💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌نامه همسر خطاب به همسر شهیدش
قسمت: 4⃣3⃣
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
میم، مثل حسین
42روز پیش راهی سفرت کردم.سفری پر از خطر، اما پر از عشق.سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن.سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی.اولی زندگی در دنیا و دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت.
هر چه بود عشق بود و عشق.خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم.از زیر قرآن ردت کردم.آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست.ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد وبالایت را، هم سرت را.راستش را بخواهی فکر نمیکردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.
عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است.میدانم که تو هم همین حس و حال را داشته ای.شب قبل از عملیات زنگ زدی وگفتی:«دلتنگتان شدهام ».
آمدم بی تابی کنم....اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.آمدم بی قراری کنم...اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم.روضه رباب خداحافظی اش فرق می کند.وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلا رباب جنس غمش فرق می کند. رباب همسر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمی دانم من همسر، هم سرم را میبینم یا نه؟! اما ، میدانم به اسارت نمی روم.
همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی :«صبور باش، بی تابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش».من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.
محسن جان؛ سفیر امام حسین.خبر داری روز عرفه نزدیک است.نمی دانم امسال دعای عرفه را بیاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا بیاد تو.چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم.عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت.یک رازی پشت پرده هست که شما را بهم گره زده.
میگفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، باهم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».گفتی :«زندگی ات را مدیون حاج احمد هستی»گفتی:«من سر این سفره نشسته ام ورزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.
همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم.به این باور رسیده ام که شهدا زنده اند.خودت که شاهد بودی.بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه می کرد، خیلی بی تابی می کرد.خسته که می شدم با تو حرف میزدم و می گفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا».تو می آمدی، چون علی آرام آرام میشد.میدانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی.اصلا خودمانی تر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کرده ایم. مثل همه زندگی ها سختی هایی دارد، مشکلاتی دارد.اما، مهم این است که من فقط تو را دارم.این زندگی هم تفاوت هایی دارد، چون زندگی مان با بقیه فرق می کند، مثل همان روزها پیوند این زندگی آسمانی است.
اما میدانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه.کتاب خواندن هایمان ادامه دارد.گلستان شهدا هم که میرویم.مداحی هم برایم می کنی.یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی.منم باید برم...آره، برم سرم بره....آن قدر گفتی وخواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی.هم خودت و هم سرت.
راستی برایت نگفته ام، علی دیگر مثل قبل نیست.آرام تر شده.انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را.همین هم برایش کافی است.
ادامه دارد...
منبع:
http://www.tabnak.ir/fa/news/725977/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D8%A7%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌نامه همسر خطاب به همسر شهیدش
قسمت: 5⃣3⃣
شب ها برایش قصه می گویم.یکی بود ، یکی نبود. پدری بود به نام محسن و ....با خودم قرار گذاشته ام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم. موضوع های زیادی دارم.مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاری ات در اردوهای جهادی.داستان عروس و دامادهایی که زندگی شان با عکس تو شروع شد.داستان فرزندی بنام امیر حسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن. داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد.داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.
قصه ها را برایش می گویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.
محسن دوست داشتنی ام؛ چه انقلابی به پا کرده ای؟!ببین.دنیا را زیر و رو کرده ای. دل ها را تکان داده ای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند.برای آمدنت هم سنگ تمام میگذارند.
رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی، حجت بر همگان شد».
همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شب ها هم برایت بگویم.با خودم فکر می کردم که اصلا مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کرده ای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد.وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شده ای. عاشق که نه، اصلا تو مثل خودشان شده ای.
دلنوشته هایت را خوانده ام. دوست دارم مثل حضرت علی اکبر در جوانی فدای اسلام بشوم...که شدی. میخواهم گوشه ای از مصائب حضرت زهرا (س) را بفهمم ....که فهمیدی.
درد بازو و پهلو را احساس کنم....که حس کردی. شهادت بی درد هم نمیخواهم. دوست دارم مثل ارباب بی کفن بی سر بشوم....بی کفن شدی، بی سر هم شدی.سر دادی و سردار شدی.
مردانگی را در چشمانت دیدم وقتی که در دست آن ملعون وحشی اسیر بودی و پهلویت زخمی بود. ولی، تو ایستاده بودی.اصلا مگر می شود؟! اما نه، تعجب هم ندارد. از مادرت حضرت زهرا (س)به ارث برده ای. مظلومیت را هم از پدرت امیرالمومنین (ع).با شنیدن نام تو، عاشورا برای من تکرار میشود. تکرار که نه، تجسم هم میشود.غریب گیر آوردنت.
خنجر...پهلو...زخم...اسارت...تشنگی...رجز خوانی...خیمه...آتش... دود...سر جدا... بدن بی سر....روضه امتکه تکه شده. هر کلمه ای خودش زیارت ناحیه مقدسه است.
یک نفر بگوید مگر امروز، روز عاشوراست.
اما همسرم، نگران نباش. ما را به مجلس وبزم شراب یزید نبردند.در حرم امام رضا(ع)برایت مجلس آبرومندانه ای گرفتند.همه این اتفاقات هم از همانجا شروع شد.حرم امام رضا(ع)؛شب قدر. تقدیرات تو آنجا رقم خورد و چقدر هم زیبا.هنوز ادامه اش مانده.
با آمدنت داری دلبری میکنی برای امامزمانت.محسن جان؛مرد من.در این مدت که نبودی ولی بودی اتفاقات زیادی افتاد. چقدر برایت حرف دارم.ناگفته هایی به اندازه تمام سالهای با هم بودنمان.تو هم بیا وبرایم بگو.از لحظه لحظه شیرینی های این سفر.
پایان
منبع:
http://www.tabnak.ir/fa/news/725977/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B1%D8%AF%D9%86%D8%A7%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖 کتاب «آرام بی سر»، مجموعه خاطرات، زندگی نامه و وصیت نامه شهید، نویسنده: علی ملک پور، نشر تحسین قم
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
هدایت شده از 𝓢.𝓐
شهید مدافع حرم / نقاشی دیجیتال / اثر حسن روح الامین / تولید شده در سال 1396
@khatere_shohada
💟 فهرست خاطرات و داستانهایی که تاکنون در این کانال درج شده است.
⏪برای دسترسی به ابتدای داستان ها و خاطرات هر شهید روی #لینک کلیک کنید.
⛔️ فـــــهرســـــت بـــــخـــــش سوم⛔️
♒️فـــــهرســـــت قبلی
https://eitaa.com/khatere_shohada/5289
1⃣2⃣شهید_مرتضی_عطایی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/6494
2⃣2⃣شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/6734
3⃣2⃣شهید_محمد_زهره_وند
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/6867
4⃣2⃣شهید_مرتضی_جاویدی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/7022
5⃣2⃣شهید_روح_الله_قربانی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/7353
6⃣2⃣شهید_مرتضی_کریمی_شالی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/7494
7⃣2⃣شهید_احمد_اعطایی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/7635
8⃣2⃣شهید_محمدعلی_رجایی
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/7785
9⃣2⃣شهید_صادق_عدالت_اکبری
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/8317
0⃣3⃣شهید_ابراهیم_همت
♦️ https://eitaa.com/khatere_shohada/8505
♒️فـــــهرســـــت بـــــعدی
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر گرامی شهید
🌻رویم را با همان دست عرق کرده کیپتر گرفتم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا شاید صدای تپشهای قلبم کمی آرامتر شود. آنقدر تند و بیوقفه میزد که صدایش تو سرم میپیچید.
🌻صدای آرام اما مردانه مرتضی حواسم را آورد سر جایش. پسر 23 سالهای که شاگرد مغازه پدرش بود و به کاری بودن، زبانزد خاص و عام. یکی از دوستانم با برادر مرتضی ازدواج کرده بود و حالا واسطه این ازدواج شده بود.
🌻او که شروط ساده مرا برای ازدواج میدانست، مرتضی را معرفی کرده بود. کلی از اخلاق و رفتار و تدینش تعریف کرد و گفت: «مریمجان، باور کن اینقدر این پسر اهل کاره که به قول قدیمیها با دست بزنی پشتش، خاک ازش بلند میشه!»
🌻حالا هم مقابل هم نشسته بودیم تا به قول بزرگترها سنگهایمان را با هم وابکنیم ولی مگر شرم و حیا میگذاشت حتی سرم را بلند کنم تا ببینم ظاهرش چه شکلی است! فقط و فقط تُن صدای آراماش را گوش میدادم و چشم دوخته بودم به گلهای قالی.
🌻فقط سه چهار سانت پایین پاچه شلوارش را میدیدم. سر و ته حرف زدنمان به یک ربع نکشید. فقط کمی راجع به مسائل کلی صحبت کردیم. همان یک ربع کافی بود تا شیفته کلام و نگاه خاصش به زندگی شوم. حس کردم مرتضی مردی است که میشود برای ادامه زندگی به او تکیه کرد.
🌻قرار شد پدر و مادرم بروند خانهشان تا شرایط زندگیشان را از نزدیک ببینند. پدر آقامرتضی همانجا گفته بود: «مهریه دختر و عروس بزرگترم 114 سکه طلا و یک سفر حج است. اگه شما حرفی ندارید، همین مهریه رو برای دختر شما هم قرار بدیم.» پدرم موافق بود. نوشته بودند و امضا کرده بودند و قرار نامزدی و عقد را هم گذاشته بودند.
🌻به خودم که آمدم دیدم به مرتضی بله را گفتهام و باید برای خرید آینه و شمعدان و حلقه برویم بازار. هنوز درست و حسابی صورتش را ندیده بودم. او را با همان تن صدای آراماش میشناختم.
🌻جواب آزمایشمان را که گرفتیم، تازه برای بار اول توی صورتش نگاه کردم. او هم همینطور. بعدها میگفت: «جواب آزمایشمان که مثبت شد، توی دلم گفتم خب حالا که قراره محرم بشیم پس حتما موقع خداحافظی نگاهش میکنم.» بار اول، همانجا چشم تو چشم شدیم.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :2⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻قرار شد شب میلاد امام رضا(ع) توی حرم عقد کنیم. اطراف حرم غلغله بود. مرتضی تا برود ماشین را پارک کند و بیاید کمی طول کشید. من یکریز توی دلم با امام رضا حرف میزدم. میگفتم: «آقا نمیدونم این انتخاب، بهترین انتخاب منه یا بدترین اون. خودت کمکم کن که درست انتخاب کرده باشم.»
🌻خطبه عقد در هیاهوی شادی زایران امام جاری شد. خطبهای که در آن، بهخاطر شدت دلهره فقط بله گفتن خودم را یادم مانده و پشت هم قرآن خواندنم را. هر سورهای را که میدانستم موقع جاری شدن صیغه عقد خواندنش خوب است، تند تند میخواندم. حتی فردا شبش هم که مراسم گرفتیم و عاقد آمد تا عقدمان را ثبت کند باز هم با مرتضی یکسره قرآن میخواندیم.
🌻از وقتی که به هم محرم شده بودیم، هنوز چند کلمه بیشتر با هم صحبت نکرده بودیم ولی دلم آرام شده بود.اختلاف سنیمان کم بود. مرتضی تقریبا دو هفته از من بزرگتر بود.
🌻گاهی سر به سرم میگذاشت و میگفت: «مریم، کاش از همون بچگی با هم بزرگ شده بودیم. با هم درس میخوندیم، برنامه کودک میدیدیم، بازی میکردیم.» من هم کم نمیآوردم. میگفتم: «باور کن اگه از بچگی میشناختمت، هیچ وقت بهات جواب مثبت نمیدادم، از بس که تو شر و شلوغی، از بس که آروم و قرار نداری!»
🌻16 مرداد عروسیمان بود؛ روز میلاد حضرت زینب(س). تمام کارهای مراسم روی دوش مرتضی بود. حالا توی آن گرما، با آن همه بدو بدو روزه هم گرفته بود. تا مراسم تمام شود و مهمانها بروند، شب از نیمه گذشته بود ولی مرتضی وقت نکرده بود افطار کند.
🌻خانۀ اولمان یک خانه نسبتا قدیمی و بزرگ بود. صاحب خانهمان طبقه پایینمان زندگی میکرد. محل زندگیمان را طوری انتخاب کردیم که به یک اندازه با محل کار مرتضی و محل تحصیل من فاصله داشته باشد. گفتیم نه سیخ بسوزد، نه کباب.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :3⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻وارد زندگی مرتضی که شدم، متوجه شدم چقدر شبیه همان تعاریفی است که از او میکردند. مهربانیاش، تلاشش برای کسب روزی حلال، اخلاق خوبش، توجهاش به خانواده، همه و همه بینظیر بود.
🌻گاهی میشد از صبح که میرفت، تا نیمه شب سر کار بود. اخلاقش همینطور بود. کاری را که به عهده میگرفت، تا تمامش نمیکرد آرام و قرار نداشت. از طرف دیگر، آنقدر با دقت و از دل و جان کار میکرد که مشتریهای دایمی داشت. گاهی توی گرمای تابستان با زبان روزه که از سر کار میآمد حس میکردم آنقدر زیر آفتاب مانده که صورتش کبود شده. میرسید خانه، فرشها را کنار میزد و روی سرامیکهای کف اتاق دراز میکشید تا خنک شود.
🌻وقتی میرفتیم خرید، من فقط مایحتاج اصلیمان را برمیداشتم. برعکس مرتضی، هله هوله برمیداشت. غر میزدم که: «مرتضی! اینقدر پولاتو الکی خرج نکن. ببین منو! هوای پولهای تو رو دارم چون میدونم واقعا حلاله.»
🌻خوشاخلاقیاش زبانزد بود. هرجا مرتضی بود، بساط خنده و شوخی هم به راه بود. مواقعی که مرتضی بود، به بچهها بیشتر خوش میگذشت. بهاش میگفتند «عمو بادکنکی». همیشه توی جیبش بادکنک داشت. با دلِ همه راه میآمد. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. مهربانی مرتضی بینظیر بود. هیچ مثالی نمیتوانم برایش بیاورم.
🌻آنقدر در کنارش حس آرامش و خوشبختی داشتم که دوست داشتم مدام همراهش باشم.
عادتش بود که هر کس برای کار تماس میگرفت، یادداشت میکرد و شماره میداد.
🌻لیستش را سرِ صبحانه که درمیآورد، سر به سرش میگذاشتم که: «بده ببینم مشقاتو نوشتی!» لیست کوچکش را بالا و پایین میکردم و اگر آن روز به قول خودش خردهکاری داشت و قرار نبود جای خاصی برود، ذوق میکردم. همان صبح، بساط ناهارمان را آماده میکردم و دو نفری با موتور میرفتیم. هرجا کار داشت، تا برود و برگردد پای موتور میایستادم. خسته میشدم ولی به بودن کنار مرتضی میارزید. لذت میبردم از بودن در کنارش. او هم همین حس را داشت.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :4⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻هشت صبح میرفت سر کار. 10 نشده، زنگ میزدم حالش را میپرسیدم. سر ظهر هم میآمد برای ناهار. از بوی سر و صورتش متوجه میشدم آن روز از چه چسبی برای لولهکشی استفاده کرده. میگفتم: «مرتضی! امروز از فلان چسب استفاده کردیها!» صورتش به خنده باز میشد و میگفت: «خانوم، خوشم میاد هیچ وقت به خطا نمیری و دقیقا درست میگی.»
🌻قرار بود پالتو بخرم. رفتیم چندجا دیدیم. قیمتها آنقدر بالا بود که دلم نمیآمد آن همه پول بدهم برای یک پالتو. گفتم: «مرتضی ولش کن. بیا بریم پارچه بخریم، خودم میدوزم.» پارچه و آستر و دکمه، سرجمع شد 30 هزار تومان. آن روز مرتضی بازار امیر کار داشت. برف میآمد و هوا سرد بود ولی همراهش رفتم. کارش که تمام شد گفت: «بیا بریم یه دور بزنیم.» پشت ویترین یکی از مغازهها یک گلدان، چشم جفتمان را گرفت. با این که کمی گران بود، بی چون و چرا برایم خرید. گفت: «مریم خانوم، اینم جایزه شما که 200 هزار تومن ندادی پالتو بخری و با 30 تومن سر و تهاش رو هم آوردی.»
🌻رفته بود کربلا. گروهشان همه برگشته بودند، الا مرتضی. زنگ زدم و گفتم: «مرتضی! پس کجا موندی؟ چرا نمیای؟ همه برگشتن!» گفت: «بقیه با هواپیما اومدن من با اتوبوس برمیگردم.» وقتی آمد، سوغاتی برایم یک انگشتر طلا آورده بود. گفت: «بلیت هواپیما 250 هزار تومن بود. دیدم چه کاریه! با اتوبوس برگشتم، اون 250 هزار تومن رو دادم واسه تو این انگشتر رو خریدم.»
🌻مرتضی همه کاری میکرد تا عشق و محبتش را به من نشان بدهد.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada