💑 کدبانوی خانه باشـید
🔸رهبرانقلاب: کدبانوی خانه شما باید باشید
اصلًا محور این است. اگر بخواهیم تشبیه ناقصی بکنیم، باید به ملکهی زنبور عسل تشبیه کنیم.
🔸کانون خانواده، جایی است که عواطف و احساسات باید در آنجا رشد و بالندگی پیدا کند؛ بچهها محبت و نوازش ببینند؛ شوهر که مرد است و طبیعت مرد، طبیعتِ خامتری نسبت به زن است و در میدان خاصی، شکنندهتر است و مرهم زخم او، فقط و فقط نوازش همسر است حتّی نه نوازش مادر؛ باید نوازش ببیند.
🔸برای یک مرد بزرگ، این همسر کاری را میکند که مادر برای یک بچهی کوچک آن کار را میکند؛ و زنان دقیق و ظریف، به این نکته آشنا هستند. اگر این احساسات و این عواطفِ محتاج وجود یک محور اصلی در خانه، که آن خانم و کدبانوی خانه است، نباشد، خانواده یک شکل بدون معنا خواهد بود.
🔅@delbrak1🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 خانم مداح از یک معجزه میگه.... 👇👇👇👇
توی مولودی حضرت علی اکبر خانوم مداح تعریف می کرد که یه خانومی 8 سال مشکل بزرگی داشته که به هیچ طریقی حل نمی شده
این ختمو دو هفته انجام داده به شکل معجزه اسایی مشکل هشت سالش حل شده الحمدلله و انقدر به این ختم عقیده پیدا کرده که از خانوم مداح خواسته بود تو هر مجلسی که میره این ختمو اطلاع رسانی کنه
طریقه ختم: این ختم یک هفته ایه و از روز شنبه شروع میشه
روز شنبه توی یه ساعت معینی (اون خانوم قبل از اذان ظهر این اعمال رو انجام میداده تا ختمش کنه به نماز ظهر) حدیث شریف کسا خونده بشه و بعد 2 رکعت نماز هدیه به حضرت رسول و بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا گفته بشه
روز یکشنبه باز تو همون ساعتی که روز قبل خوندین حدیث شریف کسا+2رکعت نماز هدیه به امام حسن+ تسبیحات حضرت زهرا
دوشنبه حدیث شریف کسا+ 2رکعت نماز هدیه به امام حسین+تسیحات حضرت زهرا
سه شنبه حدیث شریف کسا+2رکعت نماز هدیه به حضرت علی+تسبیحات حضرت زهرا
چهارشنبه حدیث شریف کسا + 2 رکعت نماز هدیه به حضرت زهرا +تسبیحات حضرت زهرا
پنج شنبه حدیث شریف کسا+ 2 رکعت نماز هدیه به جبرئیل(به عنوان ششمین نفری که وارد کساء یمانی شده)+تسبیحات حضرت زهرا
و جمعه بازم حدیث شریف کسا+2 رکعت نماز صاحب الزمان(همون که 100 تا ایاک نعبد و ایاک نستعین داره)+تسبیحات حضرت زهرا
تو هروز بعد از هر بار که اعمال رو انجام دادین حاجتتونو از خدا بخواین قسمش بدین به حق پنج تن.
بچه ها توروخدا اگه این ختمو انجام دادین واسه منم دعای فراوون کنین که خدا اون چیزیو که ازش میخوام بهم بده و روی حسودامو سیاه کنه
انشالله همتون به حق پنج تن حاجتاتون روا بشه
🔅@delbrak1🔅
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 بعدها فهمیدم به پسرش زنگ زده بوده ک برو نمایشگاه هرماشینی دوست داری بردار ولی ا
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
کل نامزدیمون یک ماه طول کشید تو این یک ماه کلی طلا لباس گوشی همه چی برام آورد ب خواهرام کمک کرد،،،منم شناسناممو عکسدارکردم وسریع بابام گفت اول عقد کنید خلاصه عقد کردیم واونجا بود ک اشکهای پدرمو دیدم خیلی برام سخت بود با خودم میگفتم عاطی تو از کی انتقام گرفتی از خودت ولی باز فکرای مسخره میکردم میگفتم نهایتا جدا میشم ولی افسوس ک سرنوشتم بد رقم خورده.یک دختر روستایی ساده اومدم بین یه عالمه گرگ. همه آرزوهام مردن دیگه اون دختر خندان نبودم یه گوشه کز میکردم فقط فکر اینکه چی میشه میخوام چکار کنم .چجوری میخوام عروس بشم (میدونید که چی میخوام بگم) خلاصه کارمون تموم شد ولی خیلی خجالت میکشیدم تفاوت سنی زیادمون منم یه دختر بچه از درد ب خودم میپیچیدم ولی ب روم نیاوردم به بهانه دستشویی رفتم از خواهرم قرص مسکن گرفتمو اومدم انگار ن انگار شبه اول عروسیمه همش بجای شوهرم بهمن رو تصور میکردم ،،،شب گذشت و صبح زود شوهرم به بابام گفت ما میریم بندرعباس من نمیدونستم ولی یکی از بزرگترین تاجرهای بندر بود ده تا لنچ داشت یه عالمه خونه پاساژ مغازه ،،،،،خلاصه فرداش مامانم با خواهرم ودامادمون ویه خواهرزادم ک همسن من بود وتنها دوسته صمیمیم راه افتادیم ب سمت بندرعباس،،، وقتی رسیدیم باورم نمیشد دوتا دوطبقه کناره هم داشت ک حیاطشون مشترک بود یه دوطبقه مستاجر بود ودو طبقه هم مال من رفتیم داخل دیدم همه وسیله ها تکمیل تکمیل بود یخچال و تلویزیون فرش و مبل و همه درجه یک از دبی آورده بود ولی اصلا حس خوبی نداشتم همش دلتنگ روستامون بودم یک هفته ایی اونجا بودیم وبعدش همه باهم برگشتیم وقتی رسیدم خونه دیدم بابام جلو پام دوتا گوسفند قربونی کرد وخیلی نگاهش دلمو آب میکرد خیلی مظلومانه بغلم کرد و فشار داد گفت خوبی باباجون گفتم اره. بیست روزی خونه بابام بودیم شوهرمم ک چندتامغازه توشهرمون داشت تو این فرصت یه دستی به اونا کشیدو اجاره داد روز آخری ک قرار بود بعد از طهرش برگردیم شوهرم رفته بود توشهرکاراشو انجام بده هشت صبح بابام از خونه زن بابام اومد. خونه زن بابام طوری بود ک پنجره هاش توحیاطه ماباز میشد ولی حیاطها جدا بود خلاصه ک بابام اومدو نشست پیشم منم ازخجالت نمیتونستم سرمو بلند کنم بابام شروع کرد به حرف زدن بیشتر شبیه وصیت بود گفت از این به بعد مامانت باتو زندگی میکنه اینطوری خیالم راحت تره بعد گفت داداشتو میبری واسه دختر شوهرت داماد میکنی میگفت باباجون خودت خواستی پس به حقت قانع باش شوهرت زنه دیگه ایی هم داره واگه پیشه اون میره هیچ وقت ناراحت نباش
💛@delbrak1💛
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 کل نامزدیمون یک ماه طول کشید تو این یک ماه کلی طلا لباس گوشی همه چی برام آورد ب خ
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼.
میگفت باباجون خودت خواستی
پس به حقت قانع باش شوهرت زنه دیگه ایی هم داره واگه پیشه اون میره
هیچ وقت ناراحت نباش حتی بهم گفت اگه ازخانواده شوهرت کسی آبی غذایی بهت داد بردار ولی نخور بهم گفت غذا درست میکنی مواظب باش کسی چیزی توش نریزه یک ساعتی صحبت کردیم ک خواهرم
اومد وبابا به صحبتاش پایان داد محکم بغلم کرد و پیشونیمو بوسید گفت بابا من تنهات نمیزارم مامانت باهات میاد منم سه ماه تعطیلات میام ک اگه خدا بخواد
دخترشو برای داداشت خواستگاری کنم وبهم گفت ببخش باباجون سرتو درد اوردم بابا که رفت انگار ته دلم خالی شد بعداز ظهر همون روز همراه مادرم راه افتادیم سمت بندر عباس،،،،منکه هیچی از کار خونه و آشپزی نمیدونستم تومدتی ک مادرم بود
دوسه نمونه غذا یاد گرفتم ....یه روز شوهرم اومد گفت بچه هام میان اینجا همینطور موندم گفتم کدوم بچه هات نگو آقا چندتا زن طلاق داده وبچه ها بی مادر هستن
غروب شدورفت فرودگاه دنبالشون وقتی اومدم خونه ازتعجب خشکم زد دوتا پسر همسن من یه دختر چهارده ساله یه دختره دوساله منی ک خودم بچه بودم حالا باید برای اینا مادری میکردم ،،،صبح ساعت پنج بیدارمیشدم شوهرم میرفت پیاده روی وورزش منم نمازمو میخوندمو به کارای خونه میرسیدم
و صبحونه آنچنانی آماده میکردم ،،،،دیدم پنج صبح مادرم نمازشو که خوند گفت
من دیگه میرم انقدر گریه کردم مادرنرو منو اینجا تنها نزار آخرگفت خواب بدی دیدم میرم یه ده روزه دیگه دوباره میام ،،،خلاصه شوهرمم ک اومد هرچی اصرار کرد مادرگفت میرم با چشمای پراشک خودم مادرمو بدرقه کردم شوهرم بردش تا ترمینال
،،،من موندم و تنهایی و چندتا بچه که اصلا باهام صحبت نمیکردن فقط کوچیک بهم میگفت مادر اونم دوسالش بود تا
میتونستم بهش محبت میکردم این چهارتا بچه از سه تا مادر بودن صدیقه وامیر از یه مادر بودن میلاد از یه مادردیگه فاطمه کوچیکه بود واز یه مادر دیگه روزها میگذشت
ومن دلتنگ تر از همیشه اینم بگم شوهرم خیلی دوسم داشت طوری ک هرروز از بازار میومد خونه یه تیکه طلا برام میگرفت یه گاوصندوق هم ب خودم داده بود برای طلاهام،،،دخترش صدیقه اینجا میرفت مدرسه
سوم راهنمایی بود وپسراشم دبیرستان بودن منو فاطمه تنها میموندیم خونه بابامم مرتب
هرشب بهم زنگ میزد یه شبی که شد آخرین شبی که صدای بابامو شنیدم بهم زنگ زد میرفتم روپله ها مینشستم وباهاشون صحبت میکردم بهم گفت چرا مادرتو فرستادی گفتم خودش بزور اومد
بابا گفت واسه عید قربان چرا نیومدی گفتم بچه هاش درس دارن ونمیشه دوساعتی با بابام حرف زدم فقط دلداری میداد
❤️@delbrak1❤️
هدایت شده از 🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#داستان زندگی عاطفه
دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼. میگفت باباجون خودت خواستی پس به حقت قانع باش شوهرت زنه دیگه ایی هم داره واگه پ
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
بابا گفت واسه عید قربان چرا نیومدی گفتم بچه هاش درس دارن ونمیشه دوساعتی با بابام حرف زدم فقط دلداری میداد میگفت بابا ناراحتی نکنی همین چندروزه مادرتو میفرستم بهم گفت با بچه هاش
مهربون باشی و بداخلاقی نکنی خلاصه خداحافظی کردم و اومدم داخل خونه. شوهرم رفته بود بیرون دیدم صدیقه و میلاد امیر دارن صحبت میکنن ومیخندن بدونه اینکه نگاه کنم رفتم تو اتاقم اشکام همینجورمیریخت از تنهاییم خسته شده بودم ضبط و روشن کردم که صدای خنده هاشونو نشنوم
روتخت دراز کشیدم منتظر اومدن شوهرم شدم خلاصه شب گذشت و
فردا صبح شوهرم بعد صبحونه رفت بازار اون فقط میرفت حساب کتاب ومدیریت مغازه ها وپاساژها شو انجام میداد منم خونه تنها با فاطمه بچه هاشم مدرسه بودن مثل هرروز
تند تند گردگیری کردم جاروبرقی
روشن کردم همه جارو تمیز کردم بچه هاش حتی جاشونو جمع نمیکردن لباساشونو مینداختن وسط اتاق وقتی کارم تموم شد رفتم نهاردرست کنم ساعت نه ده بود که گوشیو برداشتم دیدم سه بار خواهرم زنگ زده
درهمین حین شوهرم زنگ زد
گفت بازنم پشت تلفن دعوام شده زنش باپسراش شمال بودن بهم گفت گوشیتو خاموش کن
بهت زنگ نزنن منم بدون هیچ حرفی اطاعت امرکردم تودلم گفتم بعدا ب خواهرم
زنگ میزنم نهارو آماده کردم ساعت دوازده شوهرم اومد یه کاپشن هم واسه بابام گرفته بود وپسرو دخترشم اومدن نهارکه خوردیم
بهم گفت من میرم شهرسمت بابات اینا گفتم چرا گفت پسرعموم فوت کرده ولی توبمون انقدر التماس کردم گفتم منم ببر بابامو ببینم که آخرگفت آماده شو سریع بریم رفتم دوش گرفتم لباس سفیدپوشیدم از خوشحالی میخواستم پرواز کنم دیدم پسرودخترش ناراحتن وچیزی بمن نمیگن تودلم خوشحال بودم که میرم خونه بابام،،،تو راه همش آهنگ میذاشتم شوهرم خاموش میکرد منم بهش حق دادم گفتم پسرعموش مرده
❤️@delbrak1❤️
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 بابا گفت واسه عید قربان چرا نیومدی گفتم بچه هاش درس دارن ونمیشه دوساعتی با بابام
#عاطفه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼
بعدمدام بهش زنگ میزدن منم میگفتم کیه میگفت خواهرمه ولی
صدای خواهر من بود یه جا نگه داشت بره مغازش سر بزنه گوشیشو برداشتم دیدم شماره خواهر منه هرچی زنگ زدم جواب نداد دلم شورافتاده بود. خلاصه رسیدیم خونه داداشش شوهرم پشت سرم بود
خواسته بود اشاره کنه که عاطی نفهمه سرش محکم خورد به در انقدر خون ریخت که حد نداشت داشتم بهش رسیدگی میکردم که دیدم توخونه داداشش همه یجوری بهم نگاه میکنن وبزور مجبورم میکنن غذا بخورم خواهرشوهرمم اومد گفت ماهم میایم تو دلم شک افتاد که نکنه واسه خانوادم
اتفاقی افتاده بعد با خودم گفتم بابام که دیشب باهاش صحبت کردم خوب بود ،،شکم کمی برطرف شد تا شهرمون رسیدیم فقط صلوات میفرستادم به شوهرم گفتم روستا نمیرم منو ببر شهر خونه خواهرم دیدم
بدونه توجه به حرف من رفت
سمت روستا بعدبهش گفتم حواست کجاست شنیدی یهو گفت حواسم پرت شد یادم رفت ببرمت خونه خواهرت .بزار اول خواهرم اینارو برسونیم خونه پسرعموم بعد میریم
خونه بابات قلبم تند تند میزد خواهرشوهرمم دستمو محکم نگهداشته بود خلاصه دیدم رفت سمت روستای بابام . دیگه مطمئن شدم یک اتفاق بدی افتاده و یکی مرده
.خونه بابام اول روستابود نزدیک روستا که شدیم دیدم همه لامپای اتاقاشون روشنه وقتی ماشینو نگهداشت دویدم داخل حیاط. رفتم توخونه دیدم پراز مردو زنه
انگارعروسیه اونجا چیزی بهم نگفتن همینطور هاج و واج نگاه میکردم که نمیدونم چی شد از هوش رفتم وقتی به هوش اومدم صبح شده بود
گفتن فقط بابا تصادف کرده وقتی تابوت بابام رو دیدم کمرم شکست دیگه تنها وبی پشت وپناه بودم بابام اون شبی که باهام صحبت کرده بود
هشت صبح میخواد بره سمت شهر که یه ماشین بدجور بهش میزنه اون کسی که با ماشین بابارو زیر گرفته بود از فامیلای نزدیک خواستگار معلمم بود
خواهرم میگفت من رفتم بالاسر بابابیمارستان نوددرصد مرگ مغزی شده بود ودکترا دستگاهارو قطع کردن خیلی ضربه ی بدی برام بود کاپشنی که واسه بابا آورده بودم مونده بود توخونه روحیه ام داغون بود اصلا حال و حوصله نداشتم . روزای بدی بود عصبی بودم همش یاد حرفاش میفتادم ای کاش بازم بود نصیحتم میکرد صداشو میشنیدم تو تنهایی خودم همش با خودم حرف میزدم و اشک میریختم . بعد چندروز شوهرم گفت باید بریم من کارام مونده ومن تنها با شوهرم راهی بندرشدیم ،،،خونه که رسیدیم مثل مرده متحرک بود...
🌱@delbrak1🌱
▪️
ولی چقد خوبه یکیو داشته باشی کنارت، یکی که وقتی تا یه چیزی میشه دنبال اینه حالتو خوب کنه،
یکی که تو همه لحظات کنارته...❤️
+یکی مثل تو...🤗🥰
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
❣@delbrak1❣
🔴 #تشویق_شغلی
مردها دوست دارند بدانند که شغل و فعالیت روزانهی آنها تاثیر مثبتی بر جای میگذارد و از با رضایتِ کاری است که آنها انرژی و اعتماد به نفس خود را به دست میآورند.
وظیفهی شما این است که هم در داخل و هم خارج از منزل، او را برای کاری که انجام میدهد و برای تلاشی که میکند تشویق کنید.
این کار، مرد را در کار خود با انگیزه کرده و ابهت و اقتدار او را تقویت میکند. مطمئن باشید بازتابِ حفظ ابهت مرد، شیرین و لذتبخش است.
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
❣@delbrak1❣