eitaa logo
خاطرات سمی خواستگاری
105.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
477 ویدیو
9 فایل
🖐️خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید 👈ادمین @admin_khastegarybazi کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
خونه‌ی پدری من یه راهرو داره که در همه‌ی فضاها تو اون راهرو باز میشه، ورودی، اتاق‌ها، آشپزخونه، پذیرایی، سرویس و حمام... یه راهرو با هفت تا در. یه بنده خدایی اومدن خونه ما، بزرگترا گفتن برید صحبت کنید. بلند شدیم، آقا رو حساب مهمون بودن یا نمیدونم چی، جلوتر راه افتادن رفتن منم پشت سرشون! تند هم راه میرفتن کلا. داشتن از در پذیرایی میرفتن بیرون، بهشون گفتم در سمت راست بفرمایید (که یعنی اتاقه). بزرگوار راست و چپش رو قاطی کرد، در سمت چپ رو باز کرد و پاش رو صاف گذاشت رو سرامیک سرویس بهداشتی! 🙄🤣 هیچی دیگه، یه لنگه پا وایساد تا پدرم اومدن یه جوراب تمیزِ نو بهشون دادن و بعد از کلی سرخ و سفید شدن از این همه عجله، رفتیم صحبت کردیم... بدیهیه که به نتیجه هم نرسیدیم. مومن دست راست و چپت رو بلد نیستی اومدی زن بگیری؟!🤔🤨 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
خاطرات خواستگاری این خاطره برا مامانمه مامانم میگه یبار تو دانشگاه یه آقا پسری اومده جلوشون و شروع کرده به مقدمه چینی برای امر خیر بعد مامانم میگه که همینکه متوجه شدم قصدشون چیه قبلش چادر رو خیلی محکم و حاج خانمی گرفته بوده میگه بعدش چادر رو یکم آزادتر گرفتم میگف بنده خدا که متوجه ماجرا شده سرخ شده و خداحافظی کرده رفته اون موقع مامانم منو باردار بودن و چون چادری بودن این آقا پسر متوجه متاهل بودن و باردار بودن مامانم نشده بودن کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
خاطره خواستگاری: همسرم که اومدن خواستگاری ۲-۳جلسه که صحبت کردیم بعد ایشون رفتن پیاده روی اربعین و اونجا مریض شدن. جلسه اولِ بعد از برگشت ایشون ما رفتیم کافه تا باهم صحبت کنیم. وقتی نشستیم از من پرسید چی میل دارید؟ منم گفتم هیچی! دست شما درد نکنه. گارسون که اومد سفارشا رو بگیره همسرم بخاطر مریضیش دوتا دمنوش نعنا سفارش داد! هنوز دارم به این فکر میکنم بعد اون اتفاق چی شد که زنش شدم؟! خودش😇 دمنوش نعنا🤦‍♀️ من😵 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی جان این کانال خاطرات خواستگاری عالیه😅 من دیشب عضو شدم و همه‌ی خاطرات رو خوندم😄 خدایی شاد شدم خدا دلتون رو شاد کنه به حق امام زمان البته در کنار لبخندی که به لبمون اومد، نکات خوبی از تجربیات دوستان یاد گرفتیم. 😘🌺 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی این خاطره واسه اولین خواستگاری رسمی منه، یه موردی بود که از همون اول که مادرشون اومدن و شرایطشونو به من گفتن من مخالف بودم، ولی اطرافیان خیلی اصرار می کردن که اجازه بده بیان و همو ببینیدو.. خلاصه... اینا قرار شد بیان منم چون جوابم از قبل معلوم بود اصلااااا استرس نداشتم خیلی ریلکس بودمو برام یه چیز فرمالیته ای بود با اینکه دفعه اولم بود( فقط نمیدونم چرا هی خندم میگرفت الکی به داداشم میگفتم اصلا به من نگاه نکن خندم میگیره😂) خلاصه اینا اومدن و از در که آقا پسر وارد شد معلوم بود ک چقدر استرس داره، نشستن و من تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم و برادرم بقیه پذیرایی رو انجام میداد یهو دیدم صدا خنده بلند شد😂 بعدددد مامانم بهم گفت بنده خدا اومده سیب پوست بگیره، چاقو رو برعکس گرفته بوده بعد هرچی زور میزده چاقو نمی بریده بعد یهو دسته چاقو شکسته🤣🤣🤣 حالا گذشتو ما رفتیم تو اتاق که حرف بزنیم واقعاااا واقعااااا حس میکردم تو عمرش تاحالا با هیچ جنس مخالفی غیر مامانش هم کلام نشده بنده خدا قرررررمزززز شده بود اصن معلوم بود زبان مادری از خاطرش رفته یه پنج دقیقه سکوت بودو شروع کرد و حرف زدیم و رسید به جایی که گفت راستش من دو هفته اصن رفتم دانشگاه پرسیدم چرا ول کردین دانشگاهو؟ گفت از محیطش خوشم نمیومد دختر پسری قاطی بودن😑 حالا قیافه منه دانشجو😐 کلا دیدش نسبتا به همسر یه بشور بپز و بساز با بی پولیو( درصورتیکه خیلی ثروتمند بودن) و بچه بزرگ کن و خونه برق بنداز واینا بود بعد گذشتو رسید به شغلو درس و اینا، هی گفت شما تا کجا میخواین ادامه بدین( معلوم بود نظرش رو درس و شغل خانم نیس) در همین راستا این توضیحو بدم که این خانواده یه دام داری بزرگ صنعتی داشتن و خانوادگی مشغول به همون کار بودن بعد در اومد گفت که: من خوشم نمیاد خانمم تو محیطی کار کنه که مرد باشه، منم دیگه انقد لجم دراومده بود گفتم منم خوشم نمیاد همسرم جایی کار کنه که گاو باشه😂😂 در صورتیکه مامانش که اول اومد گفت پسر من هییییییچ مشکلی با درس خوندن و کار کردن خانما نداره و من خودم خیلی درس خوندنو دوست دارمو دارم دانشگاه میرمو... از این حرفا، دلم میخواست میرفتم مامانشو میوردم تو اتاق می گفتم شما دوتا باهم حرف بزنین اول به نتیجه برسین بعد برین خواستگاری، چون طرف خییییلی متفاوت از حرفای مامانش بود، مامانشم انقدر در برخورد اول خوش صحبت و متشخص جلوه میکرد آدم فکرشم نمی کرد همه چی انقد متناقض از آب دربیاد. کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
ی خانمی بود وقتی من سوم دبیرستان بودم تو پایگاه بسیج منو دیده بود و خیلی خوشش اومده بود بعد بدون اینکه به من بگه چند باری با پسرش میان پایگاه بسیج پسرش کارمن بانک بودو از من خوشش میاد بعد شماره مو از فرمانده بسیج میگیره و زنگ میزنه و یبارم منو دنبالمیکنهو خونمون رو پیدا میکنه و میاد جلو در مامانم اصلا قبول نمیکنه و میگه بیاد داخل ولی دختر من هنوز کوچیکه و من نمیدم بعد خانم میگه موقعیت پسر من خیلی خوبه شاید دخترت خوشش اومد مذهبی بود و شغل و خونه و ماشینم داشت ولیمن گفتم نه فعلا دارم درس میخونم و نمیخوام گفت پسرم با درست مشکل نداره بیاییم بعد تو درست رو بخون ولی مامانم گفت نه فعلا زوده بعد این خانم دیگه با مامانم دوست شد چهار پنج سال گذشت خانم گاهی زنگ میزد گاهی مییومد که سال اول دانشگاه دوباره زنگ زد برای امر خیر😂من گفتم مگه باز پسر داره گویا پسر دیگه ای هم داشتن ولی قشنگی این قضیه این بود که پسر کوچیکه نیرو انتظامیبودن و با یدختری دوست بودن و لشون پیش اون دختره بوده از بس مامان تعریف کرده بود بیچاره مجبوذی اومده بود خواستگاری البته بگم از اول طوری صحبت کرد که من بگم نه ، منم ساده اون موقع متوجه قضیه نشدم بعدها از طریق ی همسایه فهمیدم داستان رو خلاصه بگم که اقا پسر تا دید من چادری هستم گفت من از چادر خوشم نمییاد اهنگ گوش میدم و شمال بریم میرقصم و زن نباید درس بخونه باید بچه داری کنه و باید کنار مادرم اینا زندگی کنیم خلاصه هر چی بلد بود گفت که ی موقع من خوشم نیاد ازشبعدم همش گوشیش زنگمیخورد فکر کنم دختره بوده نگران شده بود 😁😂🤦‍♀️خلاصه خنده نداشت این خواستگاری فقط گفتم اگه پسری اومد خیلی داغون صحبت میکرد بدونید قضیه چیه مثل من ساده بازی در نیارید هی سوال کنید از اولش بگید نه تموم 😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خوب هستید یه خاطره یادم اومد ازمادرم 🤦‍♀ یه کلاسی تو مسجد داشتم ومامان همم اومده بود تا با مربی صحبت کنه و همچنین مادر دوستم البته همه با هم دوست هم بودن یه جورایی 😁 خلاصه ما دخترا هم یکم از مادر ها دور نشسته بودیم و حرف می‌زدیم اون موقع فک میکنم کلاس ششم بودم یا هفتم همین جوری که حرف می‌زدیم یهو یه خانم مسنی اومدن جلو وبهم گفتن این خانمه چند سالشه مادرم رو میگفت 😱گفتم چه‌طور ایشون مادرمه 😂👌 بنده خدا خانمه کلا پوکید 🥴 بعد رو کرد به مادرم گفت شما رو برای پسرم میخواستم 😂😂 حالا قیافه من ومامانم🤣☺️😂 قیافه دوستامون 🤣🤣🤣 قیافه خانمه😳😓🤯 خلاصه که هی خواستن مادر مارو ببرن ندادیم بهشون 😁 یکی دیگه هم بگم یه بار دیگه هم ما نمایشگاه قرآن بودیم من وپدرم دورتر داشتیم می‌رفتیم دختر خالم ومادرم پشت ما وایساده بودن کتاب یا تابلو و...نگاه میکردن بعد چند دقیقه اومدم دیدم یه خانمی داره باهاشون حرف میزنه🧐 توجه خاصی نکردم ولی بعدش مامانم گفت خواستگار بوده😏😒 بنده خدا مامانم گفته بابا دخترم اندازه ایشونه دختر خالم رو گفته اون موقع فک کنم هشتم اینا بودم دختر خالم یه سال بزرگتره 😎 بعد خانمه گفته میشه یکی مثل خودتون معرفی کنید ☺️مامانم یکی از دوستاشون رو معرفی کردن این ها هم رفتن خواستگاری چون دختره سبزه بوده جواب رد دادن 😑😑همون جا هم گفتن حیف که این خانم نشد مادر بنده رو میگفتن🥴🤪 وواقعا پدرم خیلی ناراحت میشه از این داستان 😂😅 ازاین موارد زیاد بوده 🙁😁دوبارش هم تو مجلس روضه وحرم خواستگاری کردن 🥴 بعد اون موقع من مجرد بودم قیافه من مجرد از خواستگاری های مامانم🥴😑🥲والا ما مجرد بودیم 😂 اینم بگم اون خانمی که سبزه بودن شکر خدا ازدواج کردن و یه نی نی گل دارن😍😍 آیی کاش اینقدر به چهره نگاه نکنن این ننه ها🤦‍♀ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
موقع کرونا هروز دعای ۷ صحیفه سجادیه میخوندم گوشمیو کوک کرده‌ بودم رو ۹ و صوت دعا رو‌گذاشته بودم آلارمش😃با یه خواستگاری اومدیم تو اتاق صحبت کنیم گوشیمم رو کمد بود بالا سرش این بنده خدا تا نشست شروع کرد دستاشو گرفت بالا🤲🏻🤲🏻🤲🏻 و دعای سلامتی امام زمان‌ عج رو با صدای رسا خوند😂😂 بلافاصله بعد از تموم شدن دعا آلارم گوشیم روشن شد صدای دعا پیچید تو اتاااق صداشم بلندددد🤣🤣🤣اصن یه فضای معنوی حاکم بودااا من خودم شوک شدم پاشدم با ضرب و زوری از بالا سرش گوشیو برداشتم قطع کردم😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه خاطره دیگم بگم بامزس😁 یه بنده خدایی از همون بدو ورود که اومدن با اینکه پشت تلفن ویژگی ظاهری پرسیده‌ بودیم (چون من قدم بلنده و همسر قد بلند میخواستم😁) از لحاظ فیزیکی جثه کوچیک و قدشم از من کوتاه تر. ولی با اصرار مادرش رفتیم اتاق چند کلمه صحبت کنیم من بازم از لحاظ ظاهری گفتم من قدم از شما بلندتره و ملاک من این نیست گفت نهههه شاید بخاطر موهاتونه بالا بستین اینطور به نظر میاد😕😂حالا من موهامم بالا نبسته بودما😂بعدم که رفتن منکه قضیه منتفی میدونستم چون بهشم فهموندم منتهی چندبار مادرش زنگ زد چندبارم خودش زنگ زد به بابام که توروخدا قول میدم برم باشگاه هیکلی میشم😆😂بنده خدا نمیدونم با چه منطقی اینا رو میگفت.هرجا هست خوشبخت باشه😄 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی جان من یه خاطره بگم عمه ی من از نوجوونی منو خیلی دوست داشت و برای پسرش میخواست هر سری ام که منو میدید با ذوق میگفت عروووس گلللممم😍😒 اینقد گفته بود من همیشه به پسر عمم یجور دیگه نگاه میکردم اما هر چی بزرگتر شدم و منتظر بودم بیان جلو نیومدن😂 در آخر فهمیدم به مامانم گفته با پسرش صحبت کرده ولی پسر عمم گفته این دختره خیلی مذهبی و محجبه من نمیتونم تحملش کنم یروزم رفتیم خونشون عمم اینقد از حرف پسرش حرصش گرفت تا منو دید اومد گفت: یکم لای چادرتو باااز کن یکم پسرا ببیننتتتت😐😐😐😐 من هیییچ من نگاااه🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀ تو دلم گفتم کسی که منو بخاطر جسمم بخواد همون بهتر که اصلا نیاد جلو و کلی خداروشکر کردم😇 همه منتظر بودن ببینن کسی پیدا ميشه منو میگیره😂😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی🙋 یبار یکی اومد کارش دولتی، با درآمد بالا🤑🤑 بعد گفت میخام استعفا بدم و مغازه بزنم (تو دلم گفتم خوددی😏😎) گفتم مغازه داریَم شریفه البته، حالا چه مغازه ای؟ اما حتی تو خیالش نمیدونس مغازه ش خوراکه، پوشاکه، املاکه! استعفاش که نمیگنجید، مغازۀ رو هوا بنظرتون می‌گنجید؟ خلاصه هرچی ترفندِ مادی زد دید برام مهم نیس (چون واقعنم نیس) تیر آخرو زد 🏹📿 گفت من امام حسینم قبول ندارم! هیئت چیه؟ کربلا کدومه؟ اینا رو دُرُس کردن مردمو خر کنن و... آخه تو اگه امام حسینو قبول نداری چرا پشت تلفن میگید ما مذهبی هسیم؟ اگه قبول داری چرا راحت قید امام حسینتو زدی دیگه نامرد؟ مگه امام حسینِ تو، به قیافه من بستگی داشت؟👻 نپسندیدی که نپسندیدی... پاشو برو جایی که بپسندی... انقد تیر پینت بالی به خودت نزن... انقد گریۀ بی اشک نکن... مرد باش پسر.... آفّرین کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه دفعه یه خواستگاری همراه مادر و خواهر و بچه خواهرشون اومده بودن و این بچه از اول یکم شیطون میزد. وقتی تموم شد و داشتن میرفتن بیرون، بچه گفت ماماااان شیرینیامووون! شیرینیامونو برنداشتیم! مامانش گفت نه عزیزم شیرینیا رو تو ماشین گذاشتیم. بچه گفت نهههه خودم دیدم تو خونشون بود ما مرررده بودیم از خنده😂😂 نمی‌دونستیم الان بریم جعبه شیرینیشونو بیاریم بدیم یا چی😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi