eitaa logo
خط آتش
408 دنبال‌کننده
26.4هزار عکس
22.5هزار ویدیو
98 فایل
این‌کانال با رویکرد انتشار اخبار و تحلیل های سیاسی و بررسی اوضاع فرهنگی و اجتماعی کشور ایجاد شده است نقد و پیشنهادی دارید با شماره ۰۹۳۸۳۶۱۲۳۷۲ در خدمت هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
کودک را وارد مسائل اقتصادی نکنید! نداريم، نيست! از پس مخارج بر نمیاییم! گـرون ميشه، پولا رو دزدیدن، اختلاس شد، سال بعد میخواد قحطی بیاد! صحبت از "نداری" كودك را نا امن می كند! شاید باور نکنید امروزه دغدغه خيلی از بچه ها همينه كه "بالاخـره بابام پول داره يا نه؟"، "پول بابام تموم شده؟" اگه تموم شه، چـه اتفاقی برامون می افته؟" پدر و مـادر بايد تفكر "فراوانی" را در خانه حاكم كنند. کودک نباید درگیر مسائل اقتصادی ما، بی پولی و تحریم و... شود. اولين نا امنی اقتصادی در خانواده،‌ ترويج تفكر "نداری" است. تفكر "فراوانی"، به معنی خوش خيالی و گول زدن خودمان و فرزندمان نيست. بلكه برای کودک ايجاد امنيت روانی است. کودک توان حل مشکلات مالی ما و کشور ما را ندارد. خودش را ضعیف و ناتوان میبیند و گاه حتی فکر میکند خودش عـامل این بدبختی و شرایط است. ‎@khate_atash
⚡️مطرب پیر⚡️ از منبر پایین آمد و مردم، مجلس را ترک می گفتند. شیخ ابوسعید ابوالخیر، امشب چه شوری برپا کرد. همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله که می گفت، نهال شوق در دل ها می کاشت، اما من هنوز نگران قرضی بودم که باید می پرداختم. وام سنگینی بر عهده داشتم و نمی دانستم که چه باید کرد. پیش خود گفتم که تنها امیدی که می توانم به آن دل ببندم، ابوسعید است. او حتما به من کمک خواهد کرد. شیخ، گوشه ای ایستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند. ناگهان پیرزنی پیش آمد. شیخ به من اشاره کرد، دانستم که باید نزد پیرزن روم و حاجتش را بپرسم. پیرزن گفت کیسه ای زر که صد دینار در آن است آورده ام که به شیخ دهم تا میان نیازمندان تقسیم کند، او را بگو که در حق من دعایی کند. کیسه را گرفتم و به شیخ ابوسعید سپردم. پیش خود گفتم که حتما شیخ، حاجت من را دانسته و این کیسه زر را به من خواهد داد، اما ابوسعید گفت این کیسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آنجا پیری افتاده است، سلام ما را به او برسان و کیسه زر را به او ده و بگوی اگر خواستی، نزد ما آی تا باز تو را زر دهیم. شبانه به گورستان رفتم. بین راه با خود می اندیشیدم که این مرد کیست که ابوسعید از حال او خبر دارد، اما نیاز من را نمی داند و بر نمی آورد. وقتی به گورستان رسیدم، به همان نشانی که شیخ داده بود، پیری را دیدم که طنبوری (یکی از آلات موسیقی است که در آن ایام، جزو آلات لهو و لعب و گناه محسوب می شد) زیر سر نهاده و خفته است. به او سلام کردم و سلام شیخ را نیز رسانیدم، اما ترس و وحشت، پیر را حیران کرده بود. سخت هراسید. خواست که بگوید تو کیستی، که من کیسه زر را به او دادم و پیغام ابوسعید را نیز گفتم. پیر، هم چنان متحیر و ترسان بود. کیسه را گشود و دینارهای سرخ را دید. نخست می پنداشت که خواب است، اما وقتی به سکه های طلا دست کشید و آنها را حس کرد، دانست که خواب نمی بیند. لختی به دینارها نگریست، سپس سر برداشت و خیره خیره به من نگاه کرد. ناگهان به حرف آمد و گفت مرا نزد شیخ خود ببر. گفتم برخیز که برویم. بین راه، هم چنان متحیر و مضطرب بود. گفتم اگر از تو سؤالی کنم پاسخ می دهی؟ سر خود را به پایین انداخت. دانستم که آماده پاسخگویی است. گفتم تو کیستی و در گورستان چه می کردی و ابوسعید، این کیسه زر به تو چرا داد؟ آهی کشید و غمگینانه گفت مردی هستم فقیر و وامانده از همه جا. پیشه ام مطربی است و وقتی جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود می خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم کنم. در همه جای شهر، هرگاه دو تن با هم می نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اکنون پیر شده ام و صدایم می لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد که از طنبور، آواز خوش بر آرد. کسی مرا به مجلس خود دعوت نمی کند و به هیچ کار نمی آیم. زن و فرزندم نیز مرا از خود رانده اند. امشب در کوچه های شهر می گشتم. هر چه اندیشیدم، ندانستم که کجا می توانم خوابید و امشب را سر کنم. ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شکسته دلی، گریستم و با خدای خود مناجات کردم و گفتم خدایا، جوانی و تاب و توانم رفته است. جایی ندارم و هیچ کس مرا نمی پذیرد. عمری برای مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اکنون به اینجا رسیدم. امشب را می خواهم برای تو بنوازم و مطرب تو باشم. تا دیرگاه می نواختم و مجلسی را که در آن خود و خدایم بود، گرم می کردم. می خواندم و می گریستم تا این که خوابم برد. دیگر تا خانه شیخ، راهی نمانده بود. پیر، هم چنان در فکر بود و خود نمی دانست که چه شده است. به خانه شیخ رسیدیم و وارد شدیم. ابوسعید، گوشه ای نشسته بود. پیر طنبور زن، بی درنگ به دست و پای شیخ افتاد و همان دم توبه کرد. ابوسعید گفت ای جوانمرد، یک امشب را برای خدا زدی و خواندی، خداوند رحمت تو را ضایع نکرد و بندگانش را فرمان داد که تو را دریابند و پناه دهند. طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعید، روی به من کرد و گفت بدان که هیچ کس در راه خدا زیان نمی کند. حاجت تو نیز برآورده خواهد شد. یک روز گذشت. شیخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، کسی آمد و دویست دینار به من داد و گفت این را نزد ابوسعید ببر. وقتی به خدمت شیخ رسیدم، گفت این دینارها را بردار و طلبکارانت را دریاب. راوی این داستان، شخصی به نام حسن مؤدب از شاگردان ابوسعید است. 📚 منبع: اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید، صفحه ۱۱۶ ‎@khate_atash
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پای صحبتهای مادر شهید مداح سردارمحمدرضا تورجی زاده فرمانده گردان یازهرا ‎@khate_atash
🔹 اینکه میگن به دوستی با آمریکا هیچ اعتمادی نیست یعنی همین!!! @khate_atash
🌸شهادت پدر قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.  مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!» - اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟ - حالا چی هست؟ - فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد. - بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه. آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه .... دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد. - آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز . من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم. ‎@khate_atash
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹 جوابش یه جمله هست ؛ با لفت دادن از کانال بی بی سی! ‎@khate_atash
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ریزش ساختمان متروپل از نگاه کافه‌ی روبروی کافه مری ‎@khate_atash
در جدیدترین تیراندازی امریکا، ۵ نفر کشته شدند؛ بعد عکسی که bbc برای خبر انتخاب کرده نه ۱۰ نفر زخمی هست نه جنازه افراد! عکس رو میبینی میگی خوشبحالشون عجب ماشین پلیس‌هایی دارند! @khate_atash
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ فرزند دوم بایدن فیلم‌هایی از خودش را در "پورن هاب" بارگزاری کرد. 🔺طبق گزارش اختصاصی دیلی میل، تاریخچه جست‌وجوی وب‌گردی هانتر بایدن ، فرزند دوم جو بایدن، رئیس‌جمهوری ایالات متحده آمریکا، اعتیاد او را به فیلم‌های پورن نشان می‌دهد. فراتر از این، او ویدیوهای آماتور خود را در «پورن‌هاب» بارگذاری کرده است. «زنان بیوه تنها» و «دختر ١٨ ساله» از موارد اصلی در جست‌وجوهای پسر بایدن بوده است. اینم از فرزند تربیت کردنت، بایدن با این گیجیش اصلا یادش رفته همچین بچه ای هم داره.... ‎@khate_atash