#سیاستهای_خانومی
❌از همسرتون متوقع باشید که شما رو بیینه.
🌺ولی خیلی مهمه که این نیاز رو با ظرافت بهش بفهمونید،
💢نکه بیاین مستقیم بهش بگین:
تو اصلاً من رو نمیبینی!!
مثلاً اگه رفتید آرایشگاه و ابروتون رو مرتب کرده اید،
⭕️به همین سادگی نگید: شوهرم که این چیزها حالیش نمیشه! ...
بلکه از فرصت استفاده کنید.
❣ برید با ناز و خنده و شیطونی جلوش رژه برید
❣و بگید یک دقیقه بهت فرصت میدم که بگی من چه تغییری کرده ام و گرررنه ...
❣اگه درست جواب داد که هرجوری خودتون صلاح میدونین
تشویقش کنید،
❣و اگه درست نبود هم با شیطنت بگید این دفعه به خاطر اَبروی خوشگلم می بخشمت! ... 😉
♨️خلاصه که عادتش بدید به تغییرات مثبتتون عکس العمل نشون بده...
🎀@delbrak1🎀
🍃🌸
قوت قلب .🍃🍃🍃🍃🍃🌹
برایت آرزوهای ساده میکنم:
آرزو میکنم شب ها خواب های خوب ببینی و صبح ها سر حوصله ملافه ی سفید را مرتب کنی،پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را مینوشی آفتاب روی گونه ات بنشیند .آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی دوستت دارم ،اگر نه امیدوارم این قدرت را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی..آرزو میکنم کتاب های خوب بخانی عطرهای خوب ببویی با آدم های خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچوقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!
🎀@delbrak1🎀
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
مرد که خوب باشد، زن عزیزِ خانه میشود
لباس های رنگارنگش
موهایِ بلند و آبشارش
گلِ سر های گل گلی اش
و عطرِ تنش
خانه را زنده میکند.
مرد که مهربانِ یار باشد
زن عزیز دردانه یِ اش میشود.
حس امنیت و اعتماد درونش موج میزند
محبت اش تمام آدمهای اطرافش را احاطه میکند
بلند میخندد با شوق وقایع را تعریف میکند
دنبالِ بهترین ها میرود که بهترین باشد
خانه همیشه گرم و امن باقی میماند
مرد که دوست باشد
زن همپایِ خستگی ناپذیر لحظه های سخت میشود.
رفیقِ شش دانگِ سالهایِ طولانی
که او دیگر میداند هر مهر و علاقه ای که خرج میکند دوبرابرش را پس میگیرد.
مرد که خوب باشد زنش را میسازد
اخلاقش را شکل میدهد
مهرَش را بارور میکند
هر زنی در هر سن و چهره و اصالتی
نیاز دارد که یک مردِ مهربان رفیقِ روزهایِ سختش باشد.
و مردِ مهربانِ رفیق، یافتنی نیست، بلکه ساختنی هست و یک زن با هوشمندی خودش می تونه مردش رو به چنین شخصیتی تبدیل کنه 😍
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و هفت 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹🍃 از طلعت که سراغ میگرفتم هیچی نمیگفت و فقط میگفت بی خبرم حبیب
#ماهچهره
قسمت سی و نهم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
.اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من هم از صدای گریه ی اون اشفته شده بودم و نمیتونستم بخوابم. روز بعد مریم هرکاری میکرد که با من رو به رو نشه و توی چشم هام نگاه نکنه تا بلاخره کلافه شدم و درست زمانی که داشت از کنارم رد میشد بازوهاشو گرفتم و گفتم مریم چیکار میکنی؟از من فرار میکنی؟ مگه من حرفی بهت زدم؟ مگه من تورو مقصر دونستم؟ خدا از اون احسان حیوون صفت نگذره که هیچی حالیش نیست. بغص مریم ترکید و با گریه گفت خانم حالا چیکار کنم بدبخت شدم بیچاره شدم. خونواده نداشتم حالا برچسب هرزگیم روم میزنن.ارومش کردم و بهش دلگرمی دادم و گفتم نگران نباش قرار نیست کسی چیزی بفهمه لطفا اینقدر نگاهتو ازم ندزد به خدا منم حالم به اندازه ی تو بده از این زندگی متنفرم از این که شب ها سرمو با اون کثافت روی یه بالشت بذارم بیزارم ولی چیکار میتونم بکنم؟ امشب قبل از اومدن احسان برو توی اتاقت و درو قفل کن. مطمئنم که دیگه دست از سرت برنمیداره و اگه جلوی چشمش باشی میخاد بازم این کارو بکنه.مريم حرفمو تایید کرد و از اون شب هر شب قبل از اومدن احسان به اتاقش میرفت و تا صبح که احسان از خوته بیرون نرفته بود پاشو از اتاق بیرون نمیذاشت.سه چهار روز گذشت دوباره به شب احسان توی حال خودش نبود و به خونه اومد. من گوشه ی سالن نشسته بودم و مشغول جمع کردن اسباب بازی های نادر بودم. از گوشه ی چشمم احسانو دیدم که به سمت اتاق مریم رفت و دستگیره ی درو پایین کشید. وقتی دید در قفله لگدی توی در زد و گفت باز کن لامصبو. مریم درو باز نکرد احسان دوباره به در لگد زد و رو به من گفت بهش بگو باز کنه درو تا نشکستمش.جلو رفتم و گفتم چه مرگته صداتو انداختی رو سرت ساعتو دیدی؟ بچه ها خوابن الان با اون صدای نکرت بیدارشون میکنی.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت سی و نهم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .اون شب چهارتایی کنار هم خوابیدیم. مریم تا صبح گریه میکرد و من
#ماهچهره
قسمت چهل
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خونه ی ماست. جمع کن خودتو برو بگیر بخواب.احسان که حسابی عصبانی شده بود موهامو گرفت و منو دنبال خودش به اشپزخونه کشید یه چاقو از توی کشو برداش و زیر گلوم گذاشت و دوباره به سمت اتاق رفت و گفت درو باز میکنی یا ماهچهره و بکشم. صدای گریه ی مریم از پشت در به گوش میرسید.احسان وقتی دید مریم درو باز نمیکنه فشار
گلوم بیشتر کرد. از ترس به خودم میلرزیدم اونقدر احمق و روانی بود که بدون فکر دست به هرکاری بزنه. صدام بلند شد و گفتم احسان چیکار میکنی بذار زمین اون چاقورو من زنتم مادر بچه هات. تو الان حواست سر جاش نیست بذار کنار اون چاقورو خواهش میکنم.مریم همین که صدای منو شنید کلید رو توی قفل چرخوند و
مین که .. ول کرد و چاقو رو روی زمین انداخت و وارد
هنوز در باز نشده بود که احسان موهای اتاق شد.نمیدونستم باید چیکار کنم. دلم میخواست همون چاقورو از پشت توی بدنش فرو کنم و بکشمش ولی وقتی یاد بچه هام میوفتادم پشیمون میشدم. بعد از این که کارشو کرد مثل شب قبل پولی جلوی مریم ریخت و به اتاق خوابمون رفت.اون شب حتی با مریم یک کلمه هم حرف نزدیم. هر دومون فهمیده بودیم که کاری از دستمون بر نمیاد. روز بعد به طلعت زنگ زدم و گفتم که باید ببینمت. میدونستم که اون یه راهی برامون پیدا میکنه و از این کثافتی که توش غرق شده بودیم نجاتمون میده. طلعت حرف هامو باور نمیکرد و فکر میکرد به خاطر خلاص شدن از دست احسان و
رسیدن به حبیب بهش دروغ میگم. تا بلاخره مریم آثار وحشی گری های احسانو نشونش داد تا باورش بشه که چه اتفاقی داره توی این خونه میوفته.طلعت بدون مکثی گفت باید به عمه بگی.
🎀@delbrak1🎀
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
خواستم بهت بگم:
شاید خودت حواست نباشه
اما وجودت برای من خیلی با ارزشه
پس همیشه مواظب خودت باش😘❤️🔥🍃
❌بفرست براش♥️✨
────𝐥𝐨𝐯𝐞 ᥫ᭡ 𝐲𝐨𝐮────
🎀@delbrak1🎀
#هر_دو_بدانیم
بچه که بودم وقتی کار اشتباهی میکردم مادرم میگفت " اشکال نداره حالا چیکار کنیم تا درست بشه"
اما مادر دوستم بهش میگفت "خاک برسرت یه کار درست نمی تونی انجام بدی"
امروز هر دو بزرگسال و بالغیم. وقتی اتفاق بدی می افته اولین فکری که به ذهنم میاد "خب چیکار کنم؟" و با حداقل اضطراب و عصبانیت مشکل رو حل میکنم. اما دوستم با مواجه شدن با اتفاقات بد عصبانی میشه و میگه "خاک بر سر من که نمی تونم یه کار درست انجام بدم ، چرا من اینقدر بدبختم؟"
حرفای امروز ما و احساسی که به فرزندمان می دهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد.
مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندانمان می دهیم
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت چهل 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 تو واقعا دیوونه شدی اونی که پشت در اتاقش داری خودتو میکشی خدمتکار خون
#ماهچهره
قسمت چهل و یکم
🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🌹
اگه کسی بتونه جلوشو بگیره فقط و فقط عمه اس. گفتم وقتی تو که خواهر منی باور نکردی عمه چطور حرف هامو باور میکنه؟ طلعت گفت لازم باشه خودمم باهاش حرف میزنم. اصلا همین حالا زنگ بزن تا من اینجام بگو پاشه بیاد تا هممون باهاش حرف بزنیم. از جام بلند شدم و به سمت تلفن رفتم شماره ی عمه رو گرفتم و بعد از احوال پرسی دعوتش کردم. عمه بدون چون و چرا یک ساعت بعد اونجا بود. با دیدن طلعت و مریم با اون قیافه های توی هم رفته و ناراحت فهمید اتفاقی افتاده ولی اصلا به روی خودش نیورد و مشغول خوش و بش شد.تا بلاخره طلعت کلافه شد و گفت عمه به ماهچهره گفتم دعوتت کنه به موضوعی و باید باهات در میون بذارم.عمه در حالی که تکه سیب توی دهنش میذاشت گفت بگو عزیزم میشنوم. طلعت به مریم اشاره کرد که سر حرفو باز کنه ولی اون خجالت میکشید و فقط سرشو پایین انداخت.طلعت دوباره با حالت کلافه ای گفت حرف بزن دیگه مریم مگه قرار نشد همه چیو خودت بگی؟ مریم زبر لب گفت روم نمیشه خانم ببخشید. طلعت پوفی کشید و گفت ای بابا. عمه سرشو بالا اورد و گفت میخواین بگین چی شده یا نه.نرگس که توی بغلم خوابش برده بود توی بغل مریم گذاشتم و گفتم عمه احسان به مریم دست درازی میکنه.تکه سیب عمه از دستش افتاد و چند ثانیه ای مات و مبهوت موند. طلعت دستشو توی هوا جلوی صورت عمه تکون داد و گفت عمه کجایی؟ شنیدی ماهچهره چی گفت؟ گل پسرت دو شب یه بار اینجا دسته گل به آب میده و این دوتام زورشون بهش نمیرسه که جلوشو بگیرن.عمه خنده ی مسخره ای کرد و گفت دوباره شما دو تا خواهر مثل قدیماگل هم افتادین و مسخره بازیتون شروع شد.طلعت با پشت دست توی پیشونیش زد و گفت ای خدا.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#خواستگارِ_قصاب قسمت 3 وقتی دیپلمم رو گرفتم میدونستم که دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل برام یه چیز غی
#خواستگارِ_قصاب
قسمت 4
چارهای جز خونه نشینی نداشتم خواهر کوچیکم زهرا هنوز مدرسه میرفت دقیقاً ۲ سال از من کوچیکتر بود برعکس من که من ساکت و گوشه گیر بودم اما خواهرم زهرا شدیداً شیطون و حاضر جواب بود اگر توی اقوام یکی بهمون یه چیزی بهمون میگفت من فقط نگاه میکردم اما زهرا انگار همیشه از قبل یه جواب آماده داشت که به طرف میداد مدتی بود که متوجه شدم زیادی سرحال و سرخوشه و رفتارهاش یه جور خاصی شده وقتی که زیر نظر گرفتمش فهمیدم با یه پسری در ارتباطه یه روز بهش گفتم میدونم که تو داری چیکار میکنی و اگر لو بری شک نکن بابا و داداشا میکشنت خیره بهم نگاه کرد و گفت فکر میکنی اهمیت داره یا فکر میکنی الانم زندهای یه نگاه به زندگیمون بنداز چیمون مثل بقیه مردمه بابا برامون چیکار کرده من از این شرایط خسته م نمیتونم تحمل کنم نمیگم با کسی دوست نیستم چرا دوستم و قصدمون با هم ازدواجه میخواد به محض اینکه درسم تموم شد بیاد خواستگاریم از این شرایط فرار کنم از این خونه فرار کنم
#ادامه_دارد...
🎀@delbrak1🎀
🔴 #زندگی_به_سبک_ساعتشنی
💠 سیستم ساعت #شنی به این شکل است که دو ظرف شیشهای متصل به یکدیگر به نوبت #پذیرای شنهای ظرف دیگر است و وقتی شنها و بار ظرف بالا خالی شد شیفتشان عوض شده و دیگری #شانه به زیر بار ظرف بالایی میدهد. در واقع مکمّل یکدیگر هستند و تا وقتی مسئولیت خود را به نوبت انجام دهند به ساعت شنی #معنا میدهند.
💠 یکی از اصول مهم در زندگی مشترک این است که زن و شوهر مثل یک ساعت شنی بارِ مشکلات و سختیها را از دوش همسر خود بردارند و پذیرای احساسات و #عواطف یکدیگر باشند.
💠 زن یا مرد در مواقعی نیاز به کمک جسمی، #روحی و یا فکری همسر پیدا میکنند و مشکلات و گرفتاریهای زندگی، آنها را خسته و کلافه میکند در اینگونه مواقع باید مثل سیستم ساعت شنی، برای یکدیگر #وقت بگذاریم و شانه به زیر بار مشکلات همسر بدهیم و مانند ساعت شنی که به نوبت ظرفیت خود را در اختیار ظرف دیگر قرار میدهد #ظرفیت بالای خود را در اختیار همسر قرار دهیم تا ذهن او را از افکار آشفته و پریشان #خالی کرده و با دیدن پشتیبانی و حمایت ما به آرامش، آسودگی خاطر و #امنیت روانی
🎀@delbrak1🎀