21.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸در بازار تهران ی یهودی سرمایه دار هست هزینه ازدواج جوانان می دهد..
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۶۷
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
7⃣9️⃣ بخش نود و هفتم: بمباران اهواز
🔘 قسمت اول
۲۷ اسفند ۱۳۶۲
ظهر زمستانی اهواز، داخل اتاق هتل داشتم مجلهٔ پیام انقلاب و مصاحبهٔ مرتضی در مورد عملیات والفجر دو را میخواندم که همهمهٔ داخل راهرو توجه ام را جلب کرد! گوش خواباندم. صدای جیرجیر پوتین شنیدم و پشتش در اتاق را زدند. وحشت بی دلیلی دل و ذهنم را گرفت! مثل برق چادر به سر کردم و در را باز کردم. آقای نجفی بود.
_سلام حاج خانم!
در چهرهٔ خاک گرفته و دودزدهٔ او باریک شدم. حالتش خبر خوبی را نوید نمیداد. با پریشانی به هر طرف نگاه کردم و گفتم: سـ سـ... لام... چیزی شده؟
_آماده بشین، باید بریم شیراز!
حس کردم چیزی در جانم از هم گسیخت. رنگ پریده، و در حالی که لبهایم مرتعش شده بود، گفتم: مرتضی، چیزیش شده... راستشو بگین آقای نجفی...
_نه خواهر من!
_پـ... پس برای چی باید بریم شیراز!؟
دست و پایش را گم کرد و حرفش نیامد. بیشتر نگران شدم. یاد حرف یک هفته قبل صديقه، داخل اتوبوس افتادم: ندایی از درونم میگه این بار زود بر می گردیم فسا!
_مرتضی کجاست؟!
_حالش خوبه، عراق تهدید کرده اهواز رو بمباران میکنه، برا همین باید برین شیراز!
قاطع گفتم: نمی آم شیراز!
وقتی قاطعیت من را دید، با احتیاط نگاهی به دو طرف راهروی هتل انداخت و آهسته با بغض گفت: الوانی شهید شده! آقا مرتضی گفته شما هم برین تشییع جنازه!
راهرو، سقف هتل و آقای نجفی دور سرم چرخیدند. نشستم روی زمین و درست حرفهای آقای نجفی را نمی شنیدم.
_حا... خا... بــ خد...
بهتر که شدم، پرسیدم: دیگه کی شهید شده... راستشو بگین...
_به جان امام، فقط الوانی؛ خانمش نفهمه!
نفهمیدم کی آقای نجفی رفت. داخل اتاق برگشتم و من ماندم با فکرهای پریشانی که احاطهام کرد: مرتضی شهید شده، نه الوانی... شیوهٔ اونا همینه... یواش یواش میگن... باید برم پیش بقیه... دارم دیوونه میشم...
جرأت رفتن به اتاق بقیهٔ زنها را نداشتم. زمان کُند و کُشنده میگذشت. موقع نماز مغرب و عشاء، پای سجاده گریه کردم و توی ذهن چند بار مرتضی را تشییع کردم و به خاک سپردم.
ساعت نُه شب خودم را قانع کردم که باید بدون مرتضی به زندگی ادامه دهم؛ چیزی که هر روز انتظارش رو میکشیدم، بالأخره سرم اومد... نفر بعد کیه... تا به نبود مرتضی فکر میکردم، از تمام منافذ تنم عرق میجوشید و قلبم تیر میکشید. ساکم را برداشتم و ماتمزده از پله های هتل پایین آمدم. داخل سالن هتل بقیهٔ زنها هم سرد و مغموم بودند. سلام خشک و لبخند تلخی تحویل هم دادیم.
ماشین آقای نجفی از راه رسید. فهیمه، زن نجفی من را کنار کشید و گفت: آمنه خانم! خواهش میکنم جوری رفتار کنید که صدیقه متوجه شهادت شوهرش نشه!
لبخند تلخی زدم: به بقیه هم میگه طوری رفتار کنید تا آمنه متوجه شهادت شوهرش نشه... طالعم رقم خورد...
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۶۸
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
7️⃣9️⃣ بخش نود و هفتم: بمباران اهواز
🔘 قسمت دوم
سوار تویوتای لندکروز خاکی رنگ شدیم. جا کم بود، عقب ماشین پتویی پهن گردند و چند نفر هم عقب سوار شدند. اولین باری بود که به غیر از آقای نجفی، مرد دیگری با ما نبود! ماشین که حرکت کرد به طرف شیراز، همهٔ زنها گریه میکردند غیر از صدیقه که آرامش خاصی داشت!
اول وقت صبحِ زمستانی، رسیدیم به شیراز و از آنجا وارد جادهٔ فسا شدیم. ساعت یازده نزدیک امامزاده اسماعیل، صدیقه یک دفعه انگار که از شوک بیرون آمده باشد، رو کرد به من و گفت: آمنه، یه چیزایی میدونی و پنهون میکنی!
ماندم چه بگویم. لبخندی زدم که چشمهایم در آن شرکت نداشت. چشمش را تنگ کرد و زُل زد به من. اشک به سرعت توی چشمم جمع شد. گفت: برای علی اتفاقی افتاده، نه؟
رنگ به چهره نداشت و پوست صورتش به موم میمانست! تاب نگاه او را نداشتم و هیچکسی هم به دادم نمیرسید. لرزش پره های بینی او را به وضوح ديدم. سكوتم بالأخره او را به حرف درآورد: آمنه، خدا نکنه علی به این زودیا شهید بشه! میخواست راه کربلا و قدس باز بشه!
ساکت شد. چادر را روی صورت کشیدم و بی صدا گریستم. نمی دانستم به مرتضی فکر کنم یا ستوده، الوانی و بقیه!
نزدیک ظهر به فسا رسیدیم. ماشین ابتدا به در خانهٔ الوانی رفت و صدیقه پیاده شد.
ترسیدم موقع خداحافظی به چشمش نگاه کنم...
سه روز از تشییع جنازهٔ علی محمد الوانی میگذشت و توی حیاط درندشت، کمک خاله، نان تیری میپختم که قدمعلی برادر مرتضی داخل حیاط شد و گفت: مرتضی زخمی شده!
آنی حس کردم موهایم خیس عرق شدند. مثل فنر از پای تنور بلند شدم.
_فقط زخمی؟!
_ها بله!
_بگو به جان امام!
_به جان امام!
نفس راحتی کشیدم و غرق شدم در فکر: این بار کجای تنش زخمی شده... وضع زخمش چه جوره خدایا... یعنی جایی از تنش هم مونده که زخم برنداشته باشه... زخم روی زخم...
مراسم هفتم علی الوانی، مرتضی و ستوده از جبهه برگشتند. بعد از مراسم، محمود ستوده حال عجیبی داشت. اشک تمام چشمش، و همهٔ پهنای صورتش را گرفته بود! وقتی خواست برود، خیره شد به قد و بالای مرتضی که جای سالمی توی تنش نبود و گفت: مرتضی جان مواظب خودت باش، من طاقت از دست دادن تو یکی رو دیگه ندارم!
این بار گریهٔ بی صدایش را دیدم. مرتضی دست روی شانهٔ او که گذاشت، ستوده گفت: اینم از علی... آخه من چه گناهی کردم که هنوز زنده ام، مرتضی؟! دیگه خجالت میکشم تو صورت خونوادهٔ شهدا نیگاه کنم.
از نظرم دور که شد، به مرتضی گفتم: چه بلایی سرش اومده؟
مرتضی دست من را گرفت و گفت: ما یه روح هستیم توی پنج کالبد!
_کدوم پنج تا؟
_من، علی، محمود، علی اکبر و نجفی. بین گروه ما، رابطهٔ علی الوانی و محمود ستوده چیز دیگه ای بود!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🍂 همین یک آیه ما را بس است
عالم محضر خداست ...
«أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَىٰ»
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
تفاوت دیدگاه اسلام و غرب را در مورد #زن ببینید و مقایسه کنید!
کسانیکه دم از #زن_زندگی_آزادی میزنند با افکار این های رشد کرده اند که برای زنان ذره ای ارزش قائل نیستند.
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
شهید مصطفی صدرزاده🕊🌹
برادارن و خواهران من !
ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد!
از ما گفتن، ما که رفتیم ...✋
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
46.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️مداحیهای موجی!
⭕️ موسیقیهای جدید= اوج مسخ انسانیت!
😔 چیزی که موجب نگرانی و دغدغه دائمی ما هست و گوش کسی بدهکار نیست .....!؟
دکتر سعید عزیزی
#پیشنهاد_تماشا
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
8.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌧 بارش تگرگ در حرم مطهر امام رضا و یاری رساندن زائران برای نجات کبوتران❤️
🌴 اینجا زیبایی همیشه هست...
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
🩺غربال و درمان بیماران سرطانی رایگان شد
بهزودی پویش ملی غربالگری بیماران سرطانی اجرایی میشه، طی این اقدام افراد مشکوک به این بیماری، رایگان تحت مراقبتهای درمانی قرار میگیرند.
بیشتر بخوانید
https://www.bloghnews.com/interview/486292/
#دولت_مردمی
#ایران_قوی
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
باید که عاشق شم- حنیف طاهری.mp3
7.69M
#صوت_چایخانه ۱۴۷
🌻 مداح: آقای حنیف طاهری
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110
💐
#تپهجاویدیورازاشلو ۱۶۹
خاطرات#شهید_مرتضی_جاویدی
به قلم اکبر صحرایی
8⃣9️⃣ بخش نود و هشتم: زينب
۵ شهریور ۱۳۶۳
عصر با نخ و سوزن، لباس نوزاد میدوختم که مرتضی داخل اتاق هتل شد و لباس صورتی را توی دستم دید. شاد روبهرویم نشست.
_دختر خاله خیاط شدی؟!
خیره شدم به برق شادی چشمهای او. نگاهی که سیری نداشت! جلوتر آمد. باد کولر گازی اتاق، با موهای جلوی پیشانیش بازی میکرد. خیره شد به صورتم و گفت: حلالم نکنی، نمیدونم فردای قیامت چه کنم!
تصنعی ابرو در هم کشیدم.
_این حرفا چیه میزنی!
سکوت کرد. دوست داشتم ساعتها نگاهش کنم و به خودم از داشتن چنین مردی ببالم، اما بلافاصله ترس از دست دادنش ته دلم لانه کرد، سوزن داخل دستم فرو رفت!
_آخ!
_چی شد، ببینم!
بی اختیار انگشتم را داخل دهان کردم و مکیدم. بیرون آوردم و فشار دادم. یک قطرهٔ خون، روی نوک انگشت اشاره ام جمع شد. خون را پاک کردم. برگشتم و به صورت لاغر و نگران مرتضی زُل زدم.
_پسرخاله، چند بار زخمی شدی؟!
بدون این که منتظر پاسخ مرتضی بشوم، مشغول دوختن شدم. آمد جلو و گفت: لباس زینب، قشنگه!
با تعجب گفتم: زینب؟!
_دفعهٔ قبل مشهد رفتم، نذر کردم اگه خدا دختری نصیبم کرد، اسمش رو زینب بذارم!
_حالا چرا زینب؟
_اول این که مادرِ یه شهید اینو ازم خواسته که سیده است؛ دوم این که میخوام اقتدا کنه به صاحب اسمش، بی بی زینب (سلام الله علیها) که قهرمان کربلاست! نظرت چیه؟
_هر چی تو بگی؛ زینب اسم خیلی خوبیه!
_حالا این زینب خانم ما، چند روزشه؟
_اولاً از کجا میدونی دختره، دوماً تازه میره توی پنج ماه!
_میتونی بیای زیارت!
_زیارت؟! کجا؟!
_مشهدِ آقا امام رضا (سلام الله علیه).
از خوشحالی داد زدم و مرتضی جلو دهانم را گرفت. نگاهی به در اتاق انداخت و گفت: چه خبره! فکر میکنن مرتضی زنش رو کتک میزنه!
_مگه غیر از اینه!
هر دو خندیدیم.
دو روز بعد با ماشین لندکروز خاکی رنگ عازم مشهد شدیم. صبح اول وقت با پروین عقب ماشین نشسته بودم و محمود و مرتضی جلو. مسیر طوری انتخاب شد.
که مقبرهٔ شوش دانیال (علیه السلام) را زیارت بکنیم و دیدار کوتاهی هم از دزفول شهر حماسه و مقاومت داشته باشیم.
از دزفول که خارج شدیم، محمود سر شوخی را باز کرد و به مرتضی گفت: برو خدا رو شکر کن!
_برای چی؟!
_جنگ شد تا از ده بیرون بیای و شهر رو ببینی! توی خواب هم نمیدیدی که یه روزی بیای شهرهای ایران رو ببینی!
مرتضی هم که رانندگی میکرد، کم نیاورد و جواب داد: بندهٔ خدا، اگه جهاد سازندگی تو روستای شما پل نزده بود، تو هم شهر رو نمیدیدی!
خوشحال بودیم از زیارت آقا امام رضا (سلام الله علیه). داشتم با پروین حرف سوغاتی مشهد را میزدم که محمود گفت: مرتضی، کنار باجهٔ مخابرات نگه دار!
_برای چی؟
_یه زنگ به تیپ بزنم ببینم جبهه چه خبره!
مرتضی از خدا خواسته ماشین را کنار باجه مخابراتی نگه داشت. محمود پیاده شد و داخل ساختمان مخابرات رفت. خیلی زود برگشت و به مرتضی لبخند زد.
_چی شده محمود؟
ستوده نگاهی با احتیاط به ما کرد و گفت: حاجی اسدی گفت، از همین جا برگردید اهواز!
مرتضى مثل من حرف محمود را باور نکرد.
_شوخی نکن!
قیافه اش تغییر نکرد و گفت: کاش شوخی بود مرتضی، ولی تو جبهه عروسیه!
_عروسی؟!
مرتضی دست روی سینه گذاشت و از همان جا سلامی به بارگاه امام رضا (سلام الله علیه) داد و فرمان ماشین را چرخاند به سمت جبهه!
👇نشانی ما👇
" خيمة الشهداء "
🆔 ایتا: @kheime_shohada110