eitaa logo
خيمة‌الشّهداء _ مشهد
685 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
904 ویدیو
12 فایل
کانال خيمة الشهداء_ گزارشات و برنامه های مجمع فرهنگی روح الامین که در قطعه شهدای بهشت رضا علیه السلام برگزار می شود. ادمین: @kheime_sh نظرات و سخنان شما: https://daigo.ir/secret/1725837554
مشاهده در ایتا
دانلود
14.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 نمایی از برنامه خیمة الشهداء، جمعه آغاز دهه کرامت و ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
خيمة‌الشّهداء _ مشهد
💥 مخالفت های اصلاح کننده 👌 #چقدر_خوبه که اگر کسی به حرف و عقیده و طرز رفتار ما انتقاد می‌کنه از این
🧐 رئیس یا نظافتچی؟! 👌 که اگه ما هم گاهی از اوقات هوایی می‌شیم و از خودخواهی هامون پر می‌شیم یه حالی از خودمون بگیریم و از هوا خالی بشیم!!! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
♨️ تیتر یک روزنامه همشهری امروز: 🇮🇷۲ خبر خوش از خانواده ایرانی🇮🇷 🔻سقوط طلاق ،صعود فرزندآوری🔺 ✴️ ۳ درصد کاهش طلاق و ۲.۵ درصد افزایش فرزندآوری زنان جوان نسبت به سال قبل ثبت شده است. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
ما بند خاک نیستیم؛ مرز‌های ما را، کتاب جغرافیا مشخص نمی‌کند؛ مرزِ ما، مرزِ عقیده است... با خط‌هایی از جنسِ نور! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 ما خاطره میگوییم اما مخاطب عشق می بیند... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐 ۱۶۲ خاطرات به قلم اکبر صحرایی 3⃣9⃣ بخش نود و سوم: شرط دوم ۲۵ دی ۱۳۶۲ ده روز بعد از ورودم به گردان فجر، پیش از ظهر، توی خط شلمچه، محمد رضا بدیهی، معاون گردان رو کرد به من و شرط دوم گردان فجر را گفت: آسید علی، ده بار زیر آتش عراقیا، میری روی خاکریز و با صدای بلند فریاد می‌زنی: می‌خواهم از خدا به دعا صد هزار جان تا صد هزار بار بمیرم برای تو! به آقای بدیهی که لب پهن او صورتش را تو دل بروتر کرده بود، زُل زدم و گفتم: حالا؟! _پس کی... می‌خوای نـ... _نه، میرم! خمپارهٔ صد و بیست، پشت خاکریز زمین خورد و هوا را لرزاند. نشستم روی زمین. پشت آن، عراقی‌ها خاکریز را تیرتراش کردند. آقای بدیهی شک و تردیدم را که دید، ریش مشکی و غبار گرفته اش را خاراند. _اجبار نیست! می‌تونی بری تو یه گردان دیگه خدمت کنی! _گفتم میرم رو خاکریز! اشهدم را خواندم. آمدم با ترس و دلهره از شیب خاکریز بالا بروم. آقای بدیهی دستم را گرفت. _اول بذار قصهٔ این شرط رو برات تعریف کنم. بعد برو! دستم را گرفت و داخل سنگر رو باز، توی دل خاکریز بُرد و تعریف کرد: اون روز توی منطقهٔ فکه، همه از ترس آتیش عراقی‌ها کُپ کرده بودیم پشت خاکریز! هر چه می خواستیم از جا بلند بشیم و به عراقیا شلیک کنیم، جرأت نمی کردیم. اونا آتیش می‌کردن و پیش می اومدن. یه وقت لا به لای انفجار خمپاره ها، صدای عمو مرتضی رو شنیدم: چرا خوابیدین... بلند شین... با خودم گفتم: عمو مگه نمی‌بینی چه آتیشیه؟! یه آن متوجه شدم، مرتضی ایستاده بالای سرم و از بازوش خون میاد! خواستم لا اقل نیم خیز بشم، اما شلاق خمپاره ها اجازه نداد. دوباره مثل بقیه چسبیدم به زمین تا ترکش نخورم. هر چه داد زدم: عمو مرتضی دراز بکش! به خرجش نرفت. ایستاد و فرمان داد: این جور پیش بریم، یا اسیر میشیم یا کشته؛ آهای! من چند تا مرد می‌خوام... منتظر نموند و پیراهن و زیر پیراهنش را به یک حرکت، و با هم از تن درآورد! روی بازوی چپش، ردِ زخم ترکش دیدم. قبضهٔ آرپیجی و چند تا گلوله از کسی گرفت و با یک نعرهٔ حیدری فریاد کشید: یا علی! از شیب خاکریز بالا رفت و ایستاد روی نوک خاکریز. بارانی از گلوله به سمتش ریخته شد. گلوله جا زد توی قبضهٔ آر پی جی و آتیش کرد. گلوله ها که تموم شد، نگاهی به اطراف انداخت و خواند: می‌خواهم از خدا به دعا صد هزار جان! تا صد هزار بار بمیرم برای تو! بعد اسلحهٔ کلاشش رو برداشت و ایستاد روی خاکریز و تیراندازی کرد طرف عراقی‌ها!دوباره همین شعر رو خوند. مو به تنم سیخ شد! به خودم که اومدم، نفهمیدم چطور بلند شدم و از خاکریز بالا رفتم و به طرف عراقیا شلیک کردم. آنی به چپ و راست خاکریز که نگاه انداختم، باقی‌ماندهٔ گردان رو هم دیدم که با نیم تنهٔ لخت، روی خاکریز ایستادن و تیراندازی می‌کنن. آقای بدیهی حرفش که تمام شد، زد روی شانه ام. _بعد از این ماجرا، هر کی خواست عضو گردان فجر بشه، بچه های گردان فجر همین شرط رو اضافه کردن به شرط اول! به یک یک کلمه های او با دقت گوش می‌دادم و حس کردم تحول شیرین، زیبا و سرار آمیزی در درونم ریشه دوانده. خمپاره ای پشت سنگر روباز، سر بر زمین کوبید. دود و خاک که فرو نشست، آقای بدیهی لبخند نرمی زد. _آسید علی، میری روی خاکریز یا نه؟! مثل برق، بلیز خاکی و پیراهنم را از تن درآوردم و خیز برداشتم تا از خاکریز بالا بروم، آقای بدیهی یکهو جلوم را گرفت. _قبوله! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‼️ فقط برای خدا! نه برای بدست آوردن دل بقیه... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐 ۱۶۳ خاطرات به قلم اکبر صحرایی 4⃣9⃣ بخش نود و چهارم: پر تعجب ۱۵ بهمن ۱۳۶۲ اول صبح، گوش سپرده بودم به صحبت‌های چند رزمندهٔ جدیدی که جلو پرسنلی لشكر المهدی جمع شده بودند. _صداش می‌زنن اشلو! _اخلاقش عجيبه... _امام پیشونی اونو بوسیده... _با محسن رضایی و صیاد شیرازی رفیقه! _رفسنجانی یه خطبهٔ نماز جمعهٔ تهرون رو اختصاص داده به رشادت اون و گردانش! _گردانش، حوزهٔ علمیه است... گود زورخونه هست، تیم فوتباله، تفریحگاهه، میدون جنگه. یه خونوادهٔ سیصد، چهارصد نفره... _عمو مرتضی پُر از تعجبه! پشت لبی برگرداندم و راستش حسادتم شد، به خودم گفتم: سعید علیزاده، غُلو می‌کنن اینا، بزرگش می‌کنن... بی کله تر و نترس تر از خودت کسی نیست! چند سال توی جنگ بودم و اولین بار بود که از کسی چنین تعریف و تمجیدی می‌شنیدم. وقتی توی تیپ و شهر، حرف و حدیث مرتضی جاویدی به گوشم رسید، کنجکاو شدم تا بروم و مدتی عضو گردانش بشوم و همه چیز را خودم سبک و سنگین کنم. برگ معرفی را از کارگزینی لشکر المهدی گرفتم و به طرف ساختمان گردان حرکت کردم. وارد ساختمان که شدم، مرتضی منتظرم بود. جلو آمد. _خوش اومدی برادر علیزاده! دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق فرماندهی برد و به فرمانده های گروهان معرفی کرد: سعید آقا، از بچه های گُل و قدیمی تیپ! افتخار دادن تو گردان خدمت کنن! و بقیه را به من معرفی کرد: جلیل اسلامی، محمد رضا بدیهی، خوشقدم و... غافلگیر شدم! سرم پایین بود و فکر می‌کردم: از کجا منو می‌شناخت... انگار منتظرم بود! درونم آشوب بود و سیگار میتوانست کمی تسکینم دهد. گیج و منگ پاکت سیگار را از جیب بیرون آوردم و به مرتضی تعارف کردم. _بفرمایید سیگار! _ممنون برادر! بعد یکی یکی به بقیه تعارف کردم. کسی برنداشت. نخی بیرون آوردم و آتش زدم. پُک اول را که زدم و دود را توی هوا فرستادم، متوجه شدم بقیه به غیر از مرتضی حالت خندان قبل را ندارند! سیگار را که تمام کردم، مرتضی دستم را گرفت و به داخل سالن برد و به مسلم رستم زاده فرماندهٔ گروهان یک گفت: علیزاده، از بچه های با تجربهٔ جنگه، تو گروهان از تجربه اش خوب استفاده کن! مسلم من را پیش بچه های فسا برد و به تک تک آنها معرفی کرد. آنها هم صلوات فرستادند و جلو آمدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم و دست و صورت هم را بوسیدیم. انگار رسم استقبال از نیروهای ورودی جدید، همین بود. نیم ساعت گذشت و دوباره هوس سیگار کردم. نخی از پاکت بیرون آوردم و زیر لب گذاشتم. یکی از بچه های جوان فسا جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: برادر، مگه مقررات رو نمی‌دونی! با تعجب پرسیدم: کدوم مقررات؟! _تو گردان، کشیدن سیگار ممنوعه! به صورت جوان نگاه کردم و گفتم: برو تو هم خوشی، نیم ساعت قبل تو اتاق فرماندهی، جلو... سکوت کردم و زدم پشت دستم: ای دل غافل! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
✅ برگزاری جلسه ماهانه مسئولین خیمةالشهداء در حرم مطهر رضوی، طبقه فوقانی مسجد مقدس گوهرشاد 🌹 نتایج و مصوبات این جلسه بزودی اعلام خواهد شد. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🇮🇷 دو شهیدبا پلاک های ۵۵۵ و ۵۵۶ 🇮🇷 🌺طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... 🌺یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. 🌺لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, 🌺معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 🌺555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. 🌺اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... 🌺پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.. 🌺پدر و پسری که با هم شهید شدند😔 🌺تا ابد مدیون خون شهداییم🌺 شهید شهید 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
4_5915693120908956160.mp3
4.14M
🔸با طی الارض زائر مشهد شد! 🎧حکایت عجیب تشرف یکی از دلباختگان حریم رضوی به مشهدالرضا 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
15.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چکیده‌ی اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت در برنامه‌ی تلویزیونی: ⭕️ ما (وزارت بهداشت) برای کاهش بی‌سابقه و شگفت‌انگیز جمعیت، از جایزه گرفتیم و پُز دادیم که پدر مردم را درآورده‌ایم و افتخار هم کردیم! دروغ گفتیم که زنان زیر بیست سال و بالای چهل سال، خطر دارد! ⭕️ بارداری، امری الهی و طبیعی است و غربالگری و سونوگرافی مادران باردار، غلط است!» 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
خيمة‌الشّهداء _ مشهد
🎥 چکیده‌ی اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت در برنامه‌ی تلویزیونی: ⭕️ ما (وزارت
❤️ الحمدلله یکی از خادمین چایخانه چند روز پیش دایی شدند و یکی دیگه از خادمین نیز امروز برادر شدند... ضمن عرض تبریک به این عزیزان؛ مسئله ازدواجهای بهنگام (زیر 20 سال) و فرزندآوری های زیر 20 سال و همچنین بحث افزایش جمعیت بسیار مهم است که توقع می رود ندای رهبری عزیز را با گوش دل درک کرده و از اعماق قلب لبیک کوییم.
🍂 عصاهای پنهان صد هزار بار هم اگر این عکس از اسرای ایرانی جنگ را بنگریم، هیچ از اسرارش نخواهیم فهمید مگر آن‌ که با آرامی متن عجیب و تکان دهنده‌ی احمد یوسف‌زاده عزیز که خود اسیر نوجوانی از بچه‌ های موسوم به «آن بیست و سه نفر » است را در زیرش بخوانیم ، البته آرام و شمرده .... ✍️ « سال شصت و یک است. ایستاده‌اند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانواده‌هایشان. چند ماه بعد عکس‌ها می رسند ایران.... مادرها نفس راحتی می‌کشند وقتی می‌بینند بچه‌هایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستاده‌اند... واقعیت اما چیز دیگریست. خارج از کادر عکس، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر، نفر ایستاده سمت چپ، پسر دایی عزیز من که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد. قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است، آنها پاهای از زانو قطع شده اشان را پشت نفرات جلویی پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند!... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐 ۱۶۴ خاطرات به قلم اکبر صحرایی 5⃣9⃣ بخش نود و پنجم: جُفير 🔘 قسمت اول ۲ اسفند ۱۳۶۲ عصر، بلندگوی مقر جفیر، افراد گردانهای لشکر المهدی را صدا می‌زد. _به خط شین... زود... کمیل... فجر... پیشانی بند سبز «لبیک یا خمینی» را به پیشانی بستم و همراه چند هزار نیروی بسیجی از سنگرهای بزرگ و چادرهای نظامی بیرون آمدم. شوق و ذوق جوانهای بیست ساله را داشتم تا مردان پنجاه ساله! رفتم به طرف میدان شامگاه که با خاکریز کوتاه و پوکهٔ گلوله های توپ ساخته شده بود. گاه بلندگو قطع میشد و صدای نوار صادق آهنگران پخش می‌شد: ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش... بین بچه های گردان فجر، مسلح و لباس رزم پوشیده، لحظه شماری می‌کردم تا فرمان حمله ای که در پیش رو داشتیم، صادر شود. _خدا قوت، حاجی مختاری! دست فرمانده اشلو برای لحظه ای روی شانه ام نشست و بلند شد. عمو مرتضی خودش را رساند ابتدای صف گردان و فریاد زد: سربازای اسلام، از جلو نظام! دست‌های راست را کشیدیم و فریاد زدیم: الله اکبر! از خوشحالی روی پا بند نبودم. نگاهم به لب و دهان عمو مرتضی بود که با اصرار و پارتی پسرم، راضی شده بود برای این عملیات وارد گردان فجر بشوم. حرفش هنوز توی گوشم بود: حاج احمد مختاری تو جای پدر من، ولی عضو گردان فجر شدن شرط و شروط داره، حالا که اصرار می‌کنی، به خاطر روی گُلت، فقط برای همین حمله، بعدش باید برگردی همون واحد تدارکات! ناگهان اشلو فریاد زد: خبردار! _الله اكبر! _برادرا بشینن... حاجی اسدی فرماندهٔ تیپ، چند دقیقه ای صحبت داره! برگشتم و به اطراف اردوگاه جُفیر که هفتاد کیلومتری اهواز، نزدیک هورالهویزه بود، نگاهی کردم. چهار طرف اردوگاه توپ‌های ضدهوایی و پدافند کار گذاشته بودند! گردان ها به فاصلهٔ معین نظم گرفتند و توی هوای گرم و شرجی منتظر آمدن فرماندهٔ تیپ شدیم. داخل گردان، پرچم‌های سبز و قرمز تکان میخورند و انگار همه به جشن عظیمی دعوت شده بودیم. سر تا پای انبوه بسیجی ها مملو از نشاط، عزم و جرات و جسارت بود؛ و البته خندهٔ شادی آنها! فرماندهٔ دسته ها هوار می‌کشیدند: تجهیزات انفرادی خودتون رو امتحان کنید! کوله و قمقمه ام را کنترل میکردم که یک دفعه صدای «تپ تپ» ضدهوایی، همهمهٔ بچه ها را تبدیل به سکوت کرد. همه به یکدیگر نگاه کردیم و بعد به اطراف. پدافندهای چهار طرف اردوگاه می‌چرخیدند دور خود و تکان‌های شدید می‌خوردند. _هواپیما... باید چیکار کرد... انگشت به دهان، آسمان را نگاه کردم. مثل زمان کودکی با شنیدن صدای هواپیما، دست سایه بان چشم کردم و به آسمان خیره شدم تا دود شیری رنگ جت ها را دنبال کنم. صدای انفجار جدید توام شد با سایه هایی که یکی بعد از دیگری از بالای سرم رد شد. صدای چند انفجار مهیب شنیدم. برگشتم جای انفجار را ببینم! پدافندهای چهار سوی اردوگاه، منهدم شده بودند و از آنها دود و آتش بلند می‌شد. تنها یکی سرپا بود و آشفته به سمت آسمان تیراندازی می‌کرد! _حملهٔ هوایی، پناه بگیرین... پناه بگیرین! _میگ عراقی... اوناهاش... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐 ۱۶۵ خاطرات به قلم اکبر صحرایی 5⃣9⃣ بخش نود و پنجم: جُفير 🔘 قسمت دوم افراد گردان‌ها، آشفته و پریشان مثل دانه های بند پاره شدهٔ یک تسبیح از هم پاشیدند و هر کس به سمتی گریخت! صدای آنها مثل همهمهٔ درهمی، توی فضا می‌پیچید. با صدای انفجاری مهیب، تک پدافندِ پادگان هم منهدم شد! حالا هواپیماهای میگ با خیال آسوده، مثل عقابی که به دنبال شکار باشد، روی افراد که در هم می‌لولیدند، شیرجه می‌زدند و بمب و راکت‌های خود را وسط آدم ها رها می کردند. در آن دشت بزرگ، جان پناهی نبود و دویدن و ایستادن، فرقی با هم نداشت! ایستادم، یا شاید هم خشکم زد!بمب و راکت‌ها میان تودهٔ متراکم رزمنده ها منفجر شد. چند نفر را کشت و سراپایم خون پاشید. بوی سنگین و شیرین خون آمد و صدای ناله و فریاد که توی گوشم پیچید! خیل پریشان افراد، مثل بره های گرگ زده، از هم پاشیده شدند. از سرگشتگی و به نیروی وحشت، دوباره به پیش دویدم. در دل گفتم: فقط چند قدم دیگر بدوم، شاید نجاتی از این مهلکه ممکن باشه... مختاری بدو... بدو... مختار... صدای انفجار شنیدم. بمبی کوچک یا راکد پیش رویم منفجر شد. از زمین کنده شدم و چند متر دورتر پرتاب شدم. گوشم سوت کشید. چند نفری از من جلو زدند و فاصله گرفتند. احساس کردم خواب می‌بینم، چرا که مثل باد می‌تاختم، ولی از جا تکان نمی‌خوردم! چند نفر از عقب آمدند و عبور کردند. لحظه ای پرسش‌های زیادی از ذهنم گذشت: یعنی چه؟ چرا جلو نمی‌رم! افتاده ام!؟ترکش خورده ام؟ کشته شده ام... زیر تنم خون دیدم! زخمی شده بودم. خواستم از جا بلند شوم، اما باز افتادم! اطرافم کسی نبود. یک دفعه همهٔ کسانی که از من گذشته بودند، مثل فیلمی که بر می‌گردانندش، بازگشتند. فهمیدم آنها از بمباران جلو، به عقب می‌گریزند. حس کردم دست چپم بی حس شده و چیزی آویخته به آن! دستم از بازو به بعد مال خودم نبود. آن را معاینه کردم. خون فوران می‌زد بیرون. دستم حالا سنگین شده و انگار وزنه ای ده منی به آن آویخته بودند. دست آویخته را با دست راست نگه داشتم و خود را روی زمین کشیدم. بمب‌ها و راکت‌ها که بر سر افراد فرود آمد و تمام شد، میگ‌ها بی پروا برگشتند و با تیربار بقیه را هدف قرار دادند. وقتی دیگر چیزی برای شلیک نداشتند، آسمان اردوگاه را ترک کردند. دشت و کف اردوگاه، به مزرعه ای شخم خورده می‌مانست که به جای تافته های گندم، در هر گوشهٔ آن تعدادی کشته و زخمی بر خاک افتاده بودند. برخی از زخمی‌ها بر خاک می‌خزیدند و ناله می‌کردند. اولین بمباران، دنیایِ ذهنی من را از جنگ به هم ریخت. دشت جُفیر از کشته پوشیده بود. چشمانم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم! وقتی به هوش آمدم، عمو مرتضی را بالای سرم دیدم که با همان پیشانی بند سبز «لبیک یا خمینی» بالای بازوی قطع شده ام را بسته و خونریزی را قطع کرده بود! در آن صحرای وانفسا، حضورش به من آرامش می‌داد. لبخند تلخی زد و با صدایی که در ان حزن و اندوه موج می‌زد، و در حالی که خیره شده بود به دست قطع شده ام، گفت: قربان غریبی‌ات، یا ابوالفضل العباس! 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🌷 نگذارید حجم لغات فرنگی در زبان فارسی بیش از این بشود 🔹️ رهبر انقلاب: ما از داریم غفلت میکنیم. حالاها متأسّفانه هجوم زبانهای بیگانه هم زیاد شده؛ هجوم زبانهای اروپایی، غربی و بالخصوص انگلیسی زیاد شده، همین‌طور بی‌دریغ مصرف میکنند. به نظر من عکسش باید انجام بگیرد؛ بایستی معادلهای فارسی [ترویج بشود]... عجیب هم به نظر نیاید؛ یک مقداری که انسان عادت بکند، میبیند خیلی هم قشنگ است. به نظر من این کار هم بایستی انجام بگیرد... یعنی واقعاً نگذارند حجم لغات فرنگی در داخل زبان فارسی، دیگر بیش از این بشود؛ یک مقداری از این کم کنند و به زبان فارسی یک خلوصی بدهند تا یک زبانِ نابِ فارسی باشد ان‌شاءاللّه. 🔹️بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار شاعران. ۱۴۰۳/۱/۶ 🗓 ۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی و پاسداشت زبان فارسی 💻 Farsi.Khamenei.ir
آنها ... بارِ سفر ، بستند و رفتند ... و ما امّا دل ‌بسته شدیم به مسافرخانه دنیا . . . 📎نیازمند دعایتان هستیم🌺 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
حـٰاج ‌قـٰاسم‌ میگفتن:🕊 حتی ‌اگه‌ یه‌ درصد احتمـال بدی‌ که ‌یه‌ نفر یه‌ روزی ‌برگرده و توبه‌ کنه حق ‌نداری‌ راجبش‌ قضـاوت‌ کنی. قضـٰاوت ‌فقط ‌کار خداست.... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
31.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✡️ تعطیلی 👈 اقتصادی یا ایدئولوژیک؟! 👈 به‌نفع مردم یا به‌نفع اقلیت سرمایه‌دار؟! 💥 نابودی بازارهای خُرد و شکستن کمر تولید به بهانهٔ ارتباط بیشتر با بازارهای جهانی! 🎙 مناظرهٔ حجت‌الاسلام سیدعلی موسوی (استاد دانشگاه) و علیرضا مناقبی (رئیس مجمع واردکنندگان) 🎥 دیدن ویدیوی کامل این مناظره: 👉 https://telewebion.com/episode/0xcf1e073 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹قتلگاه فکه 🔹تصاویر کمتر دیده شده از پیکرهای تفحص شده شهیدان عملیات والفجر مقدماتی در گودال قتلگاه 🌼 یاد حماسه سازان دفاع مقدس جاودان... ❤️ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر دو ۱۳ ساله هستند 🔹ولی یکی تربیت شده فرهنگ امام خمینیه و دیگری تربیت شده فرهنگ غرب ‌‌‍‌ 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آقا: جوان دهه هشتادی مفاهیم انقلاب را مانند جوان اول انقلاب دنبال می کند. 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
✅ وضعیت عجیب جوی و تاریک شدن آسمان به همراه بارش زیاد باران و تگرگ 🤲 همه عزیزان دعا کنند که انشاءالله خسارات زیادی به حاشیه شهر مشهد و مردم شریف و شهادت پرور متحمل نشود 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110