💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 5⃣9⃣
😔شهادت ابراهیم هادی
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨محمد شریف هم به شدت زخمی شد. محمد در لحظه شهادت به دوستش گفت: «به مادرم بگو برود شاه عبدالعظیم و مرا دعا کند.» بعد دستش را بالا گرفت و با صدای لرزان، اما با حالت عرفانی خاصی فریاد زد:« مهدی جان، دست مرا بگیر» بچه ها دیدند که در لحظه شهادتش، چگونه چهره ی معصومانه ی او از شادی شکفت! او به نقطه ای خیره شد و چشمانش برق زد. حال همه ی نیروها منقلب بود. هر لحظه منتظر حضور نیروهای دشمن بالای سر خودمان بودیم.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨در همین حال یکی از بچه ها از انتهای کانال به سمت ما دوید و فریاد زد: « #ابراهیم_هادی هم شهید شد.» یکباره رنگ از چهره ام پرید. همه ی خاطرات این چند روز در ذهن من مرور شد. دیگر امیدم را از دست دادم. لحظه های آخر مقاومت بچه ها در کانال بود. یکی با بی سیم توانست با فرماندهان در عقبه تماس برقرار کند. او گفت: «سلام ما را به امامان برسانید. از قول ما به امام بگویید همان طور که فرموده بود، حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا نفر آخر جنگیدیم.»
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨یکباره چندین لوله اسلحه عراقی ها را بالای کانال دیدیم. کماندوهای عراقی به بالای کانال رسیدند. لحظاتی بعد صدها لوله ی اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود! ما نیز مشغول گفتن شهادتین بودیم. نمی دانم می شود آن لحظات را بر روی کاغذ آورد؟!
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب راز کانال کمیل، صفحه 124 الی 125
کانال گلستان خاطرات
✨🌷✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 6⃣9⃣
😔وحشی گری
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨از مسیری که حالت راه پله بود، یک افسر به همراه یک سرباز بعثی وارد کانال شدند. افسر نگاهی به جمع ما انداخت. آنها آمده بودند تا انتقام این چند روز را از انسان هایی بدون سلاح و مجروح بگیرند. افسر بعثی اسلحه اش را مسلح کرد. به هر کسی می رسید با تیر خلاص ملکوتی اش می کرد. به هر نیمه جانی که می رسید، چنان لگدی به او می زد که خون از زخم هایش فوران می کرد. سپس با یک تیر، جسم نیمه جانش را به آرامش می رساند و روح وحشی صفت خود را به طوفان سهمگین خباثت می سپرد.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨اصغر بخشی هم داشت آخرین لحظات زندگی اش را تجربه می کرد. اصغر چشمانش را بست و به سختی شهادتین را بر لب جاری کرد. افسر بعثی به او رسید و سرش را نشانه گرفت. تیر شلیک شد و چشم چپ اصغر از کاسه ی سرش بیرون پرید. تیر خلاص به اصغر بخشی خورد ولی او را نکشت. افسر بعثی قهقهه ای سر داد و آرام آرام از بدنش دور شد.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨او همچنان که جلو می رفت در میانه ی کانال چشمش به مجروحی افتاد که هنوز ذکر زهرا، زهرا سلام الله علیها بر لبانش بود. یکباره با پوتین چنان ضربه ای به صورتش زد که صورت مجروح از هم شکافت و غرق در خون شد. سپس رو به سرباز خود کرد و از او خواست تا کارش را تمام کند. سرباز که از وحشیگری افسر بعثی ترسیده و شوکه شده بود، چند قدمی به عقب رفت و از دستور افسر امتناع کرد. افسر بعثی که به شدت عصبانی شده بود سلاح کمری اش را به سمت سرباز نشانه گرفت و او را تهدید کرد، اما سرباز همچنان از این کار خودداری می کرد. افسر بعثی هم با قساوت و بی رحمی تمام، با شلیک یک گلوله سرباز خود را مورد هدف قرار داد و با تیری دیگر مجروح ایرانی را به شهادت رساند. حالا مونده بودیم که چکار خواهند کرد؟!
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب راز کانال کمیل، صفحه 125 الی 126
کانال گلستان خاطرات
✨🌷✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 7⃣9⃣
😔قتلگاه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨افسر بعثی از کانال خارج شد. بعد به افرادی که بالای کانال بودند دستور شلیک داد. آنها بی رحمانه داخل کانال را به رگبار بستند و فرزندان غیرتمند خمینی (ره) را به خاک و خون کشیدند. ظهر جمعه 22 بهمن ماه 1361 بود که بعثی ها کار کانال را کاملا یکسره کردند. آنان به هر جنبنده ای که در کانال بود شلیک کردند و پس از اطمینان از اینکه دیگر کسی زنده نیست، منطقه را از نیروهای خود تخلیه و به عقب رفتند.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨حالا کانال قتله گاهی شده بود با پیکرهای قطعه قطعه و غرق در خون! سکوت مطلق در کانال برقرار بود. هر از چند گاهی صدای باد در کانال می پیچید. ساعتی از رفتن عراقی ها گذشت. ما غرق در خون در کنار پیکر شهدا افتاده بودیم، شاید برای همین به سمت ما تیر خلاص شلیک نکردند. چشمانم را باز کردم. نور خورشید تو چشمانم بود. با سختی نشستم. بدنم زخمی و خسته بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شدم. هیچ جنبنده ای در اطراف خودم نمی دیدم.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨کمی به اطراف رفتم. متوجه شدم یکی از بچه های مجروح تکان می خورد. یکی دیگر هم در آن اطراف از لابه لای مجروحان بلند شد. با وجود همه ی اقدامات وحشیانه ی بعثی ها، تعدادی از بچه ها به لطف خداوند از تیر خلاص آنها در امان ماندند. به سراغ مجروحانی که زیر خاک بودند رفتیم. نیروهای دشمن فکر کرده بودند که اینها شهید هستند. آنهایی که هنوز زنده بودند از زیر خاک خارج کردیم. تعدادی از بچه ها هم که لباس هایشان در اثر حمل مجروحان و شهدا خونی شده بود و در کنار آنها دراز کشیده بودند، از تیر خلاص دشمنان در امان ماندند. تا زمانی تاریکی هوا صبر کردیم. حالا تعداد کسانی که زنده مانده بودند، بیش از ده نفر بود. با همدیگر قرار گذاشتیم هر طور شده از همان روشی که #شهید_ابراهیم_هادی گفته بود استفاده کنیم و به عقب برگردیم.
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب راز کانال کمیل، صفحه 127 الی 128
کانال گلستان خاطرات
✨🌷✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 8⃣9⃣
😔آنچه در پشت صحنه اتفاق افتاد
علی نصرالله می گوید: از یکی از مسئولین اطلاعات پرسیدم "یعنی چی گردانها محاصره شدن آخه عراق که جلو نیومده اونها هم که توی کانال سوم (کمیل) و دوم (حنظله) هستن".
اون فرمانده هم جواب داد "کانال سومی که ما تو شناسایی دیده بودیم با این کانال فرق داره، و این کانال و چند کانال فرعی دیگه رو عراق ظرف همین دو سه روز درست کرده. این کانال درست به موازات خط مرزی بود ولی کوچکتر و پر از موانع. گردانهای خط شکن برای اینکه زیر آتیش نباشن رفتن داخل کانال. با روشن شدن هوا تانکهای عراقی هم جلو اومدن و دو طرف کانال رو بستن... عراق هم همینطور داره رو سر اونها آتیش میریزه. میدونی عراق شانزده نوع مانع سر راه بچه ها چیده بود... میدونی عمق موانع نزدیک چهار کیلومتر بوده... میدونی منافقین تمام اطلاعات این عملیات رو به عراقی ها داده بودن..."
خیلی حالم گرفته شد... با بغض گفتم "حالا باید چیکار کنیم؟" گفت "اگه بچه ها بتونن مقاومت کنن یه مرحله دیگه از عملیات رو انجام می دیم و اونها رو میاریم عقب"
در همین حین بیسیم چی مقر گفت "از گردان های محاصره شده خبر اومده"
همه ساکت شدن... بیسیم چی گفت "میگه برادر یاری با برادر افشردی (شهید حسن باقری) دست داد" این خبر کوتاه یعنی فرمانده گردان حنظله به شهادت رسید...
عصر همان روز هم خبر رسید حاج حسینی (شهید علیرضا بنکدار) و محمود ثابت نیا، معاون و فرمانده گردان کمیل هم به شهادت رسیدند. توی قرارگاه بچه ها ناراحت بودند و حال عجیبی در آنجا حاکم بود...
بیستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فکه شدند.
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم
✨🌷✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 9⃣9⃣
😔آنچه در پشت صحنه اتفاق افتاد
صبح، یکی از رفقا را دیدم که از قرارگاه می آمد پرسیدم "چه خبر؟"
گفت "الان بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفته بود و با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدن، برای ما دعا کنید، به امام هم سلام برسونید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم"
با دلی شکسته و ناراحت گفتم "وظیفه ما چیه؟ باید چیکار کنیم؟
گفت "توکل به خدا، برو آماده شو که امشب مرحله بعدی عملیات آغاز میشه"
غروب بود که بچه های توپخانه ارتش با دقت تمام خاکریزهای دشمن رو زیر آتش گرفتند و گردان ها بار دیگر حرکت خودشان را شروع کردند و تا نزدیکی کانال کمیل و حنظله پیش رفتند. تعداد کمی از بچه های محاصره شده توانستند در تاریکی شب از کانال عبور کنند و خودشان را به ما برسانند ولی این حمله هم ناموفق بود و به خط خودمان برگشتیم. در این حمله و با آتش خوب بچه ها بسیاری از ادوات زرهی دشمن منهدم شد.
صبح روز بیست و یکم بهمن هنوز صدای تیراندازی و شلیک های پراکنده از داخل کانال شنیده میشد، بخاطر همین مشخص بود که بچه های داخل کانال هنوز مقاومت می کنند، ولی نمیشد فهمید که پس از چهار روز با چه امکاناتی مشغول مقاومت هستند.
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم
✨🌷✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 0⃣0⃣1⃣
😔آنچه در پشت صحنه اتفاق افتاد
غروب امروز پایان عملیات اعلام شد و بقیه نیروها به عقب بازگشتند. یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شده بود را دیدم می گفت "نمیدونی چه وضعی داشتیم، آب و غذا که نبود مهمات هم که کم، اطراف کانال هم پر از انواع مین، ما هم هرچند دقیقه تیری شلیک میکردیم تا بدونن ما هنوز هستیم، عراقی ها هم مرتب با بلندگو اعلام می کردن تسلیم شوید"
لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود. روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه میکردم. انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد. دوست صمیمی من #ابراهیم_هادی آنجاست و من هیچ کاری نمی توانم انجام دهم. آن شب را کمی استراحت کردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
عراقی ها به روز بیست و دوم بهمن خیلی حساس بودند لذا حجم آتش آنها بسیار زیاد شده بود به طوری که خاکریزهای اول ما هم از نیرو خالی شده بود و همه رفته بودند عقب. باخودم گفتم شاید عراق می خواهد پیشروی کند اما بعیده چون موانعی که به وجود آورده جلوی پیشروی خودش رو هم میگیره.
عصر بود که حجم آتش کم شد. با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال سوم فقط دود بلند میشد و مرتب صدای انفجار می آمد. سریع رفتم پیش بچه های اطلاعات عملیات و گفتم " عراق داره کار کانال رو یه سره می کنه" اونها هم آمدند و با دوربین مشاهده کردند. فقط آتش و دود بود که دیده میشد اما من هنوز امید داشتم. باخودم گفتم #ابراهیم_هادی شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، اما وقتی به یاد حرف هایش قبل از شروع عملیات افتادم دلم لرزید.
نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردند و بلند میشدند. میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند...
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب سلام بر ابراهیم
✨🌷✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 1⃣0⃣1⃣
😔بازگشت
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨با تاریک شدن هوا چند نفر از بچه های گردان حنظله هم به ما اضافه شدند. با کمک آنها چند مجروح بدحال را نیز با خود حرکت دادیم. آخرین لحظات بود. همه را از مسیر راه پله هایی که به بیرون کانال منتهی می شد عبور دادم. بار دیگر برگشتم و به داخل کانال نگاه کردم. پیکرهای پاره پاره شهدا در سراسر کانال پخش شده بود. نمی دانم، واقعا نمی دانم که این پنج روز را چگونه باید توصیف کنم. من هم باید تا ملکوت می رفتم. اما چرا...چرا ماندم. من در خودم این لیاقت را نمی دیدم، خدا خواست که چند روز را مهمان شهدا باشم. تا از آنها درس ایثار و وفا بیاموزم. در تاریکی شب، برای آخرین بار به کانال کمیل نگاه کردم. به شهدا قول دادم برگردم. گفتم که برمی گردم تا راز شما را برای همه بگویم. من (#مهدی_رمضانی) برمی گردم تا سند مظلومیت شهدای مظلوم و بی کفن را برای همه آیندگان بگویم.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨حرکت ما به سختی آغاز شد. دیگر خبری از رگبارها و شلیک و ... نبود. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا این چند نفر برگردند. تا راز کانال کمیل در دل این صحرا گم نشود. با عبور از کانال هم و تپه ها به نیروهای گردان یاسر رسیدیم. آنها به محض اینکه ما را دیدند جلو آمدند و گفتند: شما کی هستید؟ کجا بودید؟ گفتیم: نیروهای گردان کمیل هستیم. من به محض اینکه رسیدم افتادم و از هوش رفتم. بقیه هم شبیه من بودند.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨روز بعد در بهداری لشکر در حالی که سرم به من وصل بود به هوش آمدم. هر کس می آمد سوال می کرد که شما کجا بودید؟ چه می کردید؟ بقیه کجا هستند؟ آن روز کمتر حرف زدم. فقط به اتفاقات این مدت فکر می کردم. به دوستان مجروح خود نگاه می کردم. از اینکه با جسم زخمی، توانسته بودیم مسیر طولانی را طی کنیم تعجب کردم. شاید سرّ بازگشت ما همین بود که راز کانال کمیل بر کسی پنهان نماند و ندای مظلومیت فرزندان خمینی (ره) به گوش جهان و جهانیان رسانده شود.
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
📚کتاب راز کانال کمیل، صفحه 128 الی 129
کانال گلستان خاطرات
✨🌷✨🌷
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 2⃣0⃣1⃣
😔دوکوهه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨فکه و چنانه از نیروها خالی شد. بقیه ی نیروهای لشکر به دوکوهه بازگشتند. صدای حاج صادق آهنگران که از بلندگوهای دوکوهه پخش می شد به بچه ها خوش آمدی جانانه گفت: «ای از سفر برگشتگان، کو شهیدان ما، کو شهیدان ما، کجا شدند غرقه به خون، دوستان شما، دوستان شما، گویند یکی زان کشته ها، به بدن سر نداشت، وان دیگری بی دست و پا، به زمین سر گذاشت...»
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨صدای ضجه و گریه ی بچه ها آسمان دوکوهه را می لرزاند. حال و هوای خاصی بر دوکوهه حاکم شده بود. دو کوهه یکی از غمبارترین روزهای خود را سپری می کرد. بچه ها بهت زده بودند و دل و دماغ هیچ کاری را نداشتند. آن همه نشاط و هیاهو در دوکوهه، جای خود را به سکوتی غم بار داده بود. در هر گوشه و کنار، رزمنده ای به یاد مظلومیت دوستان شهید خود اشک می ریخت. جا ماندن پیکر بسیاری از شهدا در فکه و میادین مین و کانال ها، غم سنگین بچه ها را مضاعف می کرد و بر زخم های دلشان نمک می پاشید. حاج ابراهیم همت بعد از یکی از مراسم صبح گاهی دوکوهه، به یاد شهدای عملیات به شدت متاثر شد و گریست.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨غمی سنگین همراه با اندوهی وصف ناشدنی فضای دوکوهه را در آغوش گرفته بود. در و دیوار دوکوهه همچنان دلتنگ یاران خود بود. امام راحل (ره) پس از شنیدن شرح حال ایستادگی و مقاومت و مظلومیت آن به معراج رفته ها به شدت گریستند و به تعبیر زیبایی در وصف آنان فرمودند: «رزمندگانی که در آنجا بودند جزء ملائک الله هستند.»
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨اما به نظر من، مهم ترین درس این عملیات «ولایت مداری» رزمندگان ما در سایه ی عمل به تکلیف بود. من اعتقاد دارم که نسل های آینده ی ایران، از مقاومت جانانه ی رزمندگان در فکه درس های زیادی می آموزند. اینکه تنها با ولایت و تبعیت از رهبری هست که می توان ذلت تسلیم شدن را کنار گذاشت و مقتدرانه در همه ی عرصه ها درخشید و این چنین عزت و سربلندی را برای نسل های بعدی به ارمغان آورد.
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃
📚کتاب راز کانال کمیل، صفحه 129 الی 131
کانال گلستان خاطرات
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 3⃣0⃣1⃣
😔ماجرای قتلگاه فکه
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨مدتی بعد از عملیات، از دوستانی که در گردان مقداد داشتم پرسیدم: آن شب که عملیات آغاز شد، شما کجا رفتید؟ چرا جلو نیامدید؟ یکی از آنها گفت: ما وقتی حرکت کردیم متوجه شدیم که سنگرهای کمین دشمن خالی است! به ما اعلام شد که نیروهای کمین دشمن فرار کرده اند. اما واقعیت چیز دیگری بود. نیروهای دشمن در اطراف سنگرهای کمین مخفی شده بودند تا در زمان مناسب به ما حمله کنند. ما حسابی جلو رفتیم و به موانع و کانال اول رسیدیم. یکباره از همه طرف به سوی ما آتش گشودند.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨نمی دانستیم چه باید کرد. بلافاصله افرادی که بعدها فهمیدیم از منافقین بودند شایع کردند که دستور عقب نشینی صادر شده. ما به سوی عقب برگشتیم، اما یکباره همه چیز به هم خورد. ما مورد حمله ی تیربارهای دشمن در سنگر کمین واقع شدیم. تعداد شهدا و مجروحان بسیار زیاد شد. دشمن می دانست ما از کدام مسیر برمی گردیم. درست مسیر ما را زیر آتش داشت. تعداد شهدا و مجروحان همین طور بالا می رفت. ما هم مجروحان را از صحنه ی نبرد خارج کرده و در یک جایی شبیه گودال که نسبتا بزرگ بود و آتش تیربارها به آنجا نمی رسید آوردیم. قرار شد نیروها به عقب بروند و در مرحله بعدی برای تخلیه مجروحان اقدام کنیم.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨اما دشمن با آتش سنگین خود اجازه ی ورود نیروهای جدید را نمی داد. چند روز بعد گردان حنظله از همان مسیر جلو رفت تا بلکه بتواند مجروحان را تخلیه نماید. آنها تا کانال سوم هم پیش رفتند اما باز هم نتوانستند خط دشمن را بشکنند. آنها مشاهده کردن که جلادان بعثی، به سراغ صدها مجروحی می رفتند که در آن گودال قرار داشتند. بعثی ها مجروحان را تیر خلاص زدند. بعد هم بقیه ی مجروحان را که در معبرها مانده بودند به شهادت رساندند. پیکرهای آنها همان منطقه باقی ماند. حتی پیکر بیشتر نیروهای گردان حنظله هم در اطراف کانال سوم باقی ماند.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨سالها از آن ماجرا گذشت. وقتی دوستان شهدا در اوایل دهه ی هفتاد به سراغ فکه رفتند، اولین جایی که شهدا را به صورت دسته جمعی پیدا کردند همین گودال بودند؛ گودالی که به قتلگاه مشهور است. #سید_مرتضی_آوینی نیز در اطراف همین گودال به شهادت رسید. حالا زائران منطقه ی فکه، از کنار مقتل سید مرتضی، به زیارت قتلگاه رفته و بعد راهی کانال کمیل می شوند.
👈ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃
📚کتاب راز کانال کمیل، صفحه 134 الی 135
کانال گلستان خاطرات
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
🔷در کانال کمیل چه گذشت😭
🔷قسمت 4⃣0⃣1⃣
😔تفحص
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨بچه های مظلوم گردان کمیل بیش از ده سال غریبانه و مظلومانه در کانال دوم و اطراف آن جا ماندند. نیروهای بعثی بعد از پایان این عملیات، با لودرهای خود، کانال های کمیل و حنظله را پر کردند. صدها شهید در زیر این کانال ها ماندند. در سال 1371 گروهی از دوستان شهدا برای زیارت مقتل شهدای فکه راهی این دیار شدند، آنان با پیکر شهدایی مواجه شدند که بعد از گذشت سالها هنوز روی خاک فکه و در منطقه ای به نام قتلگاه مانده بودند! بعد از آن کار تفحص شهدا در سرزمین فکه آغاز شد.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨تا اینکه علی محمدوند که خود یکی از بازماندگان آن شب از گردان حنظله بود، با توجه به نشانه هایی که از آن شب به یاد داشت، موقعیت کانال سوم را شناسایی و مشغول فعالیت شد. مدتی بعد کاروان سه هزار شهید گمنام در ایام فاطمیه از نماز جمعه ی تهران تشییع شد. بیشتر دوستان من در این کاروان حضور داشتند، اما از #شهید_ابراهیم_هادی خبری نشد.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨بار دیگر کار تفحص در اطراف کانال و میدان مین آغاز شد. پیکرهای زیادی برگشت. اما باز هم از قافله سالار شهیدان کانال کمیل، #شهید_ابراهیم_هادی خبری نشد. بسیاری از دوستان به دنبال پیکر او بودند، به آنها گفتم زیاد دنبال او نگردید. او عاشق گمنامی بود. او می خواست در کانال بماند، تا خورشیدی باشد برای راهیان نور....
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨پس از مدتی علی محمدوند و مجید پازوکی، علمداران تفحص شهدا از همان منطقه فکه به کاروان عاشوراییان پیوستند. اما آنها خاطرات زیبایی از تفحص کانال کمیل تعریف می کردند. از جمله دفترچه ای که زیر بدن یکی از شهدا مانده بود. این شهید از رزمندگان گردان کمیل بود که نوشته بود: امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه علیه السلام.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
✨سالها بعد از عملیات والفجر مقدماتی از دل خاک فکه، پیکر مطهر شهید گمنامی پیدا شد. در جیب لباس خاکی اش برگه ای بود که نوشته هایش را با کمی دقت می شد خواند: «بسمه تعالی. جنگ بالا گرفته است. مجالی برای هیچ وصیتی نیست...تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم، حدیثی از امام پنجم برای شما می نویسم: «به تو خیانت می کنند، تو مکن. تو را تکذیب می کنند، آرام باش. تو را می ستایند، فریب مخور. تو را نکوهش می کنند، شکوه مکن. مردم شهر از تو بد می گویند، اندوهگین مشو. همه مردم تو را نیک می خوانند، مسرور مباش...آنگاه از ما خواهی بود.»
دیگر نایی در بدن ندارم؛ خداحافظ دنیا....
🔴پایان
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب "سلام بر ابراهیم 1 و 2"، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات شهید ابراهیم هادی
📖کتاب "راز کانال کمیل"، گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات شهید ابراهیم هادی
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 1⃣
✍صبر زینب گونه
🌺حالا کسی نمانده که این عکس را ندیده باشد، کسی نمانده که ماجرای سربریده شهید مدافع حرم محسن حججی را نشنیده باشد؛
🌺جوانی که تیرماه ۱۳۷۰ در اصفهان بهدنیا آمد و مردادماه ۱۳۹۶ در سوریه به شهادت رسید.
🌺حالا همه جا پر است از قصه رشادت جوانی دهه هفتادی که ایمان و عشق روئینتناش کرده ؛
🌺جوانی که آرزویش شهادت بوده. آرزویی که حالا یک طور خاص، یک شکل غریب، رنگ حقیقت گرفته؛ محسن سرش را داده و بال درآورده و پرواز کرده سمت آسمان.
🌺خاطرات « زهرا عباسی» همسر این شهید مدافع حرم را مرور می کنیم.
شیرزنی که تمام قد پشت همسرش ایستاده و میگوید:« شهادت محسن افتخارخانواده ماست.«
🌺دختر ۲۳ سالهای که این روزها عجیب صبر زینبگونهای را به نمایش گذاشته است. معتقد است اگر امروز سرش را بالا گرفته و باافتخار از همسر بیسری میگوید که دنیا را تکان داد، به واسطه نمکگیر شدن پای سفره شهید حاج احمد کاظمی است. حتی شهادت همسرش را هم از توسل به حاجی گرفته و البته و عدهای که قرآن در آیه ۶۸ سوره طه به محسن داده بود: «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.»
🌺میگوید: «این آیه، تفأل محسن به قرآن شب قبل از خواستگاریمان است. من معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم ولی الان خوب فهمیدهام برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.»
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 2⃣
✍طلب زندگی مهدوی
🌺اگر ماجرای آشنایی ما را کسی از محسن میپرسید میگفت ما بواسطه شهدا باهم آشناشدیم، حالا من هم همان رامیگویم: ما بواسطه شهدا آشنا شدیم. من در یک نمایشگاه که مربوط به دفاع مقدس و بزرگداشت شهدای این دوران بود کار میکردم، همسرم هم در یک دورهای آنجا با ما همکار شد، همدیگر را دیدیم و به قول محسن، این شهدای دفاع مقدس بودند که واسطه آشنایی ما شدند.
🌺همیشه طلب مسیر زندگی مهدوی را داشتم. مرتب سر نماز دعا میکردم و از خداوند میخواستم کسی را در زندگی من قرار بدهد که حضرت زهرا(س) تاییدش کرده باشد. عجیب روی این دعا اصرار خاصی داشتم و همیشه هم از خدا آن را میخواستم. هرچند برای این طلب زمان تعیین نکرده بودم ولی خدا لطف کرد و خیلی زود مرا به خواسته و آرزویم رساند.
🌺این آرزوی قلبیام بود و وقتی محسن را دیدم، با تمام وجودم حس کردم که دلش یک جور خاصی با اهل بیت است، حس کردم اگر یک نفر باشد که حضرت زهرا(س) در این دوره و زمانه بخواهد تائیدش کند، همین محسن است، همین طور هم شد حالا میبینم که حضرت زهرا (س) هم ایشان را تایید کرد.
🌺جالب اینجاست زمانی که آقا محسن به خواستگاری من آمد، عنوان کرد که او نیز همیشه از خدا همسری را طلب میکرده که نامش هم نام حضرت زهرا(س)، از خانواده سادات و مورد تایید ایشان باشد. اینجا بود که متوجه شدم محسن هم ارادت خاص و ویژهای به خانم حضرت زهرا(س) دارد و از همان ابتدا وساطت حضرت زهرا(س) را در ازدواجمان احساس کردم.
❤️من در سن هجده سال و چند ماه ازدواج کردم...
ما ۱۱ آبان ۹۱ عقد کردیم؛ ۹ مرداد ۹۳ ازدواج کردیم و زیر یک سقف رفتیم. تنها فرزندمان علی، هم ۲۴ فروردین ۹۵ به دنیا آمد.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 3⃣
✍آشنایی
🌺آقامحسن عجیب حضرت زهرایی و عاشق ایشان بود و همیشه شهادتی مانند حضرت زهرا(س) را طلب میکرد. یادم است یک بار از او پرسیدم شما که شهادت مثل حضرت زهرا(س) را طلب میکنید، یعنی دلتان میخواهد تیر در پهلوی شما بخورد یا بازوی شما ...؟ گفت نه! من از قصه شهادت حضرت زهرا(س)، فقط #گمنامیاش را میخواهم.
🌺هردوی ما عضو مؤسسه شهید کاظمی بودیم. بهتر بخواهم بگویم اینکه ما سر سفره شهید حاج احمد کاظمی با هم آشنا شدیم.
🌺همراه و هم مسیر بودیم ولی نه من اطلاع داشتم آقا محسن از بچههای مؤسسه است نه ایشان اطلاعی در مورد فعالیت من در مؤسسه داشتند. قضیه آشنایی ما هم از این قرار است که من و آقا محسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راه اندازی شده بود، با هم همکار شدیم و از آنجا بود که آقا محسن من را دید و برای ازدواج انتخاب کرد.
🌺روز آخر نمایشگاه بود که آقا محسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و و از من خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم. البته من هم کتاب «سرباز سالهای ابری» را به آقا محسن هدیه دادم و بعد از یک هفته بود که به همراه خانوادهشان به خواستگاری من آمد.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 4⃣
✍همه چیز از مؤسسه شهید کاظمی شروع شد!
🌺آن زمان من دبیرستانی بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان نخبه در مدارس میرفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط میشد. البته فقط عضویت نبود، گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله همه مراحل با موفقیت طی شد و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم.
🌺مؤسسه شهید احمد کاظمی یک مؤسسه فرهنگی تربیتی با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه است و در بخشهای مختلفی اعم از علمی، ورزشی، گروههای جهادی، کتاب و فرهنگ کتابخوانی فعالیت میکند.
🌺محسن در ابتدا بخش ورزشی را انتخاب کرده بود؛ اما بعد از مدتی وارد شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی شده بود. او بعد از آنکه وارد سپاه شد عصرها به کتابفروشی مؤسسه میرفت و پولی را که از قِبَل این کار به دست میآورد، برای اردوهای جهادی کنار میگذاشت.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 5⃣
✍خواستگاری
🌺شب خواستگاری برعکس همه که در این جلسه حرفهای خاص خاص میزنند، آقا محسن قرآن آورده بود و از تفألهایی که برای ازدواج با من، به قرآن زده بود، میگفت.
🌺میگفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج تفألهای زیادی به قرآن زدم و در این مورد با خدا مشورت کردم.
🌺یکی از آن تفألها که این روزها به حکمت آن پی بردهام، مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» (آیه ۶۸ سوره طه) معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم؛ ولی الان خوب فهمیدهام آن برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.
🌺شب خواستگاری هم به قرآن تفأل زدند که اینبار آیه ۳۱ سوره نور آمد: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعا از آن پیداست...»
🌺بعد خطاب به من گفتند: «از خدا چنین همسری را میخواهم. شما میتوانید اینطور که قرآن خواسته، باشید؟» که من در جوابشان گفتم بله❤️
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 6⃣
✍پسر پدرم
🌺آقا محسن در جلسه خواستگازی گفتند که من سر سفره شهدا نشستهام و در مسیری قدم گذاشتهام که دلم میخواهد با همسرم آن را ادامه بدهم...
همسری که اول من را به سعادت و سپس به شهادت برساند. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم بله اما شما هم پسر بابای من میشوید. گفتند بله. گفتم پس یاعلی... صبح فردا هم رفتیم برای آزمایش.
🌺فقط همان یک جلسه با هم صحبت کردیم و جواب مثبت دادم.
🌺فقط و فقط ایمانشان مرا جذب و مصمم به انتخاب ایشان کرد.....
🌺موقعی که آقامحسن برای خواستگاری آمد، شاغل در یک شرکت معمولی بود و حتی هنوز وارد سپاه نشده بود. با این حال من و پدرم اصلا بحث مالی را جلو نکشیدیم. چون تنها ایمانشان ما را جذب کرد و اینکه پدرم به آقامحسن گفته بود من پسری ندارم، میتوانی پسرم باشی که او هم قبول کرده بود.
🌺البته حضور در مؤسسه شهید کاظمی و فعالیتهای فرهنگی هم به نوبه خود در این انتخاب بیتأثیر نبوده است
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 7⃣
✍مهریه
🌺آقا محسن از من در مورد مهریه پرسیدند و اینکه نمیتوانند متعهد به مهریه بالا شوند. گفتند اگر مهریه ۱۴ سکه باشد، خیلی راضیام و البته دلم میخواهد حضرت زهرا(س) هم راضی باشند. من در جوابشان گفتم نگران نباشید؛ خوشحالتان میکنم...
🌺روزی که برای مهربرون بنده آمدند هیچ کسی اطلاع نداشت قرار است چه مهریهای گرفته شود. من در همان جلسه برگهای که از قبل نوشته بودم را به پدرم دادم و گفتم این را بخوانید. من این مهریه را میخواهم...
🌺مهریه ای که من نوشته بودم، یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت امام زمان(عج)، ۱۴ مثقال نمک به نیت نمک زندگی، ۱۲۴ هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه برای همسرم بود.
🌺قبل از شهادتشان ایشان بیشتر قرآن را حفظ کردند. صلواتها را هم فرستادند.
🌺ولی دفعه اولی که خواستند به سوریه بروند؛ من کل مهریهام را به آقامحسن بخشیدم. چون ارزشش برای من بیشتر از این حرفها بود...
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 8⃣
✍الگوی کامل
🌺از هرنظر و در هر زمینهای که بخواهیم حسابش را بکنیم، آقامحسن معلم بنده و یک الگوی به تمام معنا برای من بود.
🌺معلمی بود که من را با خودش بالا کشید... اگر بالا نکشیده بود، قطعا من امروز این صبر را نداشتم. آقا محسن، هیچ موقع تعصبات خاص نسبت به من نشان نمیداد و همیشه با روش خاص خودش من را راهنمایی و ارشاد میکرد. مثلا در مورد حجاب، زیباییهای آن را با روش خاص خود به من نشان داد و معتقد بود برای حجاب نه تنها نباید صرفهجویی کرد؛ بلکه باید بهترین چادرها را خرید و سر کرد.
🌺آقا محسن از همان سال ۸۵ یعنی پانزده سالگی که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدند کار جهادی را شروع کرد. او از همان سالها دغدغه کارهای فرهنگی را داشت و عجیب این حوزه برایش مهم بود. مخصوصا نسبت به صحبتهای رهبر انقلاب دغدغه خاصی داشت و شبهایی بود که تا صبح بیدار میماند، کتاب میخواند و روی بیانات حضرت آقا کار میکرد و نکات مهم آن را در داخل سایت یا کانال تلگرامیشان میگذاشت.
🌺محسن از همان نوجوانی در کارهای فرهنگی فعال بود، همیشه در اردوهای جهادی شرکت میکرد. یکی از اعضای فعال موسسه شهیدحاج احمد کاظمی بود و کلا فعالیتهای جهادیاش را از همینجا شروع کرد و حالا که نگاه میکنم میبینم حتی مسیر زندگیاش را هم ازهمین موسسه پیدا کرد و ادامه داد.
🌺محسن همیشه در پایگاه بسیج فعال بود، این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، میگفت مقام معظم رهبری وقتی که فرمودهاند : «جواب کار فرهنگی باطل ، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کردهاند و ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم و واقعا دغدغه اش کار فرهنگی بود.
🌺محسن خیلی خیلی زیاد کتاب میخواند، هروقت هم جایی به مشکل میخورد و گیر میکرد، میگفت حتما کتاب کم خواندم که اینجوری شده...
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 9⃣
✍عضویت در سپاه
🌺محسن همیشه فعالیتهای جهادی و فرهنگی داشت اما موقعی که به خواستگاری من آمد هنوز عضو سپاه نبود، یعنی بحث مبارزه و… هنوز در زندگیاش مطرح نشده بود، با این حال علاقه زیادی به شهادت داشت. یادم است سر سفره عقد که نشسته بودیم، به من گفت:« الان فقط من و تو ، توی این آینه مشخص هستیم، از تو میخواهم که کمک کنی من به سعادت و شهادت برسم.»
🌺من هم همانجا قول دادم که در این مسیر کمکش کنم. در این چند سال هم همیشه همه تلاشم این بود که این خواستهای را که سر سفره عقد از من داشت، انجام بدهم.
🌺پیشنهاد رفتن و عضویتشان در سپاه از طرف من بود. من از آقا محسن خواستم که این لباس مقدس و باارزش را به تن کند.گفتم خیلی دوست دارم همسرم سپاهی باشد.
🌺چون آقامحسن از من خواسته بود در مسیری حرکت کنم که سعادت و شهادت را برای ایشان به دنبال داشته باشد، خیلی اتفاقی به این فکر افتادم که پیشنهاد رفتن و پیوستن به سپاه را به او بدهم. برای همین بود که یک بار از آقا محسن پرسیدم دوست دارید وارد سپاه بشوید و این شغل را انتخاب کنید؟ ابتدا گفتند باید فکر کنم اما بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، جوابشان نسبت به پیشنهاد من مثبت بود و گفتند که بله من مشتاقم و مسیرم را پیدا کردم. بعد هم رفتند دنبال کارهای استخدام و از سال ۹۳ عضو رسمی این نهاد شدند. آن موقع هنوز در دوران عقد بودیم.
🌺محسن با توجه به سوابق فعالیتهای جهادیاش و خصوصیاتی که داشت توانست به عضویت سپاه درآید.
🌺فقط گفت: «زهرا اگر من این مسئولیت را قبول کنم، هرجایی که اسمی از اسلام بیاید، میروم و از اسلام دفاع میکنم،چه مرزهای کشورخودمان باشد، چه یک کشور دیگر… تو با این قضیه مشکلی نداری؟» گفتم نه…مشکلی ندارم.
🌺واقعا هم مشکلی نداشتم، چون قول داده بودم و مطمئن بودم این راه محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت میرساند.
این راهی بود که محسن انتخاب کرده بود، راهی بود که او را به آرزویش میرساند.
🌺ازهمان موقع که محسن عضو سپاه شد، بحث مدافعان حرم پیش آمد و تنها آرزوی همسرم این بود که اعزام به سوریه قسمت او هم بشود.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 0⃣1⃣
✍اولین اعزام
🌺زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد، تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقا از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگیاش رفتن به سوریه شد.
🌺بیقراریهای محسن برای رفتن به سوریه درست از همان روزهای اول پیوستنش به لشکر ۸ نجف اشرف آغاز شد. آن موقع لشکر ۴ شهید مدافع حرم داده بود.
🌺مدام در خانه ما حرف از شهدای مدافع حرم بود؛ حرف رفتن به سوریه و چشم به راهی محسن برای اینکه نوبت به او برسد. خیلی ناآرامی میکرد؛ آنقدر که من را هم ناآرام کرده بود. گریه میکرد و میگفت نکند من این فرصت را از دست بدهم و سفره شهادت جمع بشود.
🌺از زمانی که پیکر شهید علیرضا نوری را آوردند. از آن موقع بود که محسن نه دیگر روحش پیش ما بود نه جسمش.
🌺همیشه میگفتم، صبر کنید ان شاءالله رزق و روزیتان میشود...میگفت اگر ما ۱۴۰۰سال پیش نبودیم که یار و یاور اهل بیت باشیم، حالا این فرصتی است که به ما داده شده و نباید این فرصت را از دست بدهیم.
🌺دفعه اولی که میخواست اعزام شود، من باردار بودم، محسن آمد با خوشحالی گفت که بالاخره با کلی خواهش، اسم من درآمده و با اعزامم موافقت شده،میخواهم بروم سوریه اما تو به کسی نگو که بارداری که مخالفت نکنند. من هم همینکار را کردم ...
🌺محسن چند روز قبل ازمحرم ۹۴ اعزام شد و بعد از اربعین ۹۴ به خانه برگشت. .سفرشان ۴۵ روزه بود؛ ولی آقامحسن دوماهی آنجا بود...در این ماموریت بیشتر در حلب و لاذقیه عملیات داشتند.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 1⃣1⃣
✍عاشق شهادت
🌺بعد از برگشت، همان لحظه اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت زهرا دعا کن باز هم قسمتم بشود. دوباره من بودم و بیقراریهای محسن که البته اینبار طور دیگری بود و او به کل عاشق شده بود. همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بی تاب بود و سوریه سوریه می کرد.
🌺بعد از بازگشت آقا محسن بیتابتر شده بود. آقامحسن به دلیل اینکه در این سفر شهادت دو نفر از رفقای صمیمیاش را از نزدیک دیده بود، وقتی برگشت، خیلی به هم ریخته بود و مدام حسرت آن را به زبان میآورد. همیشه ناراحت این بود که چرا تا پای شهادت رفته ولی شهادت نصیبش نشده است.
🌺در آن سفر، لشکر ۸ نجف اشرف شش شهید داده بود که در میان آنها، آقا محسن با شهید پویا ایزدی و شهید موسی جمشیدیان از قبل رفاقت نزدیکتری داشت.
🌺هم خوشحال بود هم یک حسرت عجیب داشت. دلیل خوشحالیاش این بود که میگفت فرصتی برایش فراهم شده که به وظیفهاش که دفاع از اسلام بوده عمل کند ، همینطور چون سردار سلیمانی را ملاقات کرده بود خیلی خوشحال بود، چون از قبل آرزو داشت که یک روزی ایشان را از نزدیک ببیند. نسبت به سردارسلیمانی یک ارادت خاصی داشت و همیشهمیگفت الگویش در زندگی سردار سلیمانی است.
🌺دفعه دوم هم که رفت میگفت زهرا دعا کن من دوباره سردار را ببینم، میخواهم از او بخواهم کاری بکند که من همانجا در سوریه بمانم و تا تمام نشدن جنگ برنگردم ایران.
🌺میگفت من در هر عملیاتی که داشتم، هر آن شهادت را میدیدم که به طرفم میآید اما نصیبم نمیشود. میگفت تیر به سمتم شلیک میشد اما از کنار سرم رد میشد، ترکش میآمد اما ترکشها سرد بودند عمل نمیکردند، خمپاره بغلم زمین میخورد اما منفجر نمیشد… حتی یک بار وقتی داخل تانک بودم ، تانک را زدند، همه گفتند که حتما شهید شدم اما من حتی یک خراش هم برنداشتم.
🌺بعد میگفت زهرا، لابد من یک جای کارم می لنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمیشوم. گله میکرد که چرا من شهادت را میبینم اما شهادت به سمتم نمیآید… آن موقع من هنوز باردار بودم ،میگفتم غصه نخور، صبر کن، حتما باید شرایطش مهیا باشد.
🌺محسن هم میگفت: من یک سقف بالای سر تو و این بچه درست کنم،انشالله دیگر همه چیز حل می شود و میدانم که کارم حل است و همین طور هم شد روزی که سقف خانه ما را زدند و کار سقف تمام شد، من خبر اسارت محسن را شنیدم.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠
#خاطرات_شهید_محسن_حججی
📌به روایت همسر
قسمت: 2⃣1⃣
✍نذر شهادت
🌺نماز میخواند به نیت سوریه، روزه میگرفت به نیت سوریه، ختم برمیداشت به نیت سوریه... خلاصه هر نذری که فکرش را بکنید و هر کاری که از دستش برآمد را انجام داد تا دوباره راهی شد...
🌺27 تیر ۹۶ برای بار دوم عازم سوریه شد.
🌺بار دوم راحتتر رفت با اینکه اینبار صاحب یک فرزند هم شده بود!
🌺اصلا انگار خدا این بار دوبال به محسن داده بود آنقدر که شوق رفتن داشت. او خیلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. حتی در آخرین حرفهای قبل رفتنش هم گفت: «گاهی وقتها دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث میشود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب(س) را به دست بیاورم.«
🌺اما محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند. چون عشق اصلیاش خدایی بود. همه میدانستند که چقدر من ومحسن به همدیگر علاقه داشتیم، همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم. اما او همیشه میگفت زهرا درعشق من به خودت و پسرمان علی شک نکن ولی وقتی که پای حضرت زینب(س) بیاید وسط، زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم...
ادامه دارد...
منبع:
https://www.isna.ir/news/96052817251/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%84%D8%A8-%D8%A7%D8%B2-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AA%D8%A7%D9%87%D9%84%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D8%AD%D8%AC%D8%AC%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada