🛑 #داستان_جالب
ازعزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
و یک بار ترسیدم.
#خنده ام زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
#گریه ام زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم،او را دربیابانی گرم وبی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..#ترسم زمانی بودکه خداوندبه من امرکردجان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد وزمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.
@prseeman
✨﷽✨
🔺ازعزرائیل پرسیدند:
♨️تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
⭕️⇦•یک بارخندیدم،
⭕️⇦•یک بارگریه کردم
⭕️⇦•و یک بارترسیدم.
•☜" #خـــنــــدهام"‼️
زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم، اورا در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش راگرفتم.
•☜" #گـــریـــهام"‼️
زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم.
•☜" #تـــرســـم "‼️
زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر می شد. و زمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. در این هنگام خداوند فرمود: میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
🌷ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@porseeman