اولین بار ک دستش خورد بهم قرار اول بیرون بود اومد دنده رو عوض کنه دستش خورد به پام ...
من 🤨🤢🤬😡🥷 (میخواستم به پانصد و پنجاه قسمت نا متساوی تقسیمش کنم)
آقای همسر 😐😕😓🥲🤫🤭😶🌫
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام منم یه خاطره سمی از خواستگاری دارم .
بهار پارسال بود که یک خانمی تماس گرفتن برای خواستگاری ، یک سری توضیحات از پسرشون که اله و بله
در آخر ما متوجه شدیم که پسرشون پلیس هستند ، پدرم به شدت با این شغل مخالف اند و اون اوایل شروع خواستگاری های بنده پدرم گفتند اصلا با پلیس ها موافق نیستند ، جوری که بنده هم که راضی بودم کاملا نظرم برگشت .
گذشت قرار بود مادر آقا پسر فرداش تماس بگیرن ، حالا مادرم اصرار داشت که شاید خوب باشن ...
مادر آقا پسر تماس گرفت که نظرتون چیه ما هم بعد از کلی صحبت و بالا پایین کردن با پدرم دیگه گفتیم اوکی بچه ها هم رو ببیند ولی مادر آقا پسر اصرار که اول من ببینمشون یعنی بیام خونه تون و جلسه بعد با پسرم بیام .
ما هم چون تعدادی از این موارد داشتیم که اصلا رفتار مناسبی نداشتند اصلا قبول نمیکردیم که جلسه اول مادر تنها بیان ، چند مرتبه زنگ زدند مادر آقا پسر که تنها بیان و ما هر سری گفتیم نه ، آخر سر هم مادر شون گفتند که ما رو مثل یک مهمان ساده فرض کنید یعنی شما مهمان رو از خونه تون رد میکنید و اجازه ورود نمیدین؟
مادرم روی قضیه مهمان نوازی حساس بودند و چون ایشون خیلی اصرار کردند دیگه اجازه صادر شد که بیان .
حالا من امتحان داشتم و درگیر دانشگاه بودم ولی خب کاریش نمیشه کرد .
مادر آقا پسر با خواهرشون اومدن و بعد من رو صدا کردند که وارد بشم ، منم رفتم پیش شون ، مدام نگاه ها روی من زوم بود و من حس بدی داشتم . من یه گوشه روی مبل نشسته بودم که اگر ایشون قرار بود من رو ببینید باید سرشون رو کج میکردند . به اصرار گفتند بیا رو به رو بشین.
یکم از درس و دانشگاه م پرسیدند و در آخر هم گفتند که پسر من خیلی خیلی خوشگله و چشماش سبزه و رنگ پوست ش سفیده (بنده سبزه رو هستم ) و قد بلند و خوش هیکله و...
منم گفتم خداحفظشون کنه براتون ، بعد از چند دقیقه عزم رفتن کردند و موقع پوشیدن کفش هاشون گفتند که باهامون تماس میگیرن ، که رفتن و دیگه پشت سرشون رو نگاه نکردن .
نه به اون همه اصرار به این رفتار ، جوری از پسرشون تعریف میکردند که آسمون باز شده و فقط ایشون افتاده از توش .
تازه دست خالی هم اومدن .
امیدوارم خانواده های آقا پسر ها کمی برای دختر خانم ها و خانواده هایشان ارزش قائل بشن حتی اگر نپسندیدند به هر دلیلی یه پیام کوچیک بدن .
سلام یه خاطره بگم خالی از لطف نباشه😂
پدربزرگم به رحمت خدارفته بودن شب دوم یا سوم بود قران خون اورده بودن براش قران بخونه،چون هوا سرد بود چادر زدن براش آقا پسر داشتن تو چادر قران میخوندن،بابای من هم پیششون بودن
یه ماشین اومد یه خانم و اقا ازش پیاده شدن سلام علیک و اینا
فهمیدیم یه اشنای دور هستن و قران خون پسرشونه
بابای پسره رفت تو چادر مادرشونم نشستن پیش من
منم سرم تو قران بود مادرشون پرسیدن که نامزد داری؟تو همون حالتی که سرم پایین بود قران میخوندم جواب میدادم
گفتم نه
گفتن چند سالته گفتم۱۷گفتن قصد ازدواج داری گفتم نه دارم درس میخونم(بماند که از خجالت شده بودم لبو)و یسری سوالای دیگه
دخترداییمم کنارم نشسته بود پسرخالمم که کوچیکه وایساده بود نزدیکمون
خانمه گفتن شمارتو میدی سیو کنم منم خجالت میکشیدم ولی شمارمو گرفت زنگ هم زد(انگار میترسید شماره الکی داده باشم)منم شمارشونو سیو کردم همینطور که داشت سوالای دیگه ای میپرسید یهو گوشی دخترداییم زنگ خورد گفت که دخترخالم میگه بیاین مامانم کارم داره منم یه بااجازه گفتم و عذرخواهی کردم و تعارف هم کردم که تشیف بیارن بریم خونه ولی نیومدن و رفتیم
رفتن ما همانا و نفس راحت کشیدن من همان
با دخترداییم مرده بودیم از خنده اخه تو قبرستون سر قبر مُرده جای این چیزاست
رفتیم خونه منتظر شدم کمی خلوت شه بعد موندیم منو خالمو دخترخالمو دخترداییمو پسرخاله کوچیکم
به مامانم داشتم میگفتم و حس میکردم گُر گرفتم ا خجالت
پسرخالم گفت شدی رنگ گوجه
خالم گفت نگا بابابزرگت از اون دنیام حواسش بهت هست😂😂
خانمه هم رفت که رفت زنگم نزد😂البته یبار شماره بابامو میخواست گفت برا آقاشونه منم به بابام گفتم فلانی شمارتو میخاد گفت بده مشکلی نیست شماره بابامو دادم نمیدونم دیگه چی بینشون گذشت انشاءالله که خیر بوده😐😂فدای بابابزرگم بشم هم تو ختمش هم هفتش هم چهلمش هی خواستگار میفرستاد برام که با برخورد جدیِ بابام روبرو میشدن اخه سنم کم بود هنوز😌
سلام
وقت بخیر
با یه دختر خانومی توی مراحل آشنایی بودیم. حدود یکسال گذشت و خلاصه هرروز بیشتر از قبل متوجه میشدیم که بدرد هم میخوریم و علاقه هم ایجاد شده بود حداقل از طرف من و در ظاهر از طرفِ اون!
ولی مادرشون از ارتباط و آشنایی ما خبر داشتن که چون بشدت مذهبی بودن(طلبه) مدااام مانع ارتباط ما میشدن و گناه میدونستنش😒😐(اگه گناهه پس اون دونفر باید چجوری باهم آشنا بشن؟😐)
خلاصه به هر بدبختی ای بود داشتیم پیش میرفتیم و بنده با مادرشون صحبت کردم برای خواستگاری و... و ایشون یسری ملاک های معقول گفتن. مثل تحصیلات و همکفو بودن و... که خب من همه رو داشتم.
ولی خودِ دختر خانوم پُررر از فانتزی بودن!
یکی از شرایطی که برای من گذاشتن و درواقع اصلی ترین فانتزیشون بود، داشتن سیکس پک بود و قدِ 175 به بالا😐💔
میگفت هیکلِ داماد برای مادرش خیلی مهمه🤣 ولی منم خدایی بد نبودم ولی سیکس پک و اینا نداشتم😹
و منِ...هم چون دوسش داشتم شروع کردم به ورزش🏋️♂️!
حدود یکی دو ماه بخاطر اون مرتب ورزش میکردم، منـی که از ورزش متنفر بودم🤐
بعد از یکی دوماه چون مادرشون خیلی داشت سخت میگرفت، تصمیم گرفتیم تا یه مدت صحبت نکنیم و بعد مجدداً بریم و کار رو رسمی کنیم.
ولی بعد از چندوقت، ایشون کلا غیب شدن و مادرشون هم هیچ جواب درستی نمیداد و همش میپیچوند و...
تا اینکه یه شب خواب دیدم ازدواج کرده!
از طریق یکی از دوستاشون که از ارتباطمون خبر داشتن، پیگیر حالشون شدم و ایشون گفتن همون یکی دو ماه پیش با یه بنده خدایی نامزد کرده!!!😳💔
خلاصه تماس گرفتم با مادرش(خودش جواب نمیداد) و گفتم این کارتون از انسانیت و اخلاق و جوانمردی به دور بود...
چجوری ینفر رو وابسته میکنه و قول و قرار میزاره و بعد بدون اطلاع دادن، میره ازدواج میکنه؟؟؟
همش میگفت دخترم رو حلال کن و آه و نفرینش نکن و...
همه بفکر خودشون بودن...
کی بفکر دل و احساس له شدهی من بود؟💔
بماند که شب عاشورا سخت ترین کار زندگیم رو کردم و بخشیدمش ولی خب، مگه جای زخما پاک میشه...؟
جالب اینجاست که بعد هاااا یه عکس از شوهرش دیدم و اولین چیزی که توی عکس خودنمایی میکرد، شکمِ پسره بود😐😂
در حدی که اگه عکس رو پاک میکردین، قشنگ 1 گیگ از حافظه گوشیتون پاک میشد😐👌
چهرهش هم خیلی خوب نبود ، درحالی که چهره من جزو اون بالا بالاییها حساب میشد😎😂
تازه اختلاف سنیشـونم 11 سال بود🤐
یعنی هرچی فانتزی به من گفته بود، وقتی با پسره مقایسه میکردم میدیدم نه تنها نداره بلکه مخالف اوناست!!!
مثلا یکی از فانتزیاش ریشِ بلند و ظاهرِ بشدت مذهبی بود(انگشتر و تسبیح و چفیه و...) ولی این پسره ظاهرش اسپرت و ریشِ کم و کوتاه و بدون حتی یدونه انگشتر😐😂
ویژگیای همسر مطلوب دخترخانوما👇
✅ثروت:: یزید
✅هیکل:: عمرو بن عبدود
✅اخلاق:: حضرت علی علیه السلام
✅چهره و نورانیت:: جبرئیل
✅موقعیت شغلی:: پروفسور حسابی
خلاصه که یه مدتی خیلی #بگیر بودیم ولی دست تقدیر و آدمای هزارچهره و فانتزیپرداز، مارو #نگیر کردن🚶♂️
#بگیرِ_نگیر_شده
سلام
خاطره سم خواستگاری 😂😂
مامان آقا پسر ازم پرسید قصد ازدواج داری ؟
گفتم من پشت کنکوری هستم
گفت پشت هرچی میخوای باشی باش
قصد ازدواج داری یا نه ؟؟؟؟
#سادات
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام
یکی از خاطرات خواستگاری من که سم خالص بود اینه که
قرار شد مادر آقا پسر و خواهر و رابطمون تشریف بیارن
بعد اینم بگم که اولین خواستگاری من بود دفعه اول که گفتن میان، کلا زدن زیرش و نیومدن خبری هم ندادن که نمیایم😐😒
بعد ما تماس گرفتیم و گفتن چند روز بعد میان
رسید روز خواستگاری، بعد از ظهر بود و خواهرم گفت میرم توی کمد دیواری میخوابم😐(حالا هیچوقت از این کارا نمی کرد اون روز یهو نمیدونم جوگیر گیر شد رفت توی کمدی البته اینم بگم اونجا فضاش نسبتا بزرگ بود) بعد اینا اومدن و مام نشسته بودیم
از همون اولش معلوم بود نپسندیدن ولی ادامه دادن به هر حال و همینطور که حرف میزدیم یهو در کمد دیواری باز شد و یه متکا از اونجا افتاد بیرون😂😆
خواهر و مادر پسره:😳🧐
من:🤣
مامانم:😕
این خاطره ی خواستگاری مامانمه
مامانم میگه آبجیش یه هفته پیش عروس شده بوده بعد همون روز زن عموش زنگ میزنه خونشون و میگه گوشی رو بده به مادرت ایشونم میگه مادرم نیست میگه باشه بده به پدرت
پدربزرگم گوشی رو بر میداره و گوشی هم روی بلندگو بوده حالا مامانم تعریف می کنه بعد از سلام و احوالپرسی :
_میخواستم بگم دخترتون رو میدید به محمد ما؟
_بلهههههه کی بهتر از محمد؟
_😐نمیخواید از مادرش هم بپرسید ببینید نظرشون چیه در مورد این وصلت؟
_من پدرشم جای مادرشم میگم جوابمون مثبته( دمت گرم ای مرد😂)
و فردای آن روز که مامانم و مادربزرگم میرن برای خالم که تازه عروس شده بوده پارچه ببرن(رسممونه پارچه ببریم) یهو یکی از خاله هام مياد و میگه زن عمو(اون یکی مادربزرگم) گفته عروس کجاست؟ سفره عقد رو چیدیم توی خونه منتظریم عروسو ببریم آرایشگاه بعدم عقدش کنیم
بعد هول هولکی مامانم میره آرایشگاه و میشینه سر سفره ی عقد و تمام
به همین راحتی در دو روز مراحل خواستگاری و عقد و عروسی طی میشه😐😌
سلام وقتتون بخیر
خیلی مقاومت کردم تا برای کانال از خاطرات ابرسمی خواستگاری هام چیزی ننویسم
چون یادآوری هر کدومش عذابم میده.
خداروشکر میکنم که ازدواج کردم و دیگه قرار نیست دوباره اون خاطرات سمی رو تجربه کنم.
پیشنهادم اینه خواستگار کیلویی(از اینایی که کیلویی شماره میگیرن و همزمان به همشون زنگ میزنند و تو یک هفته بعضاً تو یک روز با همشون قرار آشنایی و خواستگاری میزارند) رو هیچ وقت راه ندید چون اکثرشون فقط برای کسب تجربه و گاها سرگرمی مزاحمتون میشن.
چند تا از این خواستگارهای کیلویی از بدحادثه به تور ما خورد.
یکیشون اینجوری بود که مادر محترم تماس گرفته بودند و قرار گذاشته بودند با کلی اصرار برای برگزاری جلسه.
که آخرش روز جلسه فراموش کردند تشریف بیارند.
فکر کن تو از صبح کل خانواده رو از کار بیکار میکنی آقایون میفرستی دنبال نخود سیاه ذهنت مشغول میکنی وسایل پذیرایی و خونه رو آماده میکنی آخرش میگن فراموش کردیم همینقدر شیک.
البته خواستگارکیلویی فقط به این حد از سم خلاصه نمیشه عمق فاجعه اون مادر بزرگواریست که با پنج تا مورد تو یک روز قرار میزارن خداشاهده هنوز نشیمن گاه مبارک به مبل نرسیده با هول و ولا میگفت ما باس چند جای دیگه هم بریم و با عجله در حالیکه پنج شش نفر بودند( همراه دو تا بچه کوچیک : جان جدتون تو جلسه خواستگاری بچه هارو نبرید.) گذاشتند رفتند.
اوج وقاحت و نامحترم بودن خودشون به رخ کشیدن.
سم سومی اونی بود که جلسه اول دست خالی بدون پسرشون دو ساعت و نیم تمام نشستند گفتند و خندیدند و ماشاالله نوش جان فرمودند آخر سر هم بدون هیچی گذاشتند رفتند مگه مهمونی خونه خاله جانتون رفته بودید؟ چرا وقت مردم حق الناس به حساب نمیاد؟ جلسه اول آشنایی نهایتا نیم ساعت بیشتر نباید باشه اونم بدون شازده پسر خیلی زیاد هم هست.
سم چهارم اون مامانیه که یه لیست بلند بالا رو از اول شروع کرده بود به زنگ زدن.
بعد بخاطر ازدیاد نفرات، شماره ها رو با فامیل ها قاطی پاطی میکرد یکبار زنگ زد اطلاعات گرفت باز نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد فکر کنم بنده خدا تا عصر همینجور سه چهار دفعه زنگ زد.😂
من قبل اشنایی با این کانال فک میکردم این بلاها فقط سر من میاد که میان و نمیپسندن😂😒
من موندم اخه الکی چرا وقت خودشونو ما رو میگیرن خب از اول یه براندازی کنن بعد تصمیم به ابرو بردن مردم بگیرن والله
منم یه چن وقت پیش یه خانمی به خونه مون زنگ زد و گف که واسه دخترتون زنگ زدم من ایشونو دیدم واسه یکی از فامیلامون (واسطه بودن) از اقا پسر تعریف کردن که اله و بله و کارمند .... خلاصه ما هم گفتیم عیب نداره بزار بیان شاید خانواده خوبی باشن خلاصه خونه تمیز کن و چه قدر وسایل کم داشتیم خریدیم تو دو سه روز و.. تا اینا قرار گذاشتن بیان ناگفته نماند که ما اصلا از اول تا اخر نفهمیدیم کی اینا رو معرفی کرده بود خلاصه اینا اومدن ولی اول اقا پسر دیدیم نیومدن بعد گفتن بیا بشین ببینیمت ( مثل همون خواهر گلم که درد و دل گذاشته بودن گفتن بیا بشین روبه رو دقیق ببینیمت چه جوری ادم از خجالت اب میشه اون موقع 🤭😐😰)و اینا بعد دیدن به درد میخورم چهره ام اون قدر ها هم له نیس 🥴سه نفر زن بودن گفتن بزار به اقا پسرم بگیم بیاد ببینه نگو این پسره تو ماشین خلاصه به زور پسررو اوردن و نشوندن اونم هیچی نخورد پاشد دوان دوان رفت😂😂 و این جور شد که قصه به پایان رسید حسنی به خونه اش نرسید😂😂و منو نپسندیدن و رفتن
اقا اخه چرا این جوری میکنید
یه عکس بفرستیم ببینید بعد اگه دلتون خواست بیاین خونه چرا میاین غرور ادما رو میشکونید والله 😒
پ.ن:وی دیگر به فکر شوهر کردن نیس چون از دست پسر های نگیر به ستوه امده است😑
کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi2
سلام
یه خاطره بگم از آخرین خواستگاری که واسم اومد قبل از ازدواجم
و همشون به تاریخ و جغرافیا پیوستند الحمدلله.
موردی بود که همراه مادر و دوتا خواهرشون تشریف آوردند همون جلسه اول.
از همون اول هم با یه ادبیات طلبکارانه که چرا درس میخونی و سرکار میری و آل و بل
و در نهایت ما نداریم نمیتونیم خرج کنیم شروع شد.(اینم بگم فقر به خودی خود بد نیست اما اظهار مداوم به فقر اونم تو جلسه اول بنظر من شایسته نیست)
خلاصه مامان محترم هی به پسرش اشاره میکرد آقا پسره هم هی پشت چشم نازک میکرد.
مامانمم که از همون اول خوشش نیومده بود هی به بهانه های مختلف میرفت تو آشپزخونه از اونجا با ایما و اشاره به من میفهموند که تو هم پاشو بیا.😂 تاجلسه زودتر تموم بشه.
اما خب من نرفتم و هر سوالی داشتند جواب دادم تاحرمتشون حفظ بشه.
خلاصه پاشدن رفتن.
هنوز یک ربع از رفتنشون نگذشته بود تازه داشتیم وسایل پذیرایی رو جمع میکردیم که دیدیم زنگ خونه رو میزنند مامانم رفتن دم در دیدن بله خودشونن ظاهراً از رفتن بی سر و تهشون وسط راه پشیمون شده بودند.
لابد با خودشون گفتن همین دفعه بدون خرج و برج اضافه گل و شیرینی جلسه رو ادامه بدیم.😂
حالا از مامان آقا پسر هی اصرار که حاج خانم بزار پسرم با دخترتون حرف بزنه.
از مامانم انکار.
مامانم میگن همچین با زور درو هل دادن اومدند تو پاگرد پله ها😂
نه به اون طاقچه بالا گذاشتن اولشون که پشت چشم نازک میکردن.
حالا که رفته بودن بیرون عقلشون اومده بود سرجاشون نه دختره و وضع خونه زندگیشون همچینم بد نبوده، عجب اشتباهی کردیم.
تا چند روز بعدش همینجور مدام پشت سر هم زنگ میزدند که دوباره بیان ولی خب دیگه ما اجازه ندادیم.
نتیجه نهایی داستان اینه که خانواده محترم چه دختر چه پسر خیلی مهمه که چه تصویری از خودتون تو جلسه اول تو ذهن طرف مقابل تون باقی میگذارید.
ننه امروز یکی از ننه فلافلی ها جلو مصلی در اون شلوغ پلوغی که بزور رد میشن همه گفت خانم چند سالتونه گفتم ۱۸ یجوری از ته دل گفت اهههههه
😂😐میخواستم بگم معذرت میخوام ۱۸ سالمه شما بگو چندساله مدنظرته من همون بشم
سلام یه خاطره طنز اخیرا 😊
چند وقت پیش جایی بودم قرار بود افطاری بدیم 😃
خلاصه بقیه گفتند بیایید بریم مسجد من گفتم نه سفره میخوام پهن کنم و شما برید و زود بیایید... 😋
چند وقت قبلشم حدیث یک رکعت نماز متاهل چندین برابر نماز مجرد ثواب داره و... خوندم (روح به شدت ازدواجی دارم) 😇
خلاصه هی اصرار که بیا...
منم دم اذان و روزه و مغزمم درست کار نمیکرد... 😇
خواستم بگم من همینجا نمازم فرادی میخونم گفتم من همینجا نمازم مجردی میخونم... 😅😅😅
من : 😶
رفیقم : 😅
بقیه : 🤔🙄