هدایت شده از Sara
❌ دلشوره بدی داشتم همه سر شام نشسته بودیم .
ساعت حدود 10 شب بود که یک دفعه کیارش از اتاقش یورش آورد بیرون و یک دفعه منو بغل کرد و شروع کرد داد زدن و چرخیدن.
همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردیم که 😱😍....👇
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
داستان تلخ جدایی من و کیارش...👆👆👆😱😭😭
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
❌ دلشوره بدی داشتم همه سر شام نشسته بودیم . ساعت حدود 10 شب بود که یک دفعه کیارش از اتاقش یورش آور
#پل
#قسمت _11
ولی وقتی من میگم فردا کار دارم متهم میشم به اینکه بچه ام به اینکه قهر کردم. این من نیستم که باید بزرگ بشم آقا این شمایید که باید عوض بشید.
همه مات به من نگاه میکردم تو تمام این سالها برای بار اول من صدامو بالا برده بودم. بار اول بود که جواب یکی از ساکنین اون خونه رو میدادم. کاوه ریز ریز میخندید. کیارش همینطور مبهوت به من نگاه میکردم. خاله سر خودشو با بافتنی تو دستش گرم کرد. همتا هم با ناخونهاش بازی میکرد. کیارش برای چند لحظه همینطور به من نگاه کرد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش. منم بدون اینکه به صورت کسی نگاه کنم رفتم تو اتاقم. خدا رو شکر کردم که کیارش نفهمید درد من هیچکدوم از چیزهایی که گفتم نبود درد من بهانه بود و بس.
تا روز جمعه نه کیارش با من حرف زد نه من با اون. حتی روزی که با هم کلاس داشتیم نه اون منتظر من شد نه من منتظر اون هر کدوم به فاصله ی ده دقیقه رسیدیم خونه. خاله معلوم بود عذاب میکشه ولی نمیخواد دخالت کنه. کیارش فقط غذاشو میخورد و میرفت تو اتاقش من هم همینطور هیچ کس هم باهامون کار نداشت. جمعه دیگه کلافه شده بودم میخواستم برم بهش بگم غلط کردم که اون حرفها رو زدم. تو هر لحظه که بهم بگی برای تو وقت دارم. آماده ام جونمو برات بدم چه برسه وقتم. خدایا من چرا اون حرفها رو زدم؟ چرا سرش داد زدم؟ پشیمونی مثل خوره منو میخورد. جمعه ساعت 4 بود که بلاخره از اتاقش اومد بیرون. داشتم میرفتم تو اتاقم که با صداش میخکوب شدم
کیارش: تارا صبر کن کارت دارم.
برگشتم و سر جام نشستم. دست و پام میلرزید . همه تو خونه بودن ولی هیچکس به روی خودش نیاورد که صدای کیارش و شنیده انگار با دعوای منو کیارش همه با کیارش قهر بودن یا شایداون با همه قهر بود که با کسی حرف نمیزد.
کیارش: میشه لطف کنی و بیاید تو سالن؟
دو دقیقه نشد که همه جمع شدن.
کیارش: مامان. اول میخواستم از شما عذر خواهی کنم. به خاطر تمام این سالها که با خودخواهیم عذابتون دادم.
خاله : این حرفها چیه؟
کیارش: صبر کن مامان. بذار حرفمو کامل بزنم. شاید متوجه نبودم از موقعی که بابا فوت کرد با اینکه خدا رو شکر انقدر داریم که هیچ کدوم کار نکنیم و راحت زندگی کنیم ولی چون حس کردم من مرد این خونه ام نا خود آگاه رفتارم سخت و لحنم آمرانه شد و میدونم شما رو هم با این رفتارم عذاب دادم. به کاوه سخت گرفتم چون همیشه نگرانش بودم انقدر که متوجه نشدم انقدر بزرگ شده که برای خودش رفتار و منشی داشته باشه اگر به من نیاز داشته باشه در حد یک برادره.
کاوه: این حرف و نزن کیارش تو برای من فقط یه برادر نیستی.
کیارش رو به همتا کرد و گفت: وقتی شما دو تا اومدید تو این خونه فکر میکردم مسوولیتم سنگین شده و انقدر به خودم گفتم باید مراقب شما دو تا باشم که بازم یادم رفت که دختر خاله های من هر کدوم دارای شخصیتی هستن که زبانزد همسایه و دوست و آشناست.
و بعد رو به من کرد و گفت: وقتی اون حرفها رو به من زدی بد جور شوکه شدم یک روز کامل داشتم محکومت میکردم که حق نداشتی با من اینطور حرف بزنی ولی وقتی عصبانیتم فروکش کرد فهمیدم همه ی حرفات درسته باید خیلی وقت پیش یکی این حرفها رو به من میزد . حالا ازت میخوام که هر روزی وقت داشتی به من بگی تا هماهنگ کنیم و به کارمون برسیم.
همه خوشحال بودن و به هم نگاه میکردم. مسئوولیت پذیری کیارش زبانزد بود ولی خودخواهی خاص خودشو داشت که حالا با حرفهایی که من از سر عصبانیت زدم به خودش اومده بود.
برای اینکه باور کنه دیگه دلخور نیستم( هر چند بودم ) چهره ی متفکر ها رو به خودم رفتم و گفتم:
-: خوب بذار فکر کنم.
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت _11 ولی وقتی من میگم فردا کار دارم متهم میشم به اینکه بچه ام به اینکه قهر کردم. این من نیس
#پل
#قسمت12
من از الان وقت دارم تا هر وقت که شما بگید سرکار.
یک دفعه همه با هم زدن زیر خنده. کیارش هم برای بار اول تو جمع خودمون با صدای بلند خندید دلم براش ضعف میرفت. دلم نمیخواست روزی عذر خواهیشو بشنوم انگار همه چیز از دلم پاک شد فقط به خاطر خندیدنش. زیر لب گفتم دوستت دارم مرد من . دوستت دارم.
فرداش موقع برگشت از دانشگاه کیارش جلوی یک کافی شاپ نگه داشت و با هم رفتیم تو. بعد از سفارش قهوه کیارش یک کم من من کرد و بعد گفت: اصلا صلاحه جریان رو به تو بگم یا نه اما ترجیح میدم هر دومون کاملا هوشیار باشیم.
دلم به شور افتاد.
-: چی شده؟
کیارش: تو متوجه رفتار همتا و کاوه شدی؟
خیالم راحت شد . هر چند که این هم واسه خودش مسئله ای بود.
-: تقریبا.
کیارش: من وقتی شک کردم چند باری تعقیبشون کردم دیدم چند بار با هم قرار گذاشتن بیرون و وقتی میان خونه به فاصله ی یک ربع میان خونه. رفتارشون هم بیش از اندازه صمیمیه والا منو تو هم با هم قرار میذاریم بیرون ولی اینطور نیستیم.
میخواستم بگم کاش بودیم.
-: خوب اصلا شاید این دو تا با هم دوست شدن یا قصد ازدواج داشته باشن به نظرت ایرادی داره؟ چون با شناختی که من از همتا و کاوه دارم آدمهایی نیستن که همینجوری و از سر هوس به هم نزدیک شده باشن.
کیارش: من قبول دارم ولی هم همتا بچه است هم کاوه من میترسم انقدر به هم نزدیک بشن که تا بخوان با هم ازدواج کنن یه کاری دست همدیگه داده باشن و تو عروسیشون بچه شون مدرسه ای باشه.
یک دفعه صورتم از خجالت سرخ شد.
کیارش زد زیر خنده : حالا تو چرا سرخ شدی؟
خنده ام گرفت
-: خوب حالا میگی چیکار کنیم؟
کیارش: تا میتونی همتا رو تنها نذار بیرون هم که کاری نمیتونن بکنن. سعی کن از همتا هم حرف بکشی ببینی جریان چیه.
-: باشه . پس بلند شو بریم. پیش به سوی ماموریت.
تو راه از تصور کاوه و همتا در کنار هم خنده ام گرفته بود و هی میخندیدم. کیارش از خنده ی من خنده اش گرفته بود.
کیارش: چرا میخندی دختر؟
-: باورم نمیشه این دو تا بچه با هم باشن.
کیارش: ما فکر میکنیم بچه ان . همش دو سال از ما کوچکترن. ولی خودمونیم این دو تا کی با هم جور شدن که ما نفهمیدیم؟
یاد خودم افتادم که عشق کیارش یک لحظه تو وجودم جرقه زد و منو سوزوند.
-: شاید هیچ وقت خودشون هم نفهمیدن کی عاشق شدن فقط شدن. نفهمیدن کی به هم نزدیک شدن فقط انقدر نزدیک شدن که دیدن دیگه نمیتونن جلوی چشم ما بشینن و فیلم بازی کنن که هیچ حسی به هم ندارن. میخواستن تو وجود هم حل بشن. میخواستن با هم تنها باشن .
وقتی چشمم به کیارش افتاد دیدم مات و مبهوت به من نگاه میکنه. خنده ام گرفت.
-: چیه؟
کیارش: آنچنان پر سوز و گداز حرف میزنی انگار ده ساله عاشقی.
بغضم نمیذاشت حرف بزنم. کاش من جرات همتا رو داشتم کاش کیارش هم مثل کاوه که همتا رو دوست داره منو دوست داشت. کاش میتونستم فریاد بزنم عاشقتم اما به لبخند قناعت کردم.
کیارش: چرا میخندی جواب منو بده ، عاشقی؟
به مسخره گفتم: اووووووه چه جورم پسر خاله.
یک دفعه کیارش ماشین و زد کنار و روشو کرد به من و به در تکیه داد. من موندم چی بگم.
-: چی شده؟
کیارش: تا نگی نمیریم خونه.
-: امروز اومدی زیر پا کشی من یا ماجرای همتا و کاوه رو بگی؟
کیارش: جون کیارش اذیت نکن.
-: چرا قسم میدی مرد حسابی. من اصلا با کسی نشست و برخاست دارم که بخوام عاشقش بشم؟ همین الان اگر بهت بگم عاشقم حتی یک درصد میتونی حدس بزنی عاشق کی میتونم باشم؟
کیارش: آره میتونم.
-: کی؟
کیارش: فکر کردم نکنه تو هم مثل خواهرت دلت برای کاوه رفته.
دهنم از تعجب باز موند. واقعا که چقدر این بچه خنگ بود
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
من تو زندگیم یه نفرو دارم که خیلی دوسش دارم، وقتی باهاش چت میکنم حالم خوب میشه، وقتی صداشو میشنوم اروم میشم، وقتی میبینمش انگیزه میگیرم
میخواستم بگم اون یه نفر تویی
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀 @delbrak1 🎀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕برای خودتون
🌸خانواده های پرمهرتون
💕عزیزان و دوستانتون
🌸وهمه کسانی که
💕دوستشون دارید
🌸آرزوی سلامتی
💕وحال خوب ، خوب دارم
🌸روی غم نبینید
💕و یاد خدا همیشه
🌸همراه لحظه هاتون
آدینه تون سرشاراز 💕
بركت، آرامش و سلامتی🌸
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃 خانم کانالمون چند مورد سیاست همسرداری میگه....👇
سلام جانم خدا قوت
دوستان میخام چند توصیه بهتون بکنم راجب همسر داری
*اولین مورد بحث احترام ب خواسته و اهداف و طرز فکر همسر هست.گاهی اطرافیان میگن شوهرم اینطوریه اونطوریه من خودم هم اوایل انگشت اتهامم ب سمت طرف مقابل بود ولی بعد از ۱۱ سال زندگی مشترک متوجه شدم خودم رو چرا عشق و عیب جویی با هم نمیشه!
*دومین مورد بر طرف کردن نیاز های عاطفی هم دیگه اس
من خودم ب شخصه یه زمانی خیلی محبت میکردم و توجه آنچنان نمیدیدم
بعد اومدم ب خودم ارزش دادم و شروع کردم مراقبت کردن از خودم مثل پس انداز کردن فقط و فقط برای خودم یا یه تایمی وظیفه مادر و همسری رو کنار میذارم و فقط ب خودم میرسم آراستگی و تمیزی و نظم و مطالعه و رقص و همه رو هم تو منزل انجام میدم
نتیجه شگفت انگیزش رو دیدم ک وقتی برای خودم ارزش قایل شدم مهربان و در عین حال قاطع و آراسته و محترم
دیدم ک محبت و مهر شوهرم و توجه بهم برگشت و بسیار خوشحالم ک جواب صبر هامو گرفتم و باید بگم باید وقت گذاشت و صبور بود اگر زندگی ارزشش رو داره درست کردنش قشنگ تره تا خراب کردنش
*سومین مورد تمرین کنید ک غر نزنید
شوهر ازتون فراری میشه .غر زدین انتظار نداشته باشین بیاد بغلتون کنه یا دسته گل تقدیمتون کنه
انرژی مثبت و تشویق باشین واسه شریکتون
*مهارت های فردی تون رو افزایش بدین
یه مهارتی در هر حیطه ای ک دوست دارین
حتی اگه گرفتار بچه یا شوهری هستین ک اجازه نمیده کلاس مورد علاقتون رو برید راجبش آنلاین مطالعه کنید و آموزش ببینید
یه روزی یه جایی شاید ب دستش آوردین
چهارمین مورد از علایقتون دست نکشید
با ب دنیا اومدن فرزند فکرنکین زندگی و اهداف شما ب پایان رسیده و زندگی فرزندتون آغاز شده ! اهداف تون رو دنبال کنید حتی اگه آهسته شد قدم هاتون ولی قطع نکنین
کاش قبل از ازدواج اینها رو کسی بهم گفته بود
تجربه من بود
حرف و تجربه زیاده
موفق باشید
🎀 @delbrak1 🎀
#فرزند_پروری👭
#برچسب🚫
به کودکان برچسب نزنیم؛
🔺یعنی اینکه به خاطر یک رفتار خاص یک خصلت را به او نسبت بدهیم.
مثلا:
🔸چون بچه زیاد زمین میخورد به او بگوییم 《"دست و پا چلفتی"》
🔸یا به کودکی که زود فراموش میکند بگوییم"حواس پرت"
🔸یا برچسب هایی مانند : خنگ " غرغرو " لجباز" گیج" شکمو" خرابکار" و .....
وقتی روی یک کودک برچسبی گذاشته میشود یعنی خود و دیگران او را با آن مشخصه میشناسند و کودک یک تصویر ذهنی از خودش بر اساس آن خصلت میسازد و احتمالا تا اخر عمر همانگونه میماند و والدین هم تلاشی برای اصلاح کودک نمیکنند چون پذیرفته اند که کودکشان اینگونه است .
بهتر است احساس خود را از رفتار نامناسب کودک اینگونه بگوییم:
مثلا به جای اینکه به کودک برچسب تو "لجبازی" را بزنیم به او بگوییم از اینکه حرف منو گوش نمیدی خیلی ناراحتم.
💑 همسرشناسی
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت12 من از الان وقت دارم تا هر وقت که شما بگید سرکار. یک دفعه همه با هم زدن زیر خنده. کیارش ه
#پل
#قسمت_13
💎ذهنش طرف داداشش میره طرف خودش نمیره. زدم زیر خنده.
-: واقعا که چه حدس بامزه ای.
کیارش: خوب حالا بگو کیه.
-: هیچ کس .
کیارش ماشین و روشن کرد و راه افتاد و گفت: یادت باشه نگفتی ولی من مطمئنم تو عاشقی هیچ کس اونطور که تو حرف زدی حرف نمیزنه مگر اینکه خودش عشقو لمس کرده باشه ولی مطمئن باش یه روزی میفهمم.
-: فهمیدی به منم بگو.
کیارش: مسخره کن خانوم ولی من بچه نیستم بلاخره پرده از این راز برمیدارم.
-: بازم باشه.
هر چی زنگ میزدم کسی درو باز نمیکرد . همه ی ما کلید داشتیم ولی چون خاله همیشه خونه بود به خودمون زحمت نمیدادیم که خودمون درو باز کنیم زنگ میزدیم. وقتی از باز شدن در نا امید شدم کلید انداختم و درو باز کردم ساعت هشت شب بود دلم شور میزد امکان نداشت خاله این موقع شب بی خبر جایی بره. درو که باز کردم و وارد شدم خاله رو صدا کردم.
-: خالهههههههههه…خالههههههههههههه
هیچ کس جواب نمیداد رفتم تو سالن که انگار بمب منفجر کردن تو سالن.
تولدت مبارک…تولدت مبارک…
چراغها روشن شد اکثر بچه های دانشگاه و اکثر فامیل جمع بودن. مبهوت موندم. همتا زودتر از همه اومد جلو و بغلم کرد.
همتا: تولدت مبارک
به کل یادم رفته بود تولدمه لبخند رو لبم نشست. همه دست میزدن و تولدت مبارک و میخوندن. از حرکات کاوه که با آهنگی که همه میخوندن میرقصید خنده ام گرفت آنچنان قر میداد انگار دارن بابا کرم میزنن و میخونن. بعد از تشکر رفتم تو اتاقم نمیدونستم چی بپوشم سر کمد ایستاده بودم و تو ششو بش بودم که درو زدن و اومدن تو. صدای کیارش پیچید تو اتاق.
کیارش: سلام خانوم یک کم تحویل بگیرید لطفا.
-: سلام. ببخش به خدا آنچنان سورپرایز شدم که هیچ کس و نمیبینم. اصلا نمیدونم الان تو سالن کی هست کی نیست.
کیارش خندید و گفت خوشحالم بعد بسته ای رو روی تخت گذاشتو گفت
-: اینو پرو کن اگر خوشت اومد همینو بپوش.
بسته رو باز کردم. یه پیراهن مشکی ماکسی پشت باز بود دامنش تا بالای رون چاک داشت روی سینه اش کار شده بود. لباس خیلی شیکی بود. کیارش از اتاق رفت بیرون وقتی لباس و پوشیدم انگار کاملا فیت تنم بود انگار برای تن من دوخته شده بود. موهامو باز کردم و ریختم دورم. یک کم رژ گونه زدم و رژ لب کمرنگ ورفتم بیرون. همه تا منو دیدن دوباره شروع کردن تولدت مبارک و خوندن تا 5 دقیقه میخوندن. بلاخره با صدای ضبط که کاوه روشن کرد ساکت شدن و ریختن وسط و شروع کردن رقصیدن. رفتم طرف آشپزخونه و خاله رو اونجا پیدا کردم . مثل همیشه داشت ظرف میشست از پشت بغلش کردم و صورتمو چسبوندم به صورتش.
-: مرسی خاله.
خاله دستشو گذاشت رو صورتمو گفت:
-من کاری نکردم این پیشنهاد کیارش بود که بعد از اون همه درس خوندن برات یه تولد حسابی بگیریم همه ی کارهاشم خودش کرده حتی خودش مهمونا رو دعوت کرد . در ضمن تو لایقشی دختر قشنگم.
سرمو تو پشت خاله ام ایم کردم. امشب بعد از سالها حس میکردم جای پدر و مادرم خالیه. اشک تو چشمام جمع شده بود ولی دلم نمیخواست با دیدن اشک من شادی بقیه ضایع بشه. با صدای کیارش به خودم اومدم.
-: اوه چی شده خانوما خلوت کردید؟
خاله رو رها کردم و رومو کردم به کیارش و با دیدن برق چشماش قلبم آتیش گرفت حی میکردم قلبم تو دهنم میزنه. رفتم جلوش ایستادم
-: مرسی کیارش . خاله بهم گفت خیلی زحمت کشیدی برای این جشن.
دستشو کشید رو صورتمو گفت:
کیارش: این حرفها چیه دختر؟ تو دختر کوچولوی خود منی.
-: خوب پس بابا جون بریم پیش مهمونا.
لپمو کشید و خندون از آشپزخونه رفت بیرون. شادترین شب زندگیمو میگذروندم. نگاههای کیارش همه جا باهام بود. حدود ساعت30/9 شب زنگ درو زدن کیارش خودش دروباز کرد
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
.
#نکته_همسرداری
همیشه از ورود همسرتان استقبال کنید
حتی زمانی که منزل کسی هستید بلند شوید و به استقبالش بروید
این امر شخصیت شوهرتان را نزد دیگران بالا میبرد
درخانه های سرد و بی روح مرد بدون بدرقه به محل کار میرود
شب هم بدون اینکه کسی از دیدنش خوشحال باشد منتظرش باشد به خانه برمیگردد
برای بدرقه و استقبال از شوهر برنامه ریزی کنید
استقبال🙋
کیفش را بگیرید
روبوسی کنید
دست دهید
۱۵دقیقه اول فقط وقایع خوب روز را اطلاع دهید
مرتب و آراسته باشید
پذیرایی کنید
بدرقه👋
بیدار باشید
صبحانه درست کنید
ظرف نهارشان را آماده کنید
بگویید"به خدا سپردمت"
تلفن کوتاهی بزنید تا فکر نکند بالا فاصله خوابیدید
مثلا: عینکت بردی؟
منتظرتم زودتر بیا اگر تونستی
💑 همسرشناسی
🎀 @delbrak1 🎀