eitaa logo
خار و میخک (کتابی از شهید سنوار)
261 دنبال‌کننده
1 عکس
0 ویدیو
0 فایل
ارتباط با مترجم @dr_mm_tavakoli
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم کتاب خار و میخک (به انگلیسی The Thorn and the Carnation و به عربی الشوک و القرنفل) نوشته شهید یحیی السنوار در سال‌های اسارت در زندان‌های صهیونیست‌هاست. در این کانال ترجمه‌ای از آن که از روی متن عربی تنظیم شده تقدیم شما می‌شود. محمدمهدی توکلی https://eitaa.com/kharmikhak
بسم الله الرحمن الرحیم توضیحاتی درباره کتاب و نویسنده کتاب: خار و میخک نویسنده: یحیی ابراهیم السنوار یک فلسطینی از خانواده ای که از شهر عسقلان به نوار غزه هجرت کردند. او در سال 1962 در اردوگاه خان یونس به دنیا آمد. مدرک لیسانس زبان و ادبیات عرب را از دانشگاه اسلامی غزه گرفت و از اولین کسانی بود که پرچم مقاومت اسلامی را در فلسطین برافراشت. در ابتدای سال 1988 به زندان افتاد و به حبس ابد محکوم شد و تا زمان نگارش این کتاب همچنان در زندان اشغال‌گران، زندانی بود. این رمان را با تلفیق خاطرات خود و داستان مردمش از دردها و امیدها نوشت و آن را به داستان هر فلسطینی و داستان همه فلسطینیان تبدیل کرد؛ اثری دراماتیک که وقایع آن حقیقی و بیشتر شخصیت های آن تخیلی و برخی واقعی اند. او در این رمان اکثر نقاط عطف اساسی در تاریخ مردم فلسطین را، از شکست 1967 تا آغاز وقوع انتفاضه مبارکه الاقصی، مورد اشاره قرار داده است. این رمان در تاریکی اسارت در زندان های اشغالی فلسطین، روی ده ها برگه نوشته و بازنویسی شد تا از چشمان و دستان کثیف جلادان پنهان بماند و تلاش بسیار زیادی به عمل آمد تا این رمان از ظلمت اسارت به نور آزادی رسانده شود و در دسترس خوانندگان قرار گیرد تا نمایان‌گر تصویری واقعی از واقعیت‌های سرزمین اسراء باشد. یحیی سنوار سرانجام در اکتبر 2024 در حالی که بیش از یک سال از عملیات طوفان الاقصی گذشته بود در نوار غزه در حالی که سلاح مبارزه در دست داشت، به دست دژخیمان اسرائیلی به شهادت رسید https://eitaa.com/kharmikhak
بسم الله الرحمن الرحیم مقدمه نویسنده این داستان شخصی من یا داستان یک شخص خاص نیست، هر چند که هر بخشی از آن مربوط به آحاد جامعه فلسطینی است. این رمان حول افراد خاصی می چرخد تا فرم و شرایط یک کار داستانی را برآورده کند. آن چیزی که حقیقت دارد این است که من وقایع این رمان را زندگی کردم و از زبان کسانی که آن را زندگی کردند و خانواده‌ها و همسایگانشان در طول چندین دهه در سرزمین عزیز فلسطین شنیده‌ام. این رمان را تقدیم می کنم به کسانی که به سرزمین اسراء و معراج، از اقیانوس تا خلیج، و بلکه از این اقیانوس تا آن اقیانوس دل بسته‌اند. یحیی ابراهیم السنوار، زندان بئرالسبع، 2004 https://eitaa.com/kharmikhak
فصل اول (قسمت اول) زمستان 1967 زمستان سنگینی بود و انگار دوست نداشت تمام شود. زمستان دوست داشت بهاری را که قرار بود با آفتاب گرمش بدرخشد و زندگی¬ها را گرم کند، به عقب اندازد. در آن زمستان سخت، گهگاه ابرهای سیاه، آسمان را می¬پوشاند و ناگهان باران باریدن می‌گرفت و خانه¬های ساده اردوگاه پناهندگان ساحلی در شهر غزه را غرق سیلاب می¬کرد. سیلاب‌ از میان کوچه‌های اردوگاه جاری می‌شد و ساکنان اردوگاه را در اتاق‌های کوچکشان که پایین تر از سطح خیابان بود، گیر می‌انداخت. بارها و بارها آبهای سیلاب‌های زمستانی به حیاط خانه کوچکمان و سپس به داخل اتاق‌ها سرازیر می‌شد؛ همان خانه ای که خانواده ما پس از مهاجرت از فلوجه در سرزمین های اشغالی سال 1948 تاکنون در آن زندگی می کردند. هر بار که وحشت ناشی از رعد و برق و باران سیل‌آسا و سیلاب من و سه برادر و خواهرم را فرا می گرفت، پدر و مادرم به سراغ ما می آمدند، ما را از زمین بلند می‌کردند، مادرم رختخواب را قبل از خیس شدن توسط آبی که به خانه ساده ما هجوم آورده بود، حمع می‌کرد. چون من از بقیه بچه‌ها کوچکتر بودم، در کنار خواهرم که معمولاً در آغوش مادرم بود، به گردن مادرم آویزانم می شدم. بارها می‌شد که شب از خواب بیدار می‌شدم چون مادرم مرا به کناری می‌کشید تا روی رختخواب یک قابلمه آلومینیومی یا یک ظرف سفالی بزرگ بگذارد، تا قطرات آبی که به خاطر بارش باران از شکاف سقف می¬چکید در آن جمع شود. زندگی ما محدو به یک اتاق کوچک بود که یک ظرف سفالی در این گوشه اتاق و یک گلدان در جای دیگر گذاشته بودیم تا قطرات باران در آنها جمع شود. هر بار که سعی می کردم بخوابم و خوابم می¬برد با صدای برخورد قطرات آب به داخل ظرف از خواب بیدار می شدم. وقتی کاسه پر می شود یا نزدیک بود که پر شود، مادرم باید به جای کاسه ای که پر شده بود یک کاسه دیگر بگذارد و بیرون برود تا آن را بیرون از اتاق خالی کند. پنج ساله بودم که در یک صبح زمستانی، خورشید بهاری سعی می‌کرد به سختی جای خود را در آسمان پیدا کند تا آثار حمله شب تاریک زمستانی را بر اردوگاهمان از بین ببرد. یک روز برادرم محمد که هفت ساله بود، دستم را گرفت و ما از جاده‌های اردوگاه پناهندگان به سمت حومه آن رفتیم، جایی که در آنجا یک کمپ نظامی ارتش مصر مستقر بود. سربازان مصری ما را خیلی دوست داشتند. یکی از آنها ما را می¬شناخت و اسممان را هم می¬دانست. وقتی ما را دید صدایمان زد، نزدیکش رفتیم، منتظر بودیم که ببینیم مانند همیشه به ما چه می‌دهد، دستش را داخل جیب شلوار نظامی‌اش برد و برای هر کدام از ما یک تکه حلوای پسته¬ای بیرون آورد، هر کدام سهممان را گرفتیم و با ولع شروع به گاز زدن حلوا کردیم. آن سرباز ما را نوازش کرد و گفت که به خانه برگردیم. پاهایمان را تا خانه روی جاده های اردوگاه می¬کشیدیم. زمستان طولانی و سخت آن سال گذشت و هوا شروع به گرم شدن کرد، باران دیگر وقت و بی‌وقت ما را بمباران نمی‌کرد، اما نوعی اضطراب و سردرگمی در اطرافیانم می¬دیدم. اعضای خانواده ام در شرایط خیلی بدتری نسبت به شرایط آن شب بارانی بودند. نمی¬دانستم چه شده اما آنچه می¬دیدم طبیعی نبود، حتی در شب های زمستان، مادرم در ظروف خانه آب ذخیره نمی¬کرد و آنها را در حیاط خانه قرار می داد اما اکنون چنین می¬کرد. روزی پدرم کلنگی از همسایه‌¬مان گرفت و حفره¬ای در جلوی در خانه کند. برادرم محمود هم که 12 ساله بود و از بقیه بچه¬ها بزرگ¬تر بود به او کمک می‌کرد. بعد از اینکه آنها حفره را آماده کردند، پدرم شروع به گذاشتن تکه های چوب روی آن حفره کرد، سپس شروع به پوشاندن آن با ورقه های حلبی کرد. آن حفره مانند آلاچیقی شد در حیاط خانه شد. مادرم و برادرم محمود از دریچه ای که هنوز بسته نشده بود، به داخل آن سوراخ می رفتند. بعد از آنکه کار حفره تمام شد جرأت کردم به آن سوراخ نزدیک شوم تا داخلش را نگاه کنم. آنجا شبیه اتاق تاریکی بود که در زیرزمین احداث شده. واضح بود که ما منتظر روزهایی سخت و غیرعادی بودیم، و به نظر می رسید روزهایی که قرار است بیاید خیلی خشن تر از زمستانی است که سپری شد. روزهای بعد دیگر کسی دوباره دست من را نگرفت و مرا به کمپ ارتش مصر که در نزدیکمان بود نبرد تا مقداری حلوای پسته بگیریم. بارها از برادرم خواستم تا مرا به کمپ ارتش مصر ببرد اما او چنین نکرد، و من نفهمیدم چرا. این اتقاقات برای من و محمد که کوچکتر بودیم تغییرات بزرگی به حساب می¬آمد؛ برادر دیگرم، حسن نمی‌دانست که ما به کمپ ارتش مصر می‌رفتیم و شاید هم می‌دانست و به رویمان نمی¬آورد. اما پسر عمویم ابراهیم که تقریباً هم سن من بود و در خانه کناری ما زندگی می کرد، همه چیز می¬دانست. ادامه دارد... https://eitaa.com/kharmikhak
فصل اول (قسمت دوم) روزی به خانه عمویم رفتم. وقتی در را باز کردم و وارد خانه شدم دیدم که عمویم یک تفنگ در دست دارد. او داشت آن را تعمیر می¬کرد. با خودم فکر کردم که من هم می¬توانم روزی مانند عمویم تفنگی در دست بگیرم. تمام مدت نگاهم روی آن تفنگ دوخته شده بود. عمویم مرا صدا زد و کنار خود نشاند و تفنگ را در دستم گذاشت و با من صحبت کرد؛ صحبت¬هایی که برایم نامفهوم بود، بعد من را نوازش کرد و از خانه¬شان بیرون آورد. با پسرعمویم ابراهیم همراه شدیم و به سمت حومه اردوگاه رفتیم، یعنی محل کمپ ارتش مصر. وقتی به کمپ ارتش مصر رسیدیم، همه چیز تغییر کرده بود، آن سرباز مثل روزهای قبل منتظر ما نبود، شرایط آنجا اصلاً عادی نبود و سربازان مصری که قبلاً به استقبال گرم از ما و نوازشمان عادت داشتند، سرمان فریاد زدند که به سوی مادرانمان برگردیم. ما هم با نا امیدی برگشتیم، نه حلوای پسته گیرمان آمد و نه توانستیم بفهمیم که چه اتفاقی دارد می‌افتد. فردای آن روز، مادرم مقداری رختخواب از خانه برداشت و در آن حفره‌ای که پدرم حفر کرده بود، گذاشت، دو سه کوزه آب و مقداری غذا هم به آنجا برد، بعد آمد و همه ما را به آن حفره برد و در آنجا نشاند. زن عمویم و فرزندانش حسن و ابراهیم هم به ما پیوستند. ما از خانه، اتاق ها، حیاط، خیابان‌ها و کوچه‌های محله‌مان جدا شدیم، خودمان را در آن مکان تنگ و تاریک جا دادیم؛ بدون آنکه من دلیلش را بدانم. خورشید داشت غروب می‌کرد، روشنایی روز داشت محو می‌شد، تاریکی حفره‌ای که در آن پناه گرفته بودیم هر لحظه بیشتر می‌شد، ترس هر لحظه بیشتر در جان ما بچه‌ها رخنه می‌کرد، ما بچه‌ها شروع کردیم به داد و فریاد و تلاش برای بیرون رفتن از آن حفره اما مادرم و زن عمویم مانع‌مان شدند و با فریاد گفتند: «معنای جنگ را میدانید؟» من معنای جنگ را نمی-دانستم اما می¬دانستم که جنگ یک چیز غیرعادی و ترسناک است. بارها سعی کردیم از آن حفره خارج شویم ولی هر بار مانع رفتن‌مان شدند، صدای گریه ما کم کم بلند شد. مادر و زن عمویم سعی کردند ما را آرام کنند اما فایده‌ای نداشت، بعد محمود گفت: «مادر چراغ بیاورم روشن کنیم؟» مادرم اول گفت «بله» ولی وقتی محمود خواست بیرون برود مادرم باز مانع او شد و گفت «محمود بیرون نرو.» مادرم محمود را نشاند و خودش بیرون رفت و با یک چراغ نفتی در دست برگشت و آن را روشن کرد و ما کمی آرام شدیم. بچه ها به خواب رفتند. روز بعد ما تقریباً تمام روز را داخل آن حفره ماندیم. عایشه، همسایه ما که معلم بود هم داخل آن حفره آمده بود. او همیشه رادیویی در دست داشت و نزدیک دهانه حفره نگه می¬داشت تا بتواند امواج را بگیرد و به آخرین اخبار گوش دهد. هر بار که خبری پخش می¬شد، مادرم و زن عمویم خبر را تکرار می‌کردند و فضا افسرده تر و غمگین و گرفته¬تر می شد. این افسردگی و غمگینی در صدای مادرم و زن عمویم پیدا بود، اما مدام سعی می‌کردند که ما را ساکت کنند. شعارهای جنگی مانند آن حرف‌هایی که احمد سعید در برنامه صدای عرب از قاهره تکرار می‌کرد که «یهودیان را به داخل دریا می¬ریزیم» کم کم ضعیف¬تر و در نهایت محو شد و در مقابل، رویاهای مردم برای بازگشت به خانه هایشان که از آنجا آواره شده بودند مانند قلعه‌هایی شنی فروریخت. الان نهایت آرزوی من این بود که به همان محله¬ای که بازی‌های کودکی می‌کردم، برگردم و عمویم که در ارتش آزادیبخش فلسطین بود، سالم به آغوشمان بازگردد و پدرم که به عنوان بخشی از مقاومت رفت به سلامت بیاید؛ اما با هر خبری جدیدی که خانم معلم گوش می‌داد و برایمان بازگو می‌کرد، افسردگی و غممان بیشتر می‌شد. صدای انفجارها بلندتر و تعدادشان بیشتر می شد، مادرم هر از چند گاهی از سنگر بیرون می‌رفت تا به داخل خانه برود و برایمان چیزی بیاورد که بخوریم یا ملحفه‌ای که رویمان بیاندازیم. زن عمویم هم هرازچندگاهی به داخل خانه می‌رفت تا از حال پدربزرگم خبر بگیرد. پدر بزرگم اصرار داشت در همان اتاقش در خانه بماند و حاضر نشد با ما به آن حفره بیاید. ادامه دارد... https://eitaa.com/kharmikhak
فصل اول (قسمت سوم) روزهای اول پدربزرگم امید داشت که ارتش‌های عربی بتوانند یهودیان را شکست دهند و به زودی به خانه و مزارع خود در فلوجه بازگردد؛ ولی وقتی فهمید که نتیجه جنگ به نفع ما عرب‌ها نیست، او دیگر ارزشی برای زندگی قایل نبود و می‌گفت وقتی مرگ و زندگی¬مان یکسان است چرا از سرنوشت حتمی‌مان فرار کنیم؟ باز تاریکی شب همه جا را فراگرفت، صدای انفجارها بیشتر و بیشتر شد، صبح روز بعد صدای انفجارها باز هم شدیدتر و بیشتر شد. آن روز اتفاق عجیبی رخ داد، عده زیادی از مردم فریاد می¬زدند: جاسوس، جاسوس! معلوم بود که مردم دارند جاسوسی را تعقیب می‌کنند و او احتمالاً ماشین یا دوچرخه‌ای داشت که می‌توانست فرار کند. من این را از صحبت های مادرم و زن عمویم و خانم معلم، عایشه فهمیدم که این جاسوس ارتباطاتی با یهودیان دارد. شدت و قدرت انفجارها افزایش یافت و به ما نزدیک شد. معلوم شد که آنها شروع به پیشروی به سمت نقاط بیشتری کرده¬اند. با هر انفجار جدید، با وجود تلاشمان برای آرامش، وحشت و جیغ و زاری بیشتر می‌شد. عایشه هر از گاهی به دهانه سنگر نزدیک می‌شد، اخبار را می‌شنید و خبر جدید را به مادرم و زن عمویم می گفت. بعد از گذشت چندین روز از آن وضعیت، مادرم ناراحت و نگران گوشه‌ای نشسته بود و دیگر برخلاف دو روز اول قادر به بیرون رفتن از حفره به سمت داخل خانه نبود. یک بار که عایشه به اخبار گوش می‌داد، شروع به گریه و زاری ‌کرد و فریاد زد: «یهودیان کشور را اشغال کردند»، پاهایش دیگر توان تحمل او را نداشتند. سکوتی که در داخل حفره حاکم شده بود با صدای خواهر کوچکم، مریم که از شدت درد فریاد می زد، قطع شد و بعد با گریه مادرم و زن عمویم، ما بچه ها هم گریه‌مان ترکید. کم‌کم صدای انفجارها قطع شد و ما فقط صدای تیراندازی ضعیفی را می شنیدیم. با نزدیک شدن به ساعات غروب، دیگر خبری از آن صدای گلوله‌ها هم نبود و سکوت مطلقی بر همه جا حاکم شد. هنگام غروب صدای همسایه ها بلند شد که از خانه‌هایشان و سنگرهایی که در آن پنهان شده بودند بیرون آمدند. عایشه هم بیرون رفت و اندکی بعد بازگشت و گفت: «جنگ تمام شد... بیرون بروید...» اول مادرم و زن عمویم بیرون آمدند و بعد که ما را صدا زدند بیرون رفتیم. برای اولین بار بعد از چند روز، هوای طبیعی را تنفس می کنیم؛ هوایی با بوی باروت و گرد و غبار خانه‌هایی که در اطراف ما ویران شده بودند. مادرم ما را به داخل خانه کشاند اما قبل از آنکه به داخل خانه بروم دیدم که در اطراف ما از هر طرف بمباران، خانه‌های همسایه‌ها را ویران کرده بود. از خداوند برای سلامتی¬مان سپاسگزاری کردیم و دعا کردیم که پدرانمان سالم برگردند. آن شب زن عمو و دو پسرش در خانه ما خوابیدند. پدر و عمویم آن شب برنگشتند و به نظر می رسید که به این زودی برنگردند. از سرنوشت اقوام و همسایه‌هایی که خانه آنها تخریب شده بود پرس و جو کردیم و وقتی فهمیدیم که در سلامت اند، خدا را شکر کردیم. چند نفر در محله ما کشته شده بودند که تعدادشان زیاد نبود؛ زیرا مردم آن محله در وقت بمباران¬، خانه¬ها را ترک می کردند و به ساحل دریا یا نخلستان‌ها و مناطق مجاور فرار می‌کردند یا در سنگرهایی که قبلاً کنده بودند پناه می گرفتند. ادامه دارد... https://eitaa.com/kharmikhak
فصل اول (قسمت چهارم) بزرگترها می‌گفتند که نیروهای اشغالگر در یکی از مناطق با مقاومت شدیدی روبرو شده بودند و عقب نشینی کرده بودند. بعد از مدت کوتاهی، گروهی از تانک‌ها و جیپ‌های نظامی با پرچم مصر ظاهر شدند. رزمندگان مقاومت که از رسیدن کمک‌ها و پشتیبانی‌های ارتش مصر خوشحال شده بودند از سنگرهایشان بیرون آمده بودند شروع به شلیک هوایی کرده بودند. همین لحظه تانکها و مسلسلها به سمت آن رزمندگان مقاومت آتش گشودند و همگی را به شهادت می¬رسانند و سپس به جای پرچم مصر پرچم اسرائیل را روی تانکها و خودروهایشان نصب کردند. مردم به مدارسی که قبل از جنگ، محل کمپ ارتش مصر بود، هجوم آورده بودند و هر یک از آنها چیزی از آنچه را که باقی مانده بود برمی‌داشت؛ یکی صندلی، دیگری میز، سومی کیسه غلات، چهارمی وسایل آشپزخانه و ... تا به دست سربازان اشغالگر نیفتد. مردم خود را برای برداشتن آنچه که باقی مانده سزاوارتر می‌دانستند تا ارتش مصر که از آن محل به کلی ناپدید شد، بعضی از مردم هم موقعیت را مناسب دیدند تا در فروشگاه ها را از جا بکنند و بعضی از مواد و کالاهای آنها را بردارند. بعضی دیگر هم به سمت سلاح ها و مهمات باقی مانده در پادگان ها رفته بودند. خلاصه هر کس به برداشتن چیزی که به آن علاقه داشت سرگرم شده بود. یک روز قبل از ظهر، با بلندگویی که شخصی با زبان عربی شکسته و بسته در آن صحبت می‌کرد، منع رفت و آمد اعلام شد. شخصی که در آن بلندگو صحبت می‌کرد اعلام کرد که همه باید در خانه بمانند و هرکس که بیرون رود خود را در معرض مرگ قرار داده است. مردم شروع به فرار به داخل خانه¬هایشان کردند. کسی در خیابانها نبود؛ فقط جیپ های نظامی بودند که مدام دور می زدند و با بلندگو اعلام میکردند که همه باید در خانه بمانند. سپس با همان بلندگوهایی که روی جیپ های نظامی بود از همه مردان بالای 18 سال خواستند که در مدرسه مجاور جمع شوند و اعلام شد که هرکس سرپیچی کند خود را به کشتن می¬دهد. پدر و عمویم که برای جنگ رفته بودند هنوز به خانه برنگشته بودند و برادرم محمود که همه از ما بزرگ‌تر بود به سن 18 سال نمی¬رسید. پدربزرگم با سختی و عصازنان به سمت مدرسه راه افتاد، یکی از سربازان در خیابان بر سر او فریاد زد تا به خانه بازگردد. بعد از زمان اندکی سربازان اشغالگردر حالیکه دسته دسته تفنگ های خود را در هوا می¬رقصاندند، شروع به گشتن خانه به خانه کردند؛ آنها به دنبال مردانی بودند که به مدرسه نرفته بودند و اگر کسی را پیدا می¬کردند او را به گلوله می¬بستند. ادامه دارد... https://eitaa.com/kharmikhak
فصل اول (قسمت پنجم) مردان محله در مدرسه‌ای که در نزدیکی ما بود جمع شدند، سربازان آنها را در حیاط مدرسه در ردیف های فشرده روی زمین نشاندند، سربازان از هر طرف آن مردان را محاصره کرده بودند و اسلحه هایشان را به سمتشان نشانه گرفته بودند. بعد از نشاندن همه مردان در حیاط مدرسه، یک جیپ نظامی سرپوشیده به مدرسه آمد و مردی با لباس غیرنظامی از آن خارج شد، آن مرد لباس شخصی به آن نظامیان دستوراتی داد و آنها طبق دستورات او در جاهایی که او گفت مستقر شدند. مردان را بلند کردند و آنها را پشت سر هم حرکت دادند؛ طوری که مردان یکی یکی از جلوی آن جیپ تازه وارد رد می¬شدند. هرازگاهی که یکی از مردان همسایه از جلوی آن جیپ رد می¬شد، یکی از نظامیان بوقی را به صدا درمی¬آورد. در این هنگام، سربازان به سمت آن مرد هجوم می آوردند و با خشونت او را می‌گرفتند، به زور او را می¬کشیدند و به گونه¬ای تحقیرآمیز به حیاطی در پشت ساختمان که نظامیان بیشتری در آنجا حضور داشتند می¬بردند. مشخص شد که هر کس در حین عبور او بوق زده می‌شود، خطرناک تشخیص داده شده و قرار است آنها را نگه دارند. این ترتیب تا آخرین نفر ادامه پیدا کرد. هر کس در هنگام عبور او بوق زده نمی¬شد، در گوشه¬ای از حیاط مدرسه می نشست. در پایان، آن افسر لباس شخصی با کسانی که نشسته بودند شروع به صحبت کرد، او به سختی عربی را صحبت می¬کرد اما آن مردان می‌فهمیدند که او چه می‌گوید. او خود را «ابوالدیب»، افسر اطلاعاتی اسرائیل در آن منطقه معرفی کرد. او سخنان زیادی درباره واقعیات جدید سرزمین‌های عربی بعد از شکست اعراب بیان کرد و گفت که خواهان آرامش و انضباط است و نمی خواهد مشکلاتی در آن منطقه باشد. او همچنین گفت که هر کس بخواهد امنیت را به خطر اندازد، خود را در معرض اعدام و زندان قرار داده است و گفت که دفتر او به روی هرکسی که خواهان خدمات امنیتی از نظامیان اسرائیلی باشد، باز است. وقتی حرف¬هایش تمام شد به مردان که روی زمین نشسته بودند گفت که از جایشان بلند شوند و بدون هرج و مرج و به آرامی یکی یکی به خانه برگردند. مردان بلند شدند و به سمت خانه¬هایشان راه افتادند. هرکس که از مدرسه بیرون می-رفت احساس می¬کرد که از مرگ حتمی نجات یافته است. اما آن نظامیان حدود صد مرد از مردان آن محل را جدا کرده بودند. آن افسر لباس شخصی با همان جیپی که قبلاً با آن آمده بود به حیاط پشتی رفت؛ همان جایی که در آن مردهایی را که خطرناک می¬دانستند جمع کرده بودند. او از آنها خواست که یکی یکی بلند شوند و دوباره از جلوی جیپ رد شوند، هر کدام از آنها که رد می¬شدند اگر بوق خودرو برایش به صدا درمی¬آمد، او را به کنار دیوار حیاط میبردند و او باید رو به دیوار می¬ایستاد. بقیه در سمت دیگری از حیاط نشستند. آنهایی که در کنار دیوار نگه داشته شده بودند، 15 نفر بودند. آن افسر به تعدادی از سربازان روبه‌روی آنها دستور داد تا تفنگ‌ها را بیرون آوردند، آن سربازان روی زانوهایشان نشستند تا هر زمانی که آن افسر لباس شخصی دستور داد شلیک کنند. دست بقیه مردان را از پشت بستند و چشمانشان را پوشاندند و آنها را در اتوبوسی که آنها را به سمت مرزهای مصر می برد سوار کردند؛ به آنها گفتند اگر کسی راه نیفتد یا در برابر رفتن مقاومت کند به ضرب گلوله کشته می¬شود. پایان فصل اول https://eitaa.com/kharmikhak
🔷🔷🔷فصل دوم کتاب در جمعه هفته جاری بارگذاری می‌شود.🔷🔷🔷
🔷️فصل دوم (🔷️قسمت اول) روزها در چشم انتظاری از پی هم گذشت، پدر و عمویم برنگشتند و هیچ خبری هم از آنها برایمان نیامد. از بین دوستان و آشنایان و هرکسی که می‌توانست خبری از آنها داشته باشد، خبر گرفتیم، پدربزرگ، مادرم و زن عمویم، حتی یک نفر را هم برای پرس و جو جا نینداختند؛ اما فایده ای نداشت. خیلی از همسایه‌ها هم مانند ما نگران بودند. مفقودین سربازان ارتش آزادیبخش فلسطین و مقاومت مردمی خیلی زیاد بودند. این محله هم مانند بقیه محله‌های نوار غزه غرق در ناامیدی و سرخوردگی و هرج و مرج بود و مردم نمی دانستند با آنها چه می‌شود؟ پدربزرگم هر روز صبح عصایش را برمی‌داشت و به دنبال دو پسرش یعنی پدر و عمویم از خانه خارج می‌شد و از هرکه آنها را می‌شناخت و نمی‌شناخت سراغشان را می‌گرفت آن قدر که این همه درد و رنج او را فرسوده‌تر از پیش کرده بود. هر بار که پدر بزرگ به بیرون می‌رفت مادر و زن عمویم که بعد از جنگ به خانه خود بازنگشت و ما را رها نکرد پشت در خانه به انتظار پدربزرگ می‌نشستند تا برگردد و ببینند خبر جدیدی از آنه دارد یا نه؛ درحالیکه به خاطر ترس و دلهره از سرنوشت ناشناخته‌ای که ممکن است بر سر شوهرانشان آمده باشد آرام و قرار ندارند. خواهر و برادرهایم و پسرعموهایم می‌دانستند چه شده اما من کوچک‌تر از آن بودم که بفهمم دقیقاً اطرافم چه می‌گذرد. فکر و خیال و غم و غصه‌ای که مادر و زن عمویم را فراگرفته بود مانع آنها می‌شد که از ما مراقبت کنند، به خاطر همین خواهر بزرگترم، فاطمه، عهده‌دار بعضی کارها شده بود، او هر از چند گاهی مقداری غذا برایمان می‌پخت و خانه را تاحدی تمیز می‌کرد. در یکی از روزها وقت غروب خورشید، یعنی همان وقتی که زمان برگشت پدربزرگم از جستجوی هر روزه‌اش بود، مادرم در را باز کرد و در حالی که انتظار پدربزرگم را می‌کشید، چشم به ته خیابان دوخت. پس از مدت کوتاهی پدربزرگ در ته آن خیابان پیدایش شد، پدربزرگ به عصایش که به سختی او را نگه داشته بود تکیه کرده بود. پدربزرگم چنان پاهایش را روی زمین می‌کشید که انگار خبری را بر دوش می‌کشد که شانه‌هایش قدرت بر دوش کشیدن آن خبر را ندارند. مادرم با فریاد به برادر بزرگترم، محمود گفت که برود کمک پدربزرگ کند. محمود دوید تا به او رسید. وقتی محمود به پدر بزرگ رسید، خشکش زد؛ صورت پدربزرگ از اشکهایش که همین جور پشت سر هم جاری بود، خیس شده بود. هرچه محمود تلاش کرد تا حرفی از دهان پدربزرگم بیرون بکشد، نتوانست تا اینکه آن دو به در خانه رسیدند. پدربزرگ خود را به دیوار خانه تکیه داد، پاهایش دیگر نمی‌توانستند او را سر پا نگه دارند. همین که پدربزرگم اولین قدم را به داخل خانه گذاشت بر زمین افتاد پس از اینکه وارد پله شد، شروع به افتادن کرد، مادرم و زن عمویم او را بلند کردند و با نگرانی و پریشانی پرسیدند چه شده؟ چه خبر شده؟ از ترس و وحشت خبری که پدربزرگ قرار بود به ما بگوید و نمی‌دانستیم چه بود که او را این گونه ناتوان و شکسته کرده، می‌لرزیدیم. پدربزرگ نه قدرت حرکت داشت و نه حتی توان سخن گفتن. همه کمک کردند او را بلند کردند و روی تختش نشاندند. همه در خانه دور او جمع شدند و منتظر بودند تا کلمه ای از دهانش شنیده شود. مادرم کوزه سفالی را به پدربزرگ داد تا کمی آب بنوشد و حالش بهتر شود اما او نمی‌توانست آن را بلند کند، مادرم کوزه را برای او بلند کرد و جلوی دهانش گرفت و او چند قطره‌ای آب نوشید. نگاه پدربزرگم بیشتر به سمت زن عمویم بود. معلوم بود خبرهایی که دارد بیشتر درباره عمویم هست تا پدرم. همین زن عمویم را بیشتر مضطرب می‌کرد، زن عمو با التماس می پرسید: چه خبر شده ابوابراهیم؟ چی شده؟ ان شاء الله که همه چیز خیر باشد. در حالی که پدر بزرگ سعی می کرد خودش را کنترل کند، اشکهایش جاری شد و زن عمویم که فهمیده بود خبری که پیرمرد نمی‌تواند بر زبان آورد، چیست، گریه و زاری سر داد و فریاد زد: محمود مرد؟ پدربزرگ سرش را به نشانه آری گفتن تکان داد. گریه و زاری زن عمویم بیشتر شد، موهایش را می‌کشید و ناله می‌کرد. مادرم هم شروع به گریه کرد اما سعی می‌کرد زن عمویم را که ناباورانه و سوگوارانه فریاد می‌زد: «محمود مرده، محمود مرد.» آرام کند. مادرم گفت: ام حسن، محمود نمرده او شهید شده. فرزندان عمو و خواهر و برادرهایم همه گریه می کردند و من که سر جایم خشک شده بودم نمی دانستم چه اتفاقی رقم می‌خورد. ادامه دارد... https://eitaa.com/kharmikhak