خاطرات سمی خواستگاری
سلام خانم شجاعی
من سنم هنوز خییلی کمه و اصلا انتظار خواستگار جدی ندارم
اما خب چه کنم گاهی وقتا ننه ها منو گیر میارن یا از رفتار هاشون متوجه میشم برا آینده منو زیر سر دارن 😂😂
داستان یکی از اونایی که منو گیر آورد :
رفته بودم خونه یکی از فامیلا خونشون تو کوچه مسجده ،منم پاشدم رفتم مسجد کفشامو در آوردم و کیسه آوردم تا بزارم توش همونطور که دولا بودم یه خانمی از راه رسید منم بلند شدمو رفتم خانمه رسید به من و نگاهی معنادار کرد و باهم وارد طبقه بالای مسجد شدیم
بعد نماز رفتم تو آبدار خونه تا آب بخورم یهو برگشتم دیدم پشتمه
با یه ملایمت خاصی گفت متولد چندی شما ؟
😅😂
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم متولد سال فلان ...(فرض کنید وسطای دهه هشتاد😜)(چون می دونستم سنمو بفهمه دُمشو میذاره رو کولشو میره🤣)
بعدش گفت آهان برادر زاده ی من متولد .....(یادم نیست گفت چند 😂) می خواستم ببینم همسن شماست یا نه😐😐
خب یعنی من انقد بوقم که نفهمم براچی اومدی سنمو بپرسی 😂
ولی خب بازم دمش گرم یه جوری جمش کرد که منم کمتر خجالت بکشم😂😂
بعدش که رفتم تو تا مجلس تموم شه چادرمو کشیدم روسرم منو دیگه نبینه🤭😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
رفتم با یه بنده خدایی بیرون حرف بزنیم و از اونجایی که برف اومده بود و همه جا خیس بود نتونستیم بشینیم و همش در حال قدم زدن بودیم
منم با موبایلم زدم صحبتامون ضبط بشه که دوباره گوش بدمشون
ولی از اونجایی که هول شدم و خیلی خیلی شوتم ...
موبایلمو انداختم تو کیفم !
حالا بر اثر قدم زدن و تکان های کیف و وسایل داخلش ، سر و صدا انقد زیاده هیچی از حرفامون مشخص نیس🙄
الان من موندم و صوتی که هیچی ازش مشخص نیست
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
خاطره خواستگاری:
ما یبار رفتیم خواستگاری یه بنده خدایی که آشناس و خانواده هامون خیلی احترام میزارن به هم و رودروایسی داریم...
شناخت کاملی نداشتم از دختر خانوم و چون پدرشون آدم شریفی هستن قبول کردم ک برم اصلا
خلاصه جلسه خواستگاری گفتن برید صحبت کنید تو اتاق من از همه چی حرف زدم یه ساعت ولی ایشون خیلی خجالتی بودن و صحبت خاصی نتونستن بکنن و این کم بودن روابط عمومیشون خورد تو ذوقم
چند روز بعدشم رفتیم بیرون ک بازم تیپ و مدل لباساشون زد تو ذوقم خیلی سن بالاشون کرده بود
(من یه بنده انگشتم آسیب دیده توکار و کار نمیکنه ولی مشکلی تو کارام پیش نیاورده و همه کارامو انجام میدم،و تا نگم کسی متوجهش نمیشه حتی)
برا اینکه جواب منفی بدن خودشون تا من درگیر نشم این مشکلو به بدترین شکل گفتم بهشون و گفتم مداوا نمیشه و باید تا اخر عمر بسازم باهاشو این حرفا😂
بنده خدا منقلب شدو رفتو دیگه جواب پیاممو نداد حتی😂
دیگه مادرشون گفتن جواب دخترمون منفیه و تموم شد اون ماجرا
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
یه خاطره خاستگاری بگم که مربوط به دوستمه :
_یه روز جمعه بعد از شب آرزوها توی صف نماز جمعه موقع خوندن دعای فرج ؛
این دوستمون دستاش و گرفته بود رو به آسمون و با حس معنوی خاصی دعای فرج و میخوند
که یه ننهای میاد و شروع میکنه به پرسیدن سن و شماره تلفن و این صوبتا😂
دوستماهم که شصتش خبردار میشه فاز عجله برمیداره و فلنگ و میبنده
_۱۶ سالش بود اون موقع زودش بود_
ننه پسره آخرش گفت ما از مشهدیمااا
حالا انگار منتظر بود جواب بده عهههه حالا که از مشهدین نظرم عوض شد تشریف بیارین :///😂
خدا میدونه شب قبلش کی برای دوستم آرزو کرده بود که ظهر روز بعدش چنین رخ داد براش
نکتهای که اعتماد به نفس از دست رفتگان باید بهش توجه کنن اینه که دوستم سفیده بور نبود🦉
چیزی که خیلی مهمه اینه که با خوندن دعای فرج برید تو حس📿
با امدادهای غیبی یه ننه مشدی فرا میرسه
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
خاطره سمی
یه ننه با خاله ی پسره اومدن خونمون. همون اول که نشستن خاله هه گفت خب انتظار شما از محمدآقای ما چیه...
من گفتم یا خدا بذار برسی بعد اینو بپرس. محمدآقا کیه دیگه😂 اسمشم نمیدونستم.
خلاصه یه سری چیز میز به هم بافتم و در نهایت گفتم ایمان و اخلاق.
بعد مادره انگار موند چی بگه... شروع کرد از اخلاق پسرش صحبت کردن. گفت پسر من یه کم زود عصبانی میشه و ... خاله هه دید مادره داره سوتی میده گفت البته بیشتر موقع رانندگی عصبانی میشه...
یه کم گذشت بحث سربازی شد مامانم گفتن پسرتون سربازی رفتن؟ مادره گفت آره. مامانم گفتن سربازی خیلی تاثیر داره روی پسرها. یه کم بهتر میشن و ....
مادره نه گذاشت نه برداشت گفت پسرم سربازی هم رفته هااا ولی فرقی نکرده😂
خدا میدونه من چند بار تا مرز ترکیدناز خنده پیش رفتم. عااالی بود عالی
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
خواستم بگم اولین بار رفتم خواستگاری خیلی خوب بود
در حدی که اینقدر کش دادیم که بابام ۲بار صدام زد گفتن بریم
منم گفتم چشم و دختر خانوم گفتن خانواده تون منتظر هستن
من ولی کوتاه نیومدم گفتم شما ادامه بدین به پرسیدن
بعد مادرم اومدن تو اتاق ما به احترامشون ایستادیم ولی نرفتیم
گفتم مادر شما برو من میام
ولی همونطور ایستاده ادامه دادیم
تا وقتی که دیگه بابام شنیدم داره خداحافظی میکنه و دم درن
منم دویدم رفتم که تنها نمونم
😂
امشب هم اونا اومدن و جلسه دوم صحبت ها شد و مطلوبم بود
خدایا شکرت
همش داره درست میشه
هوووف
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
من یه خاطره از خواستگاریم تعریف کنم 😂
نصف شبی یادم افتاد
۱۷ ساله بودم نمیدونم کی معرفی کرده بود
پدر و مادر و دوتا خواهراش اومده بودن
پسرشون نیومده بود.
فکرمیکنم جز اولین خواستگارای رسمی بود
شب عید قربان هم بود من وایسادم که سلام و احوال پرسی انجام شه اینقدر هول شده بودم
گفتم سال نو مبارک😂😂😂😂😂
خداروشکر همونجا تموم شد
#دهه_هفتادی
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
آها این یکیم بگم
با مامانم دعوا کرده بودم یهو یکی زنگ درو زد رفت پایین ولی قبل رفتن به داداشم گفت که ب من بگن سرمو از پنجره در نیارم
منم فکر کردم چیه چخبره نمیدونستم یهو یه مادری با پسرشون اومدن جلو در که با مامانم صحبت کنن
منم دقیقااا رفتم سرمو از پنجره در آوردم دیدم صدای پچ پچ میاد( البته مثل اینکه آقا دوماد تو ماشین جلو در ما بودن😁) اولش انقد صدا شبیه صدای مادربزرگم بود سریع پنجره رو بستم از در خونه اومدم بیرون تا پایین پله ها بلند بلند مامانمو صدا میکردم ( وضعیت لباساو موهامم ترکیده بود😂)
یهو رسیدم به در خروجی پله ها و اسانسور ک دیدم صدا غریبست و حرفا یه جورییه 😂🤦♀شانس آوردم خلاصه،همونجا ایست کردم و فوضولی کردم و همه چی رو شنیدم 😁😂🤪😆
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
May 11
سلام یه خاطره از یه خواستگار
مادر یه بنده خدایی زنگ زدن همراهم و صحبت کردن، بخاطر سن آقا که کوچکتر بودن رد کردم،هی از ایشون اصرار هی از من عذرخواهی... مادره شماره برادرم رو پیدا میکنن و زنگ میزنن، داداشم میگن خانواده ما مذهبین پسرتون چطور؟ میگه مگه پسر من عمره؟ مسلمونه... خلاصه داداشم دلش برای خانمه میسوزه و بدون اطلاع ما وقت میده😯🤨
بهش گفتیم چرا آخه؟ گفت دلم براش سوخت پیرزن.
خلاصه روز موعود مادره با زنعموی طرف اومدن ( چقدر بدم میاد خانمها میان دیدن، حس ماشین تو نمایشگاه به آدم دست میده، یا لباس پشت ویترین🤢)
زن عمو از بدو ورود مجلس رو دست گرفت، همش یه ریز حرف میزد، رفتم چایی بریزم گفت نمیخواد، میوه آوردم برنمیداشتن، مادرم گفتن بالاخره مهمون مایین.... .
مادره گفت پسرتون گفتن ما مذهبی هستیم منظورتون چیه؟ گفتن خودم بگم، گفتم اهل رعایت حلال و حرام، محرم و نامحرم، نماز و مسجد و منبر و هیات باشن. تو خونهمون روضه و مجلس اهل بیت بگیریم و... .
زن عمو گفت ما تا در امامزادهی شهرم نرفتیم، عروسیامونم و بزن و بکوب اساسی، من جلو پسر جاریم میرقصم، مو پیدا باشه مشکلی نیست، و حالت تمسخر از عقاید ما، حتی جسارتی هم به آقا که گفتم هرکی هرقدرم عزیز باشن اجازه نمیدم به ایشون جسارت کنن. البته ما کاملا مودبانه اون زنعمو کاملا بی ادبانه.
یجوری انگار از اول دلش نمیخواست این خواستگاری سر بگیره کلا.
ولی مادره خوب و مهربون بودن، گفتن پسرم حلال و حروم رو میدونه ولی محرم نامحرم و نماز و روزه نه، تو خونه روضه .... اصلا اهلش نیست. و صادقانه میگم شما با این روحیات با پسرم ازدواج کنی اصلا بهم نمیخورین. خیلی دوست دارم عروسم بشی ولی اون دنیا نمیتونم جوابت رو بدم صادقانه بگم....
زن عمو یه حسادت آشکار تو وجودش بود، ولی مادره بیچاره متوجه نبود.
خانوادهی محترم آقاپسرا لطفا دقت کنید، برای آشنایی و.. غیر از خانوادهی درجه۱ کسی رو با خودتون نبرید.خیلی مهمه.
پشت تلفن یه سری موارد رو بپرسین، ردو بدل کنین که به خانوادهی دختر زحمت بیخود ندین.
وقتی هم دختره میگه نه، عذابش ندین با تماسها و رفت وآمدها.
آرزوی خوشبختی برای همهی بچه شیعهها
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
برای کانال خطرات سمی خاستگاری
ی سری خاطرات سمی از خاستگاری ننه ها دارم ک دیدم خاطره میگن دور هم میخندیم منم بیام هر سری یکیشو تعریف کنم😁
یه سری با ی دوستم رفته بودم امامزاده
چون دوستم تازه کات کرده بود و حالش داغون بود بخاطر جداشدنش (البته چادری هستیم ولی ایشون اونموقه ها تو رابطه دوستی بودن که جداشده بودن تازگی)
همین ک چشم دوستم خورد ب ضریح بغضش ترکید و رفت کنار ضیح شرو کرد گریه کردن و منم نمیدونستم چیکار کنم اروم شه
یه ننه ای ک نمیدونم از سفیده ی بور بودنمون پسندیده بود 😂 یا خیال کرده بود از معنویت بالاس با اون حال اومدیم تو امامزاده و دوستم داره های های گریه میکنه ، تو اون هیری ویر با نگاه معنا داری اومد سمتمون😂🤦♀
من ک دیدم اوضاع رو ب راه نیست تا خانومه اومد گف دخترم چن سالته(بماند وسط گریه زاری و اینا این سوالو یهو پرسید😬) با دستم خانومه رو دو میکردم میگفتم خانوم قصد ازدواج نداره😂(واسه این با دستم دور میکردم که هی با دستش محکم میزد ب بازوی دوستم ک اون جوابشو بده بازوی بنده خدا ناقص شد😐)اینم ول نمیکرد میگف از خودش میخوام بپرسم که هر جمله ای ک میپرسید توی اون حال دوستم گریشو شدت میداد 😕💔🚶♀️تصور کنید فقط...
خانومه دید دوستمم متوجه شده و جواب نمیده یهو گیر داد ب خودم ک خب خودت چن سالته 😂نمیدونستم بخندم ؟گریه کنم ؟ اینو دور کنم یا اونو اروم کنم🤧😂
بعد قسمتی ک باعث شد دوستمم وسط گریه زاریاش خندش بگیره این بود ک بهش میگفتم منم قصد ازدواج ندارم بفرمایید شروع میکرد تعریف کردن ک بخدا بچم سالمه و ....😂هر سی ثانیه ی بارم میگف خب پس بزار ببینم شاید دوستت قصد ازدواج داش🚶♀️💔
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری
من با مادر بزرگم روز عرفه رفته بودیم حاج منصور از اول که نشستیم نگاه یک خانم خیلی روم سنگینی میکرد
خلاصه دعا رو همینطوری داشتن میخوندن با روضه منم روزه بودم دیگه داخل حالم داشت بد میشد (کسانی که رفته باشن اون حسینیه تو پارکینگ میدونن قسمت خانم ها که از پله میری پایین بعدش یه حالت راهرو حیاط خلوت مانند داره،من پاشدم اون جا یکم هوام عوض بشه)
خلاصه یک خانومه که زیر انداز انداخته بود تو اون قسمت گفت دخترم می خوای اینجا بشین ، من با تعارف اینا قبول کردم چون واقعا پاهام درد میکردن ، نشستم و آخر مراسم موقع حاجت گرفتن داشتم دعا میکردم با شور شور گریه یه دفعه همون خانومه برگشت اینطوری کرد دخترم برای امر خیر می خواستم با مادرتون حرف بزنم...
من: تو اوج گریه و دعا کردن😑
خانمه :☺️
هیچی مجبور شدم دعا کردنم و قطع کنم گفتم بهشون که مادر هستن اما بنده ۱۶ سالمه و قصد ازدواج ندارم امیدوارم پسرتون خوشبخت بشن ☺️🫠
خانم :😶🌫️
من:🫡💪
هیچی دیگه نذاشت ما دعامون و بکنیم دویدم رفتم پیش مادر بزرگم 😂😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi