یه روز که اومدم خونه چشماش سرخ شده بود.
نگاه کردم دیدم کتاب گناهانکبیره #شهیددستغیب تو دستاش گرفته
بهش گفتم: گریه کردی❓
یه نگاهی به من کرد و گفت :
راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته با ما معامله کنه عاقبت ما چی میشه❓
مدتی بعد برای گروه خودشون یه صندوق درست کرده بود و به دوستاش گفته بود:
هر کس #غیبت بکنه 50 تومان بندازه توی صندوق باید جریمه بدید تا #گناه تکرار نشه
#غیبت
#شهیدمحمدحسنفایده
به نقل از همسر شهید
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹کمونیست گریه انداز
با شكنجه نتوانستند چيزي از زبانش بكشند. با يك كمونيست همسلولش كردند.
او هم فهميده بود عبدالله حساس است. تا آب ميآوردند يا غذا، اول ميخورد كه عبدالله نتواند بخورد. نماز خواندن و قرآن خواندنِ عبدالله را مسخره ميكرد.
شب جمعه بود.
دلش بدجوري گرفته😭 بود. شروع كرد به دعاي #كميل خواندن. تا رسيد به اين جمله «خدايا اگر در قيامت بين من و دوستانت جدايي اندازي و بين من و دشمنانت جمع كني، چه خواهد شد»😔🔹 نتوانست خودش را نگه دارد. افتاد به سجده. خيلي گريه كرد.
سرش را كه بلند كرد، ديد همسلوليش سرش را گذاشته كف سلول و زار ميزند.😭
#شهیدعبداللهمیثمی
📚 قصه سادگی ها
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
مادر شهــــــــــید:
دلم می خواهد آن راننده پرایدی که نصف شب بچه بسیجی ها را زیر می گرفت ببینم . همان که حسینم را #شهید کرد .
کاری اش ندارم به خدا❗️ فقط می خواهم بپرسم دلت آمد پسر به این قشنگی را از مادرش بگیری ❓❗️😔😔
#شهیدحسینغلامکبیری
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔸حکایت مین منور
شب عملیات وقتی پای یکی از بچه ها به سیم منور گیر کرد ،
همه جا مثل روز☀️ ، روشن شد .
اول کلاه آهنی اش را روی مین انداخت ، مثل کاغذ سوخت …
عملیات داشت لو می رفت …
چیزی پیدا نکرد دستش را گذاشت روی مین ،
بوی گوشت سوخته تمام منطقه را گرفت ...😭
اما هنوز همه جا روشن بود ، سر آخر خودش را انداخت روی مین ...
چند سال پیش ، #راهیاننور ، تو منطقه میشداغ ، هنگام رزم شبانه
وقتی مین منوّری روشن شد ، #مادرشهیدی غش کرد .
وقتی به هوش آمد ، هی زیر لب می گفت :
مادر جان … حالا فهمیدم چطور #شهید شدی …😭
#مادرانشهدا
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹اولین داوطلب باز کردن معــــبر بود
چند قــــدم دویـــد سمت میدان مین و وایستاد
همه فکر کردیــــــم ترســــــیده 😰
یکی گفت خب طفلــــک ۱۴سالشه فقط
برگشت سمت ما و پوتین هاش رو در اورد و تحویل داد و گفت: ایـــنا نو هستند
و بعد با پای برهنه دوید سمت میدان مین
#بیتالمال
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
زمانی که #شهیدمهندسمهدیباکری ، شهردار ارومیه بود روزی برایش خبر آوردند که بر اثر بارندگی زیاد ، در بعضی نقاط سیل آمده است .
مهدی گروه های امدادی 🚑را اعزام کرد وخود هم به کمک سیل زدگان شتافت . در کنار خانه ای ، #پیرزنی به شیون نشسته بود ، آب وارد خانه اش شده بود و کف اتاقها را گرفته بود ، در میان جمعیت ،چشم پیرزن به مهدی خیره شده بود که سخت کار می کرد ،
پیرزن به مهدی گفت : «خدا عوضت بدهد ، مادر ، خیر ببینی ، نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست ، ای کاش یک جو از غیرت شما را داشت» . . . ....
و مهدی فقط لبخند😊 می زد .
#شهیدمهدیباکری
#مسئولیت
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔹نماز جماعت
بهمان گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب😳 کرده بودیم.
سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.
غروب 🌅نشده ، رسیدیم گیلان غرب.
جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.
نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .
گفت « کجا با این عجله ❓ می خواستیم به #نمازجماعت برسیم که رسیدیم خداروشکر😊»
#شهیدمهدیباکری
#نمازجماعت
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
🔴 #اذان_بیوقت
💠 یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و میرفت رسید به چراغ قرمز.
ترمز زد و ایستاد یه نگاه به دور و برش کرد و رفت بالای موتور و #فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.😳 اشهد ان لا اله الا الله ...
خلاصه چراغ سبز🚦 شد و ماشینا راه افتادن و رفتن.
من رفتم سراغش بهش گفتم: چطور شد❓ یه نگاهی به من انداخت و
گفت: "مگه متوجه نشدی پشت چراغ قرمز یه ماشین #عروس بود که #عروس توش بیحجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره #گناه میشه
به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره ❗️"همین.
#شهیدمجیدزینالدین
🌷 کانال خاطرات موضوعی شهدا🌷
http://eitaa.com/joinchat/2019754002Ceb92b29d28
به دهانهی سنگر که رسید، خندهکنان😊 صبح به خیری گفت ووارد سنگر شد.
با خوشحالی😍 میگفت: من امروز میرم تهران❗️
گفتم: خب کی میخوای تشریف ببری❓
گفت: «من امروز #شهید میشم».
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم و میگفتیم: «احساس میکنم میخوام شهید بشم❗️»، در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: «از این شوخیهای بیمزه نکن».
ولی نه، شوخی نمیکرد.در چهرهاش جدیّت عیان بود.
گفت: «حمید دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافظی کنم. حالا هرچی میگم، خوب گوش کن.
من امروز بعدازظهر #شهید میشم، چه بخوای و چه نخوای❗️هر چی خدا بخواد، همونه».
خواب دیده بود که بعد از ظهر امروز #شهید میشه
کمکم شروع کرد به نصیحت و توصیه. حرفهایی زد که برای من خیلی جالب بود.
مخصوصاً در پاسخ به این سؤالم که: «#شهادت را چگونه میبینی؟»
نفس عمیقی کشید و گفت:
«#شهادت، رهایی انسان از حیات مادی و یک تولّد تازه است،#شهادت مثل رهایی یه پرنده است از قفس است،
… هر وقت توی هر مسئلهای گیر کردی، فقط به خدا #توکّل داشته باش. هیچ وقت از خدا ناامید نشو چون او خوبی😍 ما رو میخواد.
آدم وقتی برای #خدا کار میکنه، نباید از هیچی، حتی از تهمت بترسه. به خدا من فقط برای #رضایخدا به جبهه اومدم.
همیشه باید به فکر جبران گناهان گذشته باشیم😔… خوش به حال ما که اسلام رو به دست آوردیم، اگه زمان طاغوت بود، خدا میدونه چی شده بودیم و جامون کجا بود…
… شهادت واقعاً #سعادت بزرگی میخواد، چون فقط خوبها و پاکها هستن که #شهید میشن.
به خانوادم بگو من آگاهانه شهید شدم