سلام
یه خاطره کوتاه از خواستگاری خواهرم😁:
به آقا پسر میوه تعارف کردیم یه خیار برداشت.
مامانش بهش گفت : خیار چیه! موز بخور😐😅
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
با سلام
خواستگارخواهرم وقتی آمدن خواستگاری وخواهر چای برد ایشون فرمودند چایی نمی خورم وچون مادرم نسبت فامیلی دور با ایشون داشتند پرسیدن؟ پسرم بخور. داماد بدون خجالت گفت:من تا صبحانه نخورم چایی نمیتونم بخورم والان صبحانه نخوردم
حالا من و خواهرم ومادر یک صبحانه دبش برایش آماده کردیم وبردیم برایش، ایشون هم فقط یک لقمه خورد و کنار کشید .
بعداز وصلت متوجه شدیم زن داداش ایشون قبل اینکه تشریف بیارن خونمون فرمودند نکنه خجالت بکشی چون اولین بار هست خواستگاری میری ایشون هم برای رو کم کنی این کار رو بود ولی واقعا داماد خیلی خوبی هستند الان نزدیک ۱۸سال هستش داماد ماست خیلی راضی هستیم از ایشون
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
یه خاطره سمی دیگه
یه خاستگار ازطرف زن عموم معرفی شد وزن عموم خودش پیشنهاد داد چون جلسه اوله وبرااینکه بقیه فامیل متوجه نشن جلسه اول رو تو پارکی جایی قراربزاریم
خلاصه عکسموفرستادیم وخیلی خوششون اومد واوناهم عکس اقاپسرو فرستادن، بااینکه من زیادخوشم نیومد ولی باز گفتم اشکال نداره یه جلسه ببینیم همو
خلاصه تماس گرفتن ووقتی گفتیم جلسه اول بیرون باشه خیلی بهشون برخورد😐😐😐
گفتن مگه شترسواری دولا دولامیشه وگفتن باید افتخار کنید دخترتون خوبه وبراش خاستگارمیاد وازین حرفا😐
گذشت وبعدچندوقت ازشون خبری نشد تازن عموم پیگیر شد گفتن ببخشید حلال کنیدمادرم مریض بود بیمارستان بودنشدبیایم ازدخترخانم خیلی خوشمون اومده ومیایم وفلان
رفتن ک هنوزم بیان😂
اقااگر ب هردلیلی نمیخواید بیاید خانواده دخترو بلاتکلیف نزارید بهشون زنگ بزنید عذرخواهی کنید بگید کنسله
نه اینکه خودتونو خیلی مشتاق نشون بدین وبعد ازتون خبری نشه....
#s
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام روز خوش
برای کانال خاطرات فوق سمی خاستگاری
اول اینو بگم که هیجده سالمه ، هفته ی پیش رفته بودیم عروسی داداشِ دوستم ،
سر میز شام یه خانوم جوون کنار مادرشون رو به رومون نشسته بودن و چشمشون به من بود ، وقتی خواستیم بریم مامانمو صدا زدن و یه دفعه گذاشتن به تعریف کردن از اسم و رسم پدرشون و گفتن وضعیت پسرشون .
تعریفاتشون اینجور بود که پسرمون خونه داره ،ماشین داره ، یه نونوایی هم از خودش داره و..😐😐
مامانم گفتش چند سالشونه ؟
بنظرتون خوبه چی بگنننن؟؟😶😶😂
گفتن تازه رفته تو هیجده سال😶🤦♀🤣
تازشم از رو نمیرفتن همش میگفتن سنشو نبینید هیکل رشیدی داره ، انگار رَخشیه و فلانو بهمانه😐😐😂
بابا بیا جمع کن خودتو😐
مامانم اینقدر خندیده میگه قراره بابات یه بچه دیگه هم بزرگ کنه 🤣
البته جواب رد دادیم دیگه😂😂
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
یه سری برام خواستگار اومده بود، چند جلسه هم اومدن ولی بخاطر یه سری مسائل به نتیجه نرسیدیم.
ولی خب فک کنم جلسه دوم بود که اومدن و یعد صحبت ها اذان داد و چون راه دور بودن نماز رو منزل ما خوندن.
خواهرزاده این بنده خدا اسمش مهسا بود، اسم بنده هم با مَ شروع میشه.
نمازشون که تموم شد، هنوز سر سجاده بودن که حس کردم میگه فلانی خانوم....
من از خجالت آب شدم که هنوز هیچی نشده اسمم رو صدا میکنه.
با هزار خجالت بلند شدم رفتم نزدیکش گفتم بله!؟
گفت با شما نبودم با مهسا بودم😐
یعنی قیافه من😕🥲🥲🤣🤣🤣🤣🤣🤣
فقط رفتم تو آشپزخونه و کلی خندیدم😂😂
ولی حس خیلی بدیه، امیدوارم اون بنده خدا رو هیچ وقت و هیچ جا دیگه نبینمش😅😂
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام برای خاطره خواستگاری فوق سمی!
چند سال پیش رفته بودیم عروسی پسر دوست بابام یکم که نشستیم عمهی داماد اومد باهامون سلام و علیک کنه یکم خوش و بش کرد با مامانم، یه نگاهش هم به من بود یه دفعه گفت آره من دوتا پسر دارم یکی ۲۴ سالشه یکی ۲۲ سالشه یکی شغلش فلانه یکی شغلش بهمانه دختر تو پسندیدم هر کدومو که میخواد میتونه انتخاب کنه(انگار بوتیک رفتم😐😂)
همین موقع که داشت صحبت میکرد خواهرش هم از راه رسید یه سلام کوتاه کرد گفت عههه منم دوتا پسر دارم میتونه از بینشون هر کدوم و انتخاب کنه.😂🤣
داشتم میترکیدم از خنده. سنم خداروشکر نسبتا کم بود مامانم گفت میخواد درس بخونه با اینکه ول کن نبودن اما هر جوری بود دست به سر کرد.
خلاصه عروسی تموم شد داشتیم میرفتیم بیرون خانم یکی از فامیلای دوست بابام دوباره جلومون گرفته بود میگفت شماره بده تا بذارم رد شی.😏
بندهخدا گوشی یا کاغذ و قلمش رو پیدا هم نمیکرد با این حال که داشت دنبالشون میگشت سد راهمون شده بود.😂
این یکی به یک بدبختی شماره رو گرفت ولی چه فایده اینبار بابام ردشون کرد.☺️
حالا ببینین چقدر زیبا شده بودم.🕶
#عروسی_پر_ماجرا
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام خانم شجاعی
توی خاطرات سمی خواستگاری گاهی روی سن تاکید میشه. من امشب یاد یه سم قدیمی افتادم مربوط به اواسط دهه ۹۰. ببخشید طولانیه.
یه خانم مرموز زنگ زدن برا خواستگاری. چه تلفنی چه بعداً حضوری، اسم معرف رو نگفتن! گفتن فامیلتون تو مسجد محلمون معرفیتون کردن! کدوم فامیل! نگفتن که نگفتن!!!! خانوم گفتن پسر متولد ۵۷دارن و ۵۹! برا بزرگتره تشریف میارن! اختلاف سن زیاد بود ولی گفتیم باشه! مادر آقا پسر با ناخن کاشتهی آبی جیغ و موی افشان و تیپی که به خانوادهی مذهبی ما نمیخورد، نشستن روبروم گفتن یکی از پسرام ۵۹ی هست یکی ۵۷ی! کدوم رو میخوای؟!!!! متحیر، فقط گفتم احتمالا شما برای پسر بزرگترتون که شرایطشون رو پای تلفن توضیح دادید اومدید! درسته؟! ...
جلسه دوم با پسر بزرگتر رفتیم بیرون! برف بود و تو ماشین دور زدیم! نکتهی جالب سن اقا بود که متولد ۵۵ بودن! لحظهی انتقام از تمام مادرانی که اطلاعات نادرست از پسرشون میدن فرا رسیده بود!!!
گفتم پس چرا مادرتون گفتن ۵۷!؟! چشمم به دستهای بندهی خدا بود که فرمون ماشین رو با خشم فشار داد و گفت مادرم گفتن؟!
من هم تاکید زیاد کردم و تعجب اغراق آمیز و افراطی؛ و تو دلم دعا دعا که برن با مادرشون دعوا کنن تا برای خانم درس عبرت بشه دختر مردم رو سر کار نذارن با دروغشون. حالا بماند که طرف وقتی شغل پدرم رو پرسید و متوجه شد پدر تو جنگ شهید شدن، آب دهانش رو به زور قورت داد و از اینکه چند لحظه قبل در جواب سوال من راجع به سفر به عتبات گفته بود "مگه دیوانهایم بریم جایی که ممکنه جونمون به خطر بیفته و دست و پامون قطع شه" حسابی رنگش پرید 🤣🤣🤣🤣
تنها حسن اون جلسه، این بود که دسته گل اون آقا رو حین برگشت به منزل انداختم روی برفها، یه عکس اینستا پسند ازش گرفتم و گذاشتمش برای نفرات بعدی که خوراک پست اینستاشون جور شه. 😑😁
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
یه روز دو تا خانم اومدن خونمون ( البته اول چون مادرم خونه نبود من راهشون ندادم خونه ،تو حیاط کلی منتظر نشستن 🤣منم تو اون تایم مشغول انجام کارای خونه بودم ) خلاصه مامانم اومد و اونام اومدن خونه من میوه و شربت آوردم بعد خیلی هم خندم میومد داشتم میمردم از خنده 😂
شروع کردن به صحبت و اولین سوالشون هم میزان حقوق مادرم بود 😐 منم خیلی بدم اومد 😒
مادر آقا پسر که اصلا زبون نداشت صحبت کنه همسایشو آورده بود جاش صحبت میکرد
مامانم شغل آقا رو پرسیدن گفتن که بیکاره آخه سربازه ،۲۵ سالش بود دیپلم داشت و تازه رفته بود سربازی مادرش اصرار داشت خودشون همت میکنن بالاخره .
بعد هم گفت آخه ما مدام باید بریم روستا پسرم گشنه میمونه کسی نیست براش غذا درست کنه نمیشه همش بره خونه داداشش اینا که ، یکی باشه غذا بپزم لباساشو بشوره
یعنی آشپز و کلفت میخواست واسه پسرش 😒😒من به قدری حرص خوردم دیگه گفتنی نیست.
حالا چجوری ما رو پیدا کرده باشه خوبه ؟؟ تو خیابون تعقیبم کرده بود چون چادری بودم مثلا خوشش اومده بود😒😒
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام
درباره خاطره سمی خواستگاری
یه مورد عجیب برای خواهرم پیش اومد
یکی از اقوام تماس گرفتن با خونه مادرم، گفتن خواهرزاده شون بیکارن و مدرک دانشگاهی هم نداره
تازه اگه دختر خانمتون قبول میکنه سرکار نره عکسش رو بفرستید به خواهرزاده شون نشون بدن😐😐😐
حالا خواهر من تو یکی از بهترین دانشگاههای دولتی درس خونده و شغل خوبی داره!!!
واقعا نمیدونم دلیل اینهمه اعتماد به نفسشون چیه🤭🤭🤭
حالا کاری نداریم وقتی خودت بیکاری یکی باید پول دربیاره حداقل از گشنگی نمیرین😂😂😂😂😂😂
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
از خاطرات سم خواستگاری
یکی از آشنایان مون به معنای واقعی بیکار بود و بعد خیلی اصرار داشت موردی بهشون معرفی کنیم که پزشک و دندان پزشک باشن....
دلیل رو که جویا شدیم ازشون متوجه شدیم که آقا پسر گفتن دوست دارم خانومم بره کار کنه پول بیاره برام....😶😐
خیلی تنبل و پر توقع بود.....🥸
این دیگه عند پررویی ....😂
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام شبتون بخیر
یه خاطره از رفتار ناراحتت کننده من بگم
یه خونواده ای اومدن خواستگاری بنده که فقط یکبار با پسرشون صحبت کردم در حد چنددقیقه
و جلسه دوم به خواست خانواده ایشون اختصاص پیدا کرد به تعیین مهریه و صحبت های اولیه
پدر من اصلا ازشون نه عروسی خواستن نه هیچ چیزی رو تعیین کردند و راجع به جهیزیه ام گفتند هر مقدار که بتونیم فراهم می کنیم
تنها تعداد مهر رو ۱۱۰ سکه تعیین کردند
بله ممکنه از نظر خیلی ها این مقدار زیاد باشه
اما مادرم ۷۲ عدد رو هم مطرح کردند
ولی خانواده ایشون میگفتن که پسرما یک شب زیارت عاشوراش ترک نمیشه
و هم خونه داره هم ماشین
این تعداد مهریه نشان از عدم اعتماد شما به ماهست.
و با موضوع رو حل نشده، منزل مارو ترک کردند
و برای فرداشب مارو دعوت کردند که مادرم تماس گرفتند و گفتند نظر ما همون تعداد هست
نکته ای که جالب بود این خونواده اصلاااا نمیخواستن مهریه برای همسر پسرشون در نظر بگیرند!
حقیقتا شب دردناکی بود
مثل اینکه معامله ی خرید وسیله رو انجام بدند
سر قیمت بحث میکردند...
آقایون محترم،مهریه چیزیه که به خونواده دختر یه مقدار اطمینان خاطر بده
حتی ۱۴تاشم برای خیلیا اطمینان خاطره
تعدادش مهم نیست
اما انقدر شان آدمها رو پایین نیارید
خونه و ماشین یک امتیازه
باور کنید با نبود این ها زندگی انجام میشه
ولی مهریه رو خدا تعیین کرده
حذفش ظلم به دخترخانمه...
#رفتار_ناراحت_کننده
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
خاطرات سم خواستگاری
یک هفته پیش بود تقریبا یک معرفی که فامیل هم بودن ، زنگ زدن که مورد خواستگاری دارن
اما برای دختر دومیه یعنی خواهرم که ۴ ازمن هم کوچیک تره!!
حالا از این که بگذریم
شروط داماد و مادرش واقعا حال مارو بد کرد🤦🏿♀️
مثلا اینکه دختر خانم باید تا دیپلم بیشتر ادامه نده😐
خانه دار باشه😐
خود آقا پسر هم نه خونه داشت، نه ماشین داشت ، نه کار داشت، نه درس خونده بود😐
اینا بد نیستاااااا ولی باید میرفت دنبال یکی مثل خودش میگشت ، نه خواهر من😐😐
ما از آقا پسر و مادرش ناراحت نشدیم از معرف ناراحت شدیم😐😐😐😐😐
جوری که کل شب رو مادرم نتونست بخوابه و سردرد شدید گرفته و بود فشارش رفت بود بالا........
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2