطور که لبخند میزدم، نگاش میکردم که یه هو از گذشته بیرون اومدم چون صدام زد: آقای نصیری!! و ادامه داد: خیلی خوشحال شدم دیدمتون، من هیچ وقت محبتهایی که به من کردید رو فراموش نمیکنم...
گفتم: خواهش میکنم، من افتخار میکنم که چنین شاگردی داشتم...
خداحافظی کرد و در حالی که ازم دور میشد پیش خودم گفتم: امیدوارم معلمهای امروزی هم بدونند که فقط یک معلم نیستند....!!
🌷خانه ی سبزآبی🌷
@khaneyesabzabi