❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻دعا تمام شد و برگشتیم منزل شهید صدرزاده. حال و هوای آنجا هم عجیب و غریب شده بود. دمِ در پر بود از کفش. انگار کلی مهمان داشتند. مادر شهید صدرزاده هم آنجا بود. چشمان قرمز و نمناکش ته دلم را خالی کرد.
🌻با خودم گفتم: «یعنی این همه جمعیت اینجا چی کار دارن؟!» گفتم: «حاجخانوم! واسه مرتضی اتفاقی افتاده؟» قطرهای اشک، آرام روی صورتش لغزید. گفت: «مریمجان، مرتضی مجروح شده.» مجروح شده؟! این همه آدم جمع شدهاند که فقط بگویند مرتضی مجروح شده؟! با عقلم جور درنمیآمد. باور نکردم.
🌻رفتم سراغ همسر شهید صدرزاده. گفتم: «تو بگو چی شده؟!» گفت: «مریمجان، ته تهِ خبری که میخوای از من بشنوی چیه؟» زبانم چرخید و گفتم: «یعنی شهید شده؟» گفت: «آره، آقامرتضی شهید شده.»
🌻سختترین آرۀ عمرم را شنیدم. انگار خشکم زد. نمیدانم، شاید هم ماتم برد. فکر میکردم اگر مرتضی شهید شود، دنیا را به هم میریزم ولی حالا آرام بودم. حتی اشکم نمیآمد. فقط پرسیدم تیر به کجاش خورده؟ تا گفت به گلو، یاد حرفش افتادم. سرم را بلند کردم و گفتم: «خدا را شکر. الحمدلله که در مقابل اباعبدلله شرمنده نشد.»
🌻شب پنجشنبه پیکرش را آورند مسجد الزهرای احمدآباد برای وداع. جمعیت موج میزد. همه آمده بودند. نفیسه آن شب وصیتنامه پدرش را خواند. گفته بود ثواب چله زیارت عاشورا را، زیارت کربلا و نماز زیر قبه امام حسین(ع) را به کسی میبخشد که در تشییع و مراسمش شرکت کند.
🌻یاد روزی افتادم که با هم رفته بودیم روضه. آن روز مراسم خیلی شلوغ بود. به مرتضی گفتم: «یعنی میشه یک روز من و تو همه این جمعیت رو با خودمون ببریم کربلا، بیپاسپورت، بیویزا؟!» حالا مرتضی همه را با خودش برده بود کربلا. او همه آن جمعیت را توی زیارت اباعبدالله شریک کرده بود.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻برای دقایقی به منزل خودمان رفتیم. سراغ کمدم رفتم و به خاله آقا مرتضی آخرین لباس هایی که به عنوان سوغاتی برایم خریده بود نشان دادم. بعد هم به جایی که همه بودند برگشتیم.
🌻در راه به این فکر می کردم که برای اعمال آقا مرتضی باید چکار کنم؟
چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم.
🌻آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد.
🌻وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت میکنم.
🌻شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود.
ادامه دارد...✒️
منبع:
http://sobheqazvin.ir/news/269986-newscontent
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :2⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻تابوت را گذاشتند جلویم. من بودم و علی و نفیسه. گفتم: «بازش کنید.» گفتند نمیشود. اصرار کردم. به التماس افتادم. داشتم برای مرتضی لَهله میزدم. میخواستم ببینمش. مرتضای خستۀ از سفر برگشتهام را باید میدیدم تا دلم آرام میشد. دیدم زیر بار نمیروند. چنگ انداختم و پلاستیک روی تابوت را پاره کردم. افتادم به جان میخهای تابوت که دلشان راضی شد و درِ آن را برایم باز کردند.
🌻صورتش را که دیدم زبانم باز شد: «سلام مرتضیجان! خوبی آقا؟ دلم برایت تنگ شده بود.» حس میکردم مقابلم ایستاده. نگاه کردم به صورتش. حس کردم حالت صورتش کمی تغییر کرد. به روی خودم نیاوردم.
🌻شروع کردم به صحبت کردن، مثل همان وقتها که خسته از راه میرسید و مینشست پای حرفهایم. زبان گرفته بودم و برایش از ندیدنش میگفتم، از نبودنش، از دلتنگیهای شبانهروزی علی و نفیسه.
🌻دوباره نگاهش کردم. مثل همان وقتها که خیره نگاهش میکردم و منتظر جوابش میماندم. مرتضی مثل همیشه جوابم را داد. اینبار قطره اشکی بود که آرامآرام از گوشه چشمش پایین چکید.
🌻سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. نفیسه گفت: «مامان! یعنی الان بابا اینجاست؟» گفتم: «آره مامان. مگه میشه ما اینجا باشیم و بابا کنار ما نباشه؟!» نفیسه گفت: «بابا! اگه الان پیش مایی به ما نشون بده.» یک قطره اشک از آن یکی چشم مرتضی غلتید!
🌻زنده بودنش را حس کردم. باور کردم مرتضی فقط حضور دنیاییاش از ما دریغ شده، روح او کنار ما بود. زندۀ زنده، درست مثل همان وقتها که با من و علی و نفیسه صحبت میکرد، شوخی میکرد و قربان صدقهمان میرفت. مثل همان وقتها که هوایمان را داشت...
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
هدایت شده از 𝓢.𝓐
http://www.jahannews.com/images/upload/0153/images/jpgfile_19718_600318_636500048537902453.jpg
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :3⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻مشغول حرف زدن با پیکر همسرم بودیم که آمدند و گفتند ماندن شما این جا ممنوع است و باید مجوز بگیریم. به ناچار از آن جا بیرون آمدیم.
🌻احساسم این بود که بچه ها باید بیشتر انرژی بگیرند. گفتم بچه ها به یاد پیاده روی های کربلا تا مزار شهید «جواد محمدی» بدویم و آیت الکرسی بخوانیم تا این ها هم بتوانند مجوز بگیرند.
🌻ساعت از 12:30 شب گذشته بود. وقتی برگشتیم دوباره درها را قفل کرده بودند. من و بچه ها هم بست نشستیم پای همان سردخانه. نیم ساعتی گذشت. گفتم امشب شب آخر است و باید با همسرم باشم. در را باز کردند و گفتند شهید از صبح بیرون بوده است و چیلرها باید روشن باشد. گفتم ایرادی ندارد من و بچه ها می رویم داخل سردخانه و شما هم درها را ببندید و صبح بیایید در را باز کنید.
🌻من حتی با خودم لباس گرم برداشته بودم و دوست داشتم بچه ها هم کنار من باشند. در را باز کردند و وارد شدیم اما بعد از دقایقی چیلرها را هم خاموش کردند و برای راحتی ما، آقا مرتضی را به سالن دیگری آوردند.
🌻شغل آقا مرتضی تأسیسات ساختمان بود. گاهی که از سر کار بر میگشت انگشتان پایش یخ زده بود. آن شب هم انگشتان شصت اش یخ زده بود. از روی کفن انگشتانش را ماساژ دادم. اگر بچه ها نمی بودند حتی زخم گلویش را هم تماشا می کردم. همان جا به اتفاق بچه ها سه بار برایش زیارت عاشورا خواندیم. تا ساعت 5 صبح آن جا بودیم.
ادامه دارد...✒️
منبع:
http://sobheqazvin.ir/news/269986-newscontent
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 4⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻گفتند: «کجا دفنش کنیم؟» گفتم: «صبر کنید از مرتضی بپرسم.» آن شب شاید نیم ساعت خوابم برد. مرتضی با لباس نظامیاش آمد. کلی با هم حرف زدیم. دم رفتن پرسیدم: «مرتضی کجا خاکت کنیم؟» گفت: «خانوم، توکل به خدا.»
🌻من هم که دیدم قرار است با دو شهید دیگر از فاطمیون تشییع شود گفتم: «مرتضی را از آنها جدا نکنید. هر کجا آنها را دفن میکنید، مرتضی هم همانجا باشد.» قطعه 15 بهشت رضا(ع) شد خانه ابدی مرتضی.
🌻ساعت 7 تشییع از مهدیه به سمت حرم آغاز شد. در راه رفتن به بهشت رضا هم اصرار کردم من و علی و نفیسه باید با آمبولانس برویم. در راه کلی با آقا مرتضی حرف زدیم و شعر شهید را دوباره مرور کردیم. وقتی به نزدیکی بهشت رضا رسیدیم نفیسه سرش را بیرون کرد و گفت وای مامان رسیدیم به دیوارهای بهشت رضا.
🌻کاش این جاده اصلا تمام نمی شد. وقتی جمعیت برای بردن پیکر آمدند من سریع خودم را به مزار رساندم. دوست داشتم اعمال تدفین را خودم انجام بدهم اما یکی از نزدیکان آقا مرتضی ممانعت کرد. یک بغل گل، سنگ مزار امام حسین(ع) و تربت کربلا را توی دستم نگه داشته بودم. دوست داشتم داخل قبر بروم. در همین فکر بودم که برادر شهید قاسمی از میان جمعیت پیدایش شد و گفت ببخشید خانم عطایی، آقا مرتضی این امانتی را داده و گفته آخرین نفر همسرم این را بگذارد روی پیشانی ام.
🌻انگار آقا مرتضی جواز رفتن من توی قبر را هم داده بود. وقتی این را گفتم برادرش رضایت داد تا من داخل قبر بروم. خاک تربت را زیر پیشانی بندش گذاشتم. سنگ مزار امام حسین(ع) را هم زیر گلویش گذاشتم. به نفیسه و علی هم گفتم آمدند داخل قبر و بابا را بوسیدند و بعد یکی یکی سنگ ها را گذاشتند.
🌻خوشحال شدم که اعمال را خودم انجام دادم. سه شب تا صبح پیش آقا مرتضی ماندیم. در شب سوم ختم قرآن گرفتیم و 250 نفر آمدند. خیلی ها می گفتند آقا مرتضی خیلی خاص بود و ما تا به حال شب در قبرستان نبودیم.
🌻سعی کردم محکم باشم. حتی نگذاشتم اشکی توی چشمم بیاید. خندیدم تا فکر نکنند از این که مرتضی به بهترین آرزویش رسیده ناراحتم. نبودنش سنگین است و غصهاش بزرگ، جایش خالی است و هیچجور پر نمیشود، اما مرا فقط همین آرام میکند که مرتضی حاجتروا شد.
🌻حالا خیالم راحتتر است. حداقل نگرانیام تمام شده و دیگر غصه خستگیاش را نمیخورم؛ الان سردش شده یا گرمش شده، گرسنه است یا تشنه. حداقل دیگر چله نمیگیرم برگردد. تنها ترسی که اذیتم میکند این است که بدون مرتضی بروم کربلا. شاید شهادتش برایم راحت حل شد ولی خاطراتی که برایم گذاشته، چیزی نیست که بشود راحت دورهاش کرد. پابرهنه بودنش توی کوچهپسکوچههای کربلا، بدوبدو کردنهایش چیزی نیست که فراموش کنم.
ادامه دارد...
منبع:
کانال سنگر شهدا
http://sobheqazvin.ir/news/269986-newscontent
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohad
هدایت شده از 𝓢.𝓐
#شهید_مرتضی_عطایی به تاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر مقدس مشهد و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد.
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 5⃣1⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻آخر دوره آموزشی در سوریه، شب قبلی که قرار بود به فرودگاه برویم و به کشورمان برگردیم یک سری فرم دادند که پر کنیم، همانجا گفتند امکان برگشتن شما به ایران نیست، مشخص شده است ایرانی هستید باید بمانید، گفتم من مدرک دارم، گفتند باید گذرنامه ات را استعلام کنیم، خیلی جدی گفتم: «بروید همین الان استعلام کنید، هر وقت متوجه شدید غیر از این است من را برگردانید». گذرنامه را گرفتند و هنوز هم دستشان است؛ ولی الحمدالله مشکلی پیش نیامد.
🌻یک بنده خدایی از ایرانی ها وارد فاطمیون شده و به سوریه آمده بود. یک بار سید ابراهیم (سید مصطفی صدرزاده) پرسید اهل کجا هستی با لهجه ترکی گفت بچه ی بامیان! سید هم با خنده گفت تو چیزی نگو، هرکسی پرسید ساکت باش، آخر هم فهمیدند ایرانی هست و برگشت. در منطقه به دوستانی که وضعیت ما را دارند به شوخی می گوییم «بچه بامیان».
🌻متاسفانه زیاد توفیق این را نداشتم که با شهید ابوحامد باشم. در عملیات تل قرین قرار بود شهر الحباریه را پس بگیریم، بعد از اینکه آتش تهیه سنگین ریختیم توانستیم شهر را بدون هیچ درگیری و تلفاتی فتح کنیم. در هماهنگی با فرمانده گفتند تا تل قرین راهی نیست، پنج نفر نیروی کمین برای پاکسازی جلو رفتند و 15 نفر نیروی داوطلب درخواست کردند.
🌻من که فرمانده دسته بودم در بین نیروها اعلام کردم برای گرفتن تل قرین داوطلب می خواهیم. به محض این که گفتم، هنوز حرفم تمام نشده بود که شهید نجفی مثل فنر از جا پرید و گفت من میایم. خدا رحمتش کند، آدم بسیار مخلصی بود.
🌻مسوولیت دسته را به یکی از دوستان سپردم و با شهید نجفی رفتیم. به مسوولیت سید ابراهیم تعدادی هم از دسته های دیگر آمدند. با هم به سمت تل قرین حرکت کردیم. دی ماه بود و آنجا هوا سوز داشت. نیروها بادگیر به تن داشتند و چون تبادل هوا در بادگیر نبود و مهمات زیادی داشتیم خیس عرق شده بودیم.
ادامه دارد...
منبع:
http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 6⃣1⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻به بالای تل قرین که رسیدیم، با این که جسته و گریخته خمپاره می آمد بدون درگیری اولیه، با وجود خستگی تقسیم کار کردیم. تعدادی نگهبان ایستادند و تعدادی دیگر خوابیدند. در بی سیم ها اعلام کردیم که بدون درگیری و مشکل خاصی به تل رسیدیم و تل را گرفتیم.
🌻سیدابراهیم نکات ایمنی و اولیه مثل این که چطور سنگر بسازند را به دوستان گفت و مشغول کار شدیم. صبح هوا که روشن شد دشمن تازه فهمید چه امتیازی را از دست داده است.
🌻تل قرین 15 کیلومتری مرز اسرائیل است. رو به روی تل قرین شهر کفرناسوج بود که از آنجا خیلی تهدید می شدیم. البته به شهر تسلط داشتیم ولی خمپاره اندازها و تیربارهای دشمن مدام کار می کردند. بچه ها تقسیم شدند.
🌻نیروی اصلی درمدرسه ای در عقبه مستقر بود و یک مقداری هم نیروی کمکی مثل ابوحامد و شهید فاتح از پایین همراهی می کردند.
🌻دشمن کم کم شروع به ریختن آتش کرد و ما مجبور شدیم در سنگرها پناه بگیریم. آنقدر آتش سنگین شده بود و به قدری خمپاره می آمد که هیچ حساب و کتاب نداشت طوری که عملا کار از دستمان گرفته شد.
🌻عرصه تنگ شد و چون ما تک زده بودیم دشمن در صدد پاتک برآمد و آتش تهیه ای را شروع کرد. مدام خمپاره می ریختند و نیروهایشان را در پناه آتش تهیه به جلو می کشیدند. آتش سنگین و فاصله ماهم زیاد بود. سلاحی که داشتیم کلاش بود و نمی توانستیم هدف را دقیق بزنیم و اثرگذار باشیم.
🌻دشمن به پشتیانی تیپ 23 و تیربارهایی که داشت نیروها را کشید جلو، ماهم چون در مرحله تثبیت تل بودیم در سنگرها مشغول بودیم.
ادامه دارد...
منبع:
http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohad
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت : 7⃣1⃣
#نورچشمم
✍ خاطرات شهید از سوریه
🌻تا این که عرصه خیلی تنگ شد و به حدی نیرو به جلو آمد که تقریبا به بالا و سر تل رسیدند. ما که دیدیم آتش سنگین است 30 متری از لبه تل کشیدیم عقب تر، که شهید نجفی همان جا وقتی که دشمن بالا آمد، سینه به سینه دشمن به شهادت رسید. چند هفته بعد از این درگیری که برای شناسایی رفتیم کلاهش را لا به لای سنگ ها پیدا کردم، دوتا تیر به سرش خورده و شهید شده بود.
🌻هجومشان سنگین بود و به برکت حضرت زینب(س) و دلاوری های بچه ها، توانستیم مقاومت کنیم. هجمه آنقدر سنگین که من در سنگری که بودم، خمپاره از خمپاره قطع نمی شد مرگ را جلوی چشمم حس کردم. سنگرم در منطقه ای شیب دار به سمت دشمن بود و باید به صورت سینه خیز داخل سنگر می رفتم، آنقدر خمپاره ها سنگین بود که هر لحظه امکان شهادت می دادیم.
🌻چند فایل صوتی همان جا ضبط کردم که فایلی هم که از شهید صابری لحظاتی قبل از شهادت در رسانه ها پخش شده به همراه صدای بی سیم که می گوید آب می خواهم و من میگویم نداریم را همان جا ضبط کردم.
🌻به فاصله سی متر تکفیری ها بالا و لبه تل آمدند و آنقدر آتش سنگین بود که نمیتوانستیم از سنگر بیرون بیاییم.
🌻 دیدیم چاره ای نداریم، اگر دشمن جلوتر بیاید موقعیت را از دست می دهیم. هوا سرد بود، نیروها همه خسته بودند و استراحت هم نکرده بودند و انرژی نداشتند. سید ابراهیم که بمب روحیه ای بین بچه ها بود، با اخلاقش و با شوخی و ذکرهایی که می گفت روحیه را به بچه ها برگرداند. توی عملیات «تدمر» اگر سید نبود که روحیه بدهد محال بود بتوان خط را نگه داشت. با روحیه ای که سید داد نیروها پای کار ایستادند.
ادامه دارد...
منبع:
http://defapress.ir/fa/news/106512/%D9%82%D8%B5%D9%87-%D8%BA%D8%B5%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%D8%AF%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%A7%D8%B2-%D8%B2%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%A8%D9%88%D8%B9%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohad