eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
38.4هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°• | صبح جمعہ ... نبودنٺ ... بر شانہ ے ؛ بغض ٺنهایے ام ... خیراٺ اشڪ میڪند ... |•° #سلام_‌امام_زمانم #جمعه_های_دلتنگی😔💔 @Emame_zamanam
. . وقتےکه غزل به رنگ #چشمانت شد دنیای هنر به زیر دستانت شد✋ خالق به ظرافتے تو را خلق نمود🌱 اینگونه جهان جمله مسلمانت شد😍 #شهیدابراهیم‌همت #روزتون‌متبرڪ_به‌نگاه‌شهید☺️🌹 @kheiybar
#امام_صادق(ع): هیچ قدمی نیست که در راه نماز جمعه👌 برداشته شودمگر آنکه خدابدن آن را بر آتش حرام میسازد♥️ شادی روح این شهید گمنام نماز جمعه #صلوات🌹 @kheiybar
#خواب_فرمانده_لشکر #شهید_ابراهیم_همت وقتی که عملیات می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت از سه بعدازظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت همه را یکی یکی صدا می زد🙂 و توجیه شان می کرد گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید حتی بعضی وقت‌ها سه چهار شب اصلاً نمی خوابید☹️ روز پنجم عملیات «خیبر» بود که دنبالش می گشتم توی جیپ پیدایش کردم👀 گفتم «کارت دارم #حاجی » گفت «صبر کن اول نمازمو بخونم☺️ » منتظر شدم نمازش را خواند بعد چراغ قوه🔦 و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است چراغ قوه را روشن کردم🔦 و روی نقشه انداختم و گفتم « کارور از اینجا رفته👈، از همین نقطه، بقیه هم » نگاهی بهش انداختم😕، دیدم سرش در حال پایین آمدن است😐 گفتم « #حاجی ، حواست با منه؟ گوش می کنی؟» به خودش آمد و گفت «آره، آره بگو » ادامه دادم «ببین #حاجی ، کارور از اینجا » که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید😐 همان طور که خواب بود، به او گفتم «نه #حاجی ، الآن خواب از همه چیز برای تو واجب تره بخواب، فردا برات توضیح می دم😐😂 📷 اطلاعات عکس جبهه غرب، قلاجه ، تابستان ۱۳۶۲ 📑 منبع کتاب برای خدا مخلص بود ، صفحه ۸۱ 📑 راوی:سردار شهید سعید مهتدی @kheiybar
#ریــحانـہ_مـــادر یکبار که دستمـ بند بود چـادرم را درآوردم مادربزرگ گفت:‌ چادری ، چادرش را از سرش نمیکـشد☝️ گفتم دستـم بـند اسـت گفـت پس با دنـدان بـگیر😊 سالها میـگذرد من چـادرم را با چنـگ و دنـدان سخت گـرفـته ام💪 #‌میخواهم_عالم_را_برای_ظهورت_به_هم_بریزم♥️ @kheiybar
چقدر خاطره‌ی تلخ مانده در ذهنت ،😔 ز نیزه‌دار که سر برده بود حوصله را . . .💔 🕊 @kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل و پنجم وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبالمون اول یه توضیح درمورد داد بعد وارد سالن شدیم اتاق اول ی آقایی بود به نام آقامرتضی موج انفجار گرفته بود به قول معروف # موجی بود ... یکی از بچه ها حواسش نبود کیفش افتاد زمین و صدای وحشتناکی بلند شد یهو آقامرتضی یاد جبهه افتاد از حرفاش معلوم شد فرمانده اش بود حمید حمیدجان به گوشی مهدی جامونده حمید پرستوها بال پرشون شکسته 😔💔 حمید جان خط قیچی شده پرستوها افتادن دست لاشخورا وای خدایا آقامرتضی فکرمیکرد .... یهو یکی از بچه ها بدو رفت پرستار صدا کرد بهش آرامبخش زدن..... اتاق دوم یه آقای بود به اسم عباس آقا از گردن قطع نخاع شده بود تو همون اتاق یه آقای بود به اسم رضا قطع نخاع از کمر،تو ۱۷سالگی جانباز شده بود و نکرده ..... فرمانده اش بود یه ذره برامون از جبهه و جنگ گفت همزمان با اتمام حرفای حاج رضا تایم ما تموم شد ازشون خداحافظی کردیم سوارماشین شدیم تو ماشین خوابم برد و ...... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .. : بانو....ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ چهل و پنجم وا
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وششم چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐 بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :آره کاغذ و خودکار از گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقا رضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن ..... روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس ، و....بودم اما همچنان منتظر زنگ بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده ... منم مثل هرسال امسال هم میرم اما همه فکرم درگیر اون بود و همچنان منتظر زنگش فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش @kheiybar
. . چشم های شرمنده ام را وادار کرده ام که با چشمان #ابراهیم عهد ببندند🍃 که هرجا چشم #ابراهیم بسته ماند چشمان من نیز حیا کنند و خاموش بمانند...😔✋ #شهید_ابراهیم_همت #حاج‌همت_گاهی_نگاهی💔 @kheiybar