eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
616 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
نان رگاگ صبح روز آخری که می خواستیم کربلا را ترک کنیم یک اتوبوس مهمان وارد موکب شد. آخر شب که خواب بودیم ،رسیدند . چشم که باز کردم هم اتاقی ها گفتند منزل دیگر جای سوزن انداختن نیست.مسافران جدید هم رسیده اند و در حیاط زیر خیمه برایشان جا پهن کردند. آرام و بی صدا شال و کلاه کردم و رفتم بیرون.بعضی خواب بودند و بعضی ها بساط چای و فلاکس راه انداخته بودند. تا جمعیت داخل و خارج اتاق بیدار شوند و سفره صبحانه پهن شود،در حیاط چرخیدم و با سحرخیزان حال و احوال کردم . مقصد همه پشت خانه‌ی میزبان بود . یک گُله جا جمع شده بودند.به آنها ملحق شدم.یک گاز پلو پز بزرگ میدان دار بود و چند خانم نا آشنا که معلوم بود جز مسافران دیشب هستند،دور آن جمع شده بودند. یکی خمیر درست می کرد و دیگری از خمیری که پف کرده بود و عمل آمده بود ،چانه بر می داشت. مثل بقیه ایستادم به نگاه کردن. با لهجه‌ی زیبای محلی صحبت می کردند. نمی فهمیدم چه می گویند. سینی فلزی روی پلو پز داغ شده بود یک چانه را برداشتند و روی صفحه فلزی خیلی نازک پهن کردند.بعد یک مایع کرم روی آن ریختند و بعد هم یک مایع قهوه ای تیره رنگ و آخر سر سبزی خشک رویش پاشیدند. با خودم فکر کردند تازه واردین چه همتی دارند!دیشب ساعت سه رسیدند و حالا که هفت صبح است،خمیرشان هم عمل آمده است! نان را با کاردک از صفحه جدا می کردند ،تا کرده و کمی روغن رویش می ریختند. ولی هر قرص نان که آماده می شد ،یک نفر از غیب پیدا می شد و آن را بر می داشت. در دلم گفتم این بیچاره ها این همه زحمت می کشند برای صبحانه‌ی این جماعت! بعد بقیه بی مبالات دست می اندازند و یک نان را بر می دارند و می برند!چطور نان جمع شود پس؟ دوستانی که با آنها ایاق بودم،دورمان را گرفتند و من هم یک تکه از نانی که آنها برداشتند، نصیبم شد. اولش می خواستم نگیرم ،اما دیدم چهره بانوان با سلیقه‌ی نانوا، نه تنها ناراحت نیست،بلکه انگار می پزنند که همه ،هوسی بخورند. نان را که در دهان گذاشتم ،دنیا برام تغییر کرد.هرچه برایتان از لذید بودن این نان چرب بگویم کم گفتم. نانی نرم و نمکی که به کمک پنیر و کره نیازی نداشت.خودش غذای کاملی بود. دستورش را پرسیدم. گفتند لاری ها به این نان رگاگ می گویند. مایع کرم رنگی که رویش می ریزنند،تخم مرغ هم زده است.مایع قهوه ای رنگ هم مهیاوه یا مهوه است.ادویه ماهی و خردل و نمک است که به روش سختی تهیه می کنند و از صافی رد می کنند تا عصاره ای یکنواخت از آن بماند و آخر هم سبزی معطر روی نان می پاشند. با محبت چند باری به من نان تعارف کردند.با لذت خوردم.جماعت ایرانی و عراقی تدریجا از خواب بیدار شدند.هر کدام تکه ای رگاگ دستشان بود. این نان را در مراسم مذهبی و دورهمی ها می پزند.همت این زوار امام حسین را ستودم.‌‌با وجود سختی و صورتی که خنده از آن محو نمی شد،بهترین صبحانه را خوردیم. این آخرین خاطره‌ی نمکین من از شهر زیبای کربلا بود .ساعتی بعد آخرین توک توک سواری مان را کردیم و شهر سید الشهدا با خاطراتی به یاد ماندنی ترک کردیم. ✍ راضیه بابایی 📝 روایت ۳۹۹ @khatterevayat @vazhband
دخترک که توی کالسکه خواب رفته را بغل می‌کنم و می‌روم جایی که نوشته «قاعة للنساء». یک حیاط کوچک دارد. یک طرف دستشویی و حمام است و آن طرف روبرویش اتاق درازی است که همه خوابیده‌اند. همه‌ی تشک‌ها و بالش‌ها با یک طرح پارچه‌ی گل‌گلی روکش شده‌اند. توی جمعیتِ زن‌های خوابیده راه می‌روم و دنبال جای خالی می‌گردم. زنی با پوست سفید و چشمان سبز و موهای سیاه و سفیدش نگاهمان می‌کند. به نظر می‌رسد کنارش خالی است. می‌پرسم :«جای کسیه؟» آنقدر «تعال» را جدی و سفت می‌گوید که فکر می‌کنم منظورش این است بروم. وقتی با دست پتو را کنار می‌زند و برای دخترک بالشت را صاف می‌کند، به مغز آفتاب‌خورده‌ام یادآوری می‌کنم که تعال یعنی بیا. دخترها که آرام می‌گیرند، خودم هم به کوله تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. توی خواب و بیداری صدایی از بهشت می‌آید. صدای دسته‌ی سینه‌زنی زنانه است که می‌خوانند و به سینه می‌کوبند. می‌ترسم خواب باشد، چشمانم را باز نمی‌کنم اما کم کم ذهنم هوشیار می‌شود و مطمئن می‌شوم صدا واقعی است. چشم که باز می‌کنم دسته‌ای حوری با لباس های سیاه و صورت‌های سوخته و صدایی کلفت دارند نوحه می‌خوانند. پذیرایی این روضه بهشتی هم چیزی شبیه رنگینک است که انگار طعم خرمایش با مزه‌ی سیاهدانه مخلوط شده و رویش ارده ریخته‌اند. همانطور نشسته، من هم سینه می‌زنم. از دلم می‌گذرد کاش من هم یکی از آن‌ها بودم. تا به خودم بیایم و بروم در جمعشان ایستاده سینه بزنم، بهشت تمام می‌شود. حوری های بهشتی پراکنده می‌شوند و دیگر سینی پذیرایی را نمی‌بینم. ✍ مهدیه دهقان‌پور 📝 روایت ۴۰۰ @khatterevayat
یک بسته ی انصافا کاملی بود ازشیر مرغ تاجون آدمیزاد ،تقریبا همه ی خوردنی های لازم دراین بسته بود ( نان خشک،بیسکویت سبوس دار،عسل،حلوارده،آب لیمو،خاکشیر، شکر،قاشق ،دستمال،شکلات،قرص نعنا،..) بچه ها کلی ذوق کرده بودند ازاین همه تنوع...داشتند صبحونه نون خشک وحلوارده هارو میخوردن دیدن یه خانومی بهش ازاین بسته ها نرسیده، شروع کردن هرکدوم بهش یه چیزی ازاون بسته های خودشون دادن ،خانم هم کلی ازشون تشکر کرد یه هو یاد اون قصه ی امام خمینی(ره) افتادم(یه روز یه باغبونی اومده بوده منزل امام ،خانواده متوجه میشن گویا این باغبون ناهار نخورده،امام به خانواده شون میگن هرکدوم از ما یه مقدار کمی از غذامونو براش میریزیم همه از غذاشون یه مقدار میریزن وبشقاب پر میشه وتبدیل میشه به یک پرس کامل غذا و تقدیمش میکنن به باغبون) همون جا این قصه رو برا بچه ها گفتم بعدیه هو اشکم جاری شد.. ازاینکه چقدددرراین ایام و این اتفاقات قشنگ رو مدیون امام عزیزمون هستیم اصلا خمینی آمده بود مارا بزرگ کند وقتی چنین کارهای بزرگانه ای رو از کودکانمون می‌بینیم به این نتیجه می‌رسیم این ها فقط به دست" ولی "اتفاق می‌افتد "خمینی "حتی روی بچه های در گهواره ام حساب باز می‌کرد وازاین ها سرباز می ساخت "خمینی"امیدش به دبستانی هابود ودیدیم که چه کردند.این بچه های در گهواره و دبستانی ها،یا رهبر۱۳ساله شدند یا خارچشم دشمن ،یا خواب هولناک فرعونیان زمان ،یا مزارشان دارالشفای آزادگان جهان شد خدا رو شکر در عصر"امام خمینی"زندگی می‌کنیم ،نفس میکشیم ،بواسطه "حضرت روح الله"ما ملت "امام حسین "شدیم...الحمدلله ✍فاطمه احمدی 📝 روایت ۴۰۱ @khatterevayat
مشق مادری ▪️خورشید وسط آسمان بود. آفتاب چنان بی‌رحمانه می‌تابید که هر جنبنده‌ای را بی‌جان می‌کرد. دست دخترک در دستم، تشنه بودیم و دنبال آب. فکر گرمازدگی دخترک چهارسال‌نشده‌ام، مثل مور و ملخ از دیواره‌های مغزم بالا می‌رفت و تمامی نورون‌هایم را می‌جوید و باقی‌مانده‌هایش را می‌ریخت توی قلبم و سنگینش می‌کرد. ◾️به موکبی کوچک پناه بردیم. با اضطرار گفتم: مای بارد؟ سیرابمان کردند. نشستم تا در خنکای موکب، رمق به جان و پاهایم برگردد و دخترک نفس تازه کند. ◾️از مطبخ موکب بیرون آمد، آب دستانش را چکاند و چادرش را بر سر کرد. صدایش می‌زدند اُمِّ علی. صدا زد: علی، نور عینی... علی، ولدی... علی را برایش پیدا کردند. علی که آمد، رقیه را هم آورده بود. دستار دور کمرش را باز کرد، دور سر علی پیچید. سینی مای بارد را گذاشت روی سر پسرکی که به‌گمانم ده سال هم نداشت. چادر رقیه را که حالا به‌زور شش، هفت‌ساله بود، محکم کرد و سربند «یا زینب»ش را بست و سبد مای بارد را به او داد. نشاندشان کف مسیر مشایه‌ای که کفش‌های آدم مثل کوکوی چسبیده به ماهیتابه، به‌زور از زمین ور می‌آمد! به عربی چیزهایی گفت که بفهمی‌نفهمی دریافتم نگران تشنگی زوار حسین است. بعد هم رهایشان کرد و رفت به مطبخ. بی‌آنکه نگران فرزندانش باشد! انگار از امن‌بودن جای فرزندانش مطمئن بود. ◾️مرامش مرا برگرداند به سالیان دور در تاریخ شیعه، در همین جغرافیا، زیر خیمهٔ زنی که فرزندانش را آمادۀ رزم در رکاب برادر می‌کرد. آنجا هم حتما مادر، فرزندانش را هول داده به‌سمت در خیمه و گفته بروید سوار کشتی نجات حسین شوید. عجله کنید تا جا نمانید و انقدر مطمئن بود که برادر راه‌بلد است و می‌رساندشان به مقصد که حتی وقتی خبر شهادت فرزندانش را شنید، از خیمه بیرون نیامد. ◾️دستم را از زیر سر دخترک آرام برداشتم تا سرش روی زمین مقدس موکبی قرار بگیرد که زنانش، زینب‌وار فرزندانشان را وقف زوار حسین می‌کنند. ◾️بالای نوت گوشی بولد نوشتم: مشق مادری. و زیرتیترش خطاب به دشمنان جبهۀ حق اضافه کردم: بترسید از مادران شیعه! بترسید از فرزندانی که می‌پرورند! ✍ مهدیه نقش‌زن 📝 روایت ۴۰۲ @khatterevayat
خُرده_روایت قسمت_۳ نامحرم همکارم بود. برای «زیارت قبول گفتن» رفتم پیش‌اش. چهره‌اش کمی آفتاب سوخته شده بود. کلمات را مزه‌مزه کردم. داشتم سبک‌سنگین می‌کردم کدام‌شان را بگویم که با چشم نم‌دارش پرسید: «تا حالا رفتی؟» انگار دکمه توقف‌ام را زده باشند؛ نفس‌ام حبس شد؛ خون‌‌ در رگهایم غلیظ شد. به سختی روی صندلی جابجا شدم. کلمات در دهانم زنجیر شده بودند. تنها توانستم سری تکان بدهم یعنی «نه!» اشک‌هایش جاری شدند. سرش را از سر تاسف تکان داد. فقط توانست بگوید: «برو‌! حتما برو!» دو برگ دستمال کاغذی، پردۀ سفیدی شد میان من و چشمه جوشان چشمانش. نامحرم بودم؛ حتی برای دیدن اشک‌های یک زائر. ✍ محمدرجا صاحبدل 📝 روایت ۴۰۳ @khatterevayat @gahnevis
لیوان آب را بردم بالا سر بکشم، که دوستم گفت: "مریم نیست!" دستم روی هوا ماند. چشم چرخاندم؛ مریم نبود. برای یک لحظه تصور کردم دخترم وسط یک جمعیت میلیونی، در مملکت غریب، جایی که حتی حرفش را نمی‌فهمند، رها شده. انگار بچه‌ام را وسط اقیانوس تاریک گم کرده باشم. وحشت کردم. دوستم به پیش‌رو دوید، همسرم برگشت عقب، من رفتم دم جاده. ماشین‌ها با سرعت رد می‌شدند و پیاده‌ها آرام از جاده‌خاکی می‌رفتند. بی‌هدف این‌سو و آن‌سو دویدم. نظامی عراقی با دست‌هایش پرسید چی شده؟ گفتم: "بنتی! بنتی‌مفقود!" و کلمه "مفقود" مثل آوار روی سرم خراب شد. "اگر پیدا نشود چی؟! چطوری برگردم؟! چه کار کنم؟! خدایا... من نمی‌توانم... من ضعیفم... این طوری امتحانم نکن!" چشمه‌ی چشم‌هایم جوشید. مرد نظامی با دیدن اشک‌ها دوید. دخترهای کوچک از کنارم رد می‌شدند، ولی هیچ‌کدام دختر من نبودند. چشم دوختم به انتهای جاده -جایی که باید حرم اباعبدلله باشد- گفتم: "ما زائر شماییم آقا! چنین استیصالی رو به زائرت نبین... چنین وحشتی رو برای یک مادر نخواه.‌‌.. دخترم رو بهم برگردون!" گوشی زنگ خورد. شماره ناشناسی گفت: "دخترتون اینجاست. عمود شماره‌ی... " دویدم... نه، پرواز کردم! از لابه‌لای جمعیت پر زدم تا برسم به صورت خیس از اشک دخترم. پرید بغلم. برایم تعریف کرد زنی عراقی برایش آب و خوراکی آورده بود، و مرد ایرانی شماره من را خواسته بود، و مانده بودند پیشش تا ما برسیم، و بهش اطمینان داده بودند که مامانت الان می‌آید، و دل‌داری‌اش داده بودند که نگران نباشد و نترسد... دخترم را گرفتم بغلم و با قدم‌هایی آرام برگشتم، اما اشک توی دلم بند نمی‌آمد. در دلم روضه می‌خواندند: آقاجان، ممنونتم. ممنونم که برای دلداری دختر من زائرهایت را فرستادی، هرچند دختر تو را کسی دل‌داری نداد... و به دخترم آب رساندی، هرچند شیرخواره‌ات را کسی آب نداد... و بچه‌ام را برگرداندی، هرچند بچه‌هایت از خیمه‌های سوخته فرار کردند و گم شدند... بمیرم برای استیصال خواهرت! که در تاریکی، زیر خارهای بیابان دنبال بچه‌های تشنه‌ی حسین می‌گشت و هیچ مردی نبود یاری‌اش کند... لا یوم کیومک یا اباعبدلله. گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را به هر گل می‌رسم می‌بویم او را گل من یک نشانی در بدن داشت یکی پیراهن خونین به تن داشت ✍ منصوره مصطفی‌زاده 📝 روایت ۴۰۴ @khatterevayat @motherlydays
سلام و خداقوت؛ سپاس از همراهی یکایک عزیزان تا این‌جای کار؛ در ادامه روایت گری اربعین؛ از الان تا پایان جمعه ۱۷ شهریور، در کنار روایات متنی که در حال ارساله ، تمرکز کنیم روی این سوال و 👇👇 📝 اگر بخواید کسی رو که تجربه سفر اربعین نداره؛ به این اجتماع عظیم دعوت کنید. چی بهش می‌گید؟ پیام صوتی خودتون رو (با هر زبان و گویشی) در حداکثر زمان ۳۰ ثانیه‌ای با ریکوردر موبایلتون ضبط و به این آیدی 🆔 @Adine_Prhnfe ارسال کنید. ضمناً همچنان روایت های مکتوب رو هم صرفاً به آیدی 🆔 @Z_yazdi_Z ارسال کنید. @khatterevayat
چقدر خوب شد که کوله‌ام را بیخودی سنگین نکردم اینجا همه چیز هست از اطعمه و اشربه هر چه بخواهیم هست حتی البسه دارو و درمان نیز هم همه در خدمت به یکدیگر، از هم سبقت می‌گیرند،از خطاهای هم می‌گذرند،خوبی‌ها را پر رنگ و بدی‌ها را نمیبینند هدفِ مسیر،واحد است و همه به یک سو می‌رویم 📌هر کس به اندازه‌ی نیاز می‌خورد ومینوشد ومیپوشد،کسی ذخیره برنمی‌دارد چون یقین دارد فقط بارش را سنگین تر کرده وگرنه چند قدم جلوتر همه چیز هست بارها و بارها نعمات تکرار می‌شود رو به جلو فقط راه می‌رویم و چشم به زرق و برق‌ها می‌بندیم چیزی ما را از مسیر منحرف نمیکند و حواسمان راششدانگ جمع میکنیم که یا ذکر بگوییم یا دعا و زیارتی و یا تلاوتی،چون می‌دانیم زمان کم است وگذرا 📌راه سخت است و خستگی دارد و گاهی حتی به اندازه‌ی غذا خوردن هم نمیشود توقف کرد دنبال حمام آنچنانی و سرویس بهداشتی اینچنینی نیستیم فقط رفع نیاز همین. ✔️درنهایت همه می‌دانند که بالاخره این راه تمام می‌شود و وصل به آن بهشت موعود، در فشردگی شدید جمعیت، آنچنان شوقی دارد که می‌شود به هوایش تمام سختی‌ها را به جان خرید. 📌کاش همین یقین را در مسیربودن دنیا هم داشتیم فقط به قدر نیاز از دنیا بهره میگرفتیم و می‌دانستیم بیشتر از نیاز فقط کوله مان را سنگین‌تر و راه را سخت‌تر می‌کند، راحت‌تر از هم میگذشتیم و خالصانه‌تر به هم خدمت میکردیم و راحت‌تر چشم به روی زرق و برق دنیا می‌بستیم. کاش یقین میکردیم که این ۱۰۰ ساله‌ی دنیا هم محل عبور است و عاقبت تمام می‌شود جایی نزدیک بهشت آنجا که باید آماده شد تا فشرده شویم عصاره شویم و آماده‌ی ملحق شدن به ابدیت... ✍کتایون کاظمی 📝 روایت ۴۰۵ @khatterevayat
🔻بعد کلی معطلی ماشینی برای چذابه پیدا شد و راه افتادیم. خانم پیری جلو مینی بوس نشست. میگفت خواب مونده و همسفراش رفتن. 🔻کمی که گذشت متوجه شدیم فراموشی شدید داره و دائما حرف های نامربوط میزد. راننده که متوجه حالش شد ازش طلب پول کرد و اون تنها ۷ هزار تومن همراهش بود. یکی از مسافرها پسر جوان باغملکی بود به نام حسن و به راننده گفت نگران نباش. پولش رو من میدم‌. 🔻راه که افتادیم این مادر دائم بلند میشد و داد و بیداد میکرد. یا میگفت پول کرایه من پرداخت شده. یا میخواست از ماشین پیاده بشه. یا به راننده میگفت من رو برسون کوی نفت‌. در طول مسیر آرامش راننده و مسافرین رو به هم زده بود. و در تمام این مدت حسن آقا پسر جوان باغملکی که به نظر میرسید کارگر باشه با اون حرف میزد و آرومش میکرد. 🔻گاهی حسابی از کنترل خارج میشد و راننده ترجیح میداد پیادش کنه. اما حسن وساطت میکرد و دوباره جو آروم میشد. اما بعد از چند دقیقه دوباره داد و بیداد میکرد. 🔻خود حسن هم کلافه شده بود و برخی مسافرین دست توی گوششون میزاشتن تا چیزی نشنون. این وضعیت حدود ۸ ساعت ادامه داشت و حسن تا تونست این پیرزن را آرام کرد تا به چذابه رسیدیم. 🔻وارد مرز ایران هم که شدیم پیگیر پیدا کردن ماشین برای انتقالش به اهواز بود که پیرزن بازم بد قلقی میکرد. 🔻صداش کردم گفتم حسن آقا ثواب کل پیاده روی اربعین و زیارتت یک طرف ، این چند ساعتی که از این خانم مراقبت کردی یک طرف. 🔻این صحنه قشنگ ترین سکانسی بود که من از اربعین ۱۴۰۲ دیدم و اتفاقا معتقدم پیاده روی اربعین جایی است که امثال حسن آقا تربیت میشن و بروز میکنن. ✍ امین غفاری 📝 روایت ۴۰۶ @khatterevayat @aminghafari_ir
_ حالا اینو گوش کن. مــن دیشب خــب تو مسیر بودم با رفیقم یه دختر بچه انقدی جلوی منو گرفت. فاصله دستش تا زمین به ۶۰ سانتی‌متر نمی‌رسد. _ فکر می‌کنین چی گرفته باشه جلو من خوبه؟ زیپ کیف دوشی‌اش را باز می‌کند. دست می‌کند تویش و دنبال چیزی می‌گردد. سه چهارتایی که دور میز شارژ نشسته بودند نگاهش می‌کردند و منتظر جواب بودند. _ یه دونه تیله کمی بیشتر توی کیفش پال پال می‌کند و بالاخره دستش را بیرون می‌آورد. توپک شفاف شیشه‌ای آبی رنگ بین دو انگشتش برق می‌زد. وسطش یک هاله‌ی سبز و قرمز دلبری می‌کند. با خودم فکر کردم که اگر من همسن دخترک بودم و چنین تیله ای می‌داشتم بعید می‌دانم حاضر می‌شدم هدیه‌اش کنم به کسی. دوسه نفری سر تکان می‌دهند و لب بر می‌گردانند‌. یکی دوتا هم از قیافشان معلوم است که دوست دارند بغض کنند. _ این تیله رو داد به من خــب، منم تشکر کردم، یکم بیسکوییت داشتم تو کولم در آوردم چندتا بهش دادم. شارژ گوشی‌اش را چک می‌کند و باز می‌لمد روی صندلی. _ بعد چنتا کلمه عربی بهم گفت. من که بلد نبودم این رفیقم ولی یکم می‌فهمید. گفتم بهش چی میگه این؟ گفت: میگه آقا من این تیله رو به شما ندادم که به من چیزی بدین ها. هرچی فکر کردم دیدم همین یه دونه تیله رو دارم که بیام بدم‌ به زائر حسین. ✍ حسین 📝 روایت ۴۰۷ @khatterevayat
«سال بعد» با چشم شمردمشان. پنج دختر و دو پسر درست روبروی من به ترتیب طوری نشسته بودند که یعنی حالا حالاها برنامه همین است. قرار است زل بزنند به من که جدیدم برایشان. و یک سال منتظر ورودم بوده‌اند. تنها دارایی‌ام لبخند بود‌. دست خدا درد نکند‌. اگر این دو لب را نداده بود چطور می‌توانستم این لحظات نفسگیر را سپری کنم. احساس می‌کردم دنیا برایم تنگ شده. نه من حرف آن‌ها را می‌فهمیدم، نه آن‌ها حرف من را. اگر دو کلمه عربی بلد بودم چقدر سفر برایم شیرین‌تر می‌شد. چقدر دنیایم به دنیایشان نزدیک می‌شد. چاره‌ای نبود. باید به روش اجدادمان متوسل می‌شدم. دفترچه‌ و‌ خودکارم را درآوردم. ارشدشان را فراخوانده و با ایما و اشاره همچون انسان‌های اولیه منظورم را فهماندم و خواستم اسم‌هایشان را برایم بنویسد. به خودش اشاره کرد که یعنی می‌خواهم اول اسم خودم را بنویسم و نوشت: «حوراء» با زحمت و مشقت خواستم که سن را هم جلوی اسمش بنویسد. خودکار را چرخاند و اضافه کرد: «۱۱» دستش را به شانه‌ی کناردستی‌اش زد و نوشت: «زینب» عدد دو رقمی سن زینب، حالت رمز داشت. سر در نیاوردم به فارسی چند می‌شود. اسم سومی را که نوشت، گل از گلم شکفت. برایم جذاب بود. آخر فاطمه را نوشت فاطمة! تازه به عمق سرزمینی که پا گذاشته بودم پی بردم. جلویش عدد ۹ را گذاشت. بعدی ریحانة ۸ بعدی کوثر ۸ علی را که نوشت عددش همان شکل رمز بود اما تک رقم. باید می‌فهمیدم علی کدام است و چند ساله، تا تکلیف سن زینب مشخص شود. اشاره کردم علی کدام است؟ علی کمرش را درون متکایی فرو کرده بود. شیطنت از چشمانش می‌بارید و لبانش خندان بود‌. حدوداً دو ساله بود، پس زینب هم ۱۲ ساله می‌شد. بعدی را نوشت: «محمد» جلویش یک صفر بزرگ گذاشت. شبیه همان‌ صفرهای کله‌گنده‌ی معروف خودمان. بعدی فضة و همان صفر کله‌گنده جلویش. با تطبیق دادن اسم و تصویر بچه‌ها متوجه شدم باید منظورش پنج باشد. اسم‌ها را شمردم. یکی اضافه شده بود. شش دختر و دو پسر. شب وقت خواب حوراء با دودلی و مکث نزدیکم آمد. نمی‌دانستم چه می‌خواهد. خیلی سریع گونه‌ام را بوسید و چیزی گفت که یعنی شب بخیر. خنده‌ام گرفت. محکم بغلش کردم. با دیدن عکس‌العملم زینب، فاطمه، ریحانه، کوثر و فضه با خیال راحت به نوبت جلو آمدند. همدیگر را بوسیدیم. آن‌ها به عربی گفتند شب بخیر و من به ایرانی جواب دادم شب بخیر. هر چند که شب بخیر آن‌ها شبیه صبح بخیر ما بود. این مراسم آخر شبشان را بیشتر در فیلم‌های خارجی دیده بودم. هر چه بود در آن غربت که کسی نبود زبانش را بفهمم و زبانم را بفهمد بسیار دلچسب بود. دیگر خبری از رفت‌و‌آمد نبود. یواش برچسب‌ها را درآوردم. از قبل هدیه‌هایی آماده کرده بودم. دخترانه و پسرانه برای سن‌های مختلف. امسال برنامه‌یمان این بود که به هدیه‌ها ارزش افزوده اضافه کنیم. تعداد زیادی برچسب خریده بودیم. سایزی که به اندازه‌ی کافی جا داشته باشد. بشود رویش نوشت از طرف چه کسی به چه کسی. تک‌تک اقوام، معلم‌ها، شهدا و انسان‌های تاریخ‌ساز ایران و اسلام را لیست کرده بودیم. بسم‌الله گفتم و شروع به نوشتن کردم. به تناسب سن هر کدام، هدیه‌ای جدا کردم و رویشان چسباندم. صبح موقع اذان یکی از صاحب‌خانه‌ها بدون صدایی آمد. با متانت جانمازش را پهن کرد. نمازش را در سکوت کامل خواند. روزهای بعد متوجه شدم این روش بیدار کردن عراقی‌ها برای نماز صبح است. اتاق را ترک کرد که با سینی صبحانه برگردد. جعبه‌ای که از قبل برای تقدیم کردن هدیه‌ها در نظر گرفته بودم‌ درآوردم. همه را داخلش چیدم. وقتی وارد اتاق شد جلویش گذاشتم و شروع به خواندن کردم. از طرف ماریا به حوراء لبخندی از سر رضایت و تعجب بر لبش نشست. با شوق منتظر، نگاهم کرد که ادامه بدهم: از طرف محبوبه به فاطمه از طرف محمدعلی به زینب از طرف احمد به ریحانه از طرف فرشاد به محمد از طرف فریور به علی از طرف فاطمه به فضه از طرف مریم به کوثر موقع خروج دو تا از دخترها با چشم‌های خواب‌آلود و هدیه به دست دنبالم دویدند. همدیگر را سخت در آغوش کشیدیم. به فرصت از دست رفته فکر می‌کنم و به خودم قول می‌دهم تا سال بعد که برمی‌گردم با احترام به روش اجدادم، عربی یاد بگیرم که دوستی‌مان عمیق‌تر شود. ✍ زهرا قمی کردی ۱۴۰۲/۶/۱۲ 📝 روایت ۴۰۸ @khatterevayat
عمویم جلویم بود و مادرم پشت سرم. هر دو طرف پر بود از مرد و زن زائری که در چهارراه منتهی به حرم در هم قفل شده بودیم. گوشی دست من بود و از روی گوگل مپ راه منزلی که باید میر‌فتیم را به عمویم می‌گفتم. دائم ذکر یاحسین می‌گفتم که به دو ردیف مردی که از هر دو طرف محاصره‌مان کرده بودند نخورم. دستانم را در خودم جمع کرده بودم و چادرم را لای دندانم گرفته بودم. ناگهان صدایی از پشت سرم بلند گفت: "سمت راستو ببینید." گل‌دسته‌های منقش به طرح نیلی حرم حضرت عباس بود. همان که از ۱۲ دیشب تا همین حالا ۱۲ ساعت تمام برای دیدنش راه رفته بودم. در آن وضعیت حتی نتوانستم درست سلام بدهم. نگران بودم به مردهای اطرافم بخورم. یکهو چیزی در قلبم شکست و سرم را پایین انداخت. شرمنده شدم که جلوی حضرت عباس عموی من حواسش هست که به نامحرم ها نخورم. دوباره رو به گلدسته‌ها کردم. آب چشمم نمی‌گذاشت درست ببینمشان. گفتم ای کاش کنار حضرت زینب می‌موندید. ای کاش... ✍سین جیم اربعین ۱۴۴۵ 📝 روایت ۴۰۹ @khatterevayat
بین راه از ماشین پیاده می‌شویم و پا در طریق کاظمین به کربلا می‌گذاریم. گرمای ملایم سر صبح کم کم می‌رود به سمت هوای تنوری سر ظهر. ما همه خشکمان می‌زند. توی جاده پرنده پر نمی‌زند. چرخ کالسکه‌ها می‌چرخد و ما نامطمئن قدم بر می‌داریم در جاده. موکب‌ها دو طرف جاده پهلو به پهلوی هم نشسته‌اند و سکوتشان بهمان دهن کجی می‌کند. دل‌گرمی می‌دهیم به خودمان که به خاطر گرمای روز است و همه الان زیر کولر نشسته‌اند. بیشتر جلو می‌رویم و دیگر نمی‌توانیم خودمان را گول بزنیم. همه‌ی موکب‌ها عراقی‌اند و حتما جمعیت قابل کنترل است. توی این جاده هیچکس پیاده‌روی را ده روز مانده به اربعین شروع نمی‌کند. مادرم نگران است که در این مسیر با دوتا بچه همراهمان می‌خواهیم چه کار کنیم؟ برگردیم برویم نجف یا بمانیم؟ خورشید در آتش تنورش می‌دمد. ناامید قدم برمی‌دارم که ور مومن ذهنم بهم تشر می‌زند امام حسین هوای زائراشو داره. نفس راحتی می‌کشم و جلو می‌روم. پنج دقیقه نشده که یک طرف جاده مردی دست‌های بالابرده اش را تکان می‌دهد برایمان. از روی نهر کنار جاده رد می‌شویم و وارد حیاط خاکی خانه‌اش می‌شویم. محل اسکان خانم‌ها را نشان می‌دهند بهمان. در حیاط خاکی پشت خانه قدم می‌گذاریم و توی یکی از اتاق‌های دورش جاگیر می‌شویم. خانم خانه از فریزر یخچال آب خنک برایمان می‌آورد. حالمان که سر جایش می‌آید با شرمندگی تلاش می‌کنیم بگوییم که ما صبحانه هم نخورده‌ایم و گرسنه‌ایم. هر چه می‌کنیم یادمان نمی‌آید صبحانه به عربی چه می‌شود. گوگل ترنسلیت می‌گوید افطار اما بهش اعتماد نمی‌کنم. کلمه‌ی من درآوردی طعام لصباح را می‌گذاریم کنار خبز و شای و زن با لبخند سری به نشانه فهمیدن تکان می‌دهد. روی تشک‌های نرم زیر پنکه سقفی دراز کشیده‌ایم که بوی نان تازه بلند می‌شود. ابروهایمان بالا می‌پرد. دلمان ضعف می‌رود تا نان آماده شود. شاید نیم ساعتی طول می‌کشد تا زن با سینی بزرگی وارد اتاق می‌شود. ابرو‌هایمان دوباره بالا می‌رود. ما چای و نان خواستیم و صبحانه‌ی هتلی جلویمان گذاشتند. و تازه این صبحانه به این خانه نمی‌خورد. نان و چای، خامه، پنیر خامه‌ای، مربا، تخم‌مرغ و عدسی سینی را پر کرده‌اند. همه‌ی قدردانی را می‌ریزیم توی چشم‌هایمان و با یک کلمه‌ای که بلدیم تشکر می‌کنیم ازشان. نگرانم نتوانیم همه‌اش را بخوریم و غذا دست‌خورده بماند و بی‌احترامی شود به زحمتشان. نگرانی‌ام بی‌مورد است بو و طعم نان‌تازه چنان اشتهامان را برمی‌انگیزاند که ته همه‌اش را در می‌آوریم. فقط از نان و چای اضافه می‌آید و یک بسته پنیر که برای حفظ احترام خودمان بازش نمی‌کنیم... ✍ مریم بردبار 📝 روایت ۴۱۰ @khatterevayat
ساعت دو نیمه شب چند روز مانده به اربعین بود. تنها توی کوچه پس کوچه های کربلا سمت حرم روانه بودم. موکبی ساده در میانه کوچه ای دراز و تنگ میز گذاشته و نصف شبی نان تازه می پخت. بوی گرم و رقصان نان دوید و زودتر بغلم کرد و سنگینی اش را انداخت روی سلولهای احساس گرسنگی ام. تا یک لحظه پیشش گرسنه نبودم. مگر هر شب آن موقع چیزی می خوردم؟ آن که پشت ساج خمیر نیمه جامدی را با دست های نسوزش پهن می کرد، دشداشه سیاه پوشیده بود و موهای فرفری اش تا شانه هایش می رسیدند و سبیل کلفتی داشت. شبیه لوتی های تیپیکال توی فیلمفارسی های قدیم. چند تا مرد دشداشه پوش هم لابد مثل من عابر بودند که ایستاده بودند به گرفتن نان. اما طوری تمام طول میز را پوشش داده بودند که جایی برای ایستادن من نبود. رو به روی موکب توی همان کوچه تنگ چند مرد دیگر نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی. فقط چند قدم فرصت داشتم تا تصمیم گیری. بایستم بین مردهای این طرف و آن طرف کوچه و منتظر نان بمانم یا رد شوم و بی خیال این بوی مسحور کننده و گیرنده های احساس گرسنگی در مغز رگ به رگ شده ام بشوم. خیلی زود رسیدم به میز و بگویم یک لحظه، یک ثانیه یا حتی کمتر از آن، پا کند کردم و رد شدم. انگار که پشت سرم هم چشم داشته باشم (که مادر ها دارند) دیدم که مرد خسته و چهارشانه ای به سختی ولی عجله خودش را از روی صندلی بلند کرد. حتی انگار از لخ لخ دمپایی هایش فهمیدم که از صبح روی پا بوده و صبحانه و ناهار و شام و میان وعده داده دست زائرها. آمد دنبالم. صدا زد "زائر؟" برگشتم. اشاره کرد بایستم. ایستادم. رفت سر میز و نان تازه را خودش از روی ساج کند و به مرد دیگر پشت صحنه چیزی گفت و او یک کفگیر از محتوای تابه روی اجاقی که پشت تر بود و ندیده بودمش ریخت توی ظرفی و گذاشت لای نان و آورد و با احترام دراز کرد سمتم. "تفضلی." چشم هایش را به زمین دوخته بود. با خوشحالی لقمه را گرفتم و شکرا گفتم و به راهم ادامه دادم. همان طور که گوشه نان را بلند می کردم و بخار نیمروی گرم را نگاه می کردم که چه طور می رقصید و خودش را با بخاری که از نان داغ بلند می شد، یکی می کرد، به زیبایی های پس از ظهور فکر کردم. اینکه یک روزی بالاخره در همه جای دنیا، مثلا خیابان های سیاه نشین بوینس آیرس، محله های مهاجرخیز ونکوور، ‌حاشیه شهرهای لس انجلس و دهلی و کوالالامپور و دوشنبه و پاریس و آمستردام و شانگهای و سیدنی، زنان آزاد و ارزشمند خواهند شد. طوری که بتوانند نیمه شبی توی کوچه ای تنگ و دراز در کشوری غریب از بین مردانی دو برابر هیکل خودشان با احساس امنیت تمام عبور کنند و مردها حواسشان نه به جسم او و خواسته های خودشان که به شخصیت او و خواسته های روحی اش باشد، که نکند دلش نان خواسته باشد، نکند خجالت کشیده باشد بایستد، نکند اگر توی صورتش نگاه کنم راحت نباشد، و بعد صدایش کنند و او بی احساس ترس، بی آنکه قلبش توی دهانش بکوبد، بایستد و برگردد و لقمه ای نان و نیمرو از دست یکی شان بگیرد و تشکر کند و برود! دنیای یک مادر زائر نویسنده ✍ فائضه غفارحدادی 📝 روایت ۴۱۱ @khatterevayat @dimzan
سیبِ آخر _ ماما...ن پرچم!! با...با...!! پرچم!! وِرد زبان فاطمه خانم از وقتی توی کربلا چشم‌اش به پرچم‌ها افتاده همین است. پرچم‌های قرمز و سیاه و سفید و سبز و هر پرچمی که صاحب اش آن را توی هوای کربلا تکان می‌دهد آدم بزرگ را هم به هوس می اندازد چه برسد به بچه سه ساله. توی مسیر بین شلوغی ها، مغازه‌ها را دید می‌زنیم به امید پیدا کردن یک پرچم کوچک. پیدا نمی‌شود که نمی‌شود. توی مسیرِ برگشتیم. اسم راننده احمد است. با همان زبان محلی خودش با فاطمه شوخی می‌کند. خندۀ روی لبش تنها نشانه‌ای است که می‌فهمم دارد قربان صدقه فاطمه می‌رود. وقتی میفهمد فاطمه گرسنه است تنها سیبی که جلوی ماشینش گذاشته را به فاطمه می‌دهد. سیب لَک زیاد دارد. دِل دِل می‌کنم اما فاطمه سیب را می خورد. دیگر گرسنه نیست. می‌رسیم مرز مهران. احمد آقای راننده، کوله ها را از بالای ماشین می‌آورد پایین. می‌آید سمت مان. با دست اشاره میکند، چند لحظه بمانیم. می‌رود سمت ماشین اش. از پشت شیشه چیزی را برمی‌دارد و می‌دهد دست فاطمه. می‌خندیم. احمد آقای راننده هم می‌خندد. فاطمه اما بیشتر از همه می‌خندد. دستش را تکان می‌دهد و پرچم سیاهِ یاحسین را توی هوا می‌چرخاند و با خوشحالی می‌گوید: _ ما...مان! پرچم! با...با...! پرچم! ✍ سمانه آتیه دوست 📝 روایت ۴۱۲ @khatterevayat
خسته بودم. خیلی توی آفتاب رفته بودیم. حساسیت شدید و تنگی نفس و سرفه امانم را بریده بود. برای هر نفس تمام توانم را جمع میکردم.نماز نخوانده بودم. تشنه و گرسنه بودیم. لباس هایم هزار بار روی هم عرق کرده بود. با همین حال بالاخره به یک موکب بزرگ رسیدیم. به سختی یک جا پیدا کردم در حد به سختی تر دراز کشیدن. ساک را گذاشتم. رفتم بچه ها را بیاورم. هردورا باید دستشویی میبردم. به یک خانم سفارش کردم این یک وجب جا را برای من نگه دارید. دوتا بچه ام هلاکند... رفتم و اوردمشان و برگشتم و دیدم جا نیست. با عصبانیت به خانم های عرب که باز باز خوابیده بودند گفتم گومی گومی جای منه دارم هلاک میشم... طفلان صغیران (نزدیک بود یتیمان مسکینان مستکینان هم اضافه کنم...) خشم و غم و خستگی و حس شعر و طنز و گریه همه چیم باهم بود. نیم خیز که شدند دلم ریخت.... "خاک برسرت,چه غلطی داری میکنی?" سریع پریدم این طرف و متکایم را گذاشتم زیر سرشان و از حال نیم خیز، به خواباندن فشارشان دادم. عفوا عفوا عفوا حلال (غلط کردم. غلط کردم. بخوابید سر جدتون ناراحت نشید ی وقت. زبونمم که نمیفهمید.د بخواااابید دیگه 😭) جوری بنده خدا را فشار دادم بخوابد نزدیک بود قلنجش بشکند. با همان سر و وضع خاکی عرقی ماچشان هم کردم که قطعا باب میلشان نبود. حتما یقین کرده بودند روانی ای چیزی ام و برای شفا میروم... انتقال از آن حال عصبانیت ترسناک به این وضعیت رافت قطعا مشکل روانی بود. کمی نشستم یکیشان واقعا عجیب غریب نگاهم میکرد و انگار حال ترحم داشت. نتوانستم توی رویشان نگاه کنم بند و بساطم را جمع کردم و حلالیت طلبیدم و دوتا دادسر بچه ها زدم که زودتر کفش بپوشند و رفتم بیرون. بیرون که رسیدم بچه هارا بوسیدم و برای رعایت مسایل تربیتی در دلم گفتم ببخشید. غلط کردم 😭 بچه ها کیف کردندکه مادرشان روانی است. ادمیزاد است دیگر ادمیزاد است باز خوب شد یک حسین هست که روانیمان کند... 😞😞😞 ✍ر.ابوترابی 📝 روایت ۴۱۳ @khatterevayat @otaghekonji