eitaa logo
خاطرات سمی مادران رد داده
8.8هزار دنبال‌کننده
23 عکس
18 ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @adminenane
مشاهده در ایتا
دانلود
تو دوران مجردی خیلی فعال بودم اردو جهادی، محرم ها هیئت برگزار میکردیم با دوستام بالا پشت بوم،طلبه بودم تو مراسمای خودمون سخنرانی میکردم،بسیج میرفتم،سرکار میرفتم مربی پیش بودم و به اضافه ی تمام اینا خیلی کتاب شهدا میخوندم کلی خاطرات زندگی شهدا از زبان همسرانشون خودم رو کشتم که یه همسر انقلابی،مؤمن،فعال میخوام با اخلاق و پایه بریم هیئت و ... میگفتم پول مهم نیست فقط تلاشگر باشه خدا میرسونه مثل شهدا زندگی های معمولی داشتن اما عاشقانه و اروم کنار هم زندگی میکردن نزدیک سه ساله ازدواج کردم رفتم یه محله ی دیگه همسرمم انقلابی و فعال اما خیلی با چیزایی که تو کتابا میخوندم فرق داشت اصلا اون اخلاق و ایمانی که متصور بودم نبود دیگه فعالیت نمیکردم،اردو جهادی با هم رفتیم خودش مسئول بود چیزی که همیشه ارزوشو داشتم اما ... بدترین روزهای زندگیم تو همین سفر ها بود فاصله خیال و واقعیت خیلی زیاده به حدی فشار روحی روم بود که فقط ارزو میکردم هیچ وقت باهاش اردو نیام فقط فعالیت هایی رو حق داشتم برم که خودش توش حضور داشت اما من از جایی که با هم فعالیت کنیم فراری بودم میگفتم حداقل بذارم رابطه ی زناشوییمون حفظ بشه تو اردو بواسطه مسئولیت سنگین به شدت سرسخت و بداخلاق میشدن انگار که همسر تو خونه نبود خلاصه خانه نشینی رو به فعالیت با هم ترجیح دادم اما خیلی شبا واسه فانتزی هام گریه میکنم خیلی دلم تنگ میشه برای شبای مجردی که با عشق کتاب میخوندمو خیالپردازی میکردم خداروشکر دیگه خودمو اروم کردم و فهمیدم زندگی و شوهرداری یه امتحانه الان سه ماهه که یه پسر خوشکل جیگر دارم و خداروشاکرم ولی دروغ چرا تا حالا با کلیپ های راهیان نور زیر پتو اشک میریزم
۲۵ سالمه، کلی از موهام سفید شدن استرس آغاز زندگی زندگی تو یه شهر دور از خانواده باردار بودم و مهمون زیاد داشتیم بعدش استرس و ترس زایمان افسردگی بعدش تنش ها و ...سر روش تربیت بچه شوک بارداری دوم دوباره همون گردونه ترس و استرس زایمان و اتفاق های بعدش و... بارداری دومم اتفاقی نبود که توش میوفته از بیهوشیم از فشار حرف های همسرم قهر پدر و همسرم و جزغاله شدن من وسطشون که اصلا نمیفهمیدن، تو همون هین فوت پدر بزرگم، فوت عمم بعداز سومی هم از دست دادن برادرم تا دو سال، چون زنش نمیزاشت باهامون رفت و آمد کنه تو اون دوسال از نظر روحی حالم خیلی بد شد، خیلی حس میکنم قبلش حالم بهتر بود، می‌تونستم خودم رو، احساساتم رو کنترل کنم، ولی بعد اون دوسال دیگه نمیتونم آنقدر به برادرم وابسته بودم که اگه یه هفته نمیدیدمش، تب میکردم... قشنگ تا صداش رو می‌شنیدم حالم خوب میشد با ازدواج خودم از نظر مصافتی ازش دور شدم ولی وقتی خودش ازدواج کرد، قلبامون از هم دور شد قلب و روحم هنوز نتونستن سر پا بشن
راستش من اصلا با افسردگی بعد از ازدواج آشناییت خاصی نداشتم، من خیلی آدم فعالی بودم به شدت برونگرا،اونقدر که من برونگرایی اکسترمم دارم،شلوغ شیطون از یک خانواده با رفت و آمد زیاد با یک فردی میان گرا که با اقوامشون حتی سالی یکبار هم رفت و آمد نمی‌کردند ازدواج کردم. در پس اون حجم برونگرایی و فعالیت یک افسردگی مزمن دارم، بعد ازدواج همسرم پا به پای من همراه شد ،دایره دوستانم رو گسترده کرد،امکان دیدار با دوستان جدید برام فراهم کرد، تشویقم کرد به فعالیت بیشتر،منو با تفاوت هام پذیرفت،قشنگ براش هنوزم تازه هست من برای آشنایی با یک نفر توی خیابون فقط پنج دقیقه وقت احتیاج دارم، مدام فعالیت های جدید رو پیشنهاد میده، برام وقت می‌زاره توی خونه فعالیت های مشترک داشته باشیم، اینقدر خوش سفر هست که اصلا دلم نمی‌خواد دیگه با دوست و خانواده سفر برم ، اونقدر توی مهمونی هامون شرکت می‌کنه و اهل رفت و آمد با فامیل من و دوستامون هست که گاهی من خسته میشم و وقتی افسردگیم بروز می‌کنه ،سریع با راهکارهای حمایتی شارژم میکنه،ولی فکر میکنم اونیکه بعد ازدواج دچار افسردگی شده احتمالا همسرم باشه که اینقدر منو همراهی میکنه😅
سلام من وفتی ازدواج کردم چون یه دختر خیلی برونگرا و مهربون بودم و همیشه عزیزم و گلم از دهنم نمیفتاد توقع داشتم شوهرجانم اینطوری باشه بعد اون مثلا میگفتم خوبی عزیزم میگفت ممنون😐 نمیگفت ممنون عشقم تو چطوری😃 اولا خیلی اذیت شدم خانوادشم از خودش درونگراتر اصلا فکر میکردم عیب دارم خیلی با محبتم😐🙄 وای خیلی اذیت شدم اصلا اولا فکر میکردم چرا ازدواج کردم واقعا دنیای مردا فرق داره بعدا کم کم اون یاد گرفت منم توقعمو اوردم پایین یه کمم انرژیمو کمتر خرج کردم خداروشکری حل شد ولی چندماه اول کلا پشیمون بودم ازدواج کردم☹️ خداروشکر همون چندماه بود😂
سلام من قبل از ازدواجم بیرون از خونه آدم فعالی بودم؛ دانشگاه، بسیج، هیئت، گروه فرهنگی و... آخرین خاستگارم عشق دوران بچگی و نوجوونی و جوونیم بود🙈 میدونستم اون اهل این کارا نیست (البته مذهبی بود) اما باز دل کار خودشو کرد و بله گفتم... همسرم بعد از ازدواج تقریبا با همه فعالیتام مخالفت کرد؛ خیلی بهم سخت گذشت اما تحمل کردم. درنهایت و با گذشت زمان زمان ده درصد تغییر کرد و من نود درصد بقیه رو کنار اومدم. اوج اذیت شدنم از بعد از زایمان بوده و هست... بچه اون موجود ناز و گوگولی که بیاد زندگی رو واسم شیرین کنه و بهم مامان بگه و من پناهش باشم و این وسط دوبارم شیر و پوشک بخواد نبود! افسردگی شدید بعد از زایمان و بعد خونه نشینی همه جوره از پا درم آورد! حالا شکرخدا یکم بهترم اما هنوزم وقتی به دوران مجردی و حتی قبل از بچه دار شدنم فکرمیکنم تا مرز انحطاط پیش میرم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منم افسردگی بعد از ازدواج گرفتم که منجر به انواع بیماری‌ جسمی هم شد و داشتم از همه لحاظ نابود میشدم دوران دانشجویی فعال بودم و توی خواستگاری هم گفتم میخوام بعد از ازدواج هم فعال باشم اون هم قبول کرد ولی بعدش با قلدری جلوی راهم سد میشد هرچقدر ما خانواده آروم و اهل گفتگویی بودیم ولی اونها برعکس اهل دعوا بودند منم طلاق گرفتم و صددرصد از طلاقم راضی‌ام الان هم فعالم و هم موفقم و هم خوشبختم و هم اینکه بیماری جسمی سخت نگرفتم و عربده بلند بعضی افراد توی گوشم نیست
سلام من قبل ازدواج خیلی فعال بودمم مسجد هیئت کارهای جهادی بیرون رفتن با دوستام زیاد و مهمونی و سفر دسته جمعی و خانوادگی شیطون جمع بودم خیلی بهم خوش می‌گذشت حس میکردم واقعا خوشبختم و از همه دقایق زندگی لذت می‌بردم. اما بعد از ازدواج همه اینا صفر شد اگر جایی تنها میخواستم خودم برم دائم بهونه میورد اگه دیر و زود میشد غر میزد در کل که زهرمار من میکرد اون بیرون رفتنو برای سفر یا مهمونیا ی جمعی هم که اینقدر دائم غر میزنه و یه چیزی پیدا میکنه که همش یا تذکر بده یا کوفت آدم کنه ترجیح میدم دیگه خودم نرم در کل که اکثرا حس افسردگی دارم و حس میکنم چقدر دور شدم از اون آدم شاد و سر زنده ای که بودم و به چی تبدیل شدم و قراره بعدش چی بشه😕 حس تنهایی که الان دارم به مرز استخونم رسیده و داره دیونم میکنه و این حس تو متاهلی صد برابر بدتر و سخت تر از مجردیه..‌. حس حبس شدگی و تو قفس بودن رو دارم
من مجردم، خاطرات افسردگی بعد ازدواج رو خوندم اول ناامید شدم کلی، بعد دیدم چقدرررر این داستان ها آشناست برام به عنوان یه دختر خیلی برون‌گرا و از اینا که شوخ و شنگول جمع های مذهبی و پاستوریزه (من خیلی با این کلمه حال میکنم توهین نیست) بودم، بعد از خوابگاهی شدن و گیر کردن تو کلاسی که هیچ مذهبی دیگه ای نداشت و حتی وقتی میخواستم هم شوخی یا فکر من کلا درک نمیشد و در نتیجه فعالیت و تعداد دوستانم خیلی خیلی کم شد منم این افسردگی رو تجربه کردم و خیلی هم طول کشید تا دوباره از روز هام لذت ببرم و راحت نفس بکشم. این که بدونی کجا میزی و چی جلوی پات هست خیلی کمک میکنه و من از ندونم کاری خودم ضربه خوردم ولی خیلیا تونستن به راحتی این دوره رو بگذرونن چون آماده بودن و راه حل داشتن برای این مسائل
سلام راجب افسردگی بعد از ازدواج من؛ من ۵ ماهه که ازدواج کردم اما هنوز عقد هستیم و عروسی نگرفتیم خودم دانشجوی خوابگاه یه سر دنیا شوهرم با پدر و مادرش یه سر دیگه ی دنیا پدر و مادر خودمم یه شهر دیگه ی دنیا زندگی میکنن فشار عجیب و غریبی رو تحمل میکنم منی که قبل از ازدواجم آدم خیلی اجتماعی و خوش برخوردی بودم الان گوشه گیر ترین آدم شدم افت تحصیلی شدید کسالت و بی حوصلگی های زیاد همش به خودم میگم چرا باید به یکی که اینقدر از من دور تر بود جواب مثبت میدادم؟ چرا با یکی که توی شهر خودمون بود یا حداقل همین شهر توی همین دانشگاه بود جواب ندادم؟ می‌دونم درسم بالاخره تموم میشه اما حس میکنم ارزش خودمو آوردم پایین با اینکار و فقط حرص خوردن بابت دوری همه چیز برام مونده شوهرم رو هم هر سه ماه یکبار میبینم و همش خودمو مقایسه میکنم که می‌تونستم الان شرایط بهتری رو رقم بزنم برای خودم .
در ارتباط با افسردگی اولین و مهمترین چیزی که باید بدونید اینه که افسردگی یک اختلاله و باعث مختل شدن روند عادی زندگی فرد می‌شه. مهمترین علائم افسردگی: - احساس غم و اندوه داشت -از دست دادن علاقه برای انجام فعالیت‌های روزانه -تغییر در اشتها (افزایش و یا کاهش اشتها) -تغییر در ساعات خواب (کاهش و یا افزایش ساعات خواب) -از دست دادن انرژی و افزایش خستگی -احساس بی‌ارزشی و یا گناه -عدم تمرکز و یا تصمیم‌گیری -تصمیم به مرگ و یا خودکشی کانال رد دادگان ازدواجی https://eitaa.com/khastegarybazi2
به دلیل مشکلات خانوادگی افسردگی گرفتم اما پدر و مادر مرا پیش مشاور و روانپزشک نبردند با پودر شدن فانتزی های ازدواج افسردگی گرفتم اما خودم پیش مشاور و روانپزشک نرفتم بعد از هر دوتا بارداری به شدت افسرده شدم اما نه پیش مشاور رفتم نه همسرم مرا برد بعد از بیماری لاعلاج فرزندم افسردگی گرفتم اما پیش مشاور که رفتم از خودم حرفی نزدم برای فرزندم رفتم و در آخر حال روح ام به شدت بد شد و جسمم هم تحت تأثیر اون کاملا بیمار شد حدود دوسال دارو مصرف کردم پیش مشاور و روانپزشک رفتم کتاب هایی در حوزه روح و روان خواندم و حالا حالم کمی بهتره دیگه به فرار از خونه و خودکشی فکر نمی کنم کمتر گریه می کنم تونستم کارهای فرهنگی و اقتصادی انجام دهم تونستم بخندم😊
https://eitaa.com/khastegarybazi2/1039 سلام من فکر میکنم سه چهار سالی درگیر افسردگی بودم افسردگی رو تا وقتی کامل نگرفتت نمیفهمی ک داری (البته برای من اینجوری بود) یهو دیدم دیگه از تخت بلند شدن سخت ترین کاره، ریزش مو و کم تحرکی شدید و کم حرفی و لاغری شدید داشتم و با دعوا و ده بار صدا کردنم بلند میشدم میرفتم غذا بخورم :) بدیش اینه ک فکر میکردم بهتره به خودم استراحت بدم تا این حال بد و فکر به خودکشی فروکش کنه ولی هی بدتر میشدم راهش اینه فکرتو عوض کنی، هرجور ک میتونی تحرکت بیشتر کنی و هرچیزی که فکر میکنی دورت خوب نیست و روش کنترل داری رو تغییر بدی و دقیقا زمانی فهمیدم خوب شدم ک دنیا به چشمم خاکستری نبود و خدارو داشتم بابت وجودم در این دنیا شکر میگفتم✨ (اینم بگم ارتباط گرفتن با خدا خیلی تاثیرگذاره غافل نشید)