eitaa logo
ختم قرآن هدیه به شهدا
2.8هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
بالای 2070 حاجت روایی از این ختمها👇 https://t.me/hajatravaei313 کپی از مطالب شهدا آزاد🌹 فقط کپی از متنهای حاجت روایی مطلقا ممنوع👉 حق الناسه💥 کانال خیریه👇 @kheyriiyeh_313 گرفتن جز و ارسال متنهای حاجت روایی👇 @shahidaneh99  @yamahdi_adrekniii31
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰من منیژه نیستم... 🎤خاطره‌ای از زبان مادر شهیده عصمت پورانوری: 🔰منیژه سومین فرزند خانواده‌ی هشت نفره‌ی ما بود. به غیر از او یک پسر و سه دختر دیگر هم داشتم. منیژه دختر آرام و مودبی بود. شیرین‌زبان بود و کنجکاو و عاشق درس و مدرسه. 🔰من دوست داشتم بچه‌هایم در کنار درس و مشقشان قرآن خواندن را هم یاد بگیرند. 🔰پسرم علیرضا را به مسجد فرستادم و دخترها را هم پیش بی‌بی زهرا، معلم قرآن. بی‌بی زهرا با اینکه سنّی ازش گذشته بود، اما شبانه‌روز در منزلش جلسات قرآن برقرار بود. 🔰منیژه چند سال شاگرد بی‌بی بود. خیلی احترامش را داشت و همیشه در کلاسش حاضر بود. بی‌بی زهرا با کمترین امکانات بیشترین معنویت را در ما ایجاد می‌کرد. 🔰منیژه خیلی خوب پیشرفت کرده بود. به همین دلیل بی‌بی ازش خواسته بود تا در کار آموزش قرآن کمکش کند. منیژه همیشه مشوق بچه‌ها برای حضور بچه‌ها در کلاس بی‌بی بود. 🔰از همان دوران دلبستگی شدیدی به ائمه داشت. یک روز عصر از مدرس آمد و گفت: ❌من اسمم را دوست ندارم. اسمم مناسب نیست. مرا به همان اسم شناسنامه‌ام صدا کنید. 🔰اسمش را در شناسنامه عصمت گذاشته بودیم چون پدرش دوست داشت اسم فرزندش، اسم ائمه باشد. 📕برگرفته از کتاب عصمت، خاطرات شهیده عصمت پورانوری پی‌نوشت: علیرضا پوانوری برادر شهیده از رزمندگان دفاع مقدس است که پس از شهادت خواهرش او نیز به فیض شهادت رسیده است ولی همچنان جاوید‌الاثر باقی‌مانده و پیکری از او بازنگشته... @khatme_quran313
🔰تصمیم می‌گیرد دیگر به مدرسه نرود چون لباس فرم مدرسه، پوشش کاملی نیست. 🔰جالبتر اینکه مادری دارد که به جای نصیحت او، پای حرف دخترش می‌ایستد و با صلابت سخن خود که ریشه در اعتقادش دارد مدیر مدرسه را مجاب می‌کند تا در دوره‌ای که بی‌حجابی یک روال عادی است، دختر او با‌حجاب به مدرسه برود. 🌷شهیده عصمت پور انوری @khatme_quran313
💍عصمت سال ١٣۶۰ ازدواج کرد. یعنی همان سال که به شهادت رسید. 💐همسرش پاسدار بود. خواستگاران زیادی داشت. آنقدری که ما دیگر خسته شده بودیم. عصمت هر بار با روی باز با خانواده‌هایشان برخورد می‌کرد. می‌خواست اعتقادات طرف مقابلش را خوب بسنجد. می‌گفت: 👌 من می‌خواهم با کسی که به لحاظ اعتقادی بالاست، ازدواج کنم. 💐سبک ازدواج و زندگی خواهرم نمونه‌ای کامل از سبک زندگی دینی است. بعد از خواستگاری همسرش و قبول ایشان مراسم خیلی ساده‌ای برگزار شد. عصمت اهل قناعت بود. برای روز عروسی‌اش حتی آرایشگاه هم نرفت. 🌿فکر نمی‌کنم شما کسی را پیدا کنید که اینطور باشد. او به ظاهر توجه نمی‌کرد. همه حواسش به عرفان و اعتقادات طرف مقابلش بود. ✨✨طرز فکرش به سمت خدا و تعالی بود. این‌ها برایش خیلی مهم بود. سبک ازدواجش باید مورد توجه دختران امروز ما قرار بگیرد. 🎤مصاحبه با خواهرِ شهیده عصمت پورانوری، ۱۱ آذر ۹۸، خبرگزاری تسنیم @khatme_quran313
👑💍یک عروس با معیارهای خاص و شاید باورنکردنی! معیار‌ها و باید ونباید‌های شما برای ازدواج چیه؟! 🌹شهیده بانو عصمت پور انوری، از شهدای شاخص سال ۹۸ @khatme_quran313
👌بیخود نگفته‌اند مادر را ببین دختر را بگیر... 🦋ما پنج خواهر و دو برادر بودیم. والدین ما برای امرار معاش خیاطی می‌کردند. پدر با پدربزرگم خیاطی می‌کرد. کار پر زحمتی بود. کت و شلوار می‌دوختند. کارهایشان و تولیداتشان هم عالی بود. پدر روی رزق حلال تأکید داشت. همین مغازه کوچک سه خانواده را اداره می‌کرد. فقط خانه ما هفت سر عائله داشت. روزی‌شان از همین مغازه بود. ✂️۵۰ سال پیش کمتر کسی لباس آماده می‌خرید. از این طرف مادر هم خیاطی می‌کرد و کمک حال بابا بود. ما آن زمان سن و سال زیادی نداشتیم. مادر یکی از اتاق‌های خانه را که نزدیک در حیاط بود برای کار خیاطی اختصاص داده بود. همین که از خواب بیدار می‌شد، می‌رفت لباس برش می‌زد و بعد می‌آمد صبحانه بچه‌ها را مهیا می‌کرد. 🌀آن زمان ما درس می‌خواندیم و سرمان به کار خودمان بود. اما تابستان می‌توانستیم کمک حالش باشیم و در کار خانه یا آشپزی کمکش کنیم. غیر از آن همه زحمت‌های خانه و امور خانه‌داری به عهده مادر بود. 🌟زندگی مرتب و روی اصولی داشتیم. بچه‌ها هم قانع بودند. نزدیک عید که کارشان زیاد بود، مادرم شلوار‌ها را به خانه می‌آورد و ما دختر‌ها پایین شلوار‌ها را پس‌دوزی می‌کردیم. خودش هم تا صبح در کارگاه خیاطی می‌ماند تا سفارشات مردم را سر زمان تعیین شده به دستشان برساند. در قبال کار‌هایی که انجام می‌دادیم هم به ما دستمزد می‌داد تا دسترنج زحماتمان را ببینیم. 🍃🌺همه این کار و گرفتاری‌های پدر و مادرم آن‌ها را از تربیت و پرورش فکری و معنوی ما غافل نکرد. آن‌ها قبل از انقلاب هم روی رفتار و حجاب ما دختر‌ها تأکید داشتند. مادر برای ما چادر رنگی دوخته بود. ما زیاد بیرون از خانه نمی‌رفتیم. مدرسه هم با چادر می‌رفتیم. 👌 خوب یادم است مادرم به یکی از همسایه‌ها که خطاط بود سفارش کرد تا روی کاغذ بزرگی برایش این بیت شعر را بنویسد: ❤️«ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است/ ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است.» 👈این را روی سردر ورودی اتاق خیاطی‌اش زد تا تکلیف مشتری‌هایش با مادر بر سر اعتقاداتش حل شود. او معتقد و مقید به حفظ حجاب بود. 🎤ایضا: مصاحبه با خواهرِ شهیده عصمت پورانوری، ۱۱ آذر ۹۸، خبرگزاری تسنیم @khatme_quran313
یاد شهید حسین همدانی بخیر که به دخترش می‌گفت: وقتی گره‌های بزرگ به کارتون افتاد، از خانوم فاطمه زهرا(س) کمک بخواید. گره های کوچیک رو هم، از شهدا بخواید براتون باز کنند. @khatme_quran313
💎ويژگی‌های اخلاقی شهیده عصمت پورانوری 💫نماز خواندنش همراه با اخلاص و تواضع در برابر خدا بود. دعاهای طولانی او بعد از نماز ترک نمی‌شد و شبهای قدر ماه مبارک رمضان را همیشه با احیا به شب زنده داری مشغول می‌شد. 🌾روی مسائل معنوی خیلی تکیه می‌کرد بطوریکه فعالیتش برای خواسته‌های دنیوی در مقابل فعالیتهایش برای آخرت و معنویت هیچ بود. همیشه آخرت را در نظر داشت و به همین دلیل در همه کارهایش خدا را محور قرار داده بود. 🌴او دارای صبر و استقامت زیادی بود و در رابطه با رفتن برادرش به جبهه همیشه به مادرش دلداری می‌داد. بعد از ازدواج هم که همسرش تقریباً بطور مداوم در جبهه بود، در مقابل این سوال مردم که آیا ناراحت نیستی از این موضوع؟! می‌گفت: 🌹نه! هرچه خدا بخواهد پیش می‌آید. عصمت تسلیم محض 🙌 در مقابل اراده و مشیت خداوند بود و بخاطر همین اعتقادش بود که تحمل بسیاری از ناراحتیها و سختی ها را می‌کرد و به خاطر خداوند بزرگ هیچ شکوه و گلایه‌ای بر زبان نمی‌آورد. 🌸یکی دیگر از خصوصیات شهید سعی و علاقه فراوان او در حفظ و یادگیری آیات و احادیث مختلف بود تا بتواند در بررسی مسائل گوناگون از آنها استفاده نماید. 🦋🌼 همیشه بیاد فقرا و مستضعفین بود و در صحبتهایش می‌گفت که بعد از شهادتم لباسهایم و هرچه که به نامم باشد به مستضعفین تعلق دارد. منبع: وبلاگ زن امروزی @khatme_quran313
🍃🌹🍃دفاع شجاعانه از اعتقادات خود: 🔸با آمدن امام خمینی عصمت خیلی ذوق داشت😍 و به همه میگفت امام آمد... 🔹رادیو را روشن می‌کرد و با دقت به سخنرانی‌های امام گوش می‌داد. او برای این روزها لحظه شماری کرده بود. 🔸دغدغه عصمت حفظ دستاوردهای انقلاب بود. 🔹برای درک مسائل فرهنگی و سیاسی زمان خودش خستگی ناپذیر بود و از هیچ چیز دریغ نمی‌کرد‌. 🔸اگر راهی را انتخاب می‌کرد، بی توقف برای رسیدن به هدف دوندگی می‌‌نمود. 🔹تمام اوقات فراغتش را در کلاسها و جلسات مذهبی می‌گذراند کتابهای بسیاری در زمینه مسائل اسلامی مطالعه می‌کرد و معتقد بود مسایل معنوی را باید با توجه به عرفان و خلوص بررسی کرد و در زندگی پیاده کرد. 🔸ریز بینی در مسائل اعتقادی از ویژگیهای عصمت بود هرکس با او در ارتباط بود این موضوع را تایید می‌کند. 🔹سال چهارم دبیرستان که بود دو نفر از دبیرانش و چندتا از دانش آموزان سعی در جذب بچه ها به نفع جریانات ضد انقلابی داشتند. عصمت در همان روزها متوجه شده بود که نباید ساکت بماند. با یکی از دوستانش تصمیم گرفته بودند تا عقاید انقلابی خودشان را بیان و از آن دفاع کنند. 🔸 یک روز که از مدرسه آمد با ذوق شروع به تعریف کرد که آن روز که دبیرشان آمده و شروع به زدن حرفهای ضد انقلاب کرده، عصمت بلند شده و حرفهای امام را پشت سر هم برای بچه‌ها بازگو کرده و همچنین چند سوال که جلسه‌ی پیش دبیرشان مطرح کرده، پاسخ می‌دهد. دوستش هم حرفهای او را ادامه داده بود و خلاصه دبیرشان و چند نفر از بچه ها که همراه شده بودند دیگر حرفی برای گفتن نداشتن و عصمت از این اتفاق خیلی خوشحال بود🥰. 📙برگرفته از کتاب عصمت، به روایت مادر شهیده عصمت پور انوری @khatme_quran313
💠بانویی که با حجاب کامل می‌خوابید‌ 🌹شهید شاخص سال ۹۸، بانو عصمت پورانوری @khatme_quran313
🌹 قبل از انقلاب هربار که سخنرانی‌ها و اعلامیه‌های امام می‌آمد پیگیر بود و کلاس ها و جلسات مذهبی و انقلابی را حتما شرکت می کرد. 🌼یک روز سرم خیلی شلوغ بود و کلی کار خیاطی داشتم که دیدم عصمت بیرون قدم می‌زند. فهمیدم منتظر دوستانش هست تا باهم به جلسه بروند. رفتم و با اخم نگاهش کردم متعجب گفت: چی شده مادر؟😯 گفتم: من دست تنها هستم کجا می‌روی؟ تا آمد جواب دهد دوستانش آمدند. گفتم تعارف کن بیایند داخل. یکی از دوستانش گفت: ممنون دیرشده⏰به جلسه نمی‌رسیم. گفتم عصمت هنوز ظرفها را نشسته، بمانید تا کارش را انجام دهد، بعد بروید. عصمت وقتی این حرف را شنید فوری ظرفها را به حیاط آورد و سریع شست. من هم رفتم سراغ خیاطی. بعد آمد و بوسم کرد😙 و گفت مادر اگر کاری نداری من بروم. لبخندی زدم😊 و گفتم برو به سلامت👋 🌷همه دخترها کمک کارم بودند ولی عصمت جور دیگری بود... 📗برگزیده‌ای از کتاب عصمت، به نقل از مادر شهیده عصمت پورانوری ☝️حواسمان باشد به بهانه انجام فعالیت‌های فرهنگی و غیرو از وظایف خود در مقابل والدین غافل نشویم. @khatme_quran313
💫آرزوی شهادت 🌷شهیده عصمت پور انوری ❤️معقول و با ادب بود و علاقه وافری به شهادت داشت. 💚همیشه و هر وقت که امام پیامی صادر می‌کرد و یا سخنرانی می‌فرمود، بلافاصله یادداشت می‌کرد. بهش می‌گفتم فردا روزنامه متن کاملش رو منعکس میکنه، نیازی نیست بنویسی. می‌گفت: باید کلام ملکوتی امام رو بنویسم تا در رگ و خونم جریان پیدا کنه. 💛عازم جبهه که می‌شدم می‌گفت: محمد! میخوام با تو به جبهه بیام و هرکاری که می‌تونم انجام بدم. بهش می‌گفتم: نه! تو باید مثل یک سد در تدارکات پشت جبهه باشی. تو باید پیام‌رسان‌ خون من و امثال من باشی. ❤️چند روز پیش از شهادتش هم برام حرفهایی می زد که تعجب آور و قابل تأمل بود،طوریکه این احساس در من بوجود اومده بود که این بار در جبهه شهید میشم ولی دیدم که ماجرا برعکس شد و این عصمت بود که به شهادت رسید.🌷 📝منبع: وبگاه طنین یاس، راوی: همسر شهیده @khatme_quran313
💍حرف‌های دوستانه‌ی یک نوعروس در روز عروسی 👆 💞شهیده بانو عصمت پور انوری @khatme_quran313
آخرین موجودی پک غذایی ماه مبارک👆 سه واریزی سه میلیون تومانی ناشناس داشتیم خیلی خوشحالم و میدونم عنایت خدا و مولاست😭😭 خدا از همگی قبول کنه ان شاءالله🌹 دست این خیر ناشناس و تک تک شماهایی که کمک کردید رو میبوسم....بخدا قسم نمیدونید دل چه کسایی رو شاد میکنید،چه دعاهای از ته قلبی پشت سرتونه😭😭😭 خدایا شکرت که امسال هم مارو شرمنده خانواده های نیازمند که منتظرن و چشمشون به دستهای ما،نکردی..... الحمدالله رب العالمین🌹🌹 6037_9972_7296_1203 بهناز مهمپور
پیام اعضاء👆
برای دیدن گزارش تهیه بسته های غذایی ماه مبارک رمضان در سال ۹۷ و ۹۸ به کانال زیر با مدیریت خودم مراجعه بفرمایید👇 @kheyriiyeh_313
👆دستنوشته‌ای از شهیده عصمت پورانوری
🌹🍃نحوه شهادت شهیده عصمت پورانوری از زبان محمد عیدی مراد، همسر شهیده و از فرماندهان لشکر ۷ ولی‌عصر(عج): 1⃣قسمت اول: 🔰هنگامی که مادرم (فاطمه صدف ساز) در تاریخ ۱۳۶۰/۹/۱۹ در دزفول در روی  پل قدیم شهر، در یک راهپیمایی به طرف «بهشت علی» شرکت کرده بود ـ به همراه همسرم (عصمت پور انوری) و  زن برادرم (مرضیه بلوایه) ـ موشکی به زیر پل اصابت کرده بود و به دنبال آن، جاهای گوناگونی از بدنش ترکش خورده بود. همسرم عصمت و همسر برادرم در جا شهید شده بودند. 🔰من و برادرم به فاصله یک روز ازدواج کرده بودیم و موقعی که همسرانمان شهید شدند، از زمان ازدواج برادرم ۶۷ و از زمان ازدواج من ۶۶ روز گذشته بود. 🔰هنگامی که این حادثه رخ داد، من در جبهه بودم. چند روز بعد، مادرم پیغام داده بود که می‌خواهد من را ببیند. پیغام مادرم که به دستم رسید، فوری به شهر آمدم و  به همراه برادر کوچکم مهدی، به دیدن او رفتم. 🔰 پایم را که درون اتاق بیمارستان گذاشتم، مادرم زد زیر گریه و گفت: 🥀 محمد بیا، بیا تا صورتت رو ببوسم. بغض گلویم را می‌فشرد، صورتم را عقب کشیدم، ولی دیدم حریف مادر نمی‌شوم، صورتم را جلو بردم و او صورتم را بوسید و من دستش را. 🍂یاد روزی افتادم که از یک طرف عراق به دزفول موشک می‌زد و از طرف دیگر، من و دو برادرم غلامرضا و مهدی در جبهه بودیم، احتمال شهادت در بین خانواده را می‌دادم و برای اینکه مادرم را برای پذیرش شهادت در خانواده آماده کنم، قدری با او صحبت کرده بودم. 🌿در همان لحظه پرستاری وارد شد و گفت: مادر گریه نکن! مادرم گفت: این پسر من است و همسرش شهید شده...، 🍁 این را که گفت، بغضی به گلویم چنگ انداخت. دلم می‌خواست از اتاق بیرون بروم و گریه کنم، اما نمی شد. اشک دور چشمانم حلقه زده بود و یک قطره از چشم چپم سرازیر شد. در همان حال مادرم می‌خواست اشکش را پاک کند، من هم از فرصت استفاده کرده و با دستم آن یک قطره اشکم را پاک کردم، ولی آنقدر بغض گلویم را می‌فشرد که قادر به گفتن کوچکترین سخنی نبودم، حتی در این حد که به مادر بگویم: گریه نکن... ادامه دارد👇👇 @khatme_quran313
🌹🍃نحوه شهادت شهیده عصمت پورانوری از زبان محمد عیدی مراد، همسر شهیده و از فرماندهان لشکر ۷ ولی‌عصر(عج): 2⃣قسمت دوم: 😔مادرم پس از پاک کردن اشکش ادامه داد: 🌴از خانه که خارج شدیم، چند دسته از مردم بودند که پرچم به دست داشتند. من به دو عروسم گفتم: صبر کنید با اینها برویم! عصمت گفت: نه دیر می‌شود. 🚕ما هم برای گرفتن تاکسی و رفتن به «شهید آباد» آهسته از کنار خیابان راه افتادیم ولی هیچ تاکسی ما را سوار نکرد، تا اینکه مجبور شدیم به طرف قبرستان «بهشت علی» حرکت کنیم، اول پل قدیم که رسیدیم من ایستادم، عصمت گفت: چرا نمی آیی؟ گفتم: صبر کن این پرچم راهپیمایی جلو برود و ما بعد از آقایان حرکت کنیم. عصمت باز هم گفت: نه! دیر می شود، بیا برویم. 🚩با هم به راه افتادیم. وسط‌های پل که رسیدیم یکباره به پشت به زمین خوردم.(بمباران شروع شد. بمب‌ها داخل آب افتادند و ترکش‌های آنها بسوی ما در حال پرتاب بود) چشم‌هایم را باز کردم دیدم غرق خون هستم و عصمت (در حالیکه که ترکش‌ها به پهلو و چند قسمت دیگر بدنش اصابت کرده) در چادرخودش پیچیده شده و مرضیه (همسر برادرم) هم نصف سرش رفته. 🌷 حرف مادر به اینجا که رسید سیل اشک از چشمانش جاری شد. پس از مدتی که پیش مادر ماندم، با بغضی که گلویم را می فشرد، آهسته از او خداحافظی کردم و بیرون آمدم. 🥀مادرم پس از نزدیک به چهل روز بستری شدن در بیمارستان، به شهادت رسید و در کنار مزار همسر شهیدم و همسر شهید برادرم به خاک سپرده شد. ✍برداشت از وبلاگ به یاد همراهان، وبلاگ شخصی همسر شهیده @khatme_quran313
🔰چند سال پیش در سفری که به مشهد داشتم به منزل حجت‌الاسلام علی راجی رفتم. 🔰همسرم پیش از شهادت، شاگرد کلاس قرآن حاج آقا راجی(در دزفول) بود. 🔰آن روز ایشان می‌گفت: 🔰 همسرتان می‌دانست که شهید می‌شود، چون به همکلاسی‌هایش سپرده بود که اگر شهید شدم، علی راجی نماز میتم را بخواند. در حالی که هیچ کدام از همکلاسی‌ها امید به شهادت نداشتند. ✍نگاشته شده در وبلاگ به یاد همراهان، وبلاگ شخصی محمد عیدی مراد، همسر شهیده عصمت پورانوری •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡ 🌸پروردگارا! ما را به یقینی که شهدا بدان رسیدند، برسان🙏 @khatme_quran313
🌷مزار شهیده‌ی ۱۹ ساله عصمت پورانوری 🌷گلزار شهید‌آباد دزفول، قطعه ۲، در جوار مزار یادبود برادر شهیدش علیرضا پورانوری که هنوز پیکرش برنگشته است... @khatme_quran313
📙کتاب عصمت نویسنده: سیده رقیه آذرنگ ناشر: انتشارات صریر سال انتشار: ۱۳۹۵ این کتاب ۲۱۶ صفحه و شامل ۷ روایت (بخش) می باشد که از آغاز تا پایان زندگی شهیده عصمت پورانوری را روایت می کند. در پایان این ۷ روایت، شهادت شهید جاویدالاثر علیرضا پورانوری از زبان همرزمش آمده و بعد از آن گزیده ای از نامه شهید علیرضا پورانوری (برادر شهیده) آورده شده است. حسن ختام پایان کتاب نیز نمونه ای از عکس ها و دست‌نوشته های عصمت پورانوری است که بر زیبایی کتاب افزوده است.  @khatme_quran313
🌷شهید مرتضی حسین پور شلمانی(با نام جهادی حسین قمی)، فرمانده شهید محسن حججی
🌸🌸🕊🌸🌸🕊🌸🌸 ✍زندگینامه شهید مرتضی حسین پور شلمانی 🌷"حسین قمی " ☀️در ۳۰ شهریور سال ۱۳٦٤ در روستای شلمان از توابع لنگرود استان گیلان به دنیا آمد اما بخاطر شغل پدرش در قم زندگی می‌کرد و بزرگ شده قم بود. در سال ۱۳۸۳ با وجود آنکه در رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه ساوه قبول شده بود اما با عشق به سپاه وارد دانشکده امام علی (علیه السلام) نیروی قدس سپاه پاسداران شد و از همـان اول سودای شهادت داشت. او پس از گذراندن دوره دانشڪده افسری وارد مأموریت‌های سخت شد. شخصیت جهادی او در پایگاه امام علی (ع) نیروگاه قم شکل گرفت. ☘از سال ۱۳۹۲ در مناطق درگیری در عراق و سوریه حضور پیدا ڪرد. و از فرماندهان محورهای عملیاتی «غوطه شرقی» دمشق در سال ۱۳۹۲ بود. او جزو اولین افرادی بود که به همراه سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در پدافند بغداد _ سامرا مشارڪت داشت و در فرمـانـدهی عمــلیات شـڪستن حـلقـه محاصره بلد _ سامرا نقش بسزایی ایفا ڪرد. ❣او فرمانده عملیات قرارگاه حیدریـون در سوریه بود و در حالی که در گرمای ۵۰ درجه بیابان‌های تَدمُر روزه بود به شناسایی می‌رفت. با وجود آنکه به نسبت خیلی از مسئولان خـطوط مقـدم،جـوان بـود در جـلـسات تخصصی بزرگان با شجـاعت، نظر می‌داد و آنقدر پخته بیان می‌ڪرد ڪہ بقیه با اطمینان به درستی، آن را می‌پذیرفتند. 💥در طول این مدت ۶ بار مجروح شد. ولی مجروحیت مانع ادامه حضورش در میدان‌های جهاد نشد. نبوغ و مجاهدت‌های او به گونه‌ای بود که فرماندهان به او لقب "حسن باقری" زمان را دادند. او فرماندهی چندین پایگاه در کشور عراق را برعهده داشت. بخاطر ارادت ویژه ای که به حضرت معصومه (سلام الله علیها) داشت نام جهادی "حسین قمی" را برگزید و با این نام در دل فاطمیون، زینبیون و حیدریون به عنوان نیرویی مخلص، با اخلاق و فرمانـده‌ای شجـاع شناخته شد. 💞پس از ازدواج در سال ۱۳۹۳ در تهران ساکن شد. در مدت سه سال زندگی متاهلی، در مجموع حسین سه ماه هم در خانه نبود؛ آن هم به صورت مقطعی، با این وجود همسایه‌ها و کسبه محل همگی او را می‌شناختند و قبولش داشتند. زمانی که می‌خواستند برای شهادتش پلاکارد نصب کنند؛ بقال محله‌شان آمده بود و با اشک می‌گفت: «چندباری بیشتر ندیده بودمش ولی واقعا مرد بود.» منبع📚: کانال شاهدان اسوه @khatme_quran313 🌸🌸🕊🌸🌸🕊🌸🌸
👆جملاتی از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در وصف شخصیت شهید مرتضی حسین‌پور،شهید شاخص سال ۹۷ @khatme_quran313
🌷شهید مرتضی حسین پور 🌹ماجرای ازدواج شهید 👨‍❤️‍👨مرتضي دوست صميمي برادرم بود، 22 سال داشتم كه اولين بار به خواستگاري من آمد. ابتدا جواب منفي دادم و نپذيرفتم. دليل مخالفتم نظامي بودنش بود. من در خانواده ‌اي نظامي بزرگ شده بودم و سختي‌هاي زندگي نظامي و نبودن‌ هاي پدرم را حس كرده بودم. مي‌دانستم كسي كه پاسدار است در خدمت نظام است و نمي‌تواند زياد براي خانواده وقت بگذارد. اين كمبود را خودم در در زندگي شخصي حس كرده بودم و نمي‌خواستم فرزندم هم اينگونه باشد. براي همين مخالفت كردم. 📆شش سال از آن موضوع گذشت. در اين مدت مرتضي هر سه ماه يك بار به خواستگاري مي‌آمد. من 28 ساله شده بودم. خانواده از من خواست يك بار خودم رو در رو پاسخ منفي بدهم تا ايشان هم خيالش راحت شود. وقتي مرتضي آمد و ديدمش دلم نيامد «نه» بگويم. صداي نفس‌هايش كه به شماره افتاده بود را مي‌شنيدم. باور نمي‌كردم كسي كه من را نمي‌شناسد اينقدر دوستم داشته باشد. 🤝من هر شرطي براي مرتضي گذاشتم قبول كرد.گفتم اجازه نمي‌دهم به مأموريت بروي، سرش را تكان داد اما سه روز بعد از عقد رفت مأموريت و تا زمان شهادتش مرتب در مأموريت بود. بارها هم مجروح شد. جانباز 15 درصد بود، وقتي مي‌گفتم مي‌شود مأموريت نروي مي‌گفت بله اگر اين جانبازي‌ام بشود 70درصد، ديگر نمي‌روم. ➖در ادامه صحبت‌هاي زمان ازدواج به مرتضي گفتم من خيلي اهل خرج كردن هستم، هر چه كه بخواهم بايد برايم تهيه كني. گفت باشد و واقعاً اين كار را با توجه به سقف محدود حقوقش برايم انجام داد. هر چه گفتم قبول كرد و من بهانه‌اي براي جواب رد دادن نداشتم. من اوايل حجابم كامل بود اما با وجود مرتضي در كنارم كامل‌تر هم شد. هماني شدم كه مرتضي دوست داشت. 🧝‍♂🧝‍♀ما اول خرداد 1393 عقد كرديم و 23 بهمن 1393 جشن عروسي‌مان را گرفتیم. 💫به روایت : همسر شهید 📙منبع: کانال شهید مرتضی حسین پور @khatme_quran313