eitaa logo
خاطرات سمی خواستگاری
83.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
463 ویدیو
8 فایل
🖐️خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید 👈ادمین @admin_khastegarybazi کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام😁 یه بار با خواهرم داشتم از خیابون رد می‌شدم یهو یه ننه‌ای پرید کنار من🤣بعد تا برسیم اونور خیابون به جای اینکه سمت راستشو نگاه کنه که ماشین نزنه بهش داشت منو نگاه میکرد🤣🤣🤣🤣 من مرده بودم از خنده🤣البته خداروشکر ماسک داشتم. دیگه رسیدیم اونور خیابون برای امرخیر شماره میخواست یکی دوتا سوالم پرسید آخرش که خواست بره گفت راستی ماسکتو بده پایین ببینمت😆 خلاصه منو دید و خدافظی کرد و رفت. فرداش تماس گرفت و با مامانم صحبت کرد و قرار شد آخر هفته بیان خونه ما وقتی اومدن و صحبتای اولیه انجام شد قرار شد منو پسرشون بریم حرف بزنیم. ایشونم پرحررررررف ...همون اولای صحبت هم که من سوال پرسیدم و نظرشو راجب ادامه تحصیل و کار کردن خانما گفت من دیگه فهمیدم ما به درد هم نمی‌خوریم. ولی خب این آقا هی راجب همه چیز خاطره تعریف میکرد🥱🥴خلاصه با هر فلاکتی بود صحبتا تموم شد. سممم ماجرا اینجاست👀 همین من نشستم، مامان پسره پاشدن رفتن پیش مامان من ، خم شدن در گوش مامانم گفتن من یه لحظه میخوام دخترتونو بی حجاب ببینم.... خب چی میشد همون جایی که نشسته بود این خواسته رو مطرح میکرد 😐 قشنگ مامانم یه لحظه ترسید از این حرکت خانومه😂😕 خلاصه منم با عصبانیت پاشدم با خانمه رفتم تو اتاق. خانمه خودش نشست منم وایساده بودم یه گوشه😂😂 قشنگگگگ با لحن بازجویی گفت روسریتو بردار ببینم🤨 منم روسریمو برداشتم سرشو تکون داد گفت موهات صافه یا نه؟ به پسرم گفتی میخوای کار کنی؟🤨 آهنگ که گوش نمیدی؟ آهنگای صداسیما رو چی؟ منم چرت و پرت جواب میدادم😂😂بعد دیدم همینطوری داره نگام می‌کنه با ترس گفتم دیگه بریم بیرون؟ سرشو تکون داد و بلند شد و پنج دیقه بعدشم پاشدن رفتن. فرداشم که زنگ زد هم جواب اونا منفی بود هم ما. بعد این جریان دو سه بار دیگه من و مامانم رو تو محل دید و هر دفعه هم اومد شماره بگیره برا امر خیر😂 که مامانم توضیح داد خانم فلانی شما تشریف اوردید خونه‌ی ما در خدمتتون بودیم! خانمه هم می‌گفت عه؟ چون این ماسکا هست من یادم می‌ره چهره‌ها رو... آخرین بارم با پدرم رفته بودم هیئت، همین نشستم اومد پیشم گفت سلام قصد ازدواج داری؟ منم گفتم خانم فلانی شما چرا منو نمیشناسید؟؟ یه بار تشریف آوردید خونه‌ی ما😐 گفت عه آها ... این ماسکا ....‌ ://// و پاشد رفت اونور مجلس👋🏻 الان یه دوسالی میشه دیگه ندیدمش...فکر کنم برای پسرش زن گرفته دیگه😄 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
برای خاطرات فکر کنم سمی ترین خاطره برای منه عارضم خدمتتون که من فردی مذهبی تو بین فامیلامون هستم یعنی مثل من دیگه نیست حتی خواهرمم حجاب و اعتقاداتش بامن فرق میکنه میشه گفت تنها شخص نزدیکم مادرمه دوسال پیش من ی خواستگار فامیل داشتم تقریبا نزدیک و درعین حال دور ازین ازدواج فامیلیای بشدت توهم که برادر زن پسر عموم میشد خلاصه ما رفته بودیم شهرمون خواهرم هم بعد عمری اومده بود باهامون خواهرم با دخترداییم هم سنن اونو دعوت کرده بود و این سری اصرااار که حتما خواهرتو بیاری حتما فلانی جون بیاد که من نرفتم و زنگ پشت زنگ که از اخر بزور منو اومدن بردن (جمع بزرگتر از من بودن و منم راحت نبودن چون واقعیت میخواستن کارایی بکنن که من دوست ندارم) منو بردن و بحث و کشوندن به خواستگارامو منم چندتا از تجربه های سمی خواستگاریمو گفتمو اینا هی سوال پرسیدن (دختر دایی من دختر خاله اقای داماد حساب میشد) خلاصه من قبلش شک کرده بودم به مامانمم گفتم کاسه ای زیر نیم کاسه است اینا یطوریشون میشه هاا که منو دعوت کردن گذشت تا خواهرم فردا پس فرداش ازم پرسید تحصیلات خیلی برات مهمه؟؟ منم چون خودم دارم دکتری میخونم گفتم نه قبل از تحصیلات ادم بودن و ویژگی های اخلاقی بیشتر برام ملاکه باز من شک کردم که اینا چشونه و هی به مامانم میگفتم گذشت تا زن پسر عموم مارو دعوت کرد خونشون حالا خواهرمم اصرااار که خوشگل کن فلان لباس و بپوش چادر سرت نکن من توجهی نکردم فقط یادمه برای اینکه روشو زمین نندازم کرم زدم رفتیم دیدم به به مادر خواهر کوچیک خواهر بزرگ (زن پسر عموم) خاله ایشون و دختر عمو و دایی خودمم اومده بودن مثلا مجلس زنونه من ک دوزاریم افتاده بود و قبلش به مامانم گفتم اینا حتما منو برای داداششون میخوان مامانم گفت برو تورو خدا اون ازت خیلی بزرگتره اصن به تو نمیخوره همون شب منو مامانم برگشتیم خونه که خواهرم اصرار میکرد من بمونم پیش اونا که منم چون تیز نموندم که مادر اقا پسر تماس گرفتن که اره ما دخترتونو برای اقا پسرم میخوایمو اگه اجازه بدبن اینا امشب برن حرف بزنن و حالا منم بابام نبود نمیخواستم برم خلاصه خواهرم اومدهو منو بزور برد فکر کنید بعد سه سال میخواید ی فامیلی و ببینید که با هفت نفر ادم دیگه میبرنتون کافه که بشینید حرف بزنید خواهر کوچیکشون و بزرگشون خواهر من دختر داییم خاله اشون و خود اقا پسر رفتیم ک مثلا حرف بزنیم بماند که اقا رو صندلی گل پر پر کرده بود و با ی دسته گل اومده بود رفتم میبینم با اون همه ادم من باید با ی نفر که ۱۳سال از من بزرگتره و اعتقاداتمون ۱۸۰ درجه متفاوته صحبت کنم رفتیم تو پارک ازونجایی که خیلی تعداد زیاد رفته بودیم کافه من میپرسیدم نماز ایشون میگف مهمونی مختلط من میگفتم روزه میگف مشروب انقدر هم ک پررو و وقیح بودن من خودم یادمه من بچه تر بودم امار دوست دخترای این اقارو ما از در و همسایه میشنیدیم که واقعا باورم نمیشد تو جلسه اول از من در مورد مسائل خاک برسری بپرسه خلاصه که ی ادم سممم و با توقعات بالا وقتیم که زنگ زدیم برای جواب منفی گفت مگه از ما چه بدی دیدید بهمون دختر نمیدید 🤦🏼‍♀️ که خواهرشون اومدن پرسیدن چرا نه برادرم خیلی خوبه گفتم برادر شما خوب ولی من بااین اعتقادات نمیتونم با برادر شما که اصلا قبول نداره کنار بیام هییی اینم از خواستگارای ما بقول بچه ها اینم شانس مایه🤦🏼‍♀️ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی ، دیروز با مادرم رفتیم خواستگاری رو تو شابدالعیظم ببینیم و اگه شد منو اقا صحبتی هم داشته باشیم اقا ما هنوز نشسته بودیم که مادرشون گفتن مهریه باید زیر ۱۰۰ تا باشه، پسرمم هیچی نداره فقط پسر خیلی خوبیه، جهازم باید کامل بدید ما کمکتون‌ نمیکنیم😐😂😂😂 هیچی دیگه مام که هنوز کامل نشسته بودیم، دوباره پاشدیم برای هم آرزوی خوشبختی کردیمو‌ تو افق محو شدیم😂😂😂😂 مادرای عزیز پسردار نکنید اینکارارو😂😂😂😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
خانم شجاعی یه خاطره از خواستگاری بگم من برادرم زمانی که گفت زن میخواد و اینا سنش کم بود و حالا یه دختری رو دیده بودن و عاشق شدن و... بعدش خانواده که راضی نبودن ولی گفتن برن خواستگاری که جواب نه بشنوه و تموم شه قضیه اقا فکر کنم مامان من اولین ننه ای بود که نه گذاشت و نه برداشت هرچی چیز بد بود چسبوند به داداشم و کلا بدشو گفت.. خلاصه مامان منم به امید اینکه اونا جوابشون منفیه اومد خونه امااا جوابشون مثبت بود بله نتیجه برعکس داد و ان شاءالله چند هفته دیگه هم میرن سر خونه زندگیشون❤️ این کار رو هم مامانم با یکی از خواستگارای بنده کرد که دقیقا جواب عکس داد و در اخر بابام وارد شد و کلا قضیه رو منتفی کرد😂 در نتیجه سعی کنید تو خواستگاری زیاد از خودتون تعریف نکنید🤪 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
خانم شجاعی جاان سلام 💞 من خواستگارای سمیم خیلی زیاد شدن 😂😭 این مورد آخر به من میگفت تو باید در شان من لباس بپوشی، اگر‌ گفتم مثلا این رنگ‌ صورتی رو‌ نپوش، نباید بپوشی 🤨😂 پدرشونم دوست دختر داشت 😱 از اون بدتر این بود که هرچی حرف زد جلسه ی اول، جلسه ی دوم صد در صد برعکسشو گفت کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام برای کانال خاطرات خواستگاری🌿 یه چیزی رو تجربه کردم که دوست داشتم به دختر خانوم های شبیه خودم بگم..تا اگه خواستن بهش فکر کنن من ۲۵ سالمه و ازدواج نکردم.. به هیچ‌وجه ادمی نبودم که در دوران اشنایی به اقاپسر شماره بدم..سر یه مورد اینطور شد بنا به دلایلی و بعدا اقا پسر و خانواده شون ول کن ماجرا نبودن که چرا رد کردی.. و همیشه حس میکردم مثل دوست شدن میمونه و خط قرمزم بود خلاصه.. الان اما بعد از گذشت زمان متوجه شدم که اگه با رعایت چارچوب باشه این حرف زدن،به ساعت و مدل حرف زدن و استیکر ها دقت بشه.. اتفاقا مایه ی شناخت بیشتر رو به دوطرف میده..و دوست شدن،زمین تا اسمون با چارتا جمله ی ساده فرق داره..که خب بازم هرکی باید بسنجه شرایط خودش رو..شاید فرمول به درد همه نخوره.. اقایی رو شناختم به این واسطه که حرف از شهد و شهادت میزدن, اما کلمات زشت و گاها ج. حین چت مینوشت.. و دوستان من به این رسیدم که اقایون, میخوان به درصد لطافت وجود دختر پی ببرن در اشنایی.. بدونن ایا صفات زنانه در این خانوم ست یا خشن و زمخته مثل خودشون😅..پیشنهادم اینه که مثل من جدی بودن رو با بی اعصاب بودن اشتباه نگیرین و به طرف این‌پالس رو بدید که مهربونید..و خب با کرشمه رفتن و بی حیایی قطعا فرق داره و دخترا مرزش رو متوجه میشن☺️🌷 همون طور که ما دنبال یه مرد سفت و محکم ایم، اون بندگان خداهم بنا به خلقت، دنبال لطافت اند که تکمیل بشن امیدوارم تجربه ی مفیدی باشه و اتفاقای قشنگی برای هممون رقم بخوره کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یک خواستگار که پسرشون دندان پزشک اومدن، مادرشون و دو تا از خاله هاشون تشریف آورده بودن، یکی از خاله هاشون خیلی فهمیده بودن و گرم صحبت شده بودیم و اینا و من فکر کردم ایشون مادرشون هستن و با خودم گفتم چرا اون دو تا خانم دیگه با یک حالت بدی دارن منو نگاه می کنند. بماند که مادرشون یک کلمه هم صحبت نکردن. هیچی دیگه بعد از ۱۰ دقیقه صحبت که فقط خالشون صحبت می کردن مامانم گفتند بفرمائید میوه تون رو میل کنید و... خاله بنده اومد تا چاقو رو برداره میوه شو بخوره خیلی بی هوا مامانه بلند شد و در حالی که سکوت مطلق بود علامت داد بریم خالهه شُک شد... ما هم شُک شدیم... هیچی دیگه تشریف بردن... ولی هیچی وقت نفهمیدم چرا این کار رو کردن... البته یک دلیل این کارها رو می دونم اینکه این مادرها علی رغم اینکه خودشون هیچ تحصیلاتی ندارن به تحصیلات و رشته پسرشون مینازن و دنبال دختر سفید و بور و خیلی پولدار هستن... کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
این داستان :سم ترین سم عاطفی اینو میگم که هم برای آقایون هم خانوما درس بشه😌 یکی از اقوام یک خواستگاری معرفی کرد که گفتن ایشون فوق لیسانس فلان رشته هستن با خانواده بازاری با اصالت مذهبی و چشم پاک وبا ایمان ولایی و چه و چه... خلاصه جلسه اول ایشون اومدن و ما فهمیدیم که فوق دیپلمن نه فوق لیسانس ایشون تو همون جلسه اول خیلی خودمونی و راحت شدن جلسه دوم هم اومدن و ایشون ابراز علاقه کردن و بحث رو از شناخت به احساس کشوندن و گفتن دوستتون دارم و... مادرشون گفتن برا آشنایی بیشتر دختر و پسر شماره همدیگرو داشته باشن و اصرار بر این موضوع داشتن و پدر من با اکراه قبول کردن و اینم بگم که ایشون اولین و آخرین خواستگاری بود که شماره دادیم بهشون... ایشون پیامهایی که میدادن بسیار عاشقانه بود و واقعا منو درگیر کرده بود بطوری که دلبسته ایشون شدم بعد از یک هفته از من خواستن تماس تصویری داشته باشیم البته با حجاب ... صبح که چشمام باز میکردم پیامهای ایشون بود تا شب که میخوابیدم ...بهم میگفت عسل خانم و عشقم و تو زن خودمی و هزار جور محبت کلامی... من متذکر میشدم که ما در دوران شناختیم نباید اینطوری قضیه رو پیش ببریم ولی ایشون به خرجشون نمیرفت اون موقع تازه دانشگاهم شروع شده بود و ایشون اصرار داشت که منو برسونه دانشگاه و بعد خونه... طی این مدت آشنایی چیزهای زیادی متوجه شدم مثل اینکه ایشون خیلی رفیق بازن و اهل فحش هستن و خانواده شون متاسفانه با اصالت نیستن یعنی یکی از عموهاشون که همکار پدرشون معتاد بودن و بیشتر افراد خانواده ی مادری و پدریشون عفت کلام نداشتن و یکسری فانتزی های خاص جنسی داشتن که هی به صورت کنایه مطرح میکردن و بعضی از چیزهایی که راجع به خودشون گفته بودن واقعیت نداشت و عقل معاش درستی هم نداشتن و چندبار پولشونو خورده بودن😢 که مجموع اینارو توی دوران آشنایی و تحقیق پدرم متوجه شدیم... در آخر من چون وابسته ایشون شده بودم انگار عقلم و قلبم در جنگ بودن و تصمیم گرفتیم بریم پیش مشاور و مشاور هم نظرش این بود که ما اصلا از هیچ جهت بهم نمی خوریم... این خبر رو به خانواده شون دادیم و آقا پسر شروع کرد به پیامهای تند به من که تو به من خیانت کردی حتما یک خواستگار بهتر اومده پشیمون شدی 😞 (درصورتیکه ما در زمان بررسی ایشون اصلا هیچ مورد دیگه ای بررسی نکردیم)مشاور به درد لای جرز میخوره تو پای من واینستادی قدر منو ندونستی دیگه پسر مثل من پیدا نمیکنی و خلاصه... مدتها طول کشید تا با خودم کنار اومدم و تا مدت زیادی اصلا خواستگار راه ندادم 😩 کل این فرایند ۱ماه طول کشید ولی اثری که روی من گذاشت خیلی بیشتر از یکماه بود.‌‌‌.. چند نکته اول اینکه خانواده های محترم از ابتدا شرایطتون رو صادقانه بگید،با گذر زمان معلوم میشه بعضی از چیزها پس همون اول بگید و وقت خودتون و طرفتون رو تلف نکنید دوم اینکه آقایون و خانمهای محترم تا قضیه تون جدی نشده حرفها و رفتار های احساسی انجام ندید و عاقلانه جلو برید ... اثری که یک دختر با حرفهای احساسی میبینه خیلی بیشتر از پسره... اگر ادعای ایمان دارید دل جوون مردم رو نلرزونید با احساسات بی موقع دختر یا پسر مردم تا وقتی همسر شما نشدن امانتن. کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام گفتم منم یه خاطره تعریف کنم یه روز رفته بودم با مامانم بازار رفتیم تو یه مغازه ای مادرم رفتن مانتو پرو کنه منم منتظرش وایساده بودم یه خانمی اومد یهو جلو گفت بخشید ببخشید این خانمی که تو اتاق پروه مادرتونه؟منم میگفتم بلهه! خدا شاهده حرفشو دو سه بار تکرار کرد تا من متوجه شدم چی میگن😅 آخرش که متوجه شدم گفتم بله مادرمه🤔😐 بعد از من پرسیدن چند سالته من که اون وقت ۱۷ سالم بود،خواستم بگم۱۶،ولی نمیدونم چرا چه فکری کردم با خودم که گفتم۱۵سالمه اون خانمم گفت ااااااا ببخشید کوچیکین معذرت‌خواهی کردن و رفتن و من هنوز تو شوک بودم اگه عقل الانمو اون وقت داشتم به جای ۱۷سال میگفتم ۲۰ سالمه🤣🤪 (ZN) کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام وقت بخیر ی خواستگار داشتم پدرو مادرشون منو دیده بودن جایی ی نسبت آشنایی هم باهم داشتیم و خانوادشون سرشناس بود.. البته مطمئن نیستم ولی احتمال میدم که از طریق یکی از آشناها پسرشون عکسمو دیده بود.. خلاصه پدرشون زنگ زد به مامانم😇 گفتن چون خیلی خوشمون اومده مستقیم خودم زنگ زدم..ی بار میزد بابام ی بار میزد مامانم..منم میگفتم نه من حوصله ندارم بشینم تا ی ننه ای بیاد نگام کنه بعد پسرش بیاد حرف بزنه(وی کاملا فردی بی اعصاب و روان تشریف داشت😃)..آقا طی دو سه ماه هرکی به ما زنگ میزد ی جوری میخواست پا در میونی کنه.. بعدشم که گذشت و من مزدوج شدم و اوشون هم رفت مزدوجید.. ی بار پدرش تو ی مراسمی مامانمو دید گفت همون دختر حرف گوش نکنت خوشبت شده؟؟؟ مامانم گفت الحمدلله دوباره پدره گفته سلام بش برسون ولی بگو ضرر کردی.. آقا درست زن بگیرید برای بچهاتون😌💚 Sh_n کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه بار تو اتوبوس نشسته بودم، یه خانم مسنی سوار اتوبوس شد، چون جای دیگه ای نبود من بلند شدم و خواهش کردم که خانم بشینن. خودمم همونجا وایسادم... یه خانم از ته اتوبوس که این رفتار منو دیده بود اومد پیشم. خیلی مهربون گفت عزیزم مجردی؟😅 من گفتم نه. هر دومون به بیرون خیره شدیم و طول کشید. بعد خانومه گفت چند سالتونه؟😏 من که تو اون چند لحظه سکوت تا ته ماجرا رو تصور کرده بودم بدون اینکه خانمه حرفی از خواستگاری بزنه گفتم: ببخشید من قصدشو ندارم.😂😂😂 خانومه هم که شکه شده بود فقط گفت آها😅 و دوباره باهم به بیرون خیره شدیم. من اون موقع ۱۶ سالم بود و برای اولین بار بود که یکی از خودم میخواست خواستگاری کنه که قشنگ پیشگیری بهتر از درمان کردم😂 بعدم باز بعد چند دقیقه گفت حالا چرا؟ گفتم چون میخوام درس بخونمو... بعدم گفت ایستگاه فلانجا اینجاست دیگه؟ گفتم آره و پیاده شد و گریخت😁 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
پنجمین مورد یه اقا پسری همراه مادرشون تشریف اوردن منزل ما به همراه گل و شیرینی گل رو دیدم کف کردم درحد بله برون بود بعد مادرم چای اوردن هردو میل کردند بعد مادرم دوباره تعارف کرد مادرگفتن نه ممنون اقا پسر گفتن بله میخورم میچسبه تواین سرما 😄بعد مادرم شیرینی رو بازکردند اوردن گفتن نه ما همیشه یه جعبه هم برای خونه میگیریم حسابی خوردم دیگه نمیخورم اتفاقا نهار مبخواستم بخورم مامانم سوپ درست کرده بوده اخه سوپ غذاس😃 بعد مادرشون گفتن هردو صحبت کنین حالا من خجالت میکشیدم درحضور جمع دیگه مادرم متوجه شد خودش سوال کرد شغلتون چیه چند فرزند هستین گفتن ۳برادریم من کوچیکه هستم مادرم گفتن برادرا ازدواج کردندگفت نه از اخر شروع کردیم به اول😀بعدمادرشون گفتن اولین باره اقا امین ما خواستگاری میرن متوجه شدم چرا هم گل اورد هم شیرینی😂بعد فردا صبحش تماس گرفتن ماخیلی پسندیدیم شما نظرتون چیه مادرم گفت به یه جلسه نمیشه نظرداد باید بیشتر رفت و آمد بشه مادرشون گفته بودن بله درسته دوسه روز دیگه زنگ میزنم هماهنگ میکنم ازاونموقع ۲ماهی گذشته😶🤔 امسال اربعین برای اولین باررفتم کربلا داخل حرم امام حسین میخوابیدیم تمام موکب ها و هتل ها پربود و جا نبود بعد منم مریض اصلا یه قیافه ایی🤦‍♀😅یه مادر و دختر اومدن کنار ما نشستن بعد از یکساعت حرفای عادی یدفعه گفت پسرم المان زندگی میکنه بعد پرسید انگلیسیت خوبه؟من سریع متوجه شدم منظورش رو جواب دادم نه زبانم خوب نیست بعد گفت پسرم گفته من دوست دارم ازایران ازدواج کنم سپرده به من براش انتخاب کنم منم ازشما خیلی خوشم اومده گفتم خیلی ممنون انشالله خوشبخت بشن همسفرام که متوجه شدن به همه فامیل گفته بودن و همه منو نصیحت میکردن که چرا گفتی نه😶😐 ولی خداییش فکرنمیکردم بااون وضع هم کسی منو بپسنده😅😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi