eitaa logo
🌷خاطرات موضوعی شهدا🌷
502 دنبال‌کننده
217 عکس
19 ویدیو
0 فایل
گاهی وقتا در سخنرانی ها و حلقه های صالحین و ... احساس میشه واقعا جای شهدا خالیه و خاطراتشون کمرنگ شده. برای همین ما تصمیم گرفتیم خاطرات شهدا را موضوع بندی کرده و تقدیم شما دوستان کنیم. @Aseman2411 کپی خاطرات ⬅ با ذکر صلوات نشر مطالب ⬅صدقه جاریه
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین سلامی به سرخی خون شهدا جای خالی است ... گاهی وقتا در سخنرانی ها و حلقه های صالحین و ... احساس میشه واقعا جای شهدا خالیه و خاطراتشون کمرنگ شده.😔 برای همین ما تصمیم گرفتیم با جمعی از دوستان خاطرات شهدا را دسته بندی کنیم و به صورت موضوعی در اختیار شما قرار بدیم تا راحت تر بتونید در سخنرانی ها و جلسات دورهمی ازش استفاده کنید.😊 1️⃣ این کانال برای دوستان مربی و طلبه طراحی شده اما همه می تونن استفاده کنند. 2️⃣ با نشر مطالب این کانال ما را در رسیدن به اهدافمون یاری کنید. 3️⃣ با سرچ هر موضوع می توانید، موضوع مورد نظر خودتان را در کل کانال پیدا کنید. 4️⃣اگر دوستی خاطره ی قشنگی داره که می تونه آرشیو رو کامل کنه بهمون هدیه بده. التماس دعا 🌷اولین کانال خاطــــرات مــــو‌‌‌ضــــوعی شــــــهــدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹شبـــی بدون ســـجده دکتر به گفته بود از تخت پایین نیاید و نمازش را هم روی تخت بخواند. که تمام شد گفت: اگر می‌دانستم باید به خاطر جراحی چشم شبی بدون در برابر خــــدا سپری کنم؛ هرگز حاضر نمی‌شدم عمل کنم.😔 (📚کتاب رهبر دارالعباده، مؤلف: محمدعلی جعفری، صفحه: 118) 🌷اولین کانال خاطــــرات مــــو‌‌‌ضــــوعی شــــــهــدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹ساعت مخصوص خدا گفتم:" با فرمانده تان کار دارم." گفت:"الان ساعت یازده است،ملاقاتی قبول نمی کند." رفتم پشت در اتاقش در زدم،گفت:"کیه؟" گفتم :"مصطفی من هستم.""گفت :"بیا تو." سرش را از بلند کرد ،چشمهای سرخ، خیس اشک و رنگش پریده بود.😓 نگران شدم :"گفتم چه شده مصطفی؟ خبری شده؟کسی طوری اش شده؟" دو زانو نشست. سرش را انداخت پایین.زُل زد به مهرش .دانه های را یکی یکی از لای انگشتهایش رد می کرد. گفت :"ساعت یازده تا دوازده هر روز را گذاشتم.بر می گردم کارهایم را نگاه می کنم. از خودم می پرسم کارهایی که کردم ،برای خدا بود یا برای دل خودم؟"😔 🌷اولین کانال خاطرات موضوعی شهدا 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹دیدار امام حســــین علیه السلام در کربلا با هم عهد کردیم هرکس زودتر شد ، بیاید خواب دیگری و از آن دنیا خبر بدهد . سفت بغلش کردم . تلاش می کرد خودش را خلاص کند . گفتم : تا نگویی آن جا چه خبره ، رهـــایت نمی کنم . لبخنند زد 😊و گفت : فقط یک چشمه اش را اجازه دارم بگویم. ذوق زده شدم . گفتم : بگو ، بگو ! لبخند زیبایی زد و گفت : ما هر شب جمعه خدمت (ع) در کربـــــلا هستیم .💕 روایت:علی اکبر مختاران ، دوست و همرزم شهید ❤️شهدا را با ذکر صلوات یاد کنیم❤️ 🌷اولین کانال خاطــــرات مــــو‌‌‌ضــــوعی شــــــهــدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹خواب سردار حاج‌قاسم سلیمانی یک شب خواب را دیدم. در خواب هیجان‌زده پرسیدم: «آقامهدی! مگر شما همین چند وقت پیش نشدی؟»😳 هنوز می‌خواستم ادامه بدهم که حرفم را نیمه‌تمام گذاشت. مکثی کرد و بعد با خنده گفت: «من در جمع شما خواهم بود و در جلسه‌ها شرکت می‌کنم. مثل اینکه هنوز باور نکرده‌ای !»🌸 عجله داشت و می‌خواست برود. یک بار دیگر چهره‌ درخشانش را کاویدم و کلامی با بُغض و شاید گریه از گلویم بیرون پرید: «پس حالا که می‌خواهی بروی، لااقل یک پیغامی بده تا به بچه‌ها برسانم.»😞 گفت: «قاسم من خیلی کار دارم، باید بروم. هر چه می‌گویم زود بنویس.» سریع دنبال یک کاغذ🗒 گشتم و برگه کوچکی پیدا کردم. گفتم: «بفرما برادر؛ بگو تا بنویسم.» گفت: «بنویس سلام، ‌من در جمع شما هستم.»✋ همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم:‌ بی‌‌زحمت زیر نوشته را هم امضا کن.» برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت، . نگاهی بهت ‌زده به امضا و نوشته‌ زیرش انداختم و پرسیدم: «چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که نبودی.»  گفت: «اینجا مقام هم به من داده‌اند.»😊 از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم است: «سلام، من در جمع شما هستم.»🌸 به روایت 🌷اولین کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹وقت نماز در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلی کوپتر🚁 دیدم مدام به ساعتشان نگاه می کردند علت را پرسیدم ، گفتند: وقت است و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نمازمان را بخوانیم خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم😥 شهید صیاد گفتند: هیچ اشکالی ندارد! ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم🌸 خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست با آب قمقمه ای که داشتند وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم... ... وقتی طلبه های شیراز از درس اخلاق خواستند. ایشان فرمودند: بروید از درس زندگی بگیرید اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را...❤️ روایان: سرهنگ غلامحسین دربندی ، سردار برقی 📚 منبع: کتاب امیر دلاور ، صفحات ۶۹ و ۷۷ 🌷اولین کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷 http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28