eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
616 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سوم اگر دوباره گاری ببینم... هر چه به مرز مهران نزدیکتر می‌شویم شلوغی جاده و مسافر بیشتر است. بعضی هم اتومیبل‌های‌شان را در پارکینگ‌های مرزی، پارک کرده‌اند. اتوبوس به پایانه برکت که می‌رسد همه پیاده می‌شوند تا با اتوبوس دیگر طی مسیر ‌کنند. اتوبوس دوم، راه زیادی نمی‌رود نه اینکه نتواند، سیل جمعیت اجازه‌ای برای حرکت نمی‌دهد. باید مسیری طولانی را تا رسیدن به نقطه مرزی و عبور از گیت‌ها پیاده رفت. چیزی حدود سه ساعت پیاده‌روی. مسیری که هم خستگی دارد و هم تو را برای پیاده‌روی عمود به عمود آماده‌تر می‌کند و اشتیاق به رفتن را بیشتر. ترجیح می‌دهم همه انرژی‌ام را اینجا و یکجا خرج نکنم. سفر است دیگر. ممکن فشار پیاده‌روی هرکسی را از پای بیندازد. و برای من تجربه اولی بهترین راه این است که نیمی از راه را با گاری‌های چرخدار چوبی یا فلزی بروم که البته هزینه‌شان کم نیست! اما؛ حلاوت گاری سواری هم بسان همان هزینه زیاد است، آنقدر که اگر دوباره گاری ببینم بخواهم بی هیچ معطلی سوارش بشوم. هنوز خورشید به وسط آسمان نرسیده اما هوا از گرما بیداد می‌کند. موکب‌ها از همین جا قد علم کرده‌اند تا سنگینی گرمای هوا را برای زائر حسین کم کنند. اینجا؛ همه چیز صلواتی است. یکی شربت آبلیمو به دستت می‌دهد، یکی لیوان آب و دیگری بستنی. گاهی هم افرادی شیلنگ بدست روی سر زوار آب می‌پاشند تا شدت گرما را کمتر احساس کنند. حالا من بواسطه گاری سواری، زودتر از بقیه به نقطه مرزی می‌رسم اما قرارمان به باهم بودن و وحدت است. فوج فوج مسافر از راه می‌رسد و برخی نفس‌زنان. خسته اما محکم به ادامه مسیر. نقطه‌ای را برای نشتن و انتظار انتخاب می‌کنم. جایی که سایه‌ای باشد. نگاهم روی راهپیمایی مسافران است. جمعیتی متراکم اما روان. از دور نقاب‌سفیدها یکی یکی پیدای‌شان می‌شود و من خدا را شکر می‌کنم برای این نشان خوش رنگ. نقاب‌هایی که خوب می‌توان از دوخت و مدلش همسفری‌ها را شناخت. ✍ مهری فروغی 📝 روایت ۲۹۸ @khatterevayat
ای کاش میشد من هم این روایتها را تجربه میکردم . دلم خون است هر ساله جا می‌مانم. امسال از قبل محرم عهد کرده بودم برای اربعین پیاده پابوس آقا بروم. اما نمی دانم چرا نطلبید. هر شب گریه وناله کردم . یکی گفت امضای برات اربعين دست زینب است. یکی گفت امضای کربلا دست رقیه هست . دیگری گفت از علی اصغر. ع. بخواه اما نمیدونم چرا امضا نشد. تمام کارها رو انجام دادم. در یک چشم بر هم زدن کلیه وسایل رو جمع کردم تا حداقل راهی مشهد شوم اما در آخرين ساعات این امام رئوف هم امضا نکرد. اما دل بستم به کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه. س. رفتم حرمش ویک دل سیر گریه کردم گفتم اشکالی نداره من از راه دور سلام میدم معصومه جان. خودت سلامم را برسان. جامانده ودل شکسته اما امیدوار به جود وکرم اهل بیت. ✍ ح.سادات 📝 روایت ۲۹۹ @khatterevayat
از ۶ سالگی ذاکر امام حسین(ع) بودم اما تا امسال که ۳۸ سالم شد قسمتم نشده بود زائر امام حسین(ع) باشم. همسرم حال روحی مناسبی نداشت یکباره گفت برویم زیارت اربعین تا حالم خوب شود ابتدا مخالفت کردم که الان وقت سفر اربعین نیست باشد بعد اربعین با کاروان میرویم مخصوصا برای تو که روبراه نیستی چون آنچه من از عراق شنیده بودم هوای گرم، فضای آلوده، گرد و غبار، شلوغی، بیماری و نبود امکانات و ... اینها همه مرا برای سفر مضطرب میکرد. اما وقتی اصرار همسرم را دیدم، نخواستم دلش بشکند توکل کردم درخواستش را پذیرفتم و سه روز بعد خودمان را در مرز مهران میدیدم. وقتی شدت شوق و ذوق و عشق و محبت خیل زائران را دیدم همه چیز در نگاهم عوض شد اصلا چنین تصوری نداشتم هنوز هم ته دلم نگرانی داشتم که با اینهمه جمعیت نیمه شب چگونه به نجف برسیم چشمم به پارکینگ افتاد گفتم یاعلی اینهمه ماشین این وقت شب اینجا!؟ خیلی راحتتر از تصوراتم به نجف رسیدیم بعد از زیارت و استراحت پیاده روی را شروع کردیم آنچه از مهربانی میدیدم باور پذیر نبود. اولین بار بود که اینهمه انسان را در کنار هم مثل یک خانواده حتی مهربان‌تر از یک خانواده می‌دیدم. از همان آغاز فضا بدجور من را گرفت محو شدم گیج و منگ بودم. هم شوق داشتم هم بغضی عجیب گلویم را گرفته بود بخاطر حسرت این همه سالی که نبودم. سه ساعتی طول کشید تا پیاده به عمود یک رسیدیم تازه مسیر عاشقی شروع شده بود این سه ساعت مقدمه و زمینه خوبی بود برای حرکت در مشایه که پیشتر از آن روضه ها و نوحه ها خوانده بودم. قبل از سفر چون اولین بار بودم عازم کربلا میشدم نگاهم زیارتی و سیاحتی بود اما آنچه در مشایه دیدم داستان پیاده روی اربعین خیلی فراتر از زیارت و سیاحت بود اینجا مردم به شوق یاری امامشان جهاد میکردند با مال و جان و ناموس. از بچه شیرخواره تا پیرمرد و پیرزن هشتاد نود ساله وسط میدان بودند. مردانی را می‌دیدم که در آن آفتاب داغ جلوی آتش برای زوار ماهی دودی و مرغ بریان و کباب و چای دودی درست می‌کردند. بچه هایی را دیدم که روی زمین داغ زانو می‌زدند و آب سرد روی سرشان می‌گذاشتند تا خستگی از تن زوار خارج شود همه و همه به عشق لبخند رضایت مولایشان و اثبات ارادتشان به ارباب. عجیب شرمنده بودم و احساس حقارت میکردم که خدایا من برای رضایت و لبخند مولایم چه کرده ام. این همه زیبایی را که می‌دیدم از بچه ها و مردها و زنها خجالت می‌کشیدم. هرچه خسته تر و کوفته تر و بی‌خواب تر میشدم هر چه پاهایم بیشتر درد می‌گرفت حال دلم بهتر بود. تازه فهمیدم سفر زیارتی با کاروان فقط برای دل خودمان است چون نه دشمنم نگاهی به سفر من دارد نه اینهمه زیبایی را در کنار زیارت میتوانم ببینم امروز که برگشتم و شبکه های خبری و اجتماعی را نگاه کردم و حدق و کینه دشمنان اسلام را نسبت به این حرکت عظیم دیدم از اینکه سوار موجی بوده ام که دشمنان دینم را اینچنین به خشم آورده به خودم بیشتر افتخار کردم. تصمیم گرفتم هر سال قلکی نذر اربعین داشته باشم. یکسال پول پس انداز کنم قبل از اربعین هرچه بود با پرداخت هزینه سفر خودم و کمک به مواکب و کمک هزینه سفر عزیزانی که دوست دارند به این سفر بروند ولی توانایی مالی ندارند در این جهاد عظیم سهیم باشم. ✍ محمد ابوترابی - شاهرود 📝 روایت ۳۰۰ @khatterevayat
"روایت اول" امسال فکر میکردم کہ شرایط فراھم است ، برخلاف ھمہ ی سالھا کہ دلیلی بود برای نرفتن ، اما جرأت مطرح کردنش را با ھمسر نداشتم ، انگار دلم میخواست کہ نخواهم برای رفتن ، بحث کنم ، دلم میخواست کہ خودش دلش بخواھد امسال را با ما برود ۔ سہ ھفتہ پیش بود حدودا کہ دیدم گذرنامہ ھای تاریخ گذشتہ مان را بررسی می کند ، دو سہ روزی انگار دنبال عکس و مدارک بود ، اما نہ او چیزی می گفت و نہ من می پرسیدم، دلم میخواست خیال کنم قرار است برویم ۔ بعد از چندروز ، یک صبحی از محل کار تماس گرفت کہ عکس پسرمان را برایش بفرستم و بعد از ایراد گرفتن بہ عکس ارسالی، گفت برای گذرنامہ باید عکس چہ باشد و چہ باشد ۔ گذرنامہ ھامان یکی یکی آمد ، جز ھمان گذر پسرک و من باز ھم ھیچ چیزی نگفتم ، دلم میخواست امید رفتن ھنوز ھم در دلم باشد ۔ دو ھفتہ گذشت تا وقتی کہ گفت گذرنامہ پسرمان لغو شدہ و سایت اجازہ ی درخواست مجدد ھم نمیدھد و ۔۔۔ باز ھم حرفی نداشتم برای گفتن ، چہ باید می گفتم؟! چند روز بود کہ بہ چندین اھل کرامت گفتہ بودم مسیرمان را باز کنند ۔۔۔ پنج شنبہ ظھر بود کہ بعد از ساعت اداری ، فھمیدم گذرنامہ مجدد صادر شدہ ولی ھنوز تھران ھست و با پیش بینی ھمسر ، تا دوشنبہ بہ دستمان می رسد و دیگر آن موقع برای رفتن دیر است! حالا من ماندہ بودم و حرفھای توی دلم ، باید جوری مسئلہ حل می شد ۔ فکر کردم اگر جمعہ ادارہ گذرنامہ تھران باز است ، یکی را پیدا کنم کہ برود بگیرد و برایمان بفرستد ، اما مطمئن نبودم کہ تحویل کسی دیگر ھم بدھند ۔ عصر شد ، رفتم روضہ ی خلوتی خانہ ی یک ناآشنا ، از آن خانہ ھا کہ باید صاف روی مبل استیل بنشینی و روضہ گوش بدھی، از آن کارهای سخت ! خانم روضہ خوان ، روضہ ی حضرت عباس(ع) را خواند ، ھمان چیزی کہ من لازمش داشتم ۔۔۔ صبح جمعہ برخلاف ھمہ ی صبح ھای تعطیل ، چراغ بیداری خانہ زود زدہ شد و بعد ھم ھمسرم آمادہ شد کہ برود بیرون و در جواب تعجب ما ، گفت اگر قرار باشد فردا برویم ، باید ادارہ کارھایم را انجام بدھم ! و من دلم خواست باز ھم سکوت کنم ، دلم میخواست فکر کنم حضرت صدایم را شنیدہ ۔۔۔ یک ساعتی بعدش بود کہ عکس گذرنامہ پسرمان را برایم فرستاد و بعد ھم تماس گرفت کہ توی بلہ ثبت نام کن برای ارز و من ھم بدون ھیچ سوالی ، سریع ثبت کردم حدود ساعت یازدہ کہ آمد خانہ ، انگار کہ از قبل قرار بودہ برویم ، گفتم باید چیزھایی بخریم برای رفتن و بعد ھم برنامہ ی نامطمئنی مرور کردیم و حدود ساعت دو بود کہ من افتادم روی قدمھای تند ، قدمہایی کہ ھنوز ھم معلوم نبودند قرار است بہ مشایہ برسند یا نہ کارھا ردیف شدند پشت ھم؛ شستن چند سری لباس، تمیز کاری آشپزخانہ و خانہ، فکر کردن بہ لوازم مورد نیاز و ۔۔۔ حالا دیگر دلم نمیخواست چیزی نگویم، مدام کارھا در ذھنم مرور می شد و بہ ھر کسی وظایفش را یادآوری می کردم ۔ طبق معمول شب تا صبح را کار کردم و صبح حدود ساعت دہ از خانہ رفتم بیرون برای انجام کارھای واجب بہ لطف خدا ناھار دعوت شدیم منزل مامان کہ تازہ از سفر اربعین برگشتہ بود ، ساعت حدود سہ و نیم بالاخرہ چراغھایمان خاموش شد و رفتیم بہ سمت منزل مامان و ساعت پنج ، ماشینمان روشن شد برای حرکت بہ سمت مرز ۔۔۔ و من ھنوز دلم میخواھد ساکت باشم ، دلم میخواھد کہ مطمئن شوم کہ پایم می رسد بہ خیل اربعینی ھا ۔۔۔ ھرچند کہ مطمئنم مسیر از دعای آن اھالی کرامت باز شد، اما باید برسم بہ حرم پسر ام البنین، باید بگویم کہ امید آخرم شما بودی، ممنون کہ رویم را زمین نگذاشتی ۔۔۔ ✍ ف. کیانی نژاد 📝 روایت ۳۰۱ @khatterevayat
تکلیف ما را عمه جانمان زینب کبری در سال ۶۱ هجری تعیین کرده است... هر یک از ما باید سربازان عرصه‌ی جهاد تبیین باشیم... حال می‌خواهد برای یک نفر، ده نفر، صدها نفر و یا بیشتر باشد... مهم ادای تکلیف است که: لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا...
بسم‌اللّه‌الرّحمن‌الرّحیم اربعین ۱۴۰۱ است... از میان موکب بانوان صدای نوحه‌خوانی حزینی به گوش می‌رسد که همراهی و هم‌نوایی جمع زائران خانم، کشش و جاذبه‌ی بیشتری برایمان ایجاد می‌کند که به سمتشان برویم؛ طنین صدا را پیش می‌گیریم و پرسان‌پرسان روانه می‌شویم... به رسم همیشه‌ی مصاحبه‌ها اجازه گرفته و دقایقی هم‌کلام می‌شویم؛ اهل یکی از شهرستان‌ها از توابع اصفهان است؛ در پایگاه بسیج فعالیت می‌کند و دختران نوجوان و جوان زیادی را تحت تعلیم و تربیت دارد؛ موسم اربعین که از راه رسیده است مسئولیت آوردن این نوجوانان را در این فضای نورانی به عهده گرفته است و این تجربه‌ی چندین باره‌ی او در این سال‌هاست... بیشتر صحبت می‌کنیم و هر‌ چه‌قدر جلوتر می‌رویم زوایای بیشتری از نگاه مؤمنانه‌ی این بانو برایمان روشن می‌شود... قائل است به این‌که اربعین فضایی برای رشد بیشتر است؛ می‌گفت: آن دو سالی که در ایام کرونا از زیارت محروم بودیم، امری الهی و برای به معرفتِ اربعینیِ بیشتر کشیده شدن بود... گاهی فراق می‌سوزاند و می‌سازد! به یاد فلسفه‌ی اربعین می‌افتم... به یاد فراق چهل روزه‌ی کاروانِ اسرا از امام «علیه‌السّلام» و یاورانشان... به یاد جهاد تبیین امام سجاد و زینب کبری «سلام‌الله‌علیهما» و گفتن از فلسفه‌ی قیام... به یاد شعور و معرفت‌افزایی چهل روزه‌ای که پس از شور و حماسه‌ی حسینی جریان یافت... به یاد فرموده‌ی نائب‌المهدی «عج» که «از روز عاشورا تا روز اربعین، چهل روز فرمانرواییِ منطقِ حق در دنیای ظلمانی بود» و باز به یاد فرموده‌ی دیگرشان که «چهل روز اربعین، اوج مجاهدت همراه با تبیین، افشاگری و توضیح است». با سؤالی در ذهن خودم کلنجار می‌روم! پس اگر فلسفه‌ی اربعین چنین است، چرا در هَیَئاتمان سلوک دیگری داریم!! چرا عزاداری و شور را مقدّم نمی‌کنیم تا وقتی به مرحله‌ی آه و فغان و گریبان چاک کردن رسیدیم، در طلب شعور و معرفت برآییم و فریاد کنیم که چه باید کرد؟! و آن‌گاه که ظرف وجودمان را با معارف حقّه‌ی آل‌الله پر کردند و راه نشانمان دادند، خروجی هیئت‌رفتنمان بشود دویدن و تاختن در حیطه‌ی امام «علیه‌السّلام» و خاصیت‌داشتن برای حریم او...! به راستی چرا...؟!! و باز ایام به وقت ماه صفر است و پیش رویمان اربعین ۱۴۰۲... غالباً عازمیم و با شوقی وصف‌ناشدنی دغدغه‌ی جانماندن داریم... آمده‌ایم تا خود را به سیل مشتاقان امام برسانیم... نکند بهره‌ی ما از این آمدن آن چیزی نباشد که مطلوب مولایمان است!! تکلیف ما را عمه جانمان زینب کبری در سال ۶۱ هجری تعیین کرده است... هر یک از ما باید سربازان عرصه‌ی جهاد تبیین باشیم... حال می‌خواهد برای یک نفر، ده نفر، صدها نفر و یا بیشتر باشد... مهم ادای تکلیف است که: لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا... ✍ ریحانه مرادی آزاد 📝 یادداشت ۳۴ @khatterevayat
🏴 بسم الله الرحمن الرحیم طریق سبز یا سرخ؟ 🔰 پشت مسجد سهله راه خاکی پیچ در پیچ و باریکی است به نام طریق العلماء که قدیمی ترین راه پیاده هاست تا کربلا. حرکت از بین روستاها با نخلستان های خرما تجربه جدیدی است. باغ ها همه سرسبزند. خرماها یکی در میان رسیده اند و وقت برداشت شان شده. اهالی روستا نه فقط بچه های خردسال را سیاه پوشانده اند که به کمر هر نخلی در عزای اربعین سیاه کشیده اند. پیاده ها خاکی می شوند ولی نه به اندازه لباس های خاک و خلی اسرای شام. پیاده ها نه کتک می خورند، نه گرسنگی می کشند و نه به اسارت می روند. با کمال احترام ازشان پذیرایی می شود‌. راه به راه خوردنی هاست که جلویشان سبز می شود؛ مثل شاخه های بهشت که رهاورد خوردنی هایی تمام نشدنی و خوشمزه است که به طرف بهشتی ها خم می شود. اهالی با ایز و التماس دست هر پیاده ایی را می گیرند تا ببرند منزل شخصی و از او (ع) پذیرایی کنند. این همه عشق حتما از ابر کسی باریده. از برکت کسی است که چراغ همیشه روشنش توانسته راه تاریک روستا را در دل شب هموار کند برای پیاده ها بدون هیچ ترس و واهمه ایی. و گرنه چه دردی دارند این پیاده ها که فرسنگ ها راه را بکوبند و بیایند و بزنند به دل روستاهای ناشناخته و تاریک. آنها در جستجوی چه می گردند؟ روزی بعد از واقعه عاشورا با خانواده آل الله چه کردند و اما حالا با مشتاقان مسیر امام حسین(ع) چطور بر خورد می کنند؟ ✍ ملیحه خانی 📝 یادداشت ۳۵ @khatterevayat
قسمت چهارم چرتی دلچسب زیر سایه یک گاری خودم را توی جمعیت می‌اندازم و با بقیه به سمت گیت‌های عراقی حرکت می‌کنم. عبور از گیت کمی معطلی دارد. دوباره جمعیت نقاب سفیدها بعد از عبور از هر گیت‌ به هم پیوند می‌خورد. حالا هر پنج اتوبوس با هم وارد خاک عراق شده‌اند. مدیر کاروان سفارش می‌کند به با هم بودن و از ادامه مسیر می‌گوید. گویا یک پیاده‌روی دیگر هم این طرف مرز تا رسیدن به اتوبوس‌های عراقی انتظارمان را می‌کشد. پیاده‌روی اگر بیشتر نباشد، قطعا کمتر نیست. اما این طرف مرز مسیر سخت و ناهموار شده. مسیری که با انباشت بطری‌های خالی راه رفتن را سخت‌تر از پیش کرده است و خورشیدی که در مرکز آسمان مستقیم روی سرمان می‌تابد. همه وارفته شده‌ایم. عده‌ای از راه عقب مانده‌اند، باید اینجا و زیر همین آفتاب داغ منتظرشان‌ بمانیم. اینجا؛ هیچ موکبی انتظارمان را نمی‌کشد. فقط چندتا زیرانداز گوشه به گوشه مسیر بین همه آن بطری‌های خالی پهن است. بعضی برای خواندن نماز به آنجا پناه می‌‎برند. بعد از نماز زیر سایه یک گاری روی زمین یک چرت راحت و دلچسب می‌زنم، باید برای ادامه مسیر کمی بدنم قرار بگیرد. هیچ چیز نمی‌تواند اراده‌مان را از ادامه مسیر سست کند. کمی که توان می‌گیریم جامانده‌ها هم از راه می‌رسند، نمازی می‌خوانند و دوباره مسیر عشق را از سر می‌گیریم... ✍ مهری فروغی 📝 روایت ۳۰۲ @khatterevayat
قلب‌های امانتی _از این کشمشا بخریم مامان دعوامون می‌کنه‌ها. بابا مشتش را خالی کرد توی ظرف حلبی. راهمان را کج کردیم سمت خواروبار فروشی‌های راسته‌ی امام زاده. خریدها توی دست بابا بود. من و زینب خودمان را دنبالش می‌کشاندیم‌. _گردو پوست کاغذیارو از اینجا خریده بودم دفعه قبل. بابا این را گفت و رفت توی مغازه‌ی ده دوازده متری. کیسه‌ی بادام درختی را نشان مرد فروشنده داد و گفت یک کیلویی ازش بکشد برایمان. _ داری خوراک مشایه تهیه می‌کنی حاجی؟ بابا لبخند زد. من دست زینب را محکم تر توی دستم گرفتم. هنوز شک داشتم. تا ده دوازده ساعت قبل قرار بود مامان و بابا خودشان بروند. ظهر که بابا از سر کار آمد پاسپورت هایمان را ریخت روی میز.برده بود مهر تمدید موقت پاس من و زینب را زده بود. روزهای مرخصی‌اش را بخاطر برنامه من عوض کرده بود و از دکتر زینب اجازه سفر را گرفته بود. می‌گفت پس‌فردا حرکت می‌کنیم سمت مرز. پاسپورتم توی دستم مانده بود و خیره مانده بودم به گلبرگ های خشکیده سانسوریا. _همین امروز مهر تمدید زدن؟ _آره کلا ده بیست دقیقه طول کشید. کوله‌هاتون جمع کنید. چیز خاصی لازم دارید؟ نگاهم قفل مانده بود روی سانسوریا. کوله جمع کنم بروم کربلا؟یعنی طلبیده؟ _اگه این خواب نیست؛ کتونی لازم دارم.جا موندن تو خوابگاه. صدای میگ میگ پیامک موبایل حواسم را جمع کرد. همسایه‌مان پیام داده بود. گفته بود باید برود خانه مادرش برای همین چادر آستین دارش را که شسته بوده با یک ظرف پنکیک و یک قوطی آب لیمو انداخته توی کوله مشکی و قایمش کرده پشت منبع آب توی پارکینگ.تاکید کرده بود یک تکه از قلبش را توی جیب کوله جاساز کرده‌ تا با من بیاید کربلا‌. _حاجی من چن سال تو تشخیص هویت آبدارچی بودم! یه نگا به طرفم بکنم می‌فمم چی کارست.چشمات دارن از ذوق کربلا برق می‌زنن. معلومه امروز فردا قراره راهی بشی. فروشنده این را گفت و پلاستیک بادام درختی یک کیلویی را برگرداند سمت کیسه‌ی گوشه مغازه‌اش. دو سرتاس فلزی دیگر را پر کرد و ریخت توی پلاستیک. هرچه بابا اصرار کرد که راضی به ضررش نیست؛ پولش را حساب نکرد. _هرجا از این بادوما انداختی بالا؛ منو یادت بیاد حاجی. دعا کن امام حسین مارو هم بطلبه. هنوز چند قدمی از خواروبار فروشی دور نشده بودیم که مامان زنگ زد. می‌گفت کشمکش نخریم‌. دوستش یک ظرف بزرگ کشمش و گردو آورده برایمان. می‌گفت یادت باشد ویژه دعایش کنی. سفارش کرده پای عمود اول که رسیدیم سلامش را برسانیم به امام و بگوییم جان مریضش امسال یاری‌اش نکرده. دیگر رسیده بودم جلوی امام زاده. نگاه کردم به گنبد فیروزه‌ای‌. بابا گردنش را خم کرد و سلام داد. من اما حواسم جمع نبود. آدم های محب حسین آمده بودند دم‌در خانه‌مان و از همینجا توی محله خودمان شروع کرده بودند به محبت و پذیرایی تا سفر ما راحت‌تر شود.ما به ظاهر پنج شش نفریم که مرز رد می‌شویم ولی قلب تعدادی زیادی از ادم‌ها لابه‌لای صفحه‌های پاسپورت، توی جیب کوله، بین دندانه های زیپ چادر، روی پوست زمخت بادام‌ها و بین چین و چروک کشمش‌ها جاساز شده‌اند تا قایمکی بدون گرفتن مهر خروج قرمز لب گیت، همراهمان بیایند زیارت. مطمئنم من و بابا و مرد فروشنده و خانم همسایه و دوست مامان را یک نفر دور هم جمع کرده. یک نفر که کشتی نجات همه‌ی ماست! ✍رقیه پورحنیفه 📝 روایت ۳۰۳ @khatterevayat
💔 - 《ما مرزیم. یکم دیگه خارج میشیم.》 از صبح که نه، ولی از بعدازظهر به این‌ور که همین یک پیام افتاده رو صفحه‌ی گوشیم، حسرت توی دل و روده‌ام مدام پیچ و تاب می‌خورَد و کاسه‌ی چشم‌هام را یک بند پر و خالی می‌کند. حساسیت به فلفل سبزهای توی غذا را بهانه‌ای کرده‌ام برای رگ‌های قرمزی که لابه‌لای سفیدیِ چشم‌خانه پخش شده‌اند. من چرا نرفتم؟ منیژه که گفت: "ریش و قیچی دست تو. اگه بگی بریم منم اوکی‌ام میام". من چرا محکم نگفتم "بریم"؟ تردید چرا؟ یک نفر در من از چیزی ترسید. از راه ناشناخته؟ از سختیِ مسیر؟ از گرما و تاول پا؟ از گم و گور شدن؟ از سنگینی کوله روی دوش؟ از زائر اولی بودن و دو دختر تنها بودن؟ از چه؟ من اگر محرم سال ۶۱ قمری توی کوفه بودم، ترس از کشته شدن و اسارت و سختیِ مسیر، کجای محاسباتم بود؟ سر دوراهیِ رفتن به کربلا و توی خانه ماندن، انتخابم کدام یکی بود؟ از بعدازظهر به این‌ور است که تصویر میلیون‌ها آدمِ توی تلویزیون و مداحی‌های جور به جورِ توی گوشم، زبان در دهانم را یک بند به "غلط کردم" می‌چرخاند. به "یه جوری منم ببر." به "این دم آخری یه کاری کن." بی‌فایده‌ست ولی‌. من جزئی از قطره‌های دریای عازم به کربلا نشدم. من دوجین بچه نداشتم که نگهداری‌ ازشان خانه‌نشینم کند. گیر رضایت شوهر برای خروج از کشور نبودم. خانواده مانع رفتنم نشدند. هیچکس به من نگفت نرو. هیچ کس مانعم نشد جز خودم. یک نفر در من سر بزنگاه تردید کرد. به منیژه جواب سربالا داد. پشت گوش انداخت. نرفت. سلیمان‌ بن صُرَد خُزاعی با حسرت‌هاش چه کرد؟ وقتی با شوق برای حسین نامه نوشت اما سر بزنگاه از رفتن به کربلا پشیمان شد، وقتی خبرِ بریدنِ سر حسین توی نینوا به گوشش رسید، با حسرت جاماندن و به کربلا نرفتن چه کرد؟ حسرت حالا بی‌فایده‌ست. پیامکِ رو صفحه‌ی گوشیم دوباره گفته: "کاش توام بودی نرگس." و من از بعدازظهر به این‌ور است که یک بند از خودم می‌پرسم: "من چرا نیستم؟" من محرم سال ۶۱ قمری اگر بودم، درد پا را بهانه می‌کردم یا گرمای هوا را؟ توی خانه نشستن و کسب علم بهانه‌ام می‌شد یا هدف متفاوت داشتن از آن جمعیتِ عازم به کربلا؟ من چرا یک قطره نشدم توی آن دریای خروشان؟ سلیمان حسرت‌هاش را تبدیل کرد به قیام. شد رهبر گروه توابین و شد از منتقمان خونِ حسین و شد شهید راه امامش. یک نفر در من سر بزنگاه تردید کرد و حالا، آن یک نفر بیش از همیشه توی حسرت غور می‌کند. من قرار است چه کنم با حسرت‌هام؟ ✍️نرگس ربانی 📝 روایت ۳۰۴ @khatterevayat
مبیت أم علی(۲) از همان سپیده دم با صدای روح بخش دعا و مداحی که درخانه طنین انداز بود، بیدارشدم... تازه عروس خانه سینی صبحانه را جلویم گذاشت. ابتدا فضا برایم کمی غریب بود، همین طور باحالتی گنگ نشسته بودم . اشتها نداشتم. بنده خدا فکر کرد، از صبحانه شان خوشم نمی آید. سریع به سمت یکی از اتاق هایی که حکم خانه اش را داشت، رفت. از میان چند صندوق و لابلای پارچه ها چیزی بیرون آورد، گفت: عسل طبیعی وبسیار کمیابی ست. ازمن خواست حتما امتحانش کنم. تا بحال چنین طعم گوارایی نچشیده بودم... خیلی خجالت کشیدم، بهترین داشته هایش را برای پذیرایی آورد... پیش خودش فکر کرده بود چای عراقی نمیپسندم که با اشتها نمیخورم. گفت بیفرما چای ایرانیست. گفتم: اتفاقا آنی احب چای عراقی. خندید وبرق خوشحالی در چشمانش نشست. از آن به بعد با ذوق برایم چای می آورد ولبخندزنان میگفت:بیفرما عراقی! من مبهوت مهربانی و گذشت این خانواده شدم... این همه لطف به منِ غریبه فقط بخاطر لقبی بود که آن روز ها افتخاری نصیبم شده بود : زائر حسین (ع)! ✍فاطمه امیدی 📝 روایت ۳۰۵ @khatterevayat
62K
در جاده سکوت معنا ندارد، صدای مداحی، صدای «هلابیکم‌» و «تفضلوا»ی مکرر موکب داران، صدای کشیدن شدن کفش‌ها و دمپایی‌های زائران روی آسفالت آفتاب سوخته جاده، که هیچ وقت هم قطع نمیشود، در فضا پراکنده است. در این شلوغی و هیاهو، عده‌ای، سربه‌زیر، خلوت کرده‌اند؛ نمی‌دانم به چه فکر می‌کنند، شاید روضه‌ها را مرور می‌کنند، شاید دلگویه‌ میکنند با حسین، نمی‌دانم... جمع خلوت و جلوت است جاده. ✍ هادی حسن زاده 📝 یادداشت ۳۶ @khatterevayat @hame_ba_ham
قسمت پنجم روزی که حسین وعده‌اش را به بنی‌اسد داده بود نماز صبح را توی جاده خوانده‌ایم و همان جا یک تخم‌مرغ آب‌پز و نان عراقی از موکبی برای صبحانه گرفته‌ایم. نیم‌ساعتی می‌گذرد و حالا روبروی مسجد سهله ایستاده‌ایم برای یک آغاز و رسیدن به اولین عمود. اینجا؛ هم مملو از جمعیت است. گاه در بعضی معابر به دلیل عرض کم فشرده، اما روان. اینجا؛ موکب‌ها روایت خودشان را دارند و خوانش خودشان را. زائر خودشان و میزبان خودشان را. اینجا؛ طریق‌الحسین است و من مثل هزاران هزار زائر دیگر به اشتیاق در این راه قدم برمی‌دارم. گو اینکه تازه متولده شده باشم. از پنج اتوبوسی که با هم همسفر شدیم مسافران یک اتوبوس، مسیررا پیاده به کربلا می‌رویم تا هر جا که رمقی بود تا انرژی دیدار حسین را ازمان سلب نکند. معلم می‌گوید"هر کس تا هر کجا توانست پیاده باشد. نیازی به پیاده‌روی همه مسیر نیست" و دوباره می‌گوید" قرارمان از حالا باشد برای عمود ۵۰ تا هر کس عقب مانده به گروه ملحق شود و دوباره یک استراحت و قرار بعدی در عمود ۱۰۰." چه خوش مسیری است طریق‌الحسین. مردمان این روستاها چه خوش میهمان ‌نوازند. موکب‌ها که جای خود، هر کس با هر چه که در چنته دارد به میزبانی و میهمان‌نوازی آمده است. کودکی یک جعبه دستمال کاغذی به دست گرفته، خانمی یک شیشه عطر کوچک در دست دارد و تن و لباس زوار را خوشبو می‌کند. موکب‌ها به هم نزدیک است و تعداشان زیاد. همه توی یک مسیر قدم برمی‌دارند با هر سن و جنس و رنگی. اینجا؛ گدا فراوان است! گدایی می‌کنند برای پذیرایی از یک میهمان بیشتر. اما هیچ کس احساس مالکیت نمی‌‍کند. هیچ کس خود را مالک هر آنچه هبه می‌کند در خواب و خوراک، نمی‌داند... گویا همه می‌دانند مالک و میزبان خود حسین است،‌ آنگاه که به محض ورود به نینوا قسمتی از زمین کربلا را که در میان روستاهای غاضریه، طف، نینوا بود از قبیله بنی اسد خریداری کرد. همه شان می‌دانند، حضرت سیدالشهدا زمین کربلا را پس از خریدن دوباره به قبیله بنی‌اسد برگرداند ولی شرط کرد؛ زمانی،‌ کسانی به این سرزمین می‌آیند از آنها پذیرایی کنید. و امروز همان زمان است که حسین وعده‌اش را به بنی‌اسد داده بود. حالا فرقی نمی‌کند در خاک نجف باشد یا کربلا! ✍ مهری فروغی 📝 روایت ۳۰۶ @khatterevayat
به نام خدا برای پیدا کردن محل استراحت کمی دیر شده است. چند ساعتی از اذان مغرب گذشته و پیدا کردن موکبی یا جایی برای گذارندن شب سخت است. کالسکه وصله پینه شده زهرا برای دختری پنج ساله کمی کوچک شده است؛ اما دم برنمی‌آورد و هوای دخترک را دارد. محمدحسین هر چند دقیقه کوله‌اش را پشتش جابجا می‌کند؛ اما حاضر نمی‌شود پیشنهاد علیرضا را قبول کند و هرچند مدت کوتاهی زحمت کوله‌اش برای بابا باشد. مجتبی نسبت به ظهر حالش کمی بهتر است الحمدالله. به کوله‌ٔ طاق‌باز افتاده‌اش روی سایبان کالسکه اشاره می‌کند و می‌گوید: زن داداش، اون‌رو بده من، یه خورده کوله محمد رو بگیر. اما محمدحسین مقامت می‌کند، تصمیم دارد کوله‌اش را بار هیچ‌کس نکند، حتی کالسکه. مانده‌ام پسر ده ساله این‌همه صبر و توان را از کجا آورده. ساعت نزدیک دوازده شب هست و کمی از ازدهام جاده در موکب‌ها پراکنده شده است. علیرضا کوله‌ام را جلوی سینه اش آویزان کرده و کوله‌ خودش پشتش است، مانند همبرگری بین دو نان گردالی. روضه و گاهی قسمت‌هایی از زیارت عاشورا را زمزمه می‌کند. ساعت از دوازده گذشته، هوا حسابی خنک شده است و باید سریع‌تر جایی برای استراحت پیدا کنیم. رسیده‌ایم نزدیکی وروری کربلا. در تاریکی کنار جاده، متوجه موکبی ایرانی که به نظر می‌آید برای اصفهان باشد می‌شویم. انواع دمنوش را همراه با نبات، برای زائران سرو می‌کنند. می‌زنیم کنار و نفسی تازه می‌کنیم. دمنوش‌ها حالمان را جا می‌آورد. سراغ موکبی جایی برای شب میگیریم. خانمی که سایه و تاریکی، مجال دیدن صورتش را نمیدهد، با صدای گرم و صمیمی می‌گوید: اینجا ما جای خواب نداریم؛ اما یه ده تا عمود برید جلوتر سمت راست داخل کوچه موکب بچه‌های قمه. اونا سرویس و استراحت دارن. زهرا از خوردن دوتا دمنوش به‌لیمو و زعفران سرکیف هست. از کالسکه می‌پرد پایین و میخواهد پیاده‌روی کند. بی معطلی کوله‌هایمان را داخل کالسکه جاگیر می‌کنیم. لخ‌لخ دمپایی‌های زردِ پاپیونی‌ِ کوچک زهرا روی آسفالت جاده، برایمان روضه می‌شود. مثل هر باری که هر لحظه حضورش، نگاهش، حرفها و کارهایش برایمان روضه هست. روضهٔ رقیه(س). وارد شهر کربلا می‌شویم. کوچکی تن و جثه محمدحسین بدون کوله‌ش بیشتر به چشم می‌آید. بچه‌ها گرسنه هستند و هنوز شام نخوردند. به عمود ۱۳۹۱ میرسیم. می‌گویم: «موکب بچه‌های قم که خانومه می‌گفت باید همینجاها باشه». مجتبی می‌گوید حین آمدن توی مسیر چشم گردانده، اما به نظرش این‌جا موکبی نباشد. ساعت از دو نیمه شب گذشته، سکوت و تاریکی، فارغ از هیاهوی قدم‌های آنطرف خیابان، بر این قسمت سایه افکنده. جستجویمان بی‌فایده است. مسیرمان را به سمت داخل شهر ادامه می‌دهیم. حدود دو عمود جلوتر، سر کوچه‌ای، مردی عراقی با هیکلی تنومند، مو و محاسنی تقریباً سفید خاکستری و دشداشه مشکی بلند با دمپایی های سفید، ایستاده است. می‌توان فهمید چشمش به ماست. کمی می‌ترسم. چشمم ناخودآگاه سمت علیرضا می‌چرخد. نگاهمان تلاقی می‌کند. او هم مضطرب شده. کوچه و فضا زیادی ساکت و تاریک هست. مرد چند قدم به سمت ما می‌آید. قدمهایمان را آرام و با احتیاط می‌کنیم. فکر کنم متوجه نگرانی ما شده است. همان‌جا می‌ایستد، دست چپ را اشاره به کوچه‌ می‌گیرد و میگوید: «اهلاً و سهلاً .. سلامٌ علیکم». تا علیرضا بخواهد چیزی بگوید، دوباره مرد دست به سمت کوچه می‌گیرد و چندباری کلمات «الحاج ستّار! بَیت! ضيف! منزل الضيف!» را تکرار می‌کند. نگاه هر پنج نفرمان در آن تاریکی به هم گره میخورد؛ دلهره در وجودمان می‌ریزد. بین اعتماد و شک دو دل می‌شویم؛ اما پاهایمان به کوچه‌ای که مرد اشاره کرده کشیده می‌شود. نزدیک اذان صبح است. صدای چرخ‌های کالسکه پینه خورده زهرا بانو در فضای خلوت و آرام کوچه می‌پیچد. مقابل ساختمان دو طبقه بزرگی که نماکاری سنگ سفید دارد می‌ایستیم. یک در سفید نفررو که به دالان سرپوشیده‌ای باز می‌شود را نشانم میدهد و می‌گوید:«للنساء». لای در کمی باز است. با دست هلش می‌دهم. چشمم به هفت هشت تا کالسکهٔ تاشده‌ای که سرتاسر راهرو، پای دیوار پارک شده‌اند می‌افتد. دلمان قوت می‌گیرد، اما بازهم با نگرانی داخل راهرو را سرک می‌کشیم. صدایی مردانه به زبان فارسی و لهجه قمی سلام علیک و خوش‌آمدگویی می‌کند. دو متر آنطرف‌تر، از پشت در سفید بزرگی، مردی با قد و هیکل متوسط و چهره‌ای ایرانی با لهجه قمی میگوید:«خوش اومدین آقایون اینور»، بعد با دست به همان در سفید کوچک اشاره می‌کند که «خانوما اونور». سپس بلافاصله می‌پرسد«قمی‌یین؟!» علیرضا و مجتبی می‌خندند و می‌گویند «داداش ایرانییم. این‌جا واسه شماس؟» (۱)
(۲) مرد خودش را از دوستان صاحب خانه معرفی می‌کند و می‌گوید چندسال پیش، دهه آخر صفر که حاج ستار مهمانشان بوده باهم رفیق شده‌اند و هر سال بیست روز اول صفر می‌آید کربلا کمک‌دست و مترجم حاج ستار و بعد اربعین هم می‌روند قم برای خدمت زوّار عراقی! زهرا بانوی خواب را بغل میگیرم و داخل ورودی خانم‌ها میشوم. ورود آقایان اکیدا ممنوعه. علیرضا کالسکه را می‌بندد و کوله‌ام را نگه می‌دارد تا زهرا را جاگیر کنم و برگردم. تا به انتهای راهرو برسم، دستگیره در ورودی پذیرایی باز می‌شود و زن عرب جوانی با چشمان خسته و لبی خندان و چهره‌ای مهربان مقابلم ظاهر می‌شود. دستانش را برای گرفتن زهرا بانو باز می‌کند و به عربی چیزی می‌گوید. متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید اما از زیان بدنش و حرکات چهره‌اش این‌طور برداشت می‌کنم که می‌گوید زهرا را به او بدهم و بروم وسایلم را بیاورم. دلم نمی‌خواهد ولی دستان سنگینم به سویش دراز می‌شود. زهرا در بغلش جا می‌گیرد. به سرعت کالسکه را کناری جا می‌دهم و کوله را از علیرضا میگیرم و قرار میگذاریم با پیامک در ارتباط باشیم. با محمدحسین و مجتبی هم خداحافظی می‌کنم و خودم را سریع به داخل خانه می‌رسانم. زن، زهرا را همانطور بغل گرفته و با همان مهربانی، سر جایش ایستاده است. از خودم خجالت می‌کشم. از او شرمنده می‌شوم. آرام و عربی چیزی می‌گوید که بازهم متوجه نمی‌شوم. نور ضعیف شبخوابی فضا را روشن کرده است. شش هفت نفر، پراکنده گوشه کنار پذیرایی خوابیده‌اند. در همان تاریکی هم می‌شود متوجه لوکس بودن خانه شد. زن به راه‌پله گوشه پذیرایی اشاره می‌کند. بالا می‌رویم. سالن بالا پر از مهمان هست. همه خواب هستند. اشاره می‌کند به اتاقی که سمت راست سالن هست. سرکی میکشم. دیوار کناری اتاق کوه لحاف و تشک و متکاست. تشک و متکایی برمیدارم و جایی برای زهرا آماده می‌کنم. تمام مدت با مهربانی زهرا را بغل گرفته است. خجالت زده تشکر میکنم و کمک می‌کنم زهرا را بخوابانیم سر جایش. دستم را می‌گیرد و می‌برد دوتا اتاق بزرگ دیگر را نشانم میدهد. متوجه میشوم که اتاق‌ها سه فصله هستند! یکی کولر بسیار خنک دارد برای سرما پسندها؛ یکی فضای متعادل و پنجره بزرگ دارد برای تعادل پسندها؛ و یکی قشلاقی هست و مناسب گرما دوست‌ها! انتهای سالن دری را باز می‌کند. یک حمام بزرگ با همه محصولات بهداشتی و ماشین لباسشویی. پیشنهاد می‌دهد دوشی بگیرم و خستگی به در کنم. روبروی حمام اتاق کوچک مطبخ مانندی هست که دستگاه آبسردکن و چای ساز و قهوه ساز با تمام وسایل و مواد مورد نیاز و مقداری خوراکی و بیسکوئیت و قند و شکر و غیره روی کابینت چیده‌اند. چایی درست می‌کند و دستم می‌دهد. از مطبخ دری باز می‌شود به حیاط پشت بام. حیاط پر از بندرخت‌های کشیده شده از این طرف به آنطرف هست، و همه‌شان پر از لباس مشکی‌اند. زن عراقی می‌گوید میتوانم لباسهایم را که شستم اینجا پهن کنم. چای را میخورم. ازش تشکر می‌کنم و بغلش می‌کنم. شانه‌ام را می‌بوسد. «نورُ عینی» می‌گوید و می‌رود پایین، منتظر مهمان بعدی. ✍🏻 فاطمه محمدزاده 📝 روایت ۳۰۷ @khatterevayat
پرده‌ی هر موکبی رو که کنار می‌زنیم تا جایی برای استراحت پیدا کنیم، تو رو می‌بینیم که گوشه‌ای نشستی و لبخندی از سر رضا به لب داری، دخترکی عراقی استکانی چای پیش روت گذاشته و تو با همون خنده‌ی رضایتمندانه چشمهات رو روی هم گذاشتی تا با بیرون دادنِ نفس، خستگیِ یک عمر مبارزه‌ی سخت رو از تن بگیری! موکب به موکبِ این مسیر، همه‌ی ماءهای بارد و چای‌های عراقیش، تمام خُبزها و فلافلهاش، بشقاب به بشقابِ قیمه‌های نجفی و عدسی‌هاش، خنده‌ی دختربچه‌ها و دویدن‌های پسربچه‌هاش، چرخ کالسکه‌ها و دونه‌دونه کوله‌پشتی‌هاش، همه‌ی پرچمها و علمهاش، مدیونِ یک عمر مبارزه‌ی تو و همرزمهای تو در پهنه‌ی تاریخه. تو هنوزم موکب به موکب، همقدم زائرها می‌ری تا از امن و امان بودن راه مطمئن باشی. به یکی از پشتی‌های عربیِ بین راه تکیه بده سردار و تماشا کن که خدا چطور زحمتهای تو و همه‌ی سردارهای این هزار و چهارصد سال مبارزه رو به بار نشونده. تکیه بده تا خادمی از بهشت برای تو و همه‌ی شهیدهای این راه که حالا در مبیتِ زینب کبری جاگرفتید، چای عراقی بیاره، پرده‌ی موکب رو بالا بزنه و با نشون دادنِ انبوه جمعیت، چشمتون رو به این جاده روشن کنه و دلتون رو به پیروزیِ نهاییِ شیعه، امیدوار... این روزا جاتون خیلی خالیه سردار❤️ ✍ملیحه سادات مهدوی 📝 یادداشت ۳۷ @khatterevayat @sharaboabrisham
به نام او خواب بودم، تمام روزها و سالهایی که آمدند و رفتند و من در شمار جاماندگان بودم و نمی‌دانستم خواب بود و حالا تبدیل به کابوسم شده سوالی که در پی جوابش دربه‌درم روحم را کنکاش می‌کنم و این صدا در ذهنم اکو می‌شود چرااااا؟ تنها در دو قدمی دستانم بودید میروم و هر چه بیشتر جستجو می‌کنم به هیچ چیز نمی‌رسم. توی اینستاگرام صفحات را بالا و پایین می‌کنم محرم است و نزدیک اربعین ذوق رفتن دوستان نادیده دلم را می‌لرزاند کرونا است و همه در فکر باز و بسته بودن مرزها هستند نمی‌دانم دقیق از کجا شروع شد از خواندن کدام کتاب از شهادت سردار بود یا شاید برای گرفتن شفای دخترم بود، هر چه که بود در دلم زلزله به پا شد آتشفشان وجودم ناگهان فوران کرد دست به دامن ائمه و خداوند شدم دنبال گرفتن پاسپورت راهی پلیس به‌علاوه ده شدم برای گرفتن عکس از طاها که فقط 4سالش بود، کمی کار بچه ها گره خورد و تنها پاسبورت خودم بعد از یک هفته به دستم رسید. اما باز جا ماندم... تمام سال ذکر لبم الهم الرزقنا توفیق زیارت کربلا بود سر سجاده زار می‌زدم و از خدا توفیق زیارت طلب می‌کردم توی ماه رمضان شروع به خواندن نماز شب کردم و نیمه شبها عاجزانه خدا را قسم میدادم که امیدم را نا امید نکند اربعین سال بعد آمد و باز هم من جا ماندم... یعقوب شدم در فراق یوسف زلیخا شدم از عشقی که انگار رسیدن به آن محال بود. عاشقی تاوان دارد چه سری بود در این طلب کردن، خواستن و نرسیدن. توبه نامه خواندم و رنج فراق را با تمام وجودش به جان خریدم. باز ندبه و التماس و اشک و اشک شاید گناه آلوده بودم و باید پاک می‌رفتم شاید.... آه امان از این افکاری که روحت را خراش می‌دهند محرم سال 1401 بود که دلهایمان را قرص کردیم و راهی مشهد شدیم قرارهایم را با امام رئوف بستم و ضامنش کردم برای کربلایی که داشت سهمم می‌شد. بعد از برگشت از مشهد سر راه بچه ها را به مادرم سپردم و با همسرم راهی نجف شدیم و من شدم زائرت الحمدلله ✍ ص. فتحی 📝 روایت ۳۰۸ @khatterevayat
به همه مرزها سر زدم، می روم سامرا و برمی گردم کاظمین،صد بار عمودهای مسیر نجف تا کربلا را طی کردم از ۱۱۰۰ می پرم عمود ۱۰ دوباره ۷۲۸ ،با اینکه رسیده ام به آخرین عمود،اما دوباره شروع می کنم عمود ۱.کوچه های خانه پدری را دوباره با حال اضطرار و درماندگی به دنبال مبیت می گردم.کمی در خنکای پنکه های حرم شاه نجف نفس تازه میکنم و پشت در بانوان به بست می ایستم شاید راهی باز شود. به ناچار به پشت بام صحن حضرت زهرا می روم و نگاه را پر میکنم از گنبد با صفای حضرت امیر.از همان جا روحم سر می خورد به بین الحرمین و می مانم سر دوراهی همیشگیِ حرم سقا و حسین.هنوز به قبه نرسیده دعاهایم. می روم موکب معراج شهدا برای استراحت و برای چندمین بار پذیرش می شوم .و شب که میخوابم می گويم فرداگوشی ام را چک نمیکنم که قرار داشته باشد این دلم اما بیدار که می شوم تکرار قصه دیروز و دوباره یکی وضعیت گذاشته "بیا منتظرم" ✍ عربزاده از کرمان 📝 روایت ۳۰۹ @khatterevayat
مرزبان_نامه عمود_۲ اینجا خوزستان، کربلای ایران... سرزمین نخل و نفت و صنعت، با دو یادگار دفاع مقدس، شلمچه و چذابه... همان‌جا که بارها آغشته به خون جوانان وطن شدند اما وجبی از خاک را به دشمن ندادند... همچون حسین علم‌الهدی‌ها و جهان‌آراها تا آخرین قطره خون ایستادند... مردها در خط مقدم و زنان در منطقه جنگی پشتیبان بودند... از ننه قربون‌های رختشورخانه اهواز بگیر تا داغری‌های رختشورخانه بیمارستان کلانتری اندیمشک که روزها و سال‌ها به لباس‌های خونی رزمنده‌ها چنگ می‌زدند و می‌شستند. نفس می‌کشیدند و شیمیایی می‌شدند اما لحظه‌ای خسته نمی‌شدند... منزل شهیدان اسکندری، منزل شهید آل‌رضا، منزل شهید آل‌عمران، منزل شهیدان فرجوانی و یا منزل شهید لر فرقی نمی‌کرد. خانه‌ها همه محل پشتیبانی بودند. از پخت نان و کلوچه بگیر تا مربا و غذا، حتی بسته‌بندی حبوبات و سبزیجات هم انجام می‌دادند. خیاطی و بافتنی تا اسکان رزمندگان برایشان فرقی نداشت این ها فقط گوشه‌ای از کارهای پشتیبانی دائمی ۸ سال جنگ تحمیلی بود. حال چشم باز کن، خوزستانی‌ها را ببین. محیای سفر عشق که شدی، پایت که به خوزستان رسید، همان پشتیبانان جنگ، امروز هم منتظرت هستند. حالا قد و قامت‌ها فرق کرده کمی خمیده‌تر اما چون نخل استوار، این‌بار فرزندان کوچکشان که حالا قد کشیده‌اند در همین مسیر ایستاده‌اند. ایستگاه راه‌آهن، فرودگاه، ترمینال یا سه راه خرمشهر فرقی نمی‌کند، راننده‌ها برای بردنت به مرز به انتظار ایستاده‌اند... از سفر عشق که برگشتی بمان، عجله نکن، خانه‌ها و مساجد و حسینیه‌ها برای استراحتت محیاست. از ماه پیش برایت آماده کرده‌اند. مهمان روی سرشان جا دارد. هر شهر و روستایی که دلت خواست بمانی جا هست. التماست می‌کنند، بمان، خستگی در کن، پذیرایی شو و بعد با آسودگی خاطر به سمت خانه‌ات بازگرد. اربعین است و جلوه‌ای دیگر از حماسه‌سرایی خوزستانی‌ها. پشتیبانان همیشگی منتظرتان هستند... اینجا پشتیبانی دائمیست... جهاد با استعمار و استبداد، دفاع مقدس، راهیان نور و اربعین... خوزستان همچنان دین خود را به اسلام ادا می‌کند. ۴ روز مانده تا اربعین ✍ علی هاجری 📝 یادداشت ۳۸ @khatterevayat @kelkkhiyal
پدر و دختری ساعت یک و نیم ظهر به وقت عراق است. جایی در میانه طریق العلما، از هرم گرما به سایبانی پناه آورده ایم و مقابل کولری که بی آب، به سختی در حال کار کردن است نشسته‌ایم، تا حرارت گرما کمی بیفتد و باز به راه بیفتیم. خسته و گرما زده نشسته ام در یک گوشه که ناگهان چشمانم برق میزند. پدر و دختر با هم وارد موکب میشوند. دخترک باد کولر را امتحان میکند و پدر دنبال وضوخانه است. وضو که میگیرند، جلوی یکی از کولرها می‌ایستند و نماز جماعت دونفره‌شان را به راه می‌اندازند. بعد نماز صدای السلام علیک یا اباعبدالله گفتن پدر سرم را بر میگرداند. این بار هردو دارند زیارت عاشورا میخوانند؛ پدر بلند میخواند و دختر، تکرار میکند. الان هم نیم ساعتی است که روی این تشک جلوی کولر دراز کشیده‌اند. پدر کتاب داستانی را بلند بلند میخواند و دختر نقاشی میکشد. اربعین دونفره پدر و دختری جذابی است... ✍ الف.جیران‌پور 📝 روایت ۳۱۰ @khatterevayat
اگر از من بپرسید،اول علم را بی خیال میشوم،بعد میگویم پا را خدا سیم کشی کرده تا خود قلب.بقیه ی محتویات شکم و احشا،اضافات راه است،وگرنه پا مستقیم وصل است به قلب.مثل توی برنامه کودک ها.آدم های گردی که از یکم پایین تر از سرشان پا دارند.به مغز هم هیچ کاری ندارد.این را مطمئنم.حالا علم هرچه خواست برای خودش بگوید.میپرسید چرا؟ ساده ست.تا حالا شده توی قلبتان پر از ذوق باشد؟همان وقت که پر از خون شده و همه را میپاشد بیرون؟آن لحظه پاهاتان را دیده اید؟میخواهند بدوند.یا مثلا وقتی قلبتان پر باشد از اضطراب،پاها تا بتوانند تکان میخورند.پایین،بالا،چپ،راست.انگار مثلا بخواهند قلب را کمی هم بزنند.وقتی پر از خشم باشید،پاها میشوند اهرم‌.کدام نوع؟نمیدانم.فقط میدانم فشارش میدهید روی زمین و از جا بلند میشوید.حتا این که بعدش چه کاری بکنید هم به پاهایتان ربط دارد.برود،بماند... پاها وقتی جلوی چشممان نباشند،آثارشان پیداست.بهش میگوییم رد پا.بنظر من اما رد قلب است.جای پای دوتا عاشق را دیده اید؟یک جور خاصیست.نرم است.دوتا پای متفاوت کنار هم.جای پای آدم های ناامید انگار کشیده میشود.خیلی نمیماند.اگر مشتاق باشی،پاهارا پر فشار میگذاری روی زمین‌.میخواهی برسی به جایی‌.کجا؟پاهات بهتر از توی قلبت خبر دارند! بنظر من این که جای پا کجا بماند هم خیلی مهم است.مثلا کنار ساحل.جای پاهای کنار سواحل خلیج فارس فرق دارند با پاهای کنار ساحل فرات.حتا جای پاهای کنج خرابه ی کنار خانه تان،با جای پاهای کنج خرابه ی پشت موکب ها. پاها بعضی وقت ها پر میشوند از غم.کی؟آن وقتی که توی قلبت انگار می رسی به یک ناامیدی.امیدت که برود،جان هم میرود.از توی پات.‌اصلا همین نشان که قلب وصل است به پا.جان هم که بدهی،قلب که ایستاد،همان وقت پاهات یخ میکند.تاحالا قلبتان ایستاده؟که پاهاتان یخ کند؟ انگار هرچقدر جان جمع کرده بودی میرود‌.بعدش مینشینی همان جایی که بودی.بعد ترش اگر چشم هات خیلی همراه باشند،تا میبینند هوا پس است،شروع میکنند اشک ریختن. چرا این ها را گفتم؟بخاطر همین جای پاهای توی عکس. مال کجاست؟توی راه کربلا.میبینید؟یکیشان خودش را کشیده تا برسد به امام حسین.یقین توی دلش کلی غم داشته.ناامید بوده از همه چیز جز حسین.آن یکی ولی پر از شور است.پاهاش را محکم کوبیده روی زمین.جای پاهاش از پشت عکس دانلود نشده هم پیداست. من؟جای پای من همان است که نیست.قلبم که ناامید شد،جان از توی پاهام رفت.بعد نشستم روی زمین.حتا چشم هام را هم نگذاشتم بفهمد هوا پس است.توی پس بودن هوا امید است.هوا خوب میشود.ولی توی ناامیدی،فقط همان است که گفتم.نشستم روی زمین.مثلا انگار رها شده باشم.رها از همه ی جان نداشته.از همه ی امیدی که نبود.من اگر بودم همان پاهای کشان کشان بودم.لب هام شروع میکنند دلداریم بدهند.چطور؟مدام میخوانند:یه کنج از حرم،بهم جا بده... توی دلم میگویم،کاش نعمت را از هیچ کس نگیرند.مخصوصا اگر تنها امیدش همان نعمت باشد.مثلا کربلا... ✍ زهرا آصالح 📝 یادداشت ۳۹ @khatterevayat
🏴🏴 نذر سایه بسم الله الرحمن الرحیم 🔰 بعد از پانزده کیلومتر پیاده روی راه دو شاخه شد. یک طرف به جاده اصلی و طرف دیگر ادامه ی طریق_العلماء. با دیدن جمله ای روی دیوار تکیده و بی جان در پناه کوچه ای دو شاخه ته دلم خالی شد. روی دیوار سمت راستی با دست خطی کج و مووج با رنگ قرمز نوشته بود به طرف شط فرات.پیاده ها پیچیدند به طرف راست و من هم. از رو به رو دشتی بزرگ با نخل هایی ردیف به ردیف ایستاده، چشم‌هایم‌را دوره کردند. خنکای نسیم صبح آفتاب نزده از روی شط می خورد به صورت پیاده ها و نمی‌گذاشت عرق کسی بچکد. پیاده ها با مشک های وام گرفته از شط در جهت خلاف جریان آب فرات حرکت کردند. این قسمت از مسیر تک و توک موکب به چشم می‌آمد. شط فرات راست جاده بود و نخل های قامت بسته طرف چپ. شنیدم خانم میانسالی گفت: می خوام بروم لب شط و آبی بزنم به دست و صورتم؛مطمئنم آبی که دست و نگاه سقا بهش خورده شفاست. آفتاب زردی داشت می زد. با خودم‌گفتم از این جا به بعد دیگر نمی شود در جدال آب و آفتاب خیلی راه را ادامه داد. آفتاب زد و چیزی عوض نشد. نخلستان نگذاشت آب در دل پیاده ای تکان بخورد.انگار نخل ها نذر_سایه کرده بودند که کسی گرما نکشد. شاید شط فرات از همان لحظه ی ورود سقای کربلا یاد گرفته که به سینه هیچ تشنه ای دست رد نزند. نیست جز زیبایی که همه چیز در دستگاه قرب امام حسین(ع) کار بلدند! ✍ ملیحه خانی 📝 روایت ۳۱۱ @khatterevayat